تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
سفر به بالی؛ جزیرهای که هرگز فراموش نخواهید کرد!
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1865136218


زندگي؛ از مينو تا مينو
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: زندگي؛ از مينو تا مينو

اشاره: زندگي چيزي نيست كه سر طاقچه عادت از ياد من و تو برود!
اين بخشي از شعرپر آوازه سهراب سپهري است از منظومه بلند.در ادامه چند گفتگو كه در همين باره با استادان مختلف انجام دادهايم،در اين شماره به سخنان آقاي دكتر مير جلال الدين كزازي گوش ميسپاريم.
لازم به يادآوري است كه آقاي دكتر كزازي، استاد برجسته زبان و ادب پارسي است كه گذشته از نگارش كتابهايي ارجمند و مقالاتي راهگشا، در ارائه روز آمد و نوين ادب اصيل ايراني به نسل حاضر نقشي مهم ايفا كرده است. از ايشان تاكنون چندده تحقيق و تئوري شايان توجه در حوزههاي ايران، فرهنگ، ادب و تاريخ چاپ و منتشر شده است كه همگي به كوششهاي همه جانبه اين محقق بزرگ براي پاسداشت مرزهاي ادب جهاني ايران و شناساندن زواياي ناشناخته آن با اسلوبهاي دقيق و زيبا دلالت ميكند.
***
موضوع گفتگوي مازندگي است. اولين سؤال، تعريفي است كه ميتوان از زندگي كرد.
زندگي يكي از پيچيدهترين و چندسويهترين پديدهها و زمينههايي است كه آدمي با آن روبروست. به سخن ديگر: پيوند و برخورد با زندگي هنگامي كه ميخواهيم آن را بشناسيم و بازنماييم، ساختاري ناسازوارانه دارد، يا آنچنان كه فرنگيان ميگويند: پارادوكسيكال است. به سخني، هم بسيار آشناست، همه سخت بيگانه است: آشناي بيگانه، يا بيگانهاي آشنا. آشناست، زيرا همه ما چونان انسان زيستمند با زندگاني پيوندي تنگ و ناگزير و همواره داريم. به سخن ديگر: زندگي را با همه هستي خود ميآزماييم و ميورزيم. شايد آشناترين پديده گيتي يا معناي جسته ما زندگي است. اما اين آشنايي خود خاستگاه بيگانگي ما با زندگي ميتواند باشد. ما آنچه را ميآزماييم، در خود آشكارا مييابيم، هنگامي كه ميخواهيم به شيوهاي سنجيده، انديشهورزانه و دانشورانه آن را بكاويم و بررسيم و بگذاريم درميمانيم. يعني: آن آزموده وآن يافته نهادين هنگامي كه به قلمرو شناخت ذهني ما درميآيد، سخت برايمان بيگانه و ناشناخته ميشود. ناسازواري در پيوند ما با زندگي، همين است كه گفته شد. پس ما زماني كه ميخواهيم از زندگي كه تنگترين، ژرفترين و نزديكترين پيوندرا با آن داريم، بگسليم، به زندگي چونان زمينهاي براي انديشيدن و شناخت بنگريم، آشكارا ميبينيم كه زندگي آن چنان پيچيده و رازناك و دور از دسترس ذهن ماست كه نميتوانيم به گونهاي فراگير و بسنده آن را گزارش كنيم.
بر پايه آنچه گفته شد، به راستي من برآنم كه ما به دشواري ميتوانيم -- حتي شايد هرگز نميتوانيم -- زندگي را به شيوهاي كه همگان بپذيرند، به شيوهاي كه همه ويژگيها و سويها و رويهاي آن را در بربگيرد، گزارش و معنا كنيم. پس ناچاريم كه با نگاهي ويژه به زندگي بنگريم و بكوشيم زندگاني را در تنگناي ديدرس خود بگنجانيم و سپس گزارش كنيم. براي نمونه، كسي زندگي را بر پايه زيستشناسي گزارش ميكند. كسي ديگر برپايه مردمشناسي، آن سومين جامعهشناسي و چهارمين بر پايهاي ديگر.
