تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1838142261
علم، بازي عشق است
واضح آرشیو وب فارسی:قدس: علم، بازي عشق است
*كند و كاوي در پنداشته هاي پروفسور فرامرز رفيع پور
* جواد صبوحي
اشاره:
فرامرز رفيع پور را بيشتر اهالي جامعه شناسي ايران و كساني كه با مباحث جامعه شناسي آشنايي دارند، مي شناسند. فرامرز رفيع پور، از برجسته ترين جامعه شناسان ساليان اخير است. طرفداران مبحث توسعه و مخالفان آن بعيد است نظري به آرا و عقايد وي در دو كتاب «توسعه و تضاد» و «آناتومي جامعه» نينداخته باشند. او در ميان جامعه شناسان جايگاه ويژه اي دارد و از او با عنوان «پروفسور» ياد مي شود. عنواني كه او با تحقيقات و پژوهشهاي بسيار تأثيرگذارش ثابت كرده لياقت آن را دارد و كمتر كسي در اين حوزه از علوم اجتماعي در ايران به اين عنوان دست يافته است.پروفسور رفيع پور معتقد است: نوشتن شرح حال در واقع يك نوع خودنمايي است كه اگر انسان آن را ننويسد، به مؤسسه اي كه مي خواهد او را ارزيابي كند، معياري نداده است و اگر بنويسد، جز خودستايي و مغاير اصول نخواهد بود. اين يك تضاد آزاردهنده است، لذا گرچه ما را خود ستودن راه نيست كانكه او خود را ستود آگاه نيست ليك چون شد واجبم....
شرح حال او را به بهانه نگاهي به مسايل امروز رشته جامعه شناسي انجام داديم. آنچه در پيش رو داريد، حاصل اين گفتگوست.
* آقاي دكتر، از روزهاي كودكي و تحصيلاتتان در آن روزها برايمان بگوييد.
** من در ششم تيرماه سال1320 در تهران، كوچه ميرزا محمود وزير نزديك سرچشمه و خيابان چراغ برق (اميركبير) متولد شدم. پدرم ورزشكار بود و اديب و نويسنده. مادرم نيز كارمند وزارت فرهنگ بود. از آنجا كه وزارت فرهنگ در ميدان بهارستان خيابان اكباتان واقع بود، مادرم صبحها من را به كودكستاني كه در همان خيابان بود و 100متر با وزارت فرهنگ فاصله داشت، مي برد. بعدها در همان خيابان به مدرسه امير اتابك رفتم. از آن پس دايماً منزلمان را در همان محدوده تغيير مي داديم تا سرانجام در همان نزديكي به دبيرستان «علميه» رفتم و ديپلم خود را از آن جا گرفتم. بعد از گرفتن ديپلم از خدمت سربازي معاف شدم.
* وضعيت تحصيلي تان چطور بود؟
** اصلاً خوب نبود؛ يعني اصلاً درس نمي خواندم. شرايطمان به گونه اي بود كه نه معلم ها در فكر درس خواندن و درس دادن به ما بودند و نه شرايط خانوادگي مان به گونه اي بود كه بتوانيم به درستي درس بخوانيم. نمي دانم چطور شد كه در امتحانات قبول مي شدم. يادم مي آيد كلاس دهم كه بودم، روزي معلم شيمي مان گفته بود امتحان پيش ترمي از ما خواهد گرفت. تمامي مطالب را غير از فصل آخرش كه فصل كربن بود، خوانده بودم. نوبت به من كه رسيد، از همان فصل كربن سؤال كرد و طبيعي بود كه من هم چيزي نمي دانستم. همين مسأله باعث شد از من دلگير شود. روز بعد، معلم زبان انگليسي مان نتوانسته بود ساعت 8 صبح سر كلاس حاضر شود. در نتيجه، همان معلم شيمي كه وقت شناس بود، به جاي معلم انگليسي سر كلاس آمد و شروع به تكرار مطالب كرد و داوطلبي را خواست تا مطالب جلسه قبل را ارايه كند. من پس از اعلام آمادگي، شروع به ارايه درس كردم. بعد از آنكه آمادگي ام را براي ارايه مطالب ديد، گفت: «اگر در امتحانات هم همين طور بنويسي، حتماً بيست مي شوي!» از همان زمان بود كه به درس خواندن علاقه مند شدم، اما فايده اي نداشت و شرايط سخت و دشوار من به گونه اي نبود كه بتوانم به خوبي درس بخوانم. هنگام اخذ ديپلم، من هم مثل بقيه همكلاسي ها به پارك شهر مي رفتم و به اتفاق آنها وقتمان را تلف مي كرديم و اگرچه شب تا صبح زير نور چراغ درس مي خوانديم، اما در 24 ساعت بيش از چند صفحه محدود بيشتر نمي توانستيم درس بخوانيم. وضع را كه اين گونه ديدم، چاره را در آن يافتم كه به تنهايي در خانه درس بخوانم. تازه آن وقت ياد گرفته بودم كه چگونه بايد درس خواند. تازه آن زمان بود كه اعتماد به نفس پيدا كردم. اين گونه بود كه در امتحانات موفق شدم و با همين اعتماد به نفس، قدمهاي بعدي را طي كردم.
