واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: انديشه - پروژه ناتمام مدرنيته
انديشه - پروژه ناتمام مدرنيته
شانتال موفه/ ترجمه:جواد گنجي: در مورد ايدهآل سوسياليسم بايد گفت، آنچه ظاهرا محل ترديد است دقيقا خود ايده پيشرفت است كه با پروژه مدرنيته پيوند دارد. از اين حيث، مبحث امر پستمدرن، كه تا به حال توجه خود را به مقوله فرهنگ معطوف كرده بود، چرخشي سياسي يافته است. افسوس، اين مناقشه طي روندي بياندازه سريع، پيرامون مجموعهاي از موضعهاي سادهانگارانه و سترون دچار ركود شد. درهمانحالكه هابرماس همه كساني كه به انتقاد از آرمان كليگرايانه (universalist) روشنگري برميخيزند را متهم به محافظهكاري ميكند، ليوتار نيز با كيفيتي اندوهبار و تاثرانگيز اعلام ميدارد كه بعد از آسويتس ديگر چيزي به اسم پروژه مدرنيته وجود ندارد. ريچارد رورتي بهحق اين نكته را ابراز ميكند كه در هر دو سو ميتوان ديد كه پروژه سياسي روشنگري و جنبههاي معرفتشناختي آن به طريقي ناموجه و غيرمنطقي جذب و تحليل شدهاند. براي همين است كه از نظر ليوتار وانهادن ليبراليسم سياسي براي اجتناب از يك فلسفه كليگرا ضرورت دارد، حالآنكه هابرماس، كه ميخواهد از ليبراليسم دفاع كند، به اين فلسفه كليگرا، بهرغم همه مشكلات و دردسرهايش، ميچسبد. در واقع، هابرماس بر اين باور است كه ظهور شكلهاي كليگرايانه اخلاق و قانون، تجلي يكنوع فرآيند جمعي و بازگشتناپذير يادگيري و معرفت است، و معتقد است كه دست رد زدن به آن متضمن ردكردن مدرنيته است و همانا مباني وجود دموكراسي را متزلزل ميكند. رورتي ما را فرا ميخواند تا به تمايزي كه بلومبرگ، در كتاب «مشروعيت عصر مدرن»، ميان دو جنبه از روشنگري برقرار ميكند توجه كنيم، يعني جنبه «تصديق نفس» يا «ابراز وجود» (كه ميتوان آن را با پروژه سياسي يكسان انگاشت) و جنبه «خودبنياد» (پروژه معرفتشناختي) روشنگري. به مجرد اينكه تصديق كنيم بين اين دو جنبه هيچ نوع رابطه ضروري در كار نيست، قادر خواهيم شد به دفاع از پروژه سياسي برخيزيم و ضمنا اين انگاره را وانهيم كه ميگويد پروژه سياسي بايد بر شكل خاصي از عقلانيت استوار باشد.
اما، موضع رورتي معضلهدار است، آنهم به علت يكيگرفتن پروژه سياسي مدرنيته با مفهومي گنگ و مبهم از «ليبراليسم» كه، هم دربرگيرنده سرمايهداري است و هم دموكراسي. زيرا مهم است كه بتوانيم درست در بطن اين مفهوم از مدرنيته سياسي، بين دو سنت يعني سنتهاي ليبرال و دموكراتيك تمايز قائل شويم؛ سنتهايي كه هر دو، همانطور كه مكفرسن نشان داده است، فقط در قرن نوزدهم است كه چفت و بست يافته و مفصلبندي ميشوند و از اينرو لزوما هيچ رابطهاي با هم ندارند. وانگهي، خطا خواهد بود اگر اين «مدرنيته سياسي» را با «مدرنيته اجتماعي»- يا همان فرآيند مدرنيزاسيون كه زير سلطه روزافزون روابط توليدي سرمايهداري تحقق يافت- خلط كنيم. اگر در برقراري اين تمايز ميان دموكراسي و ليبراليسم، ميان ليبراليسم سياسي و ليبراليسم اقتصادي با شكست مواجه شويم؛ اگر، همچون رورتي، همه اين مقولات را ذيل عبارت «ليبراليسم» روي هم تلنبار كنيم، آنگاه، به بهانه دفاع از مدرنيته، به سوي ارائه توجيهي دربست از «نهادها و شيوههاي رفتاري دموكراسيهاي ثروتمند آتلانتيك شمالي» رانده ميشويم؛ توجيهي كه جايي براي نقد (حتي نقدي درونماندگار)، كه دگرگونساختن اين نهادها را ميسر ميسازد، باقي نميگذارد.