هريك از اين گزارشها در آن تنگنا و درآن ديدرس ميتواند بخشي، نمودي و هنجاري از زندگي را بر ما آشكار بدارد. اما اگر به راستي بخواهيم زندگي را به گونهاي فراگير گزارش كنيم، درميمانيم. از اين روي، هنگامي كه ما به زندگي ميپردازيم، ميخواهيم آن را بيرون از قلمروهاي دانشورانه بشناسيم، به ناچار به پندار و به شعر روي ميآوريم. گزارشي كه ما از زندگي به اين شيوه ميتوانيم كرد، خواهناخواه گزارشي شاعرانه است. هنگامي كه ما چنين گزارش شاعرانه، پندارينه از زندگاني ميكنيم، به هيچ روي در پي آن نيستيم كه همگان در آن گزارش با ما هم داستان باشند، زيرا جهان پندارها جهاني است كه در سرشت و ساختار نميتواند همگاني و فراگير باشد، به پسند و پندار هنرمند و سخنور بازميگردد.
براي آنچه بيان ميكنيد، چه مثالي را ميتوانيد بيان كنيد؟ مقصودم اين است كه بيانتان مثالي هم دارد؟
براي نمونه سخنوري خوش ميدارد بالاي يار خويش را به سرو مانند كند. سخنوري ديگر آنچه را شايسته بالاي يار است، سرو نميداند، صنوبر ميشناسد. ما هرگز نميتوانيم به يكي از اين دو بگوييم كه: چرا بالاي يار را به سرو مانندكرده است يا به صنوبر! چون گزارش شاعرانه به پسند و پندار سخنور بازميگردد. از ديد من، ما ناچاريم هنگامي كه ميخواهيم گزارشي فراگير از زندگاني به دست بدهيم، قلمرو انديشه و برهان و دانش را به كناري بنهيم و بكوشيم كه زندگاني را بر پايه پندار خويش بگذاريم و بازنماييم و راز بگشاييم.
پس هنگامي كه ما بازنمود وگزارشي پندارينه از زندگاني به دست ميدهيم، آنچه را خود از زندگاني دريافتهايم آزمودهايم و پنداشتهايم، باديگران در ميان مينهيم. از اين روي چشم نميداريم كه ديگران گزارش و بازنمود ما را يكسره بپذيرند و با آن همداستان و همراي باشند، زيرا در قلمرو انديشه است كه ما مي توانيم اميد داشته باشيم كه ديگران با ما به همرايي و همانديشي برسند و آن يافته و انديشيده ما را كه با آنان در ميان نهاده ميشود، بپذيرند. اما زماني كه ما به قلمرو جاودانه و رازناك و مهآلود ميرسيم، برخوردمان با پديدهها به ناچار برخوردي يكسره دروني و فردي است. از اين روي ديگران نميتوانند با ما در آنچه يافتهايم درآنچه پنداشتهايم و درآنچه آزمودهايم، همراه و همساز و دمساز باشند.
در مجموع آيا شما زندگي را قابل تعريف و يا به تعبير خودتان قابل گزارش ميدانيد يا نميدانيد؟
من برآنم كه ما اگر بخواهيم زندگي را به شيوهاي فراگير گزارش كنيم، چارهاي جز آن نداريم كه دست دردامان پندار و هنر و شعر بگذاريم. بر اين پايه، ميتوانم گفت كه: زندگي آشكارگي است در ميان دونهفتگي، هم براي خود ما، هم براي ديگران. ما از جهاني نهان آمدهايم، از جهانِ پيش از زادن كه شناختي روشن از آن نداريم. در فرجام زندگي نيز به جهاني ديگر، نهان، خواهيم رفت، جهان پس ازمرگ كه همچنان، چگونگي آن به درستي بر ما روشن نيست. زندگاني از اين روي به اخگري ميماند در دل تاريكي، به آذرخشي كه به يكباره درآسماني تيره ميدرخشد. آن تيرگي فراگير، تنها يك دم، اندكي ميدرخشد و روشني ميپذيرد.