جالب است بدانيد، من از 16 سالگي تا بيست سالگي دچار سردرگمي شدم. در اين سن، پدر يكي از دوستانم با من وارد بحث شد و با استدلال وجود خداوند و اهميت دين را به اثبات رساند. در بيست سالگي دوباره هدايت شدم و بر اساس همان استدلال قوي، اراده اي بسيار بالا و توكلي وصف ناپذير به خدا ايمان پيدا كردم. اين نكته را براي جوانها مي گويم كه به اين دو نكته نياز دارند؛ درك عظمت الهي به طور استدلالي و ديگر توكل بسيار به خدا و اراده قوي به دست آوردن بر اساس آن اراده. امكان تحقق و دست يافتن به اين مسأله براي جوانها ميسرتر از افراد مسن است. جوانها بيش از مسن ها هدفمند هستند.
* چه زمان به خارج كشور رفتيد؟
** در كنكور زبان انگليسي براي اعزام به آمريكا شركت كردم تا در همان رشته شيمي در دانشگاه اينديانا درس بخوانم. پذيرش اين دانشگاه را گرفتم، اما با هدايت الهي در آخرين روزها بر اساس توصيه يكي از بزرگان از اين سفر منصرف شدم و قرار شد در آلمان درس بخوانم. سال 1341 بود كه درس خواندن در آلمان را شروع كردم. ابتدا قرار بود شيمي بخوانم، اما پول نداشتم و مجبور شدم كارآموزي كشاورزي كنم و بعد در رشته كشاورزي ادامه تحصيل دهم. بنابراين، ليسانسم را در رشته كشاورزي گرفتم و در سال 47 فوق ليسانسم را در رشته علوم اقتصادي كشاورزي، در سال 1352 دكترايم را در رشته علوم اجتماعي روستايي و در سال 53 فوق دكترايم را در «روش تدريس» اخذ كردم و سپس به ايران آمدم و در دانشگاه ملي ايران پس از جستجوي زياد و در شرايطي كه كسي آلمان رفته ها را استخدام نمي كرد، در دانشگاه ملي استخدام شدم.
* چه شد كه دوباره از دانشگاه ملي به خارج كشور رفتيد؟
** سال 59 همزمان با شروع جنگ، در تحقيقي در يزد براي سنجش نيازهاي مردم شركت كردم و بر اساس همان تحقيق دوباره با بودجه خوبي به آلمان دعوت شدم تا نتيجه اين تحقيقات را ارايه دهم. همين تحقيق بعداً در سال 1987 به رساله پروفسوري من تبديل شد و بعد يك سالي را به ايران آمدم تا اينكه به آمريكا دعوت شدم و يك سالي هم در آن جا بودم و مجدداً به ايران آمدم. از آن پس، هر سال در تابستان كلاسهايم را در آلمان و در ساير مواقع در ايران برگزار مي كردم. تا سال 2005، ديگر خودم را از آن جا بازنشسته كردم و كارم را اينجا ادامه دادم تا سال 86 كه از اينجا هم بازنشسته شدم.
* ممكن است به استادانتان هم اشاره اي داشته باشيد؟
** ببينيد، عده اي همواره گمان مي كنند مصداق «ذلك مبلغهم من العلم» شده و به پايان دانش رسيده اند و در نتيجه اين عده هيچ گاه استاد پذير نمي شوند؛ يعني اصلاً دوست ندارند شاگردي كنند. در نتيجه، مي بينيد فلاني فوق ليسانس است و خود را استاد معرفي مي كند. دانشجوي دكتراست و همه به او دكتر مي گويند و خود او همه دوست دارد دكتر خطابش كنند. يكي از دلايل عقب افتادگي جوانان ما در كشور اين است كه همه علم خودشان را پايان علم مي دانند و نيازي به شاگردي كردن ندارند يكي از افتخارات من اين بوده و هست كه همواره شاگردي كنم. برايم مهم نيست او از من مسن تر است و يا جوان تر. هرگاه ببينم كسي بيش از من مي داند افتخار مي كنم شاگرد او باشم.
