محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826541275
»»» ترازوی خاندان بلک اثر : هاینریش بل «««
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: M a r i o06-01-2010, 11:31 AMسلام پس از گذشت بیش از هفتصد روز ، ششمین داستان رو تقدیم میکنم. اما قبلش یه نکته کوچیک رو متذکر میشم. اونهم بیشتر به این خاطر که مشکلی برای سایت پیش نیاد و مثل دفعههای قبل یه جوری نشه که سایت بالا نیاد و بچهها نتونن از انجمن استفاده کنن. چون به هر حال این قسمت و بخصوص این تاپیک یا تاپیکهای قبل از اون بخش کوچیکی از سایته و خیلیا هستن که علاوه بر اینجا میخوان از قسمتهای دیگه انجمن هم استفاده کنن و درست نیست که بخاطر این تاپیک کل انجمن بالا نیاد. حتما خودتون متوجه شدین چی میخوام بگم. چون با پنج تاپیک قبلی هم با این مشکل روبرو شدین و به همین خاطر یه چند صد روزی صبر کردم تا کمی از شور و هیجان ناشی از این تاپیکها کم بشه و بتونیم با کمی صبر و شکیبایی کاری کنیم تا مشکلی پیش نیاد. حالا من تذکر لازم رو میدم ولی فکر نکنم بشه جلوی شور و هیجان اونهم اینهمه تعداد رو گرفت. همونطور که تو تاپیک قبلی یعنی : » گشت و گذار در عالم حافظه پريشي - اثر : ويليام سيدني پورتر ( اُ. هنري ) « نوشته بودم تعداد اعضای سایت اون موقع داشت به دویست هزار نفر میرسید و بعد از اینکه داستان تموم شد و نظرخواهی رو گذاشتم ، ناگهان با استقبال حدود بیش از دویست هزار نفری اعضا برای اعلام نظرهاشون مواجه شدیم – حتی خیلیا بودن که برام پیغام خصوصی میفرستادن و میگفتن که چون این قسمت انجمن رو وقتی بصورت میهمان وارد سایت میشی ، میشه دید؛ به همین دلیل فقط برای شرکت در نظرخواهی ( البته بعد از خوندن داستان) ثبت نام کردن – و همین استقبال گسترده باعث کند شدن باز شدن صفحه اصلی انجمن شد و تا ساعاتی هم حتی انجمن باز نمیشد. البته درسته همونطور که پیش بینی کرده بودم رکورد تعداد افراد شرکت کننده در نظرخواهی شکسته شد ولی در کل تعداد کسانی که در تاپیک قبلی اون یعنی : ≡≡≡ رسوايي در بوهميا - اثر : سر آرتور كنان دويل ≡≡≡ شرکت کرده بودن از این تاپیک بیشتر بود. چون در آخری چیزی حدود 99.99 درصد اعضا در نظرخواهی شرکت کردند ولی در چهارمین داستان یعنی رسوایی در بوهمیا دقیقا 100 درصد اعضا در نظرخواهی شرکت کرده بودند. الان هم که تعداد اعضا به بیش از پانصدهزار نفر رسیده مطمئنا سایت دچار مشکل میشه. البته ادمینا گفتن تدابیر لازم برای مقابله با این مشکل در هنگام ورود سیل عظیم علاقهمندان رو مدنظر قرار دادن و مشکلی پیش نخواهد آمد. فقط خواهشا اون دویست هزار و خوردهای که در تاپیک قبلی و قبلیها در نظرسنجی شرکت کردن اجازه بدن ابتدا این سیصد و خوردهای هزار نفر جدید تو نظرسنجی که در پایان داستان قرار میدم شرکت کنن بعد اونها تو نظرسنجی شرکت کنن. وقت بسیاره و لازم نیست دقیقا همون لحظه یا همون روز یا ... تو نظرخواهی شرکت کرد. همیشه این نظرخواهی در اختیار شما و آماده برای نظرات شماست. ممنون که این توضیح کوچیک رو خوندین. منظورم از دو تاپیک قبلی، این تاپیکهاست: !!