زندگاني آدمي به آن اخگر يا به آن آذرخش ميماند. هر چند كه برپايه آن شناخت اندك كه ما از آن دو سوي نهفته داريم، آن را هم به شيوهاي فراسويي به دست آوردهايم. از اين روي، درآن چند و چون فراوان هست، ميتوانيم بينگاريم كه هنگامي كه اين آذرخش و اين اخگر - كه درخشيده است و خاموشي گرفته است - به خاموشي ميرسد، ما دوباره در تيرگي رها ميشويم، چون به زندگاني خويش - كه زندگاني آذرخشآسا و اخگرگون است - مينگريم، شايد آن را گونهاي تيرگي و نهفتگي ميشناسيم. اما آنچنان كه گفته آمد، اين گزارش از ارزشي هم چنان گزارشي و پندارينه برخوردار است. دانش، انديشه و برهان نتوانسته است آن را بر ما استوار دارد. اما نهانگرايان و راز آشنايان كه بيشتر در جهان درون خود ميزيند، تا با جهان برون، با دل خويش پيوند دارند تا با سر خود، به شيوههاي گوناگون گفتهاند كه: آنچه را كه ما آشكارگي ميدانيم در ميان دونهفتگي، درخشندگي كوتاه درميان دوتيرگي كه نام آن را زندگاني نهادهايم و آن را به سخني ديگر ميتوان بيداري دانست، در ميان دو خواب به راستي آشكارگي و بيداري نيست، نهفتگي و خفتگي است.
تحليل شما از چند و چون تعريف و تحليل زندگي، بديع و جالب است؛ اما احساس ميكنم نياز به شاهد و مثال دارد.
من يك نمونه ميآورم از پير سخن پارسي رودكي كه گفته است:
اين جهان پاك خواب كردار است
آن شناسد كه دلش بيدار است
هنگامي كه رودكي از اين جهان سخن ميگويد، به راستي از زندگاني ما در جهان ياد كرده است. خواست او از جهان، جهاني است كه آشكاراست و در ميان آن دو جهان نهان جاي دارد و زندگاني ما درآن ميگذرد. اگر بخواهم واژه نژاده و نغز و كهن را براي جهان به كار ببرم، در زبان پارسي ميتوانم از سخن بگويم. گيتي اگر سخت فراخ و فراگير بنگريم، درميان دو مينو جاي دارد: مينوي نخستين كه جهان پيش از زادن است و مينوي دومين كه جهان پس از مرگ است. ما درآن روزگار كه آن را زندگاني ميناميم، در گيتي به سرميبريم. گيتي در كاربرد و معناي كهن و نژاده آن، به معني جهان پيكرينه و ديداري و استومند است؛ مينو در معني جهان نهان، جهانمنش، جهان فراسويي. رودكي به ما ميگويدكه زندگاني ما كه در گيتي ميگذرد، به راستي خوابي است در ميانه دوبيداري، هرچند ما تا زماني كه دراين خواب به سر ميبريم، از اين نكته آگاهي نداريم كه در خواب هستيم. زماني ميدانيم در خواب بودهايم كه به بيداري راه برده باشيم. در گيتي و زندگاني هم آن كه خفته است و خواب ميبيند، تا زماني كه سر از بالين نداشته است، ميانگاردكه آنچه در روِيا بر او گذشته است، راست و درست و واقعي است. هرگز بدين نكته راه نميبرد كه در خواب است. پس زندگانيمادر اين گيتي هم از ديد نهانگرايان و رازآشنايان كه شناختي ديگرسان از زندگاني دارند، خوابي است كه مرگ، بيداري آن است.
باعطف به اين تفسير، از نظر شما معناي زندگي چيست يا در چيست؟
معناي زندگي هم مانند خود زندگي، نكتهاي نيست كه بيچند و چون باشد. به گفتهاي ديگر: نميتوان معناي زندگي را آنچنان باز نمود كه همه در آن هم داستان باشند. اگر خواست از معناي زندگي آرمان ماست در زندگاني، اين آرمان به شيوهاي سرشتين و ساختاري و ناگزير در پيوند است با گزارشي كه ما از زندگاني ميكنيم. درپاسخ به پرسش پيشين، اين نكته روشن شد كه گزارش ما از زندگاني، خواه ناخواه گزارشي دروني، پندارينه و شاعرانه و به سخني ديگر: فردي است. پس آرمان و آماج از زندگاني هم كه برپايه آن گزارش استوار ميشود، به همان سان فردي است.زندگاني در چشم من معنايي دارد كه به ناچار در چشم شما، يا هر كسي ديگر داراي آن معنا نيست. معناي زندگاني اگر بخواهيم آنچه را بيشتر در اين زمينه باز نمود شده است بگوييم، ميتوانيم گفت: رسيدن، شناخت وآگاهي است. آن اخگر و يا آن آذرخش كه در دل تيرگي ميدرخشد، به گونهاي آن دو تيرگي را بر ما آشكار ميدارد. درست است كه ما از تيرگي نخستين آمدهايم تا گام در تيرگي دومين بنهيم، اما هنگامي ما از اين دو تيرگي، از اين دو نهفتگي آگاه ميشويم كه آن اخگر يا آن آذرخش در دل تاريكي بدرخشد.
