تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 6 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آن‏كه خدا را شناخت ، از او ترسيد و آن كس كه از خدا ترسيد ، ترس از خدا او را به عم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1844947500




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان جذاب شیشه


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: sara_samira 1319-12-2009, 11:03 AMمن آدمی هستم که همیشه دیر رسیده ام. هنوز هم دیر می رسم. در این دیر رسیدن ها هرگز خود مقصر نبوده ام بلکه مانند برگی که روی آب افتاده باشد، در طی مسیر، مرتب و ناخواسته به این شاخ و آن خس و خاشاک گیر کرده ام و دیر رسیده ام. من دیر رسیدم و در نتیجه با وجود آن که در شرق، سرزمینی که در آن قدم نوزاد پسر همیشه مبارک است متولد شده بودم، مرا نمی خواستند. زیرا من آخرین فرزند یک خانواده پراولاد بودم و ناخواسته متولد شده بودم. پدر و مادرم با داشتن داماد و عروس از تولد من که ناگهان چون مهمان ناخوانده ای از از راه رسیدم بودم، مکدر بودند. من از این جهت با پسرعمویم تفاوت بسیار داشتم. او، نخستین و تنها پسر خانواده خود بود که با نذر و نیاز فراوان و ناز و ادای بسیار متولد شده بود. عموی من از پدرم خیلی کوچک تر بود. با اینهمه من حتی پس از پسر او متولد شده و به قول پدرم زنگوله پای تابوت بودم. این تنها بدشانسی من نبود. از همان زمان تولد مشخص شد که پسر عموی من بسیار زیباست. یک پسر کوچولوی درشت، تپل، با مژگان بلند و چشمان خمار، که بالاتر از همه، باز مطابق سلیقه مردم مشرق زمین، بسیار سرخ و سفید بود. طبق رسم خانوادگی انتخاب نام نوزاد به عهده پدربزرگ بود. او که از تولد نوه جدید هود به وجد آمده بلود، خوب به سر و روی او خیره شد و قد و قامت فسقلی او را برانداز کرد. به فکر فرو رفته و عاقبت او را یوسف نامیده بود. بعدها، وقتی که هر دو بزرگ تر شدیم و سفیدی پوست، مژگان بلند و خماری چشمان او بیشتر جلوه گر شدند من گه گاه سربه سرش می گذاشتم و او را به جای یوسف زلیخا صدا می زدم، پدربزرگ معتقد بود که او نیز همانند صاحب نام خویش هر چه سختی بکشد مقامش بالاتر خواهد رفت. و اما خود من بچه ای بودم ریزه میزه. با گونه های استخوانی، قدی نسبتا کوتاه، چهره ای سیاه سوخته با موهایی فرفری و از همه بدتر چشمانی که نه تنها ریز بودند، بلکه در حقیقت یک خط صاف بیشتر نبودند. یوسف سربه سر من می گذاشت و می پرسید که آیا می توانم بالای ساختمان ها و تمام ارتفاع یک درخت را در یک نظر ببینم؟ پدربزرگ برای انتخاب نام من ذوق و شوق نداشت. بنابراین به محض آن که پدرم، شرمگین و سر به زیر، با احترام از او خواسته بود که نامی برای من انتخاب کند او، بدون آن که بخواهد کودک را نزدش ببرند تا با توجه به خصوصیات جسمانی او وی را نامگذاری کند – همان طور که در مورد یوسف عمل کرده بود – بی حوصله گفته بود اسکندر. این نام در تمام عمر روح مرا مثل سوهان آزار داده بود. آخر چگونه پدر من با بی ذوقی تمام پذیرفته بود که نام کسی را روی فرزند خود بگذارد که ایران را شخم زده بود؟ با وجود این باز شانس آورده بودم که پدربزرگ به هنگام نامگذاری چشمان مرا ندیده بود. چون هر چه باشد باز هم اسکندر بودن نسبت به خان مغول قابل تحمل تر می نمود. پدربزرگ در مورد وجه تسمیه نام من هیچ توضیحی نداده بود ولی برداشت من از این نام گذاری این است که هجوم من به زندگی آرام پدر و مادرم وجه تسمیه این نام بوده است. در نوجوانی، به همان نسبت که آینده یوسف را تضمین شده می دیدم، از عاقبت خود بیمناک بودم. بر این تصور بودم که یوسف باید به سلطنت مصر برسد و اسکندر در اوج پیروزی حسرت به دل از دنیا برود. حسرت دیدار سرزمین هایی که ندیده و غنائمی که به چنگ نیاورده. پدر و عمویم هر دو خانه و زندگی جمع و جوری داشتند. تنها تفاوت این بود که عموی من به جز یوسف فقط یک دختر داشت. ولی ما یکی دو تا نبودیم. وضع پدربزرگ هم بد نبود. او نیز خانه آبرومندی داشت و وضعش رو به ره بود. خوب می دانستم که پدر در ته دل گوشه چشمی به آن نصفه خانه ای که در آینده از پدر خود به ارث خواهد بود. شاید عمو جان نیز به این موضوع چندان بی توجه نبود. ولی پدر من کارمند دولت بود. و عمو جان که کاسب بود و خانواده جمع و جوری داشت زندگی بهتری نیز داشت. البته نمی شد به این دلیل به او ایراد گرفت. او گناهی نداشت. تقصیر او نبود که همیشه دختر و پسرش شیک و مرتب بودند و من و خواهران و برادرم به قول مادربزرگ شرنبه پرنبه راه می رفتیم. مقسر پدر من بود. موضوع ساده است دو دو تا چهارتا. یعنی این که پدر و عمویم هر دو مطابق رسم آن روزگار و بر اساس امکانات مالی خود، سالی دو جفت کفش برای بچه های خود می خریدند. به پسر عمو و دختر عمو سالی یک جفت کفش نو می رسید. ولی ما که چهار نفر بودیم – تازه دو نفرمان هم از خانه پدری رفته بودند – یک سال در میان هم کفش نو نداشتیم. مشکل پیراهن و کت و شلوار و شام و ناهار و کیف مدرسه هم به همین منوال بود. نمی توانستیم از هیچکس گله کنیم و از کسی جز پدر و مادر خود بنالیم که معتقد بودند هر آن کس که دندان دهد نان دهد. مادر بیچاره من روحش هم از نظریه مالتوس خبر نداشت و اگر هم داشت باور نمی کرد که واقعا با شش شکم زاییدن امثال او جمعیت جهان منفجر خواهد شد! پدرم چئن غریقی که در آب دست و پا میزند، برای تامین مخارج زندگی ما جان می کند. sara_samira 1319-12-2009, 11:04 AMدر این میان ناگهان خبر رسید که پدربزرگ یک سوم از اموال خود را به اسم یوسف کرده و من برای نخستین بار متوجه شدم که سلاح چشم و ابرو می تواند چنان ضربه ای به آدم خلع سلاحی مثل من بزند که دیگر نتواند کمر راست کند. پدرم با چشمان دریده و سرخ از غضب و لبانی بسته و به هم فشرده از این ظلم و بی عدالتی خون می خورد. ولی من و یوسف که دو سه سالی هم از من بزرگتر بود درست بر خلاف مادرانمان، خیلی با هم جور بودیم. یوسف بیچاره هم هیچ بدجنسی نداشت. من هم نسبت به او احساس حسادت نمیکردم. ولی نمی توانم کتمان کنم که به هر حال حسرت می خوردم. این روابط در طول دوران دبستان و دبیرستان پابرجا بود و مستحکم تر می شد. هر دو بی خبر از زیر و بم سرنوشت، روزگار را سپری می کردیم و فارغ البال بودیم. هیچ حالیمان نبود. لکی خوش الکی خوش. اما هنوز یوسف دیپلم نگرفته بود که کار زار شد. جنگ ایران و عراق شد و آتش آن دامن کشان و تهدید کنان گسترش پیدا کرد. وقتی صدام حسین به جای هر مکان دیگر فرودگاه مهرآباد را با بمب کوبید انگار