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!!و !!!! برای مشاهده محتوا ، لطفا ثبت نام کنید / وارد شوید !!!!میتونین خودتون با کلیک بر روی "مشاهده نتیجه نظر خواهی" ببینین. اما قانون مربوط به این گونه تاپیکها و به قلم همکار بازنشسته :46: انجمن : سلام... يه سري توضيح در مورد تاپيكهايي به اين شكل... 1- ايجاد كننده تاپيك در پست اول ابتدا به معرفي و شرح حالي بر زندگي، و آثار نويسنده مورد نظر پرداخته و در پستهاي بعدي شروع به قرار دادن داستان مورد نظر مي كند. 2- در هر پست بخشي از داستان قرار ميگيره و با توجه به حجم داستانها اين مورد توسط ايجاد كننده تاپيك مشخص ميشه. 3-تا پايان داستان هيچ كاربري نميتونه پستي ارسال كنه مگر ايجاد كننده تاپيك. 4-بعد از پايان داستان هر يك از بازيدكنندگان ميتونند برداشت خودشون رو از داستان مورد نظر بازگو و يه نتيجه گيري هم از داستان داشته باشند و در مورد داستان به بحث و تبادل نظر بپردازند. 5-كل داستان تبديل به فايل pdf شده و در تاپيك قرار داده ميشه. اگه مورد ديگه اي به نظرم اومد به اين توضيحات اضافه ميكنم. http://www.pic4ever.com/images/bl9.gif M a r i o06-01-2010, 11:33 AMhttp://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/1/12/Bundesarchiv_B_145_Bild-F062164-0004%2C_Bonn%2C_Heinrich_B%C3%B 6ll.jpg/200px-Bundesarchiv_B_145_Bild-F062164-0004%2C_Bonn%2C_Heinrich_B%C3%B 6ll.jpg هاینریش بل Heinrich Boll، نویسنده مطرح آلمانی و برنده جایزه نوبل ادبی است. او در ۲۱ دسامبر سال ۱۹۱۷ میلادی در حالی که جنگ جهانی اول ماههای پایانی عمر خود را میگذراند، در شهر کلن به دنیا آمد. بل پانزده ساله بود که آدولف هیتلر به قدرت رسید. بیشتر آثار بل به جنگ (به خصوص جنگ جهانی دوم) و آثار پس از آن میپردازد. در بیست سالگی پس از اخذ دیپلم در یک کتابفروشی مشغول به کار شد، اما سال بعد از آن همزمان با آغاز جنگ جهانی دوم به خدمت سربازی فراخوانده شد و تا سال ۱۹۴۵ را در جبهههای جنگ به سربرد. بیشتر دوران خدمت سربازی او در جبهههای شرق آلمان بود. هاینریش بل در سوم نوامبر ۱۹۴۴ مادرش را در یکی از بمبارانهای هوایی متفقین بر اثر حمله قلبی از دست داد. او سه بار در طی جنگ در جبهه ی روسیه مجروح شد و چندین ماه نیز در اواخر جنگ در اردوگاه آمریکاییها در فرانسه به زندان رفت و پس از پایان جنگ در ۱۹۴۵ به آلمان بازگشت. اودر سال ۱۹۴۲ با آن ماری سش ازدواج کرد که اولین فرزند آنها، به نام کرسیتف، در سال ۱۹۴۵ بر اثر بیماری از دنیا رفت. پس از جنگ به تحصیل در رشته زبان و ادبیات آلمانی پرداخت. در این زمان برای تأمین خرج تحصیل و زندگی در مغازه نجاری برادرش کار میکرد. در سال ۱۹۵۰ به عنوان مسئول سرشماری آپارتمانها و ساختمانها در اداره آمار مشغول به کار شد. در سال ۱۹۴۷ اولین داستانهای خود را به چاپ رسانید و با چاپ «داستان قطار» به موقع رسید، در سال ۱۹۴۹، به شهرت رسید. و در سال ۱۹۵۱ با برنده شدن در جایزه ادبی گروه ۴۷ برای