واضح آرشیو وب فارسی:قدس: وقتي قوطي ما پر از پول شود
اجازه خانم معلم! ما دلمان براي شما تنگ شده است. ديروز آمديم جلوي مدرسه نشستيم كه شما بياييد و ما سلام كنيم و بعد زود برويم خانه مان. خواهرمان مي گويد: تابستان خيلي خوب است. از شر مدرسه راحت مي شوم. ولي ما تابستان را زياد دوست نداريم. حوصله مان خيلي سر مي رود. بابايمان يك جعبه جوجه هرچند روز يك بار برايمان مي آورد و ما مي رويم سر خيابان مي نشينيم و به بچه ها مي فروشيم. ما الان ديگر كاسب شده ايم. يعني مي دانيم كه چطوري بايد جوجه هاي لاغر را هم بفروشيم. اجازه خانم معلم! بابايمان يك عالمه بيسكوئيت (يا بيصكوعيت) و آدامس و پفك را آورده اند كه بفروشيم. خيلي دلمان مي خواهد هر روز يكي اش را بخوريم، ولي مي دانيم كه اگر كم بشود و خوب نفروشيم شايد اول مهر نتوانيم مدرسه برويم. آن وقت شما را چطور ببينيم؟ ما يك قوطي كوچك داريم كه دست مادرمان است. هر شب كه برمي گرديم خانه پولهاي كاسبي مان را به مادرمان مي دهيم كه بريزد توي آن. خودمان هنوز نمي دانيم چقدر پول جمع كرده ايم ولي فكر كنيم قوطي دارد سنگين مي شود. اجازه خانم معلم! ما امروز كه روي سنگ بزرگي كنار پياده رو نشسته بوديم و جوجه زرد قشنگمان را به آقاي چاقي فروختيم كه براي بچه اش ببرد، فكر كرديم موضوع انشاي اين دفعه مان «مسافرت» باشد. همين طوري كه به سرمان نزد.آن آقاي چاق جوجه را خريد و هزارتومان هم به ما داد و گفت: بقيه اش باشد براي خودت پسرجان. ما خيلي تعجب كرديم. يك جوري حرف مي زد. لهجه اش با ما فرق داشت. روي ماشينشان هم يك عالمه وسيله بود و فهميديم كه از شهر ديگري آمده اند. يك دختر كوچكي هم توي ماشينش بود كه براي جوجه زرد قشنگمان كه خودمان خيلي دوستش داشتيم يك عالمه جيغ زد و خوشحالي كرد. اجازه خانم معلم! ما تا حالا مسافرت نرفته ايم. فقط يك بار رفتيم شهرستان آن هم يك روزه. عمه مادرمان فوت كرده بودند. شهرستانش هيچ جاي ديدني هم نداشت ولي توي راه كه سوار اتوبوس بزرگي شديم خيلي خوش گذشت. البته خواهرمان وسط راه بالا آورد و مادرمان ناراحت شدند، ولي وقتي برگشتيم، به دوستانمان گفتيم كه ما رفته ايم مسافرت. اجازه خانم معلم! ولي الان دلمان مي خواهد برويم يك مسافرت خيلي دور. كاش بابايمان ماشين داشتند. مثل همان آقاي چاق، وسايلمان را مي گذاشتيم بالاي ماشينمان، و مي رفتيم همان جايي كه دريا دارد. توي كتاب جغرافي مان خوانده ايم كه شمال؛ دريا دارد. خيلي هم بزرگ است. مي شود آنجا شنا كرد. جنگل هم دارد. آن وقت مي رفتيم توي جنگل هاي سبز وخرم و حسابي بازي مي كرديم. لابد بابايمان برايمان تاب درست مي كردند و مي خنديدند و ديگر نمي گفتند كه حوصله ندارم، خسته ام. كاش حتي نمي گفتند كه پول نداريم. اجازه خانم معلم! فكر مي كنيم كه مسافرت خيلي خوب است. خيلي هم آموزنده مي باشد. وقتي شب اسكناس سبز را به مادرمان داديم، گفتند كه اين را كي به تو داده؟ مگر چند تا جوجه فروخته اي؟ براي مادرمان تعريف كرديم و حتي از مسافرت هم گفتيم. مادرمان اول خنديدند. بعد بغلمان كردند و سرمان را ماچ كردند. گفتند: ايشالا خودت بزرگ مي شوي و ما را مي بري مسافرت. بعد فكر كرديم كه چقدر بايد جوجه بفروشيم تا بتوانيم مادرمان را ببريم شمال. اجازه خانم معلم! ما وقتي بزرگ شديم و يك عالمه جوجه و پفك و آدامس فروختيم و چند تا قوطي مان پر از پول شد، يك ماشين بزرگ مي خريم بعد مامان و بابا و خواهرمان را سوار مي كنيم. البته خواهرمان بايد اخلاقش را خوب كند كه بتواند سوار ماشين ما شود. بعد يك عالمه خوراكي هم مي خريم.زردآلو و آلوي درشت هم براي مادر و بابايمان مي گيريم كه خيلي دوست دارند. اجازه خانم معلم! مسافرت خيلي خوب است. همه خوش اخلاق مي شوند. كسي ديگر نمي گويد كه دلش گرفته و غصه مي خورد.مادرمان حتما يك عالمه مي خندند وقتي دريا را ببينند. شايد هم جوجه هاي شمال بزرگتر و قشنگتر باشند. وقتي بزرگ شديم و خواستيم مسافرت برويم حتما دنبال شما هم مي آييم. خيلي دلمان مي خواهد كه با هم برويم توي جنگل و كنار دريا. آن وقت شما و مادر و خواهرمان بنشينيد عقب. بابا و داداش كوچكمان جلو بنشينند. اجازه خانم معلم! اگر يك روز توي جنگل هاي شمال، پسري را ببينم كه پفك و آدامس و جوجه مي فروشد، حتما دو تا اسكناس سبز به او مي دهم و مي گويم: برو پسرجان بازي كن. برو يك كمي بخند. اجازه خانم معلم! اين بود انشاي ما درباره مسافرت.
سه شنبه 18 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 94]