پیامی سمبلیک برای یوسف به همراه داشت. خروج از کشور ممنوع! ادامه دارد ... sara_samira 1319-12-2009, 11:05 AMپیام را عموجان زودتر از ما گرفت. در حقیقت بلافاصله متوجه وخامت وضع پسر خود شد. وحشت زده و سراسیمه به خانه ما آمد و التماس کنان از پدرم کمک خواست. پدرم که خود نیز ازاین خبر هاج و واج مانده بود، راهی به عقلش نمی رسید، و اگر می رسید بیشتر از آن که دلش به حال یوسف – این تافته جدا بافته – بسوزد، به فکر اسکندر بود. به علاوه هنوز کو تا دیپلم گرفتن یوسف! برای این که یوسف را از ایران خارج کنند، تنها یک راه وجود داشت. دو سال خدمت وظیفه که به احتمال قریب به یقین در جبهه می گذشت. و اگر نه در خط مقدم که حداقل در عقب جبهه. جبهه جنگ هم که جلو و عقب نداشت. عقب ترین قسمت آن شهرها بودند که زیر آتش بمب و بعدها موشک، مشابه جبهه بودند. این جا بود که عموجان از فکر یوسف کلافه شد و تاب و توان از دست داد. پدرم هم به خاطر من در فکر و خیال بود. تا این که دوستی به عمو جان پیشنهاد کرد یوسف را از راه ترکیه به خارج بفرستد، یا لابه لای گوسفندان از طریق پاکستان او را خارج نماید. از آن پس عمو جان مرتب تکرار می کرد که یوسف را از هر سوراخی که شده به خارج خواهد فرستاد. پدربزرگ که نگران سلامت یوسف بود به عموجان تشر می زد که این فکرها چیست که به کله ات افتاده. رد شدن از این مسیرها حداقل به چندین کیلومتر پیاده روی یا اسب سواری احتیاج دارد. حالا صرفنظر از راه های کوهستانی صعب العبور ترکیه یا مسیرهای خطرناک تا شهرهای پاکستان و هزاران اتفاق دیگر که در کمین است. یوسف که لای پنبه بزرگ شده حتی دوچرخه سواری هم بلد نیست چه برسد به اسب سواری. در آن روزها خوراک زن عمو اشک و آه بود. مرتب گریه و یک ریز فین فین می کرد. مثل آدم های مات به در و دیوار خیره می شد و در پاسخ هر پرسشی بی جهت اوهوم، اوهوم، یا نه، نه می گفت. فقط وقتی نام یوسف به میان می آمد براق می شد و می پرسید: - هان؟ چه گفتید؟ من حواسم پرت بود، یوسف چی؟ مدتی کوتاه از عموجان خبری نبود. گویا استتار کرده بود. زن عمو هم هیچ جا آفتابی نمی شد. هروقت سر راه مدرسه یا به مناسبتی دیگر دخترعمویم با ما روبه رو می شد، درست مثل نظامیانی که در میدان نبرد دستگیر می شوند و فقط نام، شماره و گروهان خود را تکرار می کنند، در پاسخ پرسشهای ناشی از کنجکاوی ما که از حال او، عمو، زنعمئ و البته یوسف می پرسیدیم فقط تکرار می کرد: - زنده ایم شکر. sara_samira 1319-12-2009, 11:06 AMحتی در جواب مادرم که می پرسید کار یوسف چطور شد؟ بدون رودربایستی و با کمال پررویی پاسخ می داد: - نمی دانم. اصلا خبر ندارم. در این میان حال پدربزرگ از همه خراب تر و آه و ناله هایش از همه شنیدنی تر بود. تنها نگرانی او این بود که بمیرد و عروسی یوسف را نبیند. این مسئله را در حضور همه تکرار می کرد که البته دل هیچکس نمی سوخت الا من که از این تاهل و تجردم برای پیرمرد تفاوتی نداشت و برای من تره هم خرد نمی کرد به راستی افسرده می شدم. به گمانم بود و نبودم برای هیچکس مهم نبود. عاقبت یک روز تلفن زنگ زد و دخترعمو با لحنی نگران و آماده گریستن از پدرم خواست که به سراغ آنان برود و اضافه کرد که حال مادرش بهم خورده و پدرش هم وضع روحی خوبی ندارد. همان