داستان «گوسفند سیاه» موفق به دریافت اولین جایزه ادبی خود شد. در ۱۹۵۶ به ایرلند سفر کرد تا سال بعد کتاب یادداشتهای روزانه ایرلند را به چاپ برساند. بل در سال ۱۹۶۲ برای با دوم به ایرلند سفر کرد و دو داستان به نامهای «وقتی جنگ در گرفت» و «وقتی جنگ پایان یافت» را نوشت. او درسال ۱۹۶۳ «عقاید یک دلقک» و در سال ۱۹۶۴ «جدایی از گروه» را منتشر کرد. در سال ۱۹۶۵ به حزب دموکرات مسیحی پیوست و در ۱۹۷۱ ریاست انجمن قلم آلمان را به عهده گرفت.او همچنین تا سال ۱۹۷۴ ریاست انجمن بین المللی قلم را پذیرفت. او در سال ۱۹۷۲ توانست به عنوان دومین آلمانی، بعد از توماس مان، جایزه ادبی نوبل را از آن خود کند. هاینریش بل خروج خود و همسرش را از کلیسای کاتولیک، در سال ۱۹۷۶، اعلام کرد. او در ۱۶ ژوئیه ۱۹۸۵ از دنیا رفت و جسد او در نزدیکی زادگاهش به خاک سپرده شد. M a r i o06-01-2010, 11:35 AMقسمت اول : زندگی بیشتر مردم ولایت پدربزرگم با کار در کارخانه الیاف تأمین میشد. پنج نسل پشت هم، هوای پرغباری را که از خردشدن ساقههای الیاف برمیخاست، استنشاق کرده بودند. زندگیشان درواقع مرگی تدریجی بود؛ بااینهمه مردمان خوشرویی بودند که خوراکشان پنیر بز و سیبزمینی و گهگاهی گوشت خرگوش بود. شبها در خانههای خود ریسندگی و بافندگی میکردند، آواز میخواندند، چای نعنا مینوشیدند و خوش بودند. طی روز ساقههای الیاف جمع میکردند و آنرا در دستگاه کهنهای که حفاظی هم نداشت، میریختند. دستگاه گرد و خاک زیادی میکرد و هوای داغی از آن بیرون میزد. هر کلبه فقط تختخوابی داشت که در کنار دیوار چون گنجهای قرار میگرفت و مختص پدرها و مادرها بود. بچهها در اطراف اتاق روی نیمکتهای چوبی میخوابیدند. صبح که میشد، بوی سوپی آبکی اتاق را پرمیکرد. یکشنبهها روز گوشت پخته بود. در ایام عید و روزهای جشن بچهها با دیدن قهوه پررنگی که مادرشهان لبخندزنان شیر به آن اضافه میکرد و کمکم رنگش سفید میشد، گل از گلشان میشکفت. صبح زود پدرها و مادرها راهی کارخانه میشدند. کارهای خانه به بچهها واگذار میشد. اتاق را جارو میزدند، همه جا را جمع و جور میکردند، ظرفها را میشستند و سیبزمینیهای کمرنگ و ارزشمند را پوست میکندند. در این پوست کندن باید نشان میدادند که سر سوزنی بیدقتی و اسراف نکردهاند. بچهها همین که از مدرسه برمیگشتند به جنگل میرفتند و به تناسب فصل به گردآوری قارچ و گیاهان دارویی، مثل آویشن، نعنا، زیره و پنجهعلی ، سرگرم میشدند. تابستانها به مزرعه کوچکشان میرفتند و گل یونجه جمع میکردند. گل یونجه کیلویی یک فنیگ قیمت داشت اما عطاریهای شهر آنرا کیلویی بیست فنیگ به خانمهای برازنده میفروختند، قیمت قارچها خیلی بیشتر بود. در ده پدربزرگ کیلویی بیست فنیگ و در شهر کیلویی یک مارک و بیست فنیگ فروخته میشد. رطوبت هوا در پاییز قارچها را از زمین بیرون میآورد. بچهها در این فصل تا دل جنگل، تا جایی که سایه درختان بزرگ و تنومند فضا را تاریک میکرد، میرفتند و قارچ جمع میکردند. هر خانوادهای کم و بیش برای چیدن قارچ محدوده مشخص خود را داشت که حد و مرزش را نسل به نسل