واضح آرشیو وب فارسی:رسالت: شهربانو رضايى مادر چهار شهيد؛هنوز سه پسر دارم كه در راه خدا هديه كنم
گفتگو از: منيره غلامى توكلى
مى دانستم مسير فرزندانم، مسيرى خدايى است
« شهربانو رضايي» همانند ديگر مادران شهدا با آرامش ، صبر و استقامتى كه در چهره دارد هم صحبتمان مى شود. خليى دلم مىخواهد تمام كالبد، گوش شوم و هر آنچه را مى بينم و مى شنوم به خاطر بسپارم. ابتداى گفت وگويمان درد دل هاى صادقانه دل شكسته مادرى است كه اگر چه لبخند بر لب دارد اما راز درونش از سرخى چشمان و لرزش صدايش پيداست. به نظرم اين مادر شجاع تمام شگفتى هاى عالم را در خود جمع كرده است . لحظاتى بعد از آشنايي، مانند كسى كه مى خواهد گنجينه اى گرانبها را نشانمان دهد ، عكس چهار فرزند شهيد خود را مى آورد و با افتخار، يكى يكى از آنها ياد مى كند . پراكنده سخن مى گويد . از زمان طاغوت و انقلاب و گاهى دوران دفاع مقدس، از زمانى كه آقاى شيرازى به خواست او به خانه شان آمد تا قرآن را به فرزندانش آموزش دهد تا بياموزند فرآن يعنى چه؟ از روياى صادقه اش مى گويد: شبى خواب ديدم دور تا دور اتاقى كه بچه ها در آنجا قرآن مى خوانند آيات قرآن نوشته شده است . همان جا بود كه اعتقاد پيدا كردم مسير فرزندانم، مسيرى خدايى است. از آن پس تمام تلاش من حفظ محيط و فضاى معنوى در خانه بود . خدا را شكر، بچه هاى من اخلاقشان بسيار خوب بود ، مردم دار بودند ، كنار مغازه مهدى پير زنى زندگى مى كرد كه تمام كارها و خريد هايش را مهدى انجام مى داد . به ياد دارم يك شب حكومت نظامى اعلام كرده بودند. امير رضا فرزند كوچكم به خانه نيامد و بعد از چند روز ما متوجه شديم كه در راه خانه، خانمى را ديده كه بچه مريضى دارد. او كودك را به بيمارستان مى رساند و تا صبح از او مراقبت مى كند . تمام پسرانم گذشت و مهربانى را سرلوحه كارهاى خود قرار داده بودند .
اولين تكه وجودم را به خدا تقديم كردم
از خانم رضايى مى خواهم درباره شهادت فرزندانش برايمان صحبت كند . يك لحظه چشمانش آيينه اى تمام قد از عشق مى شود. صحنه هاى زندگى فرزندانش را در آن مىبينم. وقتى زبان قصه پر غصه اش باز شد، صحنه اول از آنچه من تراژدى مى خوانمش زيبا ترين صحنه ها ست. روزهاى سال 1361 زمانى كه پنج پسرش در جبهه هاى جنگ، دل مادر را براى ديدنشان و زندگى را بر دشمانشان تنگ كرده بودند. در تعريف آن لحظات مى گويد : در آن سال مهدى پسر بزرگم از جبهه به خانه آمد و از من خواست تا دختر برادرم را برايش خواستگارى كنم تا هم سنت رسول خدا را اجرا كند و هم دستور خدا را براى جهاد در راه اسلام به انجام رسانده باشد. به گفته خودش اينطورى ثواب بيشترى مى برد. با خوشحالى به خواستهاش عمل كردم . بعد از مراسم عقد سه روز تهران ماند و سپس عازم منطقه شد. وقتى مى خواست برود گفت: « هركس هر چه قدر مى خواهد مرا ببيند، شايد بعد از اين عمليات راه برگشتى نباشد .» به خاطر دارم دهم ارديبهشت ماه يعنى ده روز بعد از شروع عمليات بيت المقدس، دلشوره عجيبى به جانم افتاده بود! گويى به من الهام مى شد مهدى شهيد شده است . فقط گريه مى كردم نه از ناراحتى شهيد شدن فرزندم بلكه از دلتنگى فراقش اشك مى ريختم . خواهرم دلدارى ام مى داد و مى گفت : چرا اين قدرگريه مى كنى ؟ مى گفتم : مهدى خودش گفته شهيد مى شود . احساس مى كنم به لقاء حق پيوسته است و من تكه اى از وجود خود را به خداوند تقديم كرده ام . فرداى آن روز دوستانش خبر شهادت مهدى را آوردند.
خمس فرزندانت، هديه كردن دو پسر در راه خدا است
چهار سال بعد از شهادت مهدى در ميان وسايلش نامه كوچكى را پيدا كرديم كه در آن نوشته بود : « مادر جان ! ما هفت برادريم؛ اگر بخواهى خمس اينها را هم بدهى بايد دو نفر از ما را در راه خداوند هديه كنى .» با پيدا شدن و خواندن اين نوشته “امير رضا “ پسر كوچكم گفت : « مادر!روى سخن اين نامه با من است، بايد به جبهه بروم.» و اين گونه امير رضا هم راهى منطقه جنوب شد. چندى بعد او با شروع عمليات كربلاى پنج، به خانه آمد . آن زمان ، سه تا از برادرانش در منطقه بودند. او هم تصميم داشت برگردد ولى خواهرانش مانع رفتن او شدند . بالاخره طاقت نياورد و يك روز به زبان آمد و گفت : « مادر! من مى خواهم با گردان المهدى به جبهه بروم ، شما اجازه مى دهيد ؟ » در جوابش گفتم : « هر كس راه خودش را مىرود، تو هم بايد راه خودت را بروي، برو و آنچه را خداوند مى خواهد انتخاب كن . من شما را در اين راه آزاد گذاشته ام و هيچ گاه مانع رفتنتان نمى شوم .» صبح روز بعد امير رضا آماده رفتن بود . فقط من و او مى دانستيم كه مى خواهد به جبهه برود . چند بار مسير خانه تا ناحيه مالك اشتر را رفت و دوباره برگشت . از او علت برگشتنش را پرسيدم ، در جوابم گفت : « مادر! مى خواهم سير ببينمت .» آخرين بار خودم نيز آماده شدم و تا كنار اتوبوس بدرقه اش كردم . خوب مى دانستم كه گوشه اى از قلب خود را در اتوبوس به امانت گذاشته ام و تا جايى كه ديدم اجازه مى داد با اتوبوسش همراه شدم . بعد از گذشت چند روز امير رضا تلفن زد و از من خواست تا برايش از بستگان و همسايگان حلاليت بگيرم . من نيز قبول كردم و با اين كار به استقبال شهادتش رفتم.
اواخر اسفند سال 65 بود كه نماز مغرب و عشا را مى خواندم ، دامادم به خانه آمد . از آمدنش تعجب كردم. به او گفتم راستش را بگو كدام يك از بچه ها شهيد شده اند كه تو در اين وقت آمده اى ؟ او در حالى كه چشمانش پر از اشك بود، خنديد و گفت : « خودت بهتر مى داني! كسى كه برادرش او را دعوت كرده بود .» بله، امير رضا نيز در تاريخ 10 اسفند ماه سال 1365 به شهادت رسيد و مانند برادرش 13 اسفند به خاك سپرده شد.
چشم هايى كه به گواهى دل بر در ماندهاند
اينجا بود كه اشك از چشمان خانم رضايى سرازير شد اما ادامه داد: همان زمان ها حسن، پسر ديگرم كه دوره هوابرد را ديده بود به علت شكستگى پا نمى توانست در دوره چتر بازى شركت كند وبه قول خودش به جبهه جنوب رفته بود تا بر روى زمين با دشمن بجنگد. با برگه مرخصى چند روزه به خانه آمد . از او خواستيم تا سالگرد برادرش در تهران بماند. او هم قبول كرد و به پايگاه امام حسين (ع) رفت تا ماندنش را به دوستانش اطلاع دهد . او رفت در حالى كه قصد بازگشت داشت. تا غروب منتظر آمدنش بودم ولى به جاى خودش ، دوستش لباس هاى او را برايم آورد و گفت حسن با بچه ها به منطقه رفت . اين رفتن نا غافل، بازگشتى به همراه نداشت. روزها سپرى مى شد و دلنگرانى ما بيشتر. تا اينكه پدرش براى يافتن او عازم مناطق جنوبى شد و در آنجا طبق آخرين خبر، مطلع شد حسن با گروهى از دوستانش براى شناسايى به شهر سليمانيه عراق رفته بود. دشمن در آنجا بمب شيميايى مى زند و پسرم با يكى ديگر از دوستانش در همان ناحيه، جاويد الاثر مى شوند . حسنم رفته بود كه برگردد ولى تا به امروز برگشتنش به طول انجاميده است . اما من به حرف هاى ديگران كارى ندارم، دلم مى گويد كه او برمى گردد! چه مى دانم ! شايد در زندانهاى عراق و يا زندان هاى كشورهاى ديگر اسير باشد . هرگاه خوابش را مى بينم، مى گويد: « مادر! چرا اين قدر ناراحتى ، من بر مى گردم .» به همين خاطر هنوز هم منتظرم ، همان طور كه انتظار فرج حضرت مهدى(عج) را مى كشم . يك شب خوابش را ديدم كه به خانه آمده است. به قدرى آن صحنه برايم زنده و واقعى بود كه صبح بعد از خواندن نماز تلفن را برداشتم تا به برادرم هم اطلاع دهم كه حسن آمده است. وقتى شماره را گرفتم به خودم آمدم و متوجه شدم خواب ديده ام. سراسيمه تمام اتاق هارا گشتم و وقتى جاى خالى او را حس كردم بى اختيار گريه ام گرفت.
تنها مادرى هستم كه فرزندم در آغوشم به شهادت رسيد
اين اسوه فداكارى و شهامت، لحظاتى سكوت مى كند با آرامشى كه سرآغاز توفان است. بالاخره تمام بغضش را در صدايش مى ريزد و با دستانى مستحكم و چشمانى خيس، قاب عكس چهارمين پسر خود را نشان مى دهد. اين بار از ابراهيمش مى گويد، ابراهيمى كه با تبر ايمان و استقامت ، بتهاى دنيا پرستى و مادى گرايى را مردانه شكسته بود و تا چندى پيش به عنوان جانباز جنگ تحميلى يادگارى از ايثار برادران خود بود اما دست روزگار، او را نيز در سال 1375 به خيل شهدا پيوند داد .
خانم رضايى مى گويد : ابراهيم در منطقه، عضو گروه تفحص بود ، روزى به زير تانك خاموشى مى رود اما ناگهان راننده تانك، آن را روشن مى كند همين امر باعث آسيب ديدگى ابراهيم از نظر اعصاب و روان شد . بعد از اين اتفاق، حالش لحظه اى تغيير مىكرد، روزى خوب به نظر مى رسيد و روز ديگر آرام و سر به زير ، گويا اصلا در دنيا نبوده و نيست . اين مشكل درنظر اول حاد نيست اما كسانى كه جانبازان اعصاب و روان دارند، مى دانند زندگى با شرايط آنها چه قدر سخت است. هر لحظه بايد آمادگى يك اتفاق را داشته باشى . يادم مى آيد يك روز به علت ازدست دادن تعادل اعصاب هنگام عبور از پل بعثت پايين افتاده بود . چند روز در بيمارستان بسترى اش كردند. روزها پشت سر هم مى گذشت تا انيكه روزى او را ديدم كه شاداب در حياط ايستاده است. خيلى خوشحال شدم، احساس كردم خوب شده . آن روز مى خواستم به خانه برادرم بروم. به من گفت : « مادر بيا تا ببوسمت، تا برگردى دلم برايت تنگ مى شود . » به خانه برادرم رفتم. از اين لحن صحبت كردنش دلهره عجيبى به جانم افتاده بود. سريع برگشتم ديدم ابراهيم پشت به در حياط ايستاده است، شانه هايش را گرفتم تا راحت تر بر روى صندلى اش بنشيند كه ناگهان بر روى دستم افتاد و ديگر حرفى از او نشنيدم .هيچ گاه اين خاطره را فراموش نمى كنم. مرگ پسرم بر روى دستانم اتفاق افتاد .« الهى رضا برضائك.»
هنوز سه پسر دارم كه در راه خدا هديه دهم
ديگر وقت آن رسيده است كه از خانم رضايى خدا حافظى كنم . دوست داشتم حسن ختام مصاحبه ام بيان آرزويى از او باشد. شايد مى خواستم بدانم ته دلش چه مى گذرد . با اين جمله سر صحبتم را باز مىكنم و مى گويم : خوشا به حالتان، اگر فرزندانتان در كنارتان نيستند با نبودشان برايتان افتخار آفريدند. شما تربيت كننده شجاع ترين مردان اين روزگاريد، سرلوحه هر مادر جوان در جامعه هستيد . با لبخند مى گويد: من فقط مى توانم ادعا كنم كه مادرشان بوده ام ولى نتوانستم آنها را بشناسم. گاهى اوقات مى گويم خدايا! اميدوارم فرزندانم حد اقل مرا به مادرى قبول داشته باشند تا در آن دنيا سرافراز در مقابلت حاضر شوم . اما اينكه مى گويى پسران من در كنارم نيستند، بايد بگويم هيچ گاه فكر نكرده و نمى كنم كه پسرانم زنده نيستند. آنها هميشه در كنارم هستند . من به آنها افتخار مى كنم . آنچه در زندگى داشتم و دارم متعلق به خدا و امامانم است . اگر دوباره نيز جنگ شود من هنوز سه پسر ديگر دارم كه در راه خداوند هديه دهم .
يکشنبه 30 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: رسالت]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 251]