واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: نامه اي به جوان ايراني بلوتوث دلت را روشن كن اينجا آخر عشق است
محمدحسين ناظري
ساعت 6 بعدازظهر است. در يك روز داغ تيرماه 87، خسته از يكنواختي و دل آزاري فضاي دنياي جواني ام، دنبال روزنه اي جديد هستم تا با عبور از آن، خود را به فضاي رنگارنگ و متنوع زيبائي ها بكشانم.
من هم مانند نوجوان نسل سومي هستم كه براي شور و هيجان و زيبايي مي ميرم. اما افسوس!
افسوس كه آنقدر ساده بودم كه مكاران دنيا بجاي نشان دادن توانايي هاي زيباي تكنولوژي جديد، مرا به كمترين، پست ترين و بي ارزش ترين بخش آن راهنمايي ام كردند تا جايي كه گوهر ارزشمند عمر خود را با دست خود به باتلاق ناپاكي ها مي افكنم و كارم اين شده است كه هر شب، زير نور چراغ برق خيابان يا صندلي هاي پارك و هر مكان ديگري كه بيابم چشمهايم را با مناظر ناپاك آلوده مي كنم. تا جايي كه امروز حتي از واژه «بلوتوث» هم بوي نامطبوع ناپاكي به مشامم مي رسد.
حقيقت اين است كه از همه چيز خسته شده ام و اكنون در اين بعدازظهر پنجشنبه آمده ام تا زيبايي حقيقي را در اين دنيا نظاره گر باشم. تا كنون هرچه ديده ام كثافتي بوده است كه لايه نازكي از زيبايي روي آن كشيده شده بود ولي اكنون عاشق طراوت حقيقي هستم و اين چنين است كه در آستانه ورود به مزار دل انگيز شهدا هستم.
مهتابي هاي سبز آستانه مزار شهدا چقدر مرا ياد بهشت انداخته است و چقدر رنگ سبز اين نور براي دل عاشق من آشناست. پا به آستان ملايك پاسبان شهدا گذاشته ام. خيلي عجيب است لبخند عكس تابلو اولين مزار شهيد چقدر برايم رويايي است. او را خوب مي شناسم نامش «حسين» است. آنگاه كه شهيد شد 18سال سن داشت، درست در سن و سال من!
در وصيتش آرزو كرده بود اگر شهيد شد جنازه اش مانند جدش حسين پاره پاره باشد. و البته آنروز صبح كه جنازه اش را نشان خانواده اش دادند تنها او را از شكل دندانهايش شناختند چون پيكرش بي نهايت تكه تكه و له شده بود و راز اين را بايد از همرزمانش پرسيد آنگاه كه پيكرش را از زير شني تانك دشمن بيرون كشيدند.
آرام چهره خود را به سوي مزاري ديگر متمايل مي كنم اينجا آرامگاه عباس است. همان كسي كه موقع اعزام از بس قدش بلند بود پرچم يا زهراي كاروان را به دست او داده بودند و آنروز كه پس از 22سال پيكرش نزد ما برگشت آنچه درون قبر جاي گرفت تنها به اندازه يك نوزاد قنداقي شيرخوار بود. همرزمانش مي گفتند در گيراگير نبرد كربلاي پنج، هنگامي كه هجوم تانك ها به خاكريز حاشيه نهر دوعيجي شدت يافت عباس با قامتي استوار موشك آرپي جي هفت را روانه برجك تانك دشمن كرد كه فرياد تكبير بچه ها را به آسمان برد و چند لحظه بعد كه پيكر مجروحش در محاصره مزدوران بعثي قرار گرفت و نوازش گلوله دشمن را بر پيشاني اش حس كرد بچه ها توانستند فقط فرياد «يا حسينش» را از دور دست براي آخرين بار بشنوند و خود را براي 22 سال دوري از پيكرش آماده كنند.
به هر طرف مي نگرم و هر چهره اي را تماشا مي كنم بيشتر به دروازه دل انگيز بهشت نزديك مي شوم. براستي اينجا كجاست؟!...
از هر گوشه اين مكان آواز عشق بگوش مي رسد و تشعشعات پاك عشق براي ورود به حافظه دل هاي پاك آمده است.
برادر جوانم بلوتوث دلت را روشن كن اينجا آخر عشق است!
اينجا همانجا است كه بايد به عنوان يادمان هاي افتخار اين سرزمين، هميشه پيش چشمانمان باشد. اينجا آخرين مرحله عشق است و چه الگويي بهتر از اين رادمردان عرصه پيكار كه در اوج عزت براي اينكه من و تو چشمايمان را باز نگه داريم خود را به درياي خون زدند.
بلوتوث فطرت پاكت را روشن كن!
راستي بايد چشمها را شست و جوري ديگر ديد. بلوتوث دلت را روشن كن تا انوار تابناك و پاك قرب الهي را دريافت كني، بلوتوث را روشن نگه دار اينجا هميشه رايحه هاي خوش عشق آماده ارسال است و آيا تو لياقت دريافت آن را خواهي داشت؟!
عزيز بهتر از جانم!
چه زيباست اگر قرار است به عنوان جواني ايراني به كسي افتخار كنيم كسي را انتخاب كنيم كه نام و يادش موجب عزت ما باشد و تلألو خاطراتش روح زندگي و اميد را در فضاي جوان فكرمان طنين انداز كند.
پس درنگ نكن! حافظه دلت را از ناپاكي ها تخليه كن و آنگاه بلوتوث را براي دريافت صحنه هاي آخر عشق روشن كن! من هم با تو همراهم.
جمعه 21 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 92]