حفظ کرده بودند. جنگل و همچنین کارخانه الیاف هر دو از آن خاندان بَلِک بود. خانواده بلک مالک قصری بودند. همسر رئیس خانواده اتاقکی در کنار مزرعه داشت که در آن قارچ و گیاهان طبی و گل یونجه را میخرید و وزن میکرد و قیمتش را میپرداخت. در این اتاقک ترازویی قدیمی آبطلا خورده بود که پدربزرگ و اجداد من در کودکی آنرا دیده بودند. آنها با سبدهای کوچک قارچ و پاکتهای گل یونجه در دستهای کوچکشان، روبروی ترازو میایستادند؛ نفس را در سینه حبس میکردند و به ترازو چشم میدوختند؛ وزنهها در کفه ترازو جا میگرفت. آنقدر وزنه گذاشته میشد تا شاهین متحرک آن روی خط سیاه وسط بایستد – خط کمرنگ "عدالت و برابری" که هر سال به آن رنگ تازهای میزدند. بعد خانم بلک دفتر بزرگ جلد چرمی قهوهای را برمیداشت و قیمت و وزن کالا را یادداشت میکرد، یک فنیگ، ده فنیگ و بهندرت، واقعا بهندرت، یک مارک به فروشنده میپرداخت. پدربزرگم به یاد میآورد، وقتی که کودک بود، کنار ترازو ظرف شیشهای دهان گشادی پر از آبنباتهای کیلویی یک مارک بود و اگر خانم بلک یا هر یک از اعضای خانواده که پای ترازو بود، سرحال بود، دست در شیشه میکرد و به هر بچه آبنیاتی میداد. در این حال چهره بچهها از شادی شکفته میشد. درست مثل وقتی که مادرشان شیر در فنجان قهوه میریخت و رنگ قهوه روشن و روشنتر میشد – رنگ طلایی قهوه شبیه رنگ گیس بافته دختربچهها بود. ادامه دارد ... M a r i o07-01-2010, 02:00 PMقسمت دوم : یکی از قوانینی که خاندان بلک به مردم آبادی تحمیل کرده بودند، این بود که کسی از اهالی دهکده حق نداشت در خانهاش ترازو داشته باشد. این قانون آنقدر قدیمی و جا افتاده بود که هیچ کس جرأت چون و چرا کردن را به خود نمیداد. تنها چیزی که برای همه مسلم بود، این بود که یا باید از قانون اطاعت کرد، یا با سرپیچی از آن از کارخانه اخراج میشد. کسی که اخراج میشد، دیگر حق فروش قارچ، آویشن یا گل یونجه را نداشت. قدرت خانواده بلک از مرزهای دهکده فراتر میرفت و به حدی میرسید که در هیچ یک از روستاهای مجاور هم کسی به فرد اخراج شده کار نمیداد و علف و قارچ او را نمیخرید. از همان روزها که پدربزرگم بچه بود و با بچههای دیگر قارچ جمع میکرد و میفروخت تا چاشنی خوراک گوشتی ثروتمندن پراگ شود یا شیرینیهای خوشمزه میزهاشان تأمین شود، تخلف از قوانین به ذهن کسی خطور نمیکرد. آرد با فنجان اندازه میشد و تخممرغها را میشمردند. هرگز به نظر نمیرسید که ترازوی برنزی قدیمی خانواده بلک حقی را ضایع کند. پنج نسل به اعتماد شاهین سیاه آن مشتاقانه به دل جنگل رفته بودند. البته واقعیت این بود که در میان مردم به ظاهر آرام، عدهای هم بودند که این قانون را به تمسخر میگرفتند و یا کسانی که یکشنبهها به اندازه درآمد یک ماه دیگران در کارخانه پول به جیب میزدند. اما ظاهرا همین عده هم هرگز جرئت نمیکردند حتی فکر خرید ترازویی به سرشان بزند. پدربزرگ من اولین آدم باشهامتی بود که به خود اجازه داد تا عدالت خانواده بلک را بیازماید؛ عدالت خانوادهای که در قصری زندگی میکرد، صاحب دو درشکه بود و همیشه خرج پسری