طور که انتطار می رفت من و پدر و مادرم سراسیمه خود را به منزل عمو جان رساندیم. عمو جان به محض دیدن پدرم دست بر دست کوبید و گفت: - خود کرده را تدبیر نیست. زن عمو روی کاناپه کهنه و قدیمی اتاق نشیمن ضعف کرده بود. هرچه مادرم می پرسد او فقط ضجه و مویه تحویل می داد و به سینه می کوبید. عاقبت دختر عمو با لحنی محزون گفت: - یوسف را برده اند تا قاچاقی از ایران خارج کنند. و از او هیچ خبری نداریم. پدرم وحشت زده ژرسید: - بگویید ببینم اصل قضیه چیست؟ چه كاری از دست ما برمی آید؟ پسرت را به دست كی سژردی؟ عموجان كه دیگر رمق نداشت گفت: - قضیه ای نیست. یك نفر را به من معرفی كردند كه ادعا می كرد می تواند یوسف را از مرز رد كند. گفت نصف پول را حالا می گیرم و بقیه را روزی كه می آیم دنبال یوسف كه او را با خود ببرم. بعد هم تاكید كرد كه یوسف فقط باید یك ساك كوچك و كمی پول همراه داشته باشد. پرسیدیم كی می آیی دنبالش؟ گفت از امروز تا هفت روز دیگر. تاریخ دقیقش را معلوم نكرد. در این مدت یوسف باید فقط توی خانه می نشست و انتظار می كشید و با كسی هم از این قضیه حرفی نمی زد. پدرم اعتراض كرد. - آخر برادر من، تو نباید با من مشورت می كردی؟ زن عمو ناله كنان حرف پدرم را قطع كرد: - والله گفته بود نباید با هیچكس در این مورد حرف بزنید. مادرم با خاطری رنجیده گفت: - حالا دیگر ما غریبه شدیم؟ پدرم به او تشر زد. - الان كه وقت گله گزاری نیست، بگذار ببینم چه دسته گلی به آب داده اند؟ عمو جان سیگاری روشن كرد و گفت: - یوسف طفل معصوم پنج روزی توی خانه نشست. فقط یك ساك كوچك بسته بود. روز ششم در زدند و مردی با یك اتومبیل آمد دنبالش و گفت زود خداحافظی كن داریم می رویم. زن عمو نالید. - با بچه ام درست و حسابی خداحافظی نكردم. و شروع كرد به گریه كردن.عمو بی توجه به او ادامه داد: - مردك گفت شما دنبال ما توی كوچه نیایید. با هیچكس هم در این مورد حرف نزنید. ما خودمان ده روز دیگر، وقتی رسیدیم، به شما زنگ می زنیم. همین. نه شماره تلفن داد، نه آدرسی، نه نامی، هیچی. ما هم عقلمان را از دست دادیم. پسره را دادیم دست آدم غریبه و رفت. تمام فامیل به تب و تاب افتاده بودند ولی نمی دانستند به كجا مراجعه كنند و باید یقه چه كسی را بگیرند و از كه سراغ یوسف را بگیرند؟ چند بار خواستم حرفی بزنم ولی كسی گوش به من نمی داد. عاقبت پرسیدم: - امروز چند روز است كه یوسف رفته؟ عموجان این دفعه جوابم را داد. - هشت روز تمام. ولی، تا در را پشت یوسف بستیم پشیمان شدیم. دوباره در را باز كردم تا او را برگردانم. دیدم ماشین سر خیابان پیچید و غیبش زد. دستی دستی پسرم را به چاه انداختم. ما با این منطق كه كسی كه یوسف را برده برای به مقصد رساندن او یك مهلت ده روزه معین كرده بوده توانستیم تا دو روز بعد عمو و زن عمو را آرام نگهداریم. ولی آرام نگهداشتن آن دو در روزهای بعد مكافات بود. بخصوص زن عمو كه بی تابی می كرد و به زمین و آسمان بند نبود. ما كه به هر دری می زدیم و به هر كسی در هر كشوری كه می شناختیم متوسل می شدیم بلكه خبری از مسافر خود پیدا كنیم، تازه با كمال تعجب متوجه شدیم كه تعدادی دوست و آشنا در پاكستان و یكی دو قوم و خویش دور مقیم تركیه داشته ایم و خودمان خبر نداشتیم. عاقبت یوسف خان با سلام