هر شب استادانم را در عبادتهايم دعا مي كنم. استادان زيست شناسي، آناتومي، تشريح، اقتصاد، جانورشناسي بويژه استاد اصلي ام «هارت موت» كه شبي نيست او را دعا نكنم. ايشان همان استادي است كه كتاب «آناتومي جامعه» را به وي هديه كرده ام و تا اندازه اي درباره او نوشته ام. ايشان استاد دوره دكتري و پروفسوري ام بوده است. سه شاگرد داشته است كه دو نفر از آنها به درجه پروفسوري رسيده اند. دوره دكتري در آلمان دوره اي است كه آدم بايد در زير دست استاد شاگردي كند؛ درست مثل نجاري كه براي نجار شدن بايد دايماً در زير دست او شاگردي كرد. اين طور نيست كه يكسري مطالب در كلاس ارايه شود و عده اي كه بيرون مي آيند، گمان كنند استاد خود هستند. استاد راهنما در اينجا مطلبي را مي گويد و دانشجو درباره آن مطلبي را مي نويسد. آخر هم اگر استاد نمره كمتر از 18 به دانشجو بدهد، دانشجو ناراحت مي شود. اين يكي خوشحال است كه پولش را مي گيرد و آن يكي خوشحال است كه مدركش را مي گيرد؛ كاسبي علم است! آن استاد از پدرم بسيار مؤثرتر بود؛ هر جا سخنراني داشت دايماً به دنبالش مي رفتيم تا از او نكته اي بياموزيم. امروز در هر جا كه سخنراني دارم، از مخاطبانم مي خواهم او را دعا كنند. اگر من امروز نقش بسيار اندكي در پيشرفت جامعه ام داشته باشم، حاصل زحمت استادان من است و اگر اين دعاها باشد، بركات آنها استمرار خواهد يافت.
استاد ديگرم كه هميشه او را به خاطر ايمان بسيارش به خدا دعا مي كنم «مايكل هاوت» از بركلي است كه البته از من 9 سال جوان تر است. از استادان ديگرم مي توانم به «هانريش والتر بكمن» اشاره كنم.
* نگاهي كه جامعه ما به منزلت استادان امروز دارد با نگاه امروز جوامع ديگر چقدر متفاوت است؟
** منزلت يك ارزش اجتماعي است. مثلاً وقتي مي گوييم گندم كيلويي 220 تومان است و امروز به كيلويي 800 تومان رسيده است. اين ارزش اقتصادي است كه تغيير مي كند. شما ممكن است منزلي كوچك در اطراف حرم امام هشتم(ع) داشته باشيد كه ارزش اقتصادي آن به اندازه باغچه اي هزار متري در منطقه بالا شهر باشد. در اينجا يك ارزش واقعي وجود دارد و يك ارزش مصنوعي. ممكن است شما در منطقه اي آرام و ييلاقي هم صداي مرغ و خروستان را بشنويد و هم از آرامش و امكانات آن بتوانيد بهره مند شويد. در حالي كه در منطقه اي ديگر با ترافيك و دود سر و كار داريد، اما ارزش معنوي آن جا بيشتر است. ارزشهايي كه در ايران وجود دارد، معلوم نيست كه ارزش واقعي اند و يا ارزش غيرواقعي. ارزش واقعي، ارزشي است كه كاركرد داشته باشد. ممكن است كارگري را با دستمزد روزي 12هزار تومان استخدام كنيد؛ يكي كارش خوب و ديگري بد باشد. طبعاً كارگري كه كارش را به خوبي انجام مي دهد، توسط شما دوباره به كار دعوت مي شود و ممكن است از طريق شما به ديگران معرفي شود. كسي كه به كارش علاقه مند است، آن را به خوبي انجام مي دهد. علم يك بازي عشق است. آدم بايد از آن لذت ببرد، نه آنكه ديگران به او بگويند خوب است يا نه. سعدي، مولوي و... كه همواره بزرگ باقي خواهند ماند، نه مدرك دكتري داشته اند و نه مقاله ISIارايه داده اند. در صورتي كه الان افراد با اين مدارك استاد مي شوند. آنها با عشق و علاقه كار مي كردند و در نتيجه حرفي براي گفتن داشتند و مسأله حل مي كردند. آنها نيازي به اينكه ديگران چگونه در مورد آنها قضاوت مي كنند، نداشتند.