از خانواده را که برای تحصیل الهیات به مدرسه دینی پراگ رفته بود، میداد. خانوادهای که روزهای چهارشنبه با کشیش محل ورقبازی میکرد و کلانتر محل با اتکا به آنها، سوار بر درشکهاش با مدالهای افتخار امپراطوری به مردم فخر میفروخت، و سرانجام خانوادهای که امپراطور در اولین روز سال هزار و نهصد به آنان عنوان اشرافی اعطا کرده بود. پدربزرگم خیلی زحمتکش و باهوش بود. تا دل جنگل پیش میرفت و از بچههای همسن و سال جلو میزد. تا آنجا پیش میرفت که جنگل انبوه و تیره میشد، جایی که بنا بر افسانه تصور میکردند که بیلگان، غول افسانهای، در آنجا ساکن است و از گنجی حافظت میکند. اما پدربزرگ نمیترسید، با اینکه بچه بود، راهش را میان انبوه درختان ادامه میداد و هربار قارچ زیادی همراه خود میآورد، حتی گاهی قارچهای مقوی زیر خاکی پیدا میکرد که خانم بلک پوندی سی فنیگ برایشان میپرداخت. پدربزرگم با خط بچهگانهاش هرچه به این خانواده می فروخت را پشت تقویم کهنهاش یادداشت میکرد. قیمت هر پوند قارچ و هر گرم آویشن را در سمت راست دفتر مینوشت. به این ترتیب حساب هر چه را که از هفت سالگی تا دوازده سالگی دریافت کرده بود، داشت. دوازده سالگی او مصادف بود با سال هزار و نهصد – سالی که خانواده بلک از طرف امپراطور لقبی اشرافی گرفت. به همین مناسبت در آن روزها به هر خانواده دهکده یکچهارم پوند قهوه مرغوب برزیلی و همچنین آبجو و توتون رایگان دادند. ادامه دارد ... M a r i o08-01-2010, 01:34 PMقسمت سوم : بعد، در قصر بلکها میهمانی بزرگی برپا شد. در خیابانی که دو طرفش درختهای تبریزی رج زده بودند، درشکهها در انتظار ورود به قصر به صف ایستاده بودند. روز پیش از میهمانی بزرگ، در همان اتاقی که ترازوی خاندان بلک رو در خود جا داده بود، بین روستاییان قهوه تقسیم شد. از حالا دیگر خانواده بلک را "بلک فون بیلگان" مینامیدند. بنا به افسانهها، بیلگان غول در همین محل کنونی قصر بلکها زندگی میکرده است. پدربزرگ مکرر و با میل ماجرای رفتن به قصر بلکها و تحویل گرفتن سهمیه قهوه چهار خانواده، از جمله خانواده خودش، بروشر، را برایمان تعریف میکرد: شب سال نو بود. جلو اتاقها باید تزیین و چراغانی میشد. باید شیرینی میپختند؛ بنابراین لازم نبود از هر خانواده پسری برای گرفتن قهوه به قصر برود. پدربزرگم از راه مدرسه به قصر بلکها رفت و برای دریافت قهوه بر روی نیمکت چوبی باریکی در همان اتاق کوچک ترازو نشست. گرترود خدمتکار چهار بسته قهوه (چهار اونس) را یکی یکی شمرد و در مقابل او قرار داد. پدربزرگم چشمش به کفههای ترازو افتاد و متوجه شد وزنه یک پوندی را در کفه دیگر آنجا گذاشتهاند. خانم بلک فون بیلگان سرگرم تدارک جشن بود. خدمتکار درست وقتی که میخواست دست در تنگ شیشهای کند و آبنباتی به پدربزرگ بدهد، متوجه شد ظرف خالی است. ظرف سالی یکبار پر میشد و گنجایش فقط یک کیلو از آبنباتهای کیلویی یک مارک را داشت. خدمتکار به پدربزرگم میگوید: "صبر کن الان با آبنباتهای تازه برمیگردم"، پدربزرگ با چهار بسته یکچهارم پوندی قهوه که در کارخانه بستهبندی شده و در