واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: ده فرمـان مـولانـا!
در باب مثنوي مولوي، هيچ اسم يا صفت و لقبي آن گونه كه وصف «معنوي» از عهده بر ميآيد، بر نميآيد. بهترين افزوده در باب كتابي كه مولانا سروده است، همان است كه مولانا خود افزوده است. مولانا كتابي ننوشته است كه در كنار كتابها قرار بگيرد و شعري نسروده است كه در كنار شعرها خوانده شود، او سرودي را به هست آورده است كه نشان از اعماق هستي و ژرفناي حيات دارد. او سفره سرودي را بر پهن دشت عشق و دلدادگي گسترده است كه توشة قلبها و زادو راحلة ارواح است.
انديشه در باب مثنوي، از آن رو ضرورت دارد كه زواياي اين اثر شگفت فراوان است. اين موضوع نويسنده را از وصف اين كتاب بينياز ميكند، ولي نياز بازكاوي اين كتاب را ميگشايد كه ميتوان آن را لازمه مثنوي و شكلي از اشكال تداوم آن در جويبار زمان دانست. بيشك مثنوي جولانگاه پرفراخنايي است كه مغزهايي بسيار و بسيار پرتوان را به خود ميخواند و هر مغزي بسته به كم و كيف خويش، در اين وادي عظيم به نظاره خواهد نشست و ديدة خويش را روايت خواهد نمود. و اينها همه اگر خود مثنوي نباشد، از مثنوي است.
چه اشتباه ژرفي است اگر كسي گمان كند مثنوي سرودهاي است كه آغاز شده و پايان يافته است. روح والاي مندمج در زيربنا و روبناي اين «كتاب» به وضوح حاكي از تپشها و ضربانهايي مينمايد كه هماينك نيز چونان روزهايي كه پيش از اين پشت سر نهاده است، در سينة زمان ميتپد و بر سينة مكان ميدمد. مولانا روح برگزيده خويش را در مثنوي دميده است و مثنوي نيز شعلههايي از اين روح را بر روحهاي ديگر ميدمد.
نويسنده در اينجا قصد ندارد از ويژگيها و ماهيت مثنوي سخن بگويد. آنچه هم اينك درصدد بيان آن هستم، اسلوب داستاني مثنوي است. مثنوي بيگمان اسلوب داستاني خاص و منحصر به فردي دارد. اسلوب داستاني مثنوي شيوهاي تركيبي است. به اين معنا كه اسلوبي واحد نيست و در همان واحد نبودن خويش نيز همواره تنوع ميپذيرد.
قصه در قصه پيش بردن مطالب، صرفاً از آن رو نيست كه حكيم قونيه مطالبي فراوان داشته و خواسته است دريافتهاي خويش را با آن بر زبان بياورد، بلكه اين اسلوب مثل روزنهاي گشوده شده به فراخ، امكان دريافت دريافتهايي ديگر را مييابد كه پيش از اين مورد دريافت نبوده و براي خود مولانا نيز بيسابقه است. درست از همين جا «هيجان»، «شوق»، «شكوفايي»، «ابتهاج» و حالتي از «مستيهاي گرم و درخشان» به كلام مولانا راه مييابد و مثنوي را از خود سرشار ميسازد. وجود هيجان و اشتياق در مثنوي تا به آن حد گسترده و فراوان است كه نميتوان آن را از خواص داستانگويي آن محسوب نداشت. كم نيستند قصهها و داستانهايي كه در چندين پرده از پردههاي خود از زبانة هيجان اوج ميگيرند و داستان را به سمتي ديگر ميبرند و بدينگونه در پايان باز قصههاي مثنوي، شكلي منطقي و طبيعي به خود ميگيرد و باز كم نيست شمار مواردي كه داستان بيآنكه از خود خويش تخطي كند، سر از دوردستي در ميآورد كه سبب گسسته شدن نظام و ساختار و حتي اسلوب ميگردد، اما خود اسلوبي است كه در مجموع مثنوي ـ معنوي از جزء جزء آن سامان گرفته است.
اما موارد داستاني مثنوي در بخش ثابت خويش عمدتاً حول چندين محور مشخص سر ميزند كه از آن ميان ميتوان به: خدا، پيامبر، روح، جان، عقل، عشق، نفس و بيش از همه اوصاف اوليا اشاره كرد: مقولهاي كه من از آن به ده فرمان تعبير ميكنم. اوصاف اوليا كه هر بار به شكلي طرح ميگردد، در امتداد مثنوي چنان پررنگ است كه از آن ميتوان به عنوان بنياديترين امر هر شش دفتر مثنوي ياد كرد؛ ستوني كه سقف را بر دست خويش گرفته و با قدرت نگاه داشته است. نميتوان گفت قصد او از اين اندازه اوليامداري، ترويج صوفيه بوده است، بلكه اين موضوع اگر دليلي بتوان برايش ذكر كرد، برآمده از دريافت اختصاصي مولوي است از مقولة: كرامت و صاحبان كرامت، تا به آن حد كه شگفتترين گفتار او عمدتاً در مواردي ظاهر ميشود كه وجه تعليق داستاني روايي آن صرفاً با قبول آن نگرش صورت پذير است، هر چند به صورت تسامحي. فقه گريزي و به تعبير ديگر فقه خاص مثنوي كه در ديباچه خود با وصف «فقهاكبر» و اصل اصل اصل دين بودن قيد شده، هم از اين منظر قابل تفسير است. دينشناسي مثنوي كه از وجهي ناپيدا برخوردار است، تا به آن حد ناپيدا كه جز به عنوان غرض غايي و تنها در غايت نميتوان پرده از آن برگرفت، در ميان انبوهي از دريافتهاي شورگستر او شمايل قصهاي بيكراني را به خود پذيرفته است كه به سهولت نميتوان در خصوص آن قضاوت كرد، از آن رو كه هرگز از سطحينگري مصون نخواهد بود.
اما بخشهاي متغير مثنوي، حكايت پرچهرهاي است كه با اشارهاي كوتاه، ضميري ناخواسته، اسمي غيرمترقبه، كلمهاي ايهامدار، و يا اشارتي ناگهاني چنان بر حاشيه داستان ميتند كه حاصل آن دهشتي است كه كمتر قانوني از قانونهاي پرفوران مثنوي از آن عاري است. بسياري از فرامين روح پرور مثنوي سياهنوشتهاي او در حاشيهاي پرخط و خطوط است كه ممكن است كسي آن را در ميان دريچههايي كه ناگشوده مينمايد، جدي نگيرد، اما موضوع اين است كه بخش وسيعي از انگارههاي انسانشناختي و جهانشناسان مولوي از كنار هم قرار دادن همين حاشيهها جان ميگيرد.
به ديگر سخن: مولانا قصد انسانشناسي و جهانشناسي نداشته است، اما جهان شناخت خويش را در زير سطوري پنهان داشته است كه با كنار رفتن پردههايي لرزان و كمجان هويدا ميشوند و روحي را به نمايش ميگذارند كه مولوي نام دارد و نگرش شگفت اوراعيان ميكند كه گذشت زمانها، نه تنها در بخش وسيعي از خود آنها را رد نكرده، بلكه همواره به مثابة مؤيد بر اعجازآميز بودن آن تأكيد ميكند. كوتاه سخن اينكه: مثنوي اقيانوسي است برآمده از رودها و رودخانههايي كه بيش از آن مقداري كه در مقابل چشم جريان دارد، از رودهاي بينام و ناشناختهاي لبريز است كه حرف حرف آن ميتواند عميق تلقي شود و به محتوايي خاص و نو دلالت كند.
پنجشنبه 20 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 178]