اعتباري نيست در تأييد و در تكذيب خلق از قياس مردم بي بند و بار انديشه كناصلاً براي آنها ملاك نيست كه منزلت داشته و يا نداشته باشند. كارشان را دوست دارند و به دنبال مدرك و كاسبي نمي روند. قصيده سرايان در دربارها كاسبي مي كردند. شعر را براي كسب درآمد مي سرودند. ما بايد ببينيم استادانمان از كدام گروهند. در ايران از زماني كه سياست توسعه و تجدد وارد شده است، اين سياست فرايندي را به وجود آورده كه افراد مي كوشند بر اساس مقياسهاي حاكم، تجدد خودشان را بهتر از ديگري نشان دهند و يكي از اين معيارها مدرك است. افراد درس مي خوانند تا مدرك بگيرند و پز بدهند. در صورتي كه شايد توان فكري آنكه مدرك گرفته است با آهنگر و نجاري كه مدرك ندارد اما تجربه بالايي در كارش دارد، يكسان نباشد. اما نظام آموزشي ما مي گويد تو بايد مدرك بگيري و راه رسيدن به مدرك اين است كه بايد مطلب را حفظ كني و اگر حفظ نكني، نمي تواني ارتقا پيدا كني. شما در امتحانات مدرسه بايد آنچه را معلم مي گويد، بگوييد و اگر غير از آن به مطلبي اشاره كنيد، نمره نمي آوريد. يعني خلاقيت كشته و فكر محدود مي شود. اين نظام آموزشي، تعدادي از دانش آموزان و دانشجويان حفظي و ژستي را وارد خود مي كند تا سرآخر نيز آنها ژست دكترا بگيرند و استاد شوند. من نمي دانم منزلت استاد در اينجا چه جايگاهي دارد. استاد بشويد تا ژست بگيريد. اين ديگر يعني چه؟ احترامي كه ديگران به انسان مي گذارند براي اين است كه او چقدر توانمند است و چه قدر متواضع است. چقدر دنيوي است و چقدر نيست.
* اولين اثر علمي تان را در چه سالي نوشتيد؟
** اولين اثر همان رساله دكتري بود كه در 32 سالگي به زبان آلماني چاپ شد. دومين كتابم با عنوان كند و كاوها و پنداشته ها كه امروز به چاپ هفدهم رسيده است، در 38 سالگي چاپ شد.
* دوست داريم از دانشجويي و دانش پژوهي در زمان خودتان برايمان بگوييد و اينكه اين دوره با امروز چه تفاوتهايي دارد؟
** دانشجو در آن زمان درس مي خواند تا نكته اي را بياموزد و مسأله اي را حل كند. دانشجويان در فضايي طلبگي تحصيل مي كردند؛ چون همه طالب آن بودند تا چيزي را بياموزند و در ضمن آن يادگيري، مسأله اي را حل كنند. درست مثل فضايي كه امروز در حوزه هاي علميه حاكم است. در خارج از كشور فرهنگي حكمفرما بود كه بر اساس آن دانشجويان تنها به دنبال درس خواندن بودند تا چيزي بياموزند و مسأله اي را حل كنند. آموزش آنها مطالبي نبود كه به درد جامعه نخورد؛ مطالبي بود كه بتوانند با كمك آن مسأله اي را حل كنند. كسي كه در اين جامعه ديپلم خود را اخذ مي كند، به راحتي بسياري از نيازهايش را حل مي كند. اين گونه نيست كه دايماً حافظه او را با فرمولهاي رياضي و يا اشعار ادبي و... انباشته كنند. آموزش و امتحان در آن جا براي حل مسأله است و نه براي مدرك و مچ گيري. معلمي در اينجا براي ژست گرفتن و خود را بزرگ نشان دادن است. در تحقيقاتي به دانشجويان گفته شد كه با 600 نفر مصاحبه كنيد، 600 پرسشنامه كه براي هر كدام از آنها مبلغي نيز در نظر گرفته شده بود در اختيار اين دانشجويان قرار گرفت. آنها با 30 نفر مصاحبه كرده بودند و سپس ساير پرسشنامه ها را با قلمهاي مختلف و با رنگهاي متفاوت تكميل كرده بودند. اين پرسشنامه ها نتيجه تحقيقات شد و ارايه گرديد. مي بينيد، تحقيقاتي كه انجام مي شود، براي حل مسأله نيست؛ براي كاسبي كردن و پول در آوردن است. من از اين بابت خيلي نااميد هستم، چون قالب كلي در كشور اين گونه است.