و صلوات وارد منزل یكی از همان خویشان دور شد و تلفنی مژده سلامت خود را داد. زن عمو گوشی تلفن را دو دستی چسبید و فریاد زد: - سلام و زهرمار پسر، تو كه مرا كشتی. سپس به قربان صدقه رفتن و اشك ریختن كرد! به این ترتیب یوسف بر سكوی پرتاب یه سوی فرنگستان قرار گرفت. البته گرفتن ویزا از سفارتخانه خارجی و هزینه سفر و تحصیل، خود حكایت جداگانه ای داشت كه اگر آن یك سوم ارثیه اضافی پدربزرگ نبود رستم هم قادر به گذشتن از این هفت خوان نمی شد. به تدریج زینت آلات زن عمو و قالی های عمو غیب شدند و خانه نسبتا بزرگ پدربزرگ تبدیل به یك آپارتمان دو اتاق خوابه شد. كم كم زبان زن عمو باز شد. و در حالی كه خبر از نمره های عالی یوسف و موفقیت او در فرنگ می داد شكوه و دلسوزی می كرد كه پسرش ناچار است برای تامین مخارج خود گاه بچه داری كند و یا به كار در رستوران یا كتابخانه بپردازد. مادرم یك بار در خلوت آنچه را در دل من می گذشت بر زبان آورد و گفت: - خانه پدربزرگ را مثل هلو درسته فرو داده اند و باز دم از نداری یوسف می زنند. غلط نكنم چشمشان به دنبال آپارتمان پیرمرد است. من كه می ترسیدم این گله ها به گوش پدربزرگ برسد و پیرمرد را دلگیر كند و این سخنان را از جانب من بداند و مهر مرا – اگر مهری در كار بود – به كلی از دل او بیرون كند، گفتم: - شما هم توی این موقعیت دست از سر این بیچاره ها برنمی دارید. و در را محكم به هم كوبیدم و از اتاق بیرون رفتم. خیلی زود ثابت شد كه مادرم حق داشت. او مثل یك جنگجو بهتر از هر كسی از تاكتیك طرف مقابل، یعنی زن عمو آگاهی داشت. زیرا چیزی نگذشت كه پدربزرگ داوطلبانه به سوئیت كوچكی كه در زیرزمین منزل عموجان بود منتقل شد و آپارتمان خود را به اجاره داد. همه می دانستیم كه اجاره منزل تبدیل به ارز می شود و به سوی یوسف پر می كشد. به این ترتیب یوسف به سوی موفقیت و آینده ای روشن می رفت. ولی در مورد من وضع فرق می كرد. مادرم گه گاه ابراز نگرانی می كرد ولی پدرم جدا معتقد بود كه تا دیپلم بگیرم جنگ تمام شده و می گفت خدا بزرگ است. من می دانستم كه برای ادامه تحصیل من هیچ راهی وجود ندارد. متاسفانه شاگرد باهوشی نبودم. روشن ماندن چراغ اتاقم تا ساعت دو بامداد فقط مرا خسته می كرد اما معلوماتم را اضافه نمی كرد. از قبول شدن در كنكور تقریبا ناامید بودم. آن یك سوم ارثیه پدربزرگ كه از ما دریغ شده بود شانس مرا برای سفر به خارج به زیر صفر رسانده بود زیرا آنچه پدر خودم داشت پس از محاسبه معاش خود او و در نظر گرفتن سهم بقیه فرزندان خانواده به سختی می توانست هزینه اخذ ویزا،بلیت هواپیما و خرج دو سه ماه زندگی مرا در خارج تامین كند. در مورد ارز تحصیلی باز هم من دیر رسیده بودم و از سال شصت و چهار پرداخت آن به دانشجویان جدید قطع شده بود. من با توجه به رقیبان سرسختی كه در كنكور وجود داشتند، تنها راه ادامه تحصیل را در خارج می دیدم و فكر می كردم كه راه ورود به دانشگاه های خارج فقط مستلزم فشردن در ورودی دانشگاه است. ولی از قفل و بست های در خروجی آن غافل بودم. ولی حتی اگر مسئله مادی را نادیده مكی گرفتم، باز این راه از میان میدان جنگ می گذشت. زمان به سرعت سپری می شد و چون برخلاف انتظار پدرم جنگ به پایان نرسید من در میان گریه های مادر و پس از رایزنی