از دير زمان، فرزانگان و دانايان برآن بودهاندكه ما ميتوانيم شناختي روشن از پديدهها بيابيم، هنگاميكه آنها را با ناسازشان ميسنجيم.آنچه در پديدهاي هست كه در ناساز آن نيست، زمينهاي ميشود براي شناخت آن پديده، به شناخت فراگير، نه آن شناخت تنگ دانشورانه. هنگاميكه ميخواهيم پديدهاي را آنچنان كه هست بشناسيم، شايد بتوان گفت: بهترين روش آن است كه آن را با پديده ناسازش بسنجيم. ما ميخواهيم بدانيم كه روزچيست؟به شيوههاي گوناگون ميتوان به اين پرسش پاسخ داد. ميتوانيم بگوييم: روز هنگامي است كه خورشيد ميدرخشد. يا روز از فلان دم آغاز ميگيرد و در فلان دم پايان ميپذيرد، اما هيچ كدام از اين پاسخها، پاسخي بسنده براي پرسندهاي كه ميخواهد چيستي روز را بشناسد، نيست. هر پاسخي، باز ميگردد به يكي از ويژگيها و نمودهاي روز. چيستي و گوهر آن را آشكار نميدارد. پس ما به ناچار هنگامي ك--ه ميخواهيم به اين پرسش كه روز چيست پاسخي بدهيم كه چيستي و گوهر آن را بر ما آشكار بدارد، ميتوانيم بگوييم: روز آن است كه شب نيست. هر چه در شب هست، در روز كه وارونه آن است، نميتواند بود. اگر بپذيريم كه زندگاني درخششي است هرچند سخت كوتاه در دل تيرگي، پس ميتوانيم بدين پرسش هم كه: معناي زندگي چيست، اين پاسخ را بدهيم كه معناي زندگي و خواست از آن، رسيدن به شناخت و آگاهي است. ما زماني ميدانيم كه از تيرگي و راز آمدهايم تا به تيرگي و راز راه ببريم كه آن اخگر يا آن آذرخش را آزموده باشيم، ديده باشيم. پس معناي زندگي شايد بتوان گفت رسيدن به شناخت و آگاهي است. انديشيدن به اين پرسش بنيادين كه ما چونان زنده، زنده انديشنده كيستيم؟ از كجاييم؟ چرا آمدهايم؟ به كجا ميخواهيم يا ميبايد برويم؟ اگر زندگاني ما در يافتن پاسخ به يافتن اين پرسشها بگذرد، ميتوانيم گفت كه آن را به هرز و هدر ندادهايم، آن را به درستي معنا كردهايم.
چه هدفي ميتوان براي زندگاني در نظر گرفت؟
من ميانگارم كه پاسخ اين پرسش همان است كه در پاسخ پرسش دوم داده شد. من انگاشتم كه خواست شما از اين پرسش كه معناي زندگي چيست، همين است كه ميخواهيد آرمان و آماج زندگاني را بپرسيد. اين است كه از ديد من پاسخ اين پرسش همان است كه در پرسش دوم داده شد، هرچند كه من دوباره به اين نكته بنياد ميكنم كه: پاسخي كه به اين پرسشها ميدهيم كه معناي زندگي چيست؟ يا آماج آن كدام است؟ پاسخي فراگير نيست كه همگان بدان برسند، اين پاسخ چون باز ميگردد به اين كه زندگي چيست؟ خواه ناخواه پاسخي شاعرانه، پندارينه و فردي خواهد بود.
با اين حساب، نوبت ميرسد به مهمترين مسأله زندگي از نظرشخص ميرجلالالدين كزّازي !
برترين و بنيادينترين پرسمان ما در زندگاني، ميتوانم گفت كه: يافتن آرامش در دل آشفتگي و ناآرامي است، زيرا سرشت زندگي، زندگي در گيتي با كشاكش، با ناآرامي و با ستيز و آويزآميخته است. ويژگي ساختاري و بنيادي گيتي و همان سان زندگاني در آن، ستيز و هماوردي است، زيرا گيتي، جهان دوگانهها و ناسازهاست. شما هر پديده گيتي را بنگريد، ناسازي در برابر خود دارد. اين دوگانگي، اين دو سويگي و اين ناسازي كه سرشت گيتي را ميسازد، خواه ناخواه مايه ناآرامي است.آدمي در ناآرامي زاده ميشود. زادن برابر است با گام نهادن به آوردگاه: جايي كه همواره ميبايد در آن به ستيز و كشاكش پرداخت. شايد همچنان اگر شاعرانه بنگريم و بينديشيم، هم از اين روست كه نخستين نشان زندگاني، خروش و فرياد و پرخاش است. هر كودك، نالان، گريان و فغانگر از زهدان مام به در ميآيد. اين فغان و فريادكه نشانه ناآرامي و ناخشنودي است، همواره در درازناي زندگاني با آدمي همراه است، چون سرشت گيتي جز اين نيست. زادن هم گام نهادن در گيتي است. ما هنگاميكه ميميريم از گيتي به مينوي دوم راه ميبريم و به آرامش ميرسيم اما از ديد من انسان بختيار، بهروز و كامكار در زندگاني و در گيتي كسي است كه ميتواند از ناآرامي، از ستيز، از هماوردي و از دوگانگي به آرامش، به آشتي به همدلي و به يگانگي برسد، نخست با خود، سپس با ديگران. از ديد من همه تلاشهاو آموزههاي آدمي به ويژه در دبستانهاي راز و آيينهاي نهانگرايي، داراي اين سويمندي بوده است كه آدمي را به آرامش برساند.آدمي فريفته آن درخشش كوتاه اخترگون و آذرخش آسان شود، آن درخشش او را به خيرگي نكشاند، آن درخشش انگيزهاي بشود براي آنكه به آغاز و انجام خود، به مينوي نخستين و مينوي دومين باز گردد. آن اخگر، آن درخشش كه گيتي انسان را ميسازد، اين دومينو را از يكديگر ميگسلد.
در اين صورت غرض نهايي از زندگي چيست؟ يا بهتر بپرسم زندگي براي چه منظوري است؟
شايدكسي بگويد: اگر ما پس از زندگاني در گيتي، ديگر بار به مينو باز ميگرديم، پس ازاين آزمون كه آن را زندگاني ميناميم، چه سود؟ مگر نه اين است كه ما به آنجا باز ميگرديم كه ازآنجا آمدهايم؟ چه نيازي بود كه اين گسست را، اين درنگ كوتاه در گيتي را كه زندگاني است، بيازماييم و ازسر بگذرانيم؟
پاسخي كه من به اين پرسش ميدهم، اين است كه: ما هنگاميكه به مينوي دوم گام مينهيم، همان انساني نيستيم كه از مينوي نخستين گام بيرون نهاده بوديم و به گيتي درآمده. ما هنگامي به مينوي دوم خود پس از مرگ راه ميبريم كه اين درنگ و گسست را آزمودهايم. انساني ديگر ميبايد شده باشيم. ما با شناخت از مينوي نخستين است كه به مينوي دوم گام در مينهيم. شناختي كه آنچنان كه گفته آمد، برپايه ناسازي استوار شده است، زيرا گيتي به درست از آن روي گيتي است كه ناساز آن دومينوست. ما هنگامي كه به ناساز آن دومينو ميرسيم، آن دو را ميشناسيم. پس اگر زندگاني با آن شناخت همراه نباشد و ما نتوانيم ناسازي مينو و گيتي را بشناسيم، به آرامش نميرسيم. ما هنگامي در گيتي به آرامش ميرسيم كه بتوانيم در همان هنگام كه در گيتي هستيم، مينوي نخستين خويش را فرياد بياوريم و آماده بشويم براي آنكه به مينوي دوم راه ببريم، آگاهانه مينوي بشويم، نه آنكه مرگ ما را بيآنكه خود بخواهيم و بدانيم، به مينوي دوم درافكنده باشد.
فهم زندگي چه تأثيري در خود زندگي دارد؟
همه آنچه من تاكنون در پاسخ به پرسشهاي شماگفتم، باز ميگردد به اين نكته كه: فهم زندگي و شناخت آن چه كاركردي براي آدمي دارد؟ پاسخ را من پيشتر دادهام. ما ميزييم و زندگاني ميكنيم، تنها براي آنكه زندگاني را دريابيم و بشناسيم و بفهميم. براي اين، از آن مينو به پهنه گيتي آمدهايم و ديگر بار به مينوي دومين راه ميبريم. كه هم گيتي و زندگاني در آن را بشناسيم. از رهگذر اين شناخت بتوانيم مينوي خود را بهتر، ژرفتر و نغزترسرانجام بشناسيم. پس اگر زندگاني با فهم، با شناخت و با دريافت همراه نباشد، بيهوده است. زندگاني به راستي فهم زندگاني است. زندگاني بيآن شناخت، بي آن فهم وبي آن دريافت ، زندگاني نيست، زندگاني هوشمندانه انساني نيست، زندگي گياهي است، زندگي زيستشناختي است.
به هر روي، من ميدانم بسياري از كسان كه اين پاسخها را خواهند خواند، خواهند گفت كه: اين پاسخها پندارينه و شاعرانه است، دانشورانه نيست، خردورزانه نه، اما من خود از پيش اين نقطه را روشن كردم كه از ديد من، تنها به اين شيوه ميتوان پرسشهايي اين چنين بنيادين، فراگير، پيچيده، خردگريز و انديشهسوز پاسخ ميتوان داد.
مي خواهم يك سؤال محسوس وتجربي بپرسم:شما زيبايي زندگي را درچه ديديد؟
زيبايي زندگي از ديد من، در زيستن به آيين و آگاهانه است. در داد زندگي را دادن است؛ در داد هر دم هر دم از زندگاني را دادن. اگر شما دم به دم زندگاني خودرا ارج بنهيد و به شيوهاي پويا و كارآمد از آن بهره ببريد، اگر دمهاي زندگاني بيهوده نگذرد، زندگي بسيار زيبا خواهد بود. ما آن اخگر و آن آذرخش را گرامي ميداريم، چون درخششي است در دل تيرگي. آرزو ميبريم: اي كاش آن اخگر، آن آذرخش باري ديگر بدرخشد. اگر هنگامي كه آن اخگر يا آن آذرخش ميدرخشد ما درخواب باشيم، يا چشم بر هم نهاده باشيم و پس از بيداري و چشمگشايي، به راستي دريغ خواهيم خورد كه چرا نتوانستهايم گواه آن درخشش باشيم. از اينروي، ارزش زندگاني در كوتاهي آن است. اگر ما جاودانه ميزيستيم، زندگاني بيارزش ميشد و نازيبا: زشتي ستوهآور. ما هنگامي زندگي را زيبا خواهيم دانست كه از بنِ جان به كوتاهي آن باور كرده باشيم. در آن هنگام است كه دم به دم اين زندگي در چشم ما گرامي خواهد بود. خواهيم كوشيد بيشترين بهره را از هركدام از اين دمها ببريم. پس اين دمها بر ما زيبا خواهند نمود. در پي آن، زندگاني به زيبايي خواهد گذشت. اگر من داد هر دم را به شايستگي بدهم، خود را به ژرفي خشنود داشتهام، زيرا ميدانم كه آن دم به بيهودگي نگذشته است. پس هر دم در چشم من گرامي و زيباست.
اما انساني كه به اين آگاهي نرسيده است، هنوز در زندگانيزيستشناختي به سرمي برد: تنها زنده است. تنها زنده بودن بسنده نيست. ما زندهايم براي آنكه زندگي كنيم. زنده بودن ديگر است و زندگي كردن ديگر. زندگي كردن باز بسته به خود است و آگاهي ما نيست. زندگي برما ميگذرد اما زندگي كردن، رفتاري به خواست و آگاهانه است. بر گزينش استوار شده است. درست است كه زندگي را به ما داده اند، بيآنكه ما خود بخواهيم و بدانيم، اما زندگي به ما داده شده است كه ما بتوانيم بر پايه آن زندگي كنيم. به سخن ديگر: زيستن خويش را برگزينيم. به خواست و آگاهانه از آن زندگي كه به ما داده شده است، بهره ببريم. اگر چنين باشد و ما در زندگي به خودآگاهي برسيم، زندگي در چشم ما زيبا خواهد بود، با آن آرامشي كه جسته هميشگي ماست، در زندگاني، ما پيوند خواهيم داشت و از ناآرامي، از آشفتگي و از سرگشتگي به دور و بركنار خواهيم ماند.
يکشنبه 23 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 205]
-
گوناگون
پربازدیدترینها