* مسأله امروز در رشته شما ]يعني علوم اجتماعي [چيست؟
** مشكلات ما در اينجاست؛ حالا كه قرار است كشور را اداره كنيم، هيچ نقشه اي براي اداره آن نداريم. در حالي كه همان طور كه براي ساخت يك ساختمان نياز به يك طرح و نقشه داريم، براي پيشبرد برنامه ها و نيازهاي كشور نيز به طرحي مشخص نيازمنديم. بدون نقشه نمي توان خشت روي خشت گذاشت. براي ارايه اين نقشه به دانش آن نياز داريم و نه به مدرك. مشكلات امروز بر دوش علوم انساني افتاده است، بنابراين بيشترين مدرك را در علوم انساني مي دهند. علت آن هم اين است كه ديپلمه هاي دبيرستاني متفاوت داريم. در صورتي كه بايد تنها يك ديپلم متوسطه داشته باشيم. يكي از مؤلفه هاي پيشرفت علم در كشور اين است كه يك نوع ديپلم بيشتر نداشته باشيم تا اطلاعات جامع در همه زمينه ها به آنها داده شود. كساني كه ديپلم رياضي دارند از ادبيات فارسي، چيزي نمي دانند در نتيجه هويت ملي ما از بين مي رود. آنهايي كه ديپلم فرهنگ و ادب مي گيرند، از رياضيات و زيست شناسي كه در زندگي به آن نياز دارند، چيزي نمي دانند. هيچ كشوري به اندازه كشور ما به دانش آموزان و دانشجويانش رياضي نمي آموزد. بعد از اين، بايد آموزشهاي خود را به سوي آموزش عملي سوق داد. حدود 45 هزار ديپلمه هنرستاني در كشور وجود دارد اين عده بايد به 5/4 ميليون نفر افزايش يابند و در ديگر رشته ها نيز تعداد آنها بايد صد برابر كاهش پيدا كند؛ چون نمي توان كشور را تنها با دكتر اداره كرد. همه كه نمي توانند شهردار شوند. شما هرمي را در نظر بگيريد كه رأس آن بزرگ و ته آن نازك شده است. اين مسأله نشان مي دهد نظام آموزشي ما غلط است، بنابراين نظام آموزشي و علم ما بايد تغيير كند و لازمه اش نيز اين است كه انسانهاي متفكر امور علمي كشور را بر عهده بگيرند.
* در خاتمه مايليم يكي از خاطراتتان را بشنويم.
** روزي با اتومبيل از سوئد به سوي دانمارك خارج مي شدم تا از آنجا به آلمان بروم. بعدازظهر روز جمعه بود و به سوي غرب مي رفتيم. در اين زمان، همه از كارشان فارغ مي شدند و به طرف خارج از شهر مي رفتند. من در پشت چراغ قرمز منتظر بودم. چراغ راهنمايي سبز شد. به دليل آنكه آفتاب در چشم من تابيده بود، نتوانستم رنگ چراغ را تشخيص دهم، در نتيجه همچنان پشت چراغ منتظر بودم. پشت سر من هم صف طولاني از اتومبيلها منتظر بود. اما جالب آنكه هيچ اتومبيلي بوق نزد. چراغ سبز دوباره قرمز شد اما هيچ كس از اتومبيلش پياده نشد تا ناسزا بگويد. دوباره چراغ سبز شد و اين بار متوجه شدم و حركت كردم و جالب آنكه هيچ اتفاقي رخ نداد. اميدوارم ما هم در كشور خود و در زندگي مان گذشت بيشتري داشته باشيم. از سويي ديگر، بايد شرايط به گونه اي فراهم شود تا افراد بتوانند گذشت كنند. مراقب باشيم و كاري نكنيم كه الفتها به خصومت تبديل شود.
* از حضورتان در اين گفتگو سپاسگزاريم.
سه شنبه 1 مرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 440]
-
گوناگون
پربازدیدترینها