با پدر، خود را برای خدمت سربازی معرفی كردم. ادامه دارد ... sara_samira 1320-12-2009, 11:18 AMنوشته : ناهید | درتاریخ : شنبه 28 آذر 1388 | موضوع : داستان شیشه (http://www.shirazia.com/post/category/48)، http://persianltd.com/uploads/1304971218.jpgشب شانزدهم – شبی كه قرار بود صبح فردا عازم خدمت شوم – پدر كه به مادرم تشر می زد كه رفتن به خدمت الزاما به معنای اعزام به جبهه نیست، دور از چشمان نگران و سرخ از گریه مادرم، مرا تنها در اتاق گیر آورد و در حالی كه هر لحظه به نگرانی سر خود را به سوی در اتاق برمی گرداند، یك بازوبند قدیمی كهنه چرمی را به من داد و آهسته گفت: - این را به بازویت ببند. مال جوانی پدربزرگ بوده. یك دعای خیلی موثر توی آن است. پدربزرگ در جوانی هر وقت گرفتاری یا درگیری و مشكلی داشته این را به بازویش می بسته، خود من هم روزی كه برای استخدام می رفتم این را به بازویم بسته بودم. من كه فكر نمی كردم پدرم به این جور چیزها اعتقاد داشته باشد، از شدت تعجب شاخ و از فرط خوشحالی بال در آورده بودم. درست مثل این كه یك جلیقه ضد گلوله كادو گرفته باشم. می دانستم واقعا با چه زحمتی و با چه خواهش و تمنایی این دعا را كه خودم هم آن را قبلا در خانه پدربزرگ دیده بودم و ظاهرا عتیقه هم بود، برای من با عاریت گرفته است. گفتم: - دستتان درد نكنه. زحمت كشیدید. پدرم كنار بخاری روی زمین نشست و با لحنی افسرده گفت: - پسر جان، من كه برای تو كاری نكردم. یعنی می خواستم ولی نتوانستم. چنان به من نگاه می كرد كه انگار جسدی بی روح بیش نیستم. احساس می كردم همین الان است كه بغضش بتركد. دلم به شدت برای او سوخت. آنقدر كه گویی اولین گلوله جنگی به من اصابت كرده است. برای این كه خیالش را راحت كرده باشم گفتم: - می توانستید هم من قبول نمی كردم. خون من كه از بقیه رنگین تر نیست. خودم به میل خودم می خواهم بروم. و با بازوبند از اتاق خارج شدم. آن شب طولانی ترین شب در تمام زندگی من بود. طولانی ترین و ترسناك ترین. شوخی نبود. جنگ بود و امكان اعزام به جبهه زیاد بود. روزی را كه خداحافظی كردم و عازم خدمت شدم هرگز فراموش نمی كنم. وقتی ما را تقسیم كردند و دسته دسته سوار اتوبوس های مختلف شدیم، هیچكس به جز رانندگان اتوبوس ها و البته فرمانده مان نمی دانستند كه هر اتوبوس به كدام مقصد اعزام خواهد شد. مقصد اتوبوس ما اهواز بود. به محض آن كه در اهواز از اتوبوس پای بر زمین نهادم مانند سنگ ریزه ای در دریا گم شدم. در میان رفت و آمد آدم هایی با لباس های یك شكل كه اغلب پارچه ای چهارخانه به دور گردن و ریشی انبوه بر چهره داشتند و در میان فریادها و شعارها، تكاپو و عجله ای كه در پشت جبهه برای رساندن كمك برپا شده بود. افراد چنان شبیه یكدیگر بودند كه گویی هریك از روی دیگری كپی شده بود. اغلب آنان مدت ها بود كه در جبهه بودند و به این زودی ها هم قصد بازگشت نداشتند. قرار شد دوره آموزش را طی كنیم تا ببینیم هنگام تقسیم واحدها، سرنوشت برایمان چه رقم خواهد زد. دوره آموزش به سرعت سپری شد و من به یكی از واحدهای غرب منتقل شدم. باز مدتی گذشت تا واحدی كه به جبهه رفته بود مراجعت كرد و واحد ما جایگزین آن گردید. به این ترتیب بود كه نام من مسما پیدا كرد. اسكندر جوان می رفت كه پیروز