در مواجهه با اين «ليبراليسم بورژوايي پستمدرنيستي» كه رورتي از آن جانبداري ميكند، ميخواهم نشان دهم كه پروژه «دموكراسي راديكال و تكثرگرا» ــ پروژهاي كه ارنستو لاكلائو و من پيشتر در كتاب «هژموني و استراتژي سوسياليستي: به سوي يك سياست دموكراتيك راديكال» خطوط كلياش را ترسيم كردهايم ــ به چه شكل پروژه سوسياليستي را از نو صورتبندي و طرح ميكند. اين پروژه سوسياليستي از گرفتارشدن در دام سوسياليسم ماركسيستي و سوسيالدموكراسي پرهيز ميكند، و در همان حال ساحت خيالي جديدي براي چپ فراهم ميكند؛ ساحتي خيالي كه روي سخناش سنت مبارزات رهاييبخش بزرگ است ليكن دستاوردهاي نظري اخير در حوزه روانكاوي و فلسفه را نيز لحاظ ميكند. در نتيجه، چنين پروژهاي را ميتوان هم به عنوان پروژهاي مدرن و هم پستمدرن تعريف كرد. پروژه مذكور ادامه «پروژه تحققنيافته مدرنيته» است، ليكن، برخلاف هابرماس، باور ما اين است كه در اين پروژه، منظر معرفتشناختي روشنگري ديگر هيچ نقشي براي ايفاكردن ندارد. گرچه اين منظر نقش مهمي در ظهور دموكراسي بازي كرد، ولي اينك به مانعي بدل شده است در مسير درك آن شكلهاي جديد سياست كه امروزه مشخصه جوامع ما محسوب ميشوند، و بايد كه از منظري غيرذاتگرا (non-essentialist) به آنها راه برد. ضرورت كاربرد ابزارهاي نظري تدقيقشده از سوي شاخههاي گوناگون آن جرياني كه در فلسفه امروز «پستمدرنيسم» ناميده ميشود و ضرورت هضم و جذب نقد اين شاخهها از عقلگرايي و سوبژكتيويسم يا ذهنيگرايي (subjectivism)، به همين خاطر است.
انقلاب دموكراتيك
براي تعريف مدرنيته چند معيار متفاوت مطرح شده است. آنها بسته به سطوح يا ويژگيهاي خاصي كه محل تاكيد و توجه ما است، تا حد زيادي با هم تفاوت دارند. من نيز، به نوبه خود، فكر ميكنم كه مدرنيته را بايد در سطح سياسي تعريف كرد، زيرا در اين سطح است كه روابط اجتماعي شكل ميگيرند و نظمي نمادين مييابند. تا آنجاكه مدرنيته را سرآغاز نوع جديدي از جامعه بدانيم، ميتوان آن را به عنوان نقطهعطفي سرنوشتساز در نظر گرفت. از اين حيث، مشخصه بنيادين مدرنيته بيشك چيزي جز انقلاب دموكراتيك نيست. همانطور كه كلود لفور نشان داده است، اين انقلاب دموكراتيك در بطن نوع جديدي از نهاد امر اجتماعي جاي دارد، كه به موجب آن قدرت به يك «مكان تهي» بدل ميشود. به همين دليل، جامعه دموكراتيك مدرن به منزله جامعهاي برساخته ميشود كه در آن قدرت، قانون و دانش در معرض نوعي عدمتعين (indetermination) ريشهاي قرار ميگيرند، جامعهاي كه به محل نمايش ماجرايي مهارنشدني بدل شده، به نحوي كه آنچه تاسيس ميشود هيچگاه مستقر و تثبيت نميگردد، امر شناخته به واسطه امر ناشناخته تعيننيافته و نامعين باقي ميماند، و حال حاضر نيز تعريفنشدني از كار درميآيد. فقدان قدرتي كه در شخص پادشاه تجسم مييافت و با مرجعيتي استعلايي پيوند داشت، سدي در برابر وجود يك ضمانت نهايي يا منبع مشروعيت ايجاد ميكند؛ جامعه را ديگر نميتوان به منزله نوعي جوهر يا ذات تعريف كرد كه داراي هويتي ارگانيك است. آنچه باقي ميماند جامعهاي است بدون حد و مرزهاي روشن و تعريفشده، ساختاري اجتماعي كه توصيف آن از منظري مبتني بر نقطهنظري واحد، يا جهانشمول، ناممكن است. اينچنين است كه دموكراسي به عنوان «زوال علائم يقين» توصيف ميشود. به گمان من چنين رويكردي به غايت گويا و سودمند است، چراكه به ما رخصت ميدهد تا بسياري از پديدههاي جوامع مدرن را از منظري جديد بنگريم. از اينرو، ميتوانيم اثرات انقلاب دموكراتيك را در عرصههايي چون هنر، نظريه و به طور عام همه جنبههاي فرهنگ تحليل كنيم، و قادر خواهيم بود پرسش رابطه مدرنيته با پستمدرنيته را به شيوهاي جديد و مولدتر صورتبندي كنيم. در واقع، اگر انقلاب دموكراتيك را، چنانكه لفور به تصوير كشيده است، ويژگي ممتاز مدرنيته بدانيم، آنگاه روشن ميشود كه وقتي در [حيطه] فلسفه به [مفهوم] پستمدرنيته اشاره ميكنيم منظورمان تصديق ناممكنبودن هرنوع مبناي غايي يا مشروعيت نهايي است كه دقيقا برسازنده خود وقوع شكل دموكراتيك جامعه و ازاينرو خود مدرنيته است.
يکشنبه 30 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 609]