همانجا هموزن شده بود، به انتظار ایستاد. او درست روبهروی ترازویی بود که وزنه یک پوندی در کفه آن جا گذاشته شده بود. پدربزرگ چهار بسته قهوه را در کفه دیگر میگذارد ولی میبیند که کفه دیگر هنوز پایین است، درحالیکه با توجه به وزن چهار بسته قهوه که جمعا یک پوند میشد ترازو باید در حالت تعادل قرار میگرفت. قلب پدربزرگ به تپش درآمد و تندتر از وقتی میزد که در جنگل، پشت درختها پنهان میشد تا بیلگان غول را ببیند. از جیبش چند سنگریزه بیرون آورد، این سنگریزهها را روزها در تیرکمان میگذاشت و به سوی گنجشکها پرت میکرد تا آنها را از باغچه کلم مادر بیرون کند. دوتا، سهتا، چهارتا، پنج تا از سنگریزهها را کنار کفه قهوه قرار داد تا شاهین ترازو بالا آمد و به خط سیاه برابری رسید. پدربزرگم زود قهوهها را برداشت و سنگریزهها را در دستمالش پیچید. وقتی گرترود خدمتکار با بسته یک کیلویی آبنبات ترش که برای یک سال شاد کردن بچهها کافی بود، برگشت و آنها را در ظرف ریخت، بچه بیچاره رنگپریده همچنان ایستاده بود، ظاهرا انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. پدربزرگ فقط سه بسته قهوه را با خود برمیدارد و آبنباتی را که گرفته است، بر زمین میاندازد و زیر پا له میکند و به خدمتکار که با تعجب از دل و جرئت پدربزرگ به او چشم دوخته است، میگوید: "میخواهم خانم بلک را ببینم." گرترود میگوید: "خانم بلک فون بیلگان؟ بسیار خوب." "بله خانم بلک فون بیلگان." اما گرترود فقط به او خندید. پدربزرگ در تاریکی شب با بستههای قهوه سه خانواده برمیگردد و میگوید میخواهد به دیدن کشیش برود. ادامه دارد ... M a r i o09-01-2010, 02:12 PMقسمت چهارم: اما پیش کشیش نمیرود. در تاریکی شب با پنج سنگریزهاش به راه میافتد تا کسی را بیاید که ترازویی داشته باشد یا به عبارت دیگر مجاز داشتن ترازو باشد. میدانست که در دهکده بلوگو و برنو کسی ترازو نداشت. پس مستقیم راه شهرک کوچک دیلهیم را پیش گرفت و پس از دو ساعت راهپیمایی به آنجا رسید – جایی که هوینگ دوافروش زندگی میکرد. از خانه هوینگ بوی کیک تازه بیرون میزد. وقتی او سیگار بر لب در را بر روی پسرک که از سرما یخ زده بود، باز کرد، بوی مشروب با نفسش به مشام میرسید. هوینگ دستهای سرد پسرک را محکم فشرد و پرسید: "چه خبر؟ وضع سینه پدرت بدتر شده؟" پدربزرگم جواب داد: "نه من برای دوا نیامدهام، میخواستم..." و دستمالش را باز کرد. سنگریزهها را به آقای هوینگ داد و گفت: "میخواستم وزنشان کنید." با اشتیاق به صورت آقای هوینگ خیره ماند؛ اما وقتی دید او واکنشی نشان نمیدهد، گفت: "این مقدار در حق ما بیعدالتی شده" به درون که رفتند، پدربزرگ متوجه شد که پاهایش چقدر خیس است. برفاب به درون کفشهای ارزان قیمتش نفوذ کرده بود. برفی که در جنگل از روی شاخهها به سر و رویش ریخته بود هم حسابی خیسش کرده بود. پدربزرگ که خسته و گرسنه بود، ناگهان زیر گریه زد. از فکر قارچها و گیاهان صحرایی که با آن وزنه یک پوندی که به اندازه پنج سنگریزه از عدالت کم داشت وزن میشدند، بیرون نمیآمد. به فکر نسلهای قبل میافتد. به فکر آبا و اجدادش – کسانی که مجبور بودند قارچها و گل یونجههایشان را اجبارا با آن ترازوی کذایی وزن کنند. آقای هوینگ همسرش را صدا زد. پدربزرگ خاموش و بیاعتنا به کیک تازه و فنجان قهوه داغی که خانم مهربان هوینگ در مقابلش گذاشته بود، روی صندلی نشست و تا وقتی که آقای هوینگ سنگریزهها در دست از پستوی مغازهاش بیرون آمد و آهسته به همسرش گفت: "دقیقا پنجاه و پنج گرم"، آرام نگرفت. بعد دو ساعت راه را تا خانه از میان جنگل طی کرد و وقتی به خانه رسید کتک مفصلی خورد – هر چه در مورد قهوه از او پرسیدند، پاسخی نداد. تمام عصر آن روز را سرگرم حساب کردن و جمع و تفریق روی کاغذ پارهها بود – همان کاغذ پارههایی که تمام فروش به خانم بلک را بر آنها یادداشت کرده بود. نیمه شب فرا رسید، صدای شلیک توپ شادی از قصر شنیده میشد. مردم دهکده با شادی و خنده جمع شدند و یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند؛ اما پدربزرگم در سکوت شب سال نو با خود گفت: "خانواده بلک هجده مارک و سی و دو فنیگ به من بدهکار است." دیگر بار فکرش متوجه تمام بچههای دهکده، از جمله برادرش فریتس و خواهرش لودمیلا شد که آن همه قارچ جمع کرده بودند. به یاد صدها بچه افتاد که برای بلکها قارچ و گیاهان طبی جمع کرده بودند؛ اما اینبار دیگر گریه نکرد. خیال داشت کشف خود را به پدر و مادر و خواهرها و برادرهایش بگوید. وقتی خاندان بلک فون بیلگان برای انجام تشریفات مذهبی جشن سال نو با درشکهای که نشان تازه امپراطور بر آن نصب شده بود، به کلیسا رفتند، نشان امپراطور که غولی کمین کرده در زیر درخت صنوبر را نشان میداد، نمایان بود – این نشان را کدخدا طوری بر درشکه نصب کرده بود که همه بتوانند آن را خوب ببینند. مردم با صورتهای رنگپریده و جدی به آنها خیره شده بودند. خاندان بلک انتظار داشت اهالی دهکده تاج گلهایی نثار کنند و به احترامشان سرود بخوانند و هورا بکشند؛ اما چنین نشد. مردم کوچه و خیابان ده را ترک کردند؛ در کلیسا هم خصمانه و خاموش نگاهشان میکردند. وقتی کشیش بر منبر وعظ رفت تا خطابه سال نو را ایراد کند، متوجه شد که چهرههای آنان به جای آنکه آرام و دوستانه باشد سرد و غضبآلود است. با نارحتی و غرولند موعظه را تمام کرد و از سکو پایین آمد. خیس عرق شده بود. مراسم به پایان رسید و خاندان بلک کلیسا را ترک کردند و از میان صفی از مردم رنگپریده و خاموش گذشتند. خانم بلک فون بیلگان هنگام عبور از جلو صف بچهها جلو فرانتس بروشر کوچک، یعنی پدربزرگم ایستاد و پرسید: "چرا قهوه را برای مادرت نبردی؟" پدربزرگ با صدای بلند گفت: "چون شما در اصل به اندازه قیمت پنج کیلو قهوه به من بدهکار هستید." بعد پنج سنگریزه را از جیبش بیرون آورد و گفت: "سنگ یک پوندی شما پنجاه و پنج گرم از پوند واقعی سنگینتر است." و پیش از آنکه خانم جوان لب به سخن باز کند، تمام روستاییان مرد و زن یکصدا خواندند: "پروردگارا بیعدالتیهای روی زمین تو را به کشتن داد!" ادامه دارد ... سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 275]
-
گوناگون
پربازدیدترینها