شود. مرگ از شاهرگ گردن به من نزدیك تر می شد و بین من و او فقط یك تفنگ و یك بازوبند چرمی فاصله بود. عاقبت به سوی میدان نبرد حركت كردیم. من كه جنگ را فقط از راه فیلم های سینمایی می شناختم، ناگهان با حقیقت روبرو شدم كه شوخی بردار نبود. از لحظه ای كه لباس نبرد به تن كردم و پوتین های سنگین را پوشیدم تا لحظه ای كه در جبهه درون سنگر نشستم و به صدای مداوم انفجارها، از گلوله گرفته تا نارنجك و خمپاره و بمباران هوایی و بعد هم موشك باران گوش می دادم، وحشت از مرگ به صورت عرق سرد از پشت گردنم سرازیر می شد و پیراهنم را خیس می كرد. كف دست هایم همیشه مرطوب بودند و روی قنداق تفنگ لیز می خوردند. بدنم نمی لرزید ولی مثل آن كه به من برق وصل شده باشد عظلاتم می پریدند و نفسم سنگینی می كرد. اطراف را زیرچشمی برانداز می كردم تا همدردی پیدا كنم و با راز دل گفتن اعصاب خود را كمی آرام كنم. ولی به نظر می رسید كه در این احساس خود تنها هستم. گویی كه بار وحشت تمامی همرزمان، تنها بر گرده من نهاده شده بود. sara_samira 1320-12-2009, 11:19 AMالبته پیش از آن هم در شهر با صدای انفجار و ضد هوایی و آژیر و این جور چیزها آشنا شده بودم. ولی وضع شهر با جبهه زمین تا آسمان تفاوت داشت. در شهر، در فاصله بمباران ها فرصت نفس تازه كردن وجود داشت و زندگی جریانی تقریبا عادی داشت. آژیر خطر به صدا درمی آمد و هواپیماهای دشمن مثل ملك الموت سر می رسیدند و بلافاصله بمب های خود را پرتاب می كردند. و تقریبا بلافاصله معلوم می شد كه بمب – و بعد موشك ها – بر كدام ساختمان فرود آمده و بر زندگی چه كسانی نقطه پایان نهاده اند. هواپیماهای سیاه رنگ و نفرت انگیز می كوشیدند به همان سرعت كه آمده بودند از برابر پدافند هوایی ما بگریزند كه آن هم به شانسشان بستگی داشت و برای تكرار این رولت روسی احتمالا یك شبانه روز دیگر فرصت باقی می ماند. ولی گاهی وقتها در جبهه، بخصوص هنگام حمله، فرصت نفس كشیدن هم نبود. و گاه هواپیماهای دو طرف برای استتار چنان پایین پرواز می كردند كه باور كردنی نبود. در این مواقع بود كه احساس می كردم حتی آتش سیگار هم می تواند خطرساز باشد و روشن شدن آن با خاموش شدن شعله حیات افراد برابر باشد. هرچه جلوتر می رفتی صدای شلیك ها متراكم تر و نفس گیرتر می شد. عاقبت آنقدر سر و صدای انفجار می شنیدی و می دیدی، كه همه چیز برایت عادی می شد. حتی می توانستی در این میدان وانفسا بنشینی و جرعه آبی و قطعه نانی بخوری و عین خیالت هم نباشد. تقریبا هیچكس عین خیالش نبود الا من. وحشت مثل خرچنگ گلویم را می فشرد. روزها را جدا می شمردم و شب ها را جدا، بعد سرهم می كردم تا بلكه زودتر به پایان دو سال نزدیك شوم. با این دو چشم كوچك چه چیزها كه ندیدم. هر منظره سهمگین تر از منظره قبل و هر لحظه رعب آورتر از لحظه پیش. گاه در سنگر عقربی را می دیدم كه با دم افراشته، انگار به قصد ملاقات من، در چند سانتیمتری پنجه ام كه خاك را می فشرد، بیرون می آید. یا مارمولك های سمی كه دیدنشان علاوه بر وحشت برایم تازگی داشت. در این لحظه ها بود كه شنیدن صدای موتور اكیپ سمپاشی و دیدن بهداشت یا سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 6278]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن