تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 15 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان ، در عالِمِ بى‏بهره از ادب بيشتر طمع مى‏كند تا عالِمِ برخوردار از ادب . پس ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804668197




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان ريشه در عشق نوشته ليلا رضايي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: tiktak2005-12-2009, 12:36 PM17 فصل 600 صفحه در حالی که چشمهایش روی برگه ی سیاه شده از اعداد و اشکال هندسی خیره مانده بود، افکارش پا فراتر از حقایق می نهاد و در سرزمین رویاها سیر می نمود. نمی دانست با آن احساسی که احمقانه می پنداشت چه بکند و چطور مهارش کند. عقل به او حکم می کرد از او کناره بگیرد اما دل سرکشی می کرد و گستاخانه به سوی او کشیده می شد. این کشش بیشتر از روز قبل خود را نشان می داد و او هیچ راه فراری نداشت. می ترسید این کشش که او عشق می نامدش باعث رسوایی خودش و بدنامی او شود. صدای باز شدن در او را از رویای شیرینش بیرون راند.با حرکتی سریع به سمت در چرخید. چهره ی مهربان پدرش امیر در میانه ی در ظاهر شد. لبخندی زد و گفت: _شیوا جان... نگاه شیوا باعث شد مکث کوتاهی بکند و با شرمندگی ادامه دهد: _معذرت می خوام، همیشه فراموش می کنم که قبل از ورود در بزنم. شیوا تبسمی کرد و گفت: _من هم همیشه به شما گفته ام مهم نیست، کاری داشتید؟ _بله...فکر کردم متوجه شده ای که عمو فرهاد آمده. خواستم بیای پایین. شیوا نگاهش را از او دزدید و گفت: _خیلی درس دارم. پدرش با دلخوری گفت: _فکر نمی کنم یک احوالپرسی چند دقیقه ای زیاد وقتت را بگیرد. شیوا گفت: _باشه...باشه شما بروید من هم می آیم پدرش با تردید گفت: _مطمئنباشم که... شیوا ناراحت پاسخ داد: _گفتم که...می آیم پدرش نگاهی کوتاه و گذرا به او نهاد و از اتاق خارج شد. شیوا به چک نویس ها نگاه کرد. از اینکه به پدرش دروغ گفته بود شرمنده بود. در آن چند ساعتی که داخل اتاقش نشسته بود به همه چیز فکر کرده بود جز امتحان فردا. از جا برخواست، قبل از خارج شدن از اتاق، مقابل آیینه ایستاد و به خودش نگاه کرد و بعد با شتاب از اتاق خارج شد. وسط پله ها رسیده بود که پدرش با دیدن او گفت: _یک خبر خوش! شیوا تا پیین پله ها رفت و گفت: _سلام فرهاد همراه با جواب سلام، طنز آلود گفت: _تو این همه درس خوندی دانشمند نشدی؟ شیوا نگاهی به جعبه شیرینی انداخت و گفت: شما هم اینقدر زحمت می کشید فکر شرمندگی ما را نمی کنید؟ بی بی با سینی چای وارد شد و گفت : _دوباره شروع نکنید. امروز باید گفت و خندید. شیوا روی مبلی مقابل فرهاد نشست و گفت: _خب این خبر خوب که باعث دست و دلبازی شده چی هست؟ بی بی زودتر از بقیه بدون مقدمه گفت: بالاخره عمو فرهادت تن به ازدواج داد! شیوا ایستاد و مبهوت به بی بی نگاه کرد.پدرش خندید و گفت: _چیه ؟تو هم که شوکه شدی. شیوا با دستپاچگی گفت: _خب، خب آره...حالا این خانم چه کسی هست؟ پدر گفت: _سارا...دختر مهندس بهرام پور شیوا ناباورانه گفت: _سارا...منظورتان همان دختر لوس و ترشیده ی ... پدرش حرفش را قطع کرد و با ناراحتی گفت: شیوا!مواظب حرف زدنت باش. حق نداری در مورد کسی که به خوبی نمی شناسی این طور بی ادبانه اظهارنظر کنی. شیوا با عصبانیت گفت: _بعد از این همه مدت یک دختر خودخواه را برایش انتخاب کردید؟این دختر خوب و با اخلاق .چرا او ... اصلا خودتان می دانید چهطور دختر است یا چند سال دارد و ... این بار پدرش با عصبانیت بیشتری حرف های طوطی وار او را قطع نمود و گفت: _بس کن شیوا ... فهمیدی؟ عمو فرهاد برای انتخابش احتیاجی به نظرات جنابعالی نداره. شیوا با خشم گفت: انتخابش یا انتخاب شما ؟ پدر پاسخ داد : پیشنهاد من و انتخاب خودش. گذرایش، بیشتر عصبی اش کرد. انتظار داشت از او جانبداری کند، اما مثل مجسمه نشسته بود و او را می نگریست. با دلخوری از جا برخاست و سالن را ترککرد. بعد از رفتن شیوا، فرهاد با اندوه گفت: _معذرت می خواهم امیر انگار روز جمعه ی شما را خراب کردم. امیر با شرمندگی پاسخ داد: _نه... نه... من باید معذرت بخواهم. اصلا نیفهمم این دختر چرا اینقدر عوض شده. بی بی گفت: _تازگی ها حساس شده. فرهاد فنجان چایی اش را برداشت و گفت: _مطمئنا مرگ افسانه باعث زودرنجی و تغییر رفتارش است. امیر لبخند تلخی زد و گفت: _بعد از سه سال... بی بی با صدای گرفته گفت: دختر ها در این سن و سال نیاز به مونس و همدم دارند. یک همراه مثل مادر... من که نتونستم جای خالی مادر ش را پر کنم، فقط مزاحمشما بودم. امیر لبخندی زد و گفت: _این حرفها چیه بی بی؟شما روی سر ما جا دارید و من مثل مادر خودم دوستان دارم. شما مرا به یاد افسانه می اندازید. مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد : بهتره که این حرف ها را کنار بگذاریم. و رو فرهاد نمود و گفت: _چرا خان جان را با خودت نیاوردی؟ فرها کمی از چایش را نوشید و گفت: _امروز رفته منزل فرامرز. بالاخره باید یکی خبر ازدواج مرا به او بدهد. امیر با خنده گفت: _واقعا كه خبرداغی است مردی که در سی و یک سالگی تن به ازدواج داد! در همین حال شیوا به اتاقش پناه برده بود و با دلی دردمند به شدت می تسلایی دل زخم خورده اش باشد و به او اطمینان دهد که تا آخر عمر در کنارش خواهد ماند، اما... او شکست خورده تر از همیشه کنج اتاقش نشسته بود و به عکس های محبوبش نگاه می کرد. دلش می خواست با کسی درد و دل کند که همرازش باشد و از او دلجویی کند . پروانه دوست و همکلاسی اش تنها کسی بود که از عشق جانسوز او با خبر بود. درست زمانی که پروانه نظر او را در مورد برادرش پیام پرسیده بود، پرده از راز سر به مهرش برداشته بود. اما چه سود؟ چون هیچگاه نتوانسته بود آن مرد رویایی و دوست داشتنی را به پروانه معرفی کند. علی رغم اصرارهای پروانه، هیچگاه جرات معرفی او را پیدا نکرده بود. tiktak2005-12-2009, 12:38 PMدر همین هنگام چند ضربه به در اتاقش نواخته شد. با دستپاچگی عکسها را جمع نمود و لای دفترش گذاشت و پشت به در روی صندلی نشست. در حالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت: _بفرمایید... در به آرامی باز شد و صدای فرهاد در اتاق طنین انداخت: _درس می خوانی؟ شیوا بغضش را فرو داد و پاسخ داد: _آره... فردا امتحان ریاضی دارم. فرهاد چند قدم به سوی او برداشت و در حالی که نگاهش روی میز و برگه های سیاه شده می چرخید گفت: _معذرت می خواهم، باید زودتر از اینه باخبر می شدی. اما پدرت و خان جان می خواستند مقدمات اولیه را انجام دهند و بعد دیگران را از این موضوع باخبر کنند. شیوا با دلخوری گفت: _دیگران؟ فرهاد کمی مکث نمود و گفت: _خب... بله... حق داری، چون به هر حال همسر آینده من، زن عموی تو خواهد شد. شیوا گوشه ی لبش را گزید تا فریاد خفته اش بیدار نشود. نگاه فرهاد به عکسی افتاد که از لای دفتر ریاضی شیوا سرک کشیده بود و سعی کرد که خود را نبازد. آهسته گفت: _شیوا... تو نمی خواهی درد دلت را بگویی؟ اشک دوباره بر پهنای صورت زیبای شیوا چکید. فرهاد چند قدم دیگر برداشت، مقابل او ایستاد و با دیدن چشمان اشک آلودش با تشویش گفت: _شیوا... تو... تو داری گریه میکنی؟! برای چی؟ شیوا بغض آلود گفت: _نمی توانم... نمی توانم بگویم. فرهاد گفت: _حتی به عمو فرهاد؟! شیوا نگاه آتش گرفته اش را به او دوخت و فریاد زد: _برو بیرون... برو بیرون تنهام بگذار. فرهاد نگاه گذرایی به عکس انداخت و از اتاق خارج شد. شیوا هق هق کنان، تحت تاثیر دو حس عشق و نفرت، دفترش را برداشت و عکس ها را یکی پس از دیگری در اوج خشم و ناامیدی پره کرد و کف اتاق پاشید. سرش را روی میز قرار داد در حالیکه سعی میکرد صدایش را در گلو خفه کند، به سختی گریست. بعد از اینکه آرام گرفت به نتیجه خشم و غضبش نگاه کرد. عکس های پاره شده که همه جای اتاق پخش شده بود، نمکی بود که بر روی زخمها و جراحاتش پاشیده می شد. احساس پشیمانی کرد. چرا که کم کم تنها می شد و حتی اجازه نداشت در خیالاتش هم او را داشته باشد و خود را متعلق به بداند و در میان تنها چیزی که برایش باقی می ماند همان عکس های پاره شده و مشتی خاطرات کم رنگ بود. از جا برخاست و با حالتی عصبی داخل کمدش به دنبال نگاتیوها گشت و زیر لب زمزمه کرد:"فردا... فردا باید چاپشان کنم، همین فردا!!. پروانه برگه ی امتحانش را روی میز قرار داد و خارج شد. قبل از اینکه از پله ها پایین برود از پشت پنجره نگاهی به خیابان انداخت و دوباره به راه افتاد. با دیدن شیوا که پایین پله ها نشسته بود گفت: _بالاخره تمام شد، راحت شدم. راستی امتحان امروز چطور بود؟ شیوا با اندوه گفت: _خراب کردم. پروانه کنار او نشست و گفت: _معلوم هست چت شده؟ کم حرف شدی، گوشه گیر شدی، خیلی غمگینی، حالا همه ی اینها به کنار، همه امتحانات را هم خراب کردی. شیوا گفت: _فقط مانده دیوانه شوم، که اونم اتفاق میافته. پروانه پرسید: آخه چرا؟ نمی خواهی به من چیزی بگویی؟ شیوا گفت: _چرا... می گم، اما حالا نه... پروانه گفت: _پس کی؟ وقتی دیوانه شدی؟ شیوا با اندوه گفت: _وقتی خودم هم باور کردم. پروانه نفس عمیقی کشید و گفت: _خیلی خوب. میدانم تا وقتش نرسد حرفی می زنی، اما حالا بلند شو برویم بابا و عمو فرهاد جنابعالی داخل ماشین انتظارت را می کشند. شیوا گفت: _لطفاً برو به پدرم بگو برود. می خواهم کمی قدم بزنم. پروانه گفت: _چی، قدم بزنی؟ همین امروز که من عجله دارم؟ وای خواهش می کنم شیوا... به خاطر من از قدم زدن صرف نظر کن تا من هم بتوانم به موقع به منزل برسم. شیوا لبخند تلخی زد و گفت: _خیلی پر رویی، خودت را دعوت می کنی؟ پروانه خندید و گفت: چه عجب ما تبسم زیبا و بی حال شما را بعد از یک ماه دیدیم. آخه دختر جون تو که الان باید روی ابرها سیر کنی، ناسلامتی چند وقته دیگه عروسی عموته. لابد اون بنده خدا هم دعوت داره. دوست عمویت را میگم. همون دل از تو برده. ای کاش مرا هم دعوت می کردی تا این شاهزاده بی نظیر را ببینم. شیوا گفت: _دست از لودگی بردار، من که برایت گفتم چه مشکلی داره. پروانه گفت: _بله، اما تصورش کمی مشکله. بعد حالتی رویایی به خودش گرفت و با طعنه گفت: _این مرد بی نظیر و فوق العاده زیبا، با آن قامت کشیده و موهای خوش حالتش که به چند تار سفید مزین شده و دل از این بیچاره دزدیده و به یغما برده، چه وقت از پشت ابرهای حجب و حیا بیرون خواهد آمد که چشم ما به جمالش منور شود؟ شیوا خنده کوتاهی کرد و گفت: _من اگه تو را نداشتم باید چیکار می کردم؟ پروانه لبخندی زد و گفت: حالا که داری، پس لطف کن و مرا تا جلوی منزلمان برسان. شیوا لبخندی زد و گفت : _خیلی خب، بلند شو تا برویم. و هر دو از مدرسه خارج شدند و به سمت ماشین رفتند. شیوا در را برای پروانه باز نمود و هر دو سوار شدند. پروانه با خشرویی و شیوا با چهره ی گرفته به امیر و فرهاد سلام کردند. تا رسیدن پروانه به منزلشان، همه ساکت بودند. بعد از اینکه پروانه با تشکر از آن ها خداحافظی نمود، امیر سکوت را شکست و پرسید: _امتحانت چطور بود؟ شیوا که به خیابان ها نگاه می کرد گفت: _بد... مگر میروم منزل؟ امیر گفت: _نه... خان جان، خانواده مهندس بهرام پور را برای تعیین روز عقد و عروسی دعوت کرده. ما هم... شیوا چشم از خیابان گرفت، حرف پدرش را قطع نمود و با ناراحتی گفت: _من نباید قبلا می دانستم: امیر پاسخ داد: باید میدانستی، اما در این مدت تو انقدر اخمو و عنق بودی که کسی جرات نزدیک شدن به تو را نداشت. حالا هم مشکلی پیش نیامده. شیوا با بهانه جویی گفت: من خسته ام، تازه سرم را از روی برگه ی امتحانی بلند کردم و گیج و بی حوصله ام، من میروم منزل. امیر سعی کرد عصبانیتش را پنهان کند و با جدیت گفت: _بی بی هم آنجاست. من هم نی خواهم شب تنها باشی. یعنی هیچ بهانه ای را نمی پذیرم. شیوا گفت: _ام من حوصله ی شلوغی ندارم. فرهاد این بار لب به سخن گشود و گفت: _زیاد شلوغ نیست. شما، خودمان، فرامرز و خانواده اش و بهرام پور... همین. شیوا مکثی کرد و گفت: بسیار خوب.. پس اول برویم منزل، تا کمی به وضع آشفته ام سر و سامان بدهم. امیر لبخند رضایت آمیزی زد و گفت: _اطاعن می شه خانم. فرها گفت: _چس لطفا من را همین جا پیاده کن. درست نیست که دیر به آنجا حاضر شوم. امیر گفت: اختیار دارید، می گذارم آقا داماد با تاکسی در منزل شام دعوت، حاضر شوند. خودم تا آنجا می رسانمت، بعد بر میگردم منزل. ساعتی بعد شیوا مقابل مملو از لبس هایش ایستاده بود. بیشتر آنها سلیقه خرید محبوبش بودند و به خوبی می دانست آن پیراهن آبی آسمانی که خرید ره آورد سفرش هم بود، را بیشتر می پسندد. تصمیم گرفت همان لباس را بپوشد. اما با یاد آوری روز های آینده و آنچه پیش رو داشت از تصمیمش منصرف شد. یکی از لباس هایی که سلیقه و خرید خودش بود، از چوب لباسی جدا نمود و به تن کرد و بعد از پوشیدن پالتو، از اتاق خارج شد. عطر گل یاس و مریم، سراسر فضای مجلل و با شکوه ویلا را پر کرده بود. صدای خنده و گفت و گو از هر سو به گوش می رسید.چلچراغ ها و لوستر فضا هم چون روز روشن کرده بودند و شومینه های شیک و زیبا، گرما را به آخرین ماه فصل زمستان هدیه داده بودند. در آن میان،سارا با آن آرایش غلیظ و لبس سفید ابریشمش، تنها کسی بود که باعث سرگیجه و تهوع شیوا می شد و تنها کسی که شیوا فکر می کرد می تواند او را از این غم درونی نجات دهد، خان جان بود. _سلام دختر گلم، چرا هنوز ایستادی؟ شیوا لبخندی تحویل خان جان داد و هر دو یکدیگر را به گرمی بوسیدند. خان جان دوباره گفت: _نمی خواهی پالتویت را درآوری؟ شیوا با تبسم نگاهش را از خان جان به نگاه او دوخت. احساس تمام نگاهش مشتاق دیدن لباس اوست و تمام ذهنش درگیر این معماست که این بار چه لباسی پوشیده. دلش می خواست با درنیاوردن پالتویش او را عذاب دهد. صدای خنده ی ناگهانی سارا که در فضا پیچید او را از خیالاتش بیرون راند. خان جان به جمع خانم ها پیوسته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود. به آرامی پالتویش را درآورد و بدون این که بخواهد احساس او را از نگاهش دریابد به سمت خانم ها رفت. بعد از احوالپرسی با یکایک آنها، پشت به او روی مبل نشست. هنوز کاملا ننشسته بود که سارا گفت: _من تعریف شما را خیلی شنیده ام، مخصوصا از خان جان. واقعاً دختر زیبا و منحصر به فردی هستید. شیوا با تمسخر گفت: _چطور با یک نگاه به فضایل درونی من پی بردید. سارا که از شیوا غافلگیر شده بود با دستپاچگی گفت: _خب... خب از حرکاتتان بوضوح معلومه که چطور شخصیتی دارید. شیوا که دنبال بهانه ای می گشت تا او را بکوبد، با عصبانیت گفت: _شما هم آدم چاپلوس و متملقی هستید! همه با چشمانی گرد شده و متعجب به شیوا نگاه کردند. سارا از خجالت قرمز شد و با بغض گفت: _شما... شما فوق العاده بی ادب هستید! شیوا پوزخندی زد و با تمسخر گفت: _چه زود تغییر عقیده می دهید. همیشه همینطور هستید؟ سارا دیگر طاقت نیاورد و صدای گریه اش تمام فضا را پر کرد. نگاه آقایان به سمت آن ها کشیده شد. خانم بهرام پور در حالی که بر می خاست نگاه غضبناکی به شیوا کرد و سپس سارا را از سالن بیرون برد. همهمه ای به پا شده بود. همه می خواستند علت گریه ی ناگهانی سارا را بدانند. شیوا به خان جان نگاه کرد. انتظار داشت او را ملامت کند، اما خان جان از خیلی وقت پیش پی به اسرار درونی شیوا پی برده بود و می دانست که او چه رنجی را تحمل می کند. با یک حرکت از جا برخاست و برای تسلای عروس آینده اش از سالن خارج شد. شیوا هم برای فرار از نگاه سرزنش بار دیگران به کتابخانه پناه برد. بعد از آرام شدن اوضاع، تاریخ عقد و عروسی معین و قرار شد هفتهی آینده مراسم عقد و عروسی بعد از حنابندان در همان ویلا برگزار شود. بعد از به پایان رسیدن مهمانی، امیر فرصت یافت تا شیوا را به خاطر رفتار نامناسبش به شدت مؤاخذه کند امیر با نگرانی دستش را روی پیشانی شیوا قرار داد و گفت: _ای کاش حداقل بی بی اینجا بود. شیوا به سختی چشم هایش را که در آتش تب می سوخت از هم گشود و گفت: _شما چرا اینجا نشستید ، مگر قرار نیست بروید حنابندان؟ امیر گفت: _تو برایم از همه کس مهمتری. شیوا گفت: _نگران من نباشید، یک تب ساده است. یک سرماخوردگی. حالا خواهش می کنم هر چه زودتر خودتان را به مراسم برسانید. نمی خواهم باعث نگرانی خان جان و بقیه شوم. امیر لبخندزنان دستش را روی موهای خرمایی رنگ و زیبای شیوا کشید و گفت: _من کنارت می مانم. زنگ می زنم، هم از فرهاد می خواهم برای معاینه -ات سری به اینجا بزند و هم از خان جان معذرت می خواهم. شیوا گفت: _نه بابا... دکتر لازم ندارم، فقط لطف بکنید و به پروانه تماس بگیرید ببینید می تواند امشب کنارم باشد؟ امیر از برخواست گفت: _بسیار خب. از پایین با او تماس می گیرم. و از اتاق خارج شد. بلافاصله به پروانه تماس گرفت و وضع شیوا را برای او توضیح داد و خواست که به منزل آنها بیاید. پروانه قول داد که سریعا خود را به آنجا برساند.. بعد از قطع تماس، امیر همان جا به انتظار آمدن پروانه نشست. نیم ساعت بعد صدای زنگ، سک.ت خانه را شکست. امیر در را با آیفون برای پروانه باز نمود و برای استقبال از او به حیاط رفت. پروانه با دیدن او گفت: _سلام آقای شریف، چه اتفاقی افتاده؟ امیر گفت: _سلام دخترم. اتفاق که خیلی وقت از افتاده. حالا اثراتش را نشان می دهد. اصلا حالش خوب نیست. خودش سرماخوردگی را بهانه می کند، اما من می دانم غم است که قصد از پا درآوردن او را دارد. پروانه همراه امیر وارد سالن شد و گفت: _من با شیوا صحبت می کنم. راستی امشب باید حنابندان برادرتان باشد. امیر لبخندی زد و گفت: _درسته. اما حال شیوا اصلا مناسب در این طور مجالس نیست. پروانه جلوی پله ها ایستاد و گفت: _اما شما که باید بروید. نگران حال شیوا نباشید، من کنارش می مانم. امیر گفت: _اما... پروانه حرف او را قطع نمود و گفت: _مطمئن باشید آقای شریف. اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد با شما تماس می گیرم. فقط لطف کنید تلفن تماستان را به بدهید. امیر گفت: _خیلی متشکرم دخترم. حالا که اصرار داری می روم. شماره هم داخل دفترچه تلفت است. هم منزل بهرام پور هم ویلای فرهاد. پروانه لبخندی زد و به طبقه ی بالا رفت و برای اینکه شیوا را کمی سرحال بیاورد، ناگهانی وارد اتاق شد و با شور و هیجان گفت: _هی سلام خانم عاشق! معلوم هست چت شده؟ نکنه با عشاق سینه چاکت قهر کردی و خودت را زدی به مریضی؟ شیوا به سختی لبخند زد و گفت: _انقدر سر و صدا نکن، ممکنه بابام صدایت را بشنود. پروانه لبه تخت شیوا نشست و گفت: _فرستادمش رفت. البته و قتی فهمید من پرستار خوبی برای عزیزدردانه –اش هستم. شیوا با اندوه گفت: _چس رفت؟ پروانه گفت: _نباید میرفت؟ خدایی نکرده مراسم حنابندان داداش و رن داداشش است. این وسط سر تو بی کاله می ماند. با این حرف پروانه، بغض شیوا ترکید. پروانه با دستپاچه گی گفت: _شیوا... شیوا چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ آخه... آخه چرا گریه می کنی؟ من حرف بدی زدم؟ شیوا با صدای لرزان گفت: _پروانه... دیگه همه چیز تمام، همه چیز. پروانه دست شیوا را گرفت و با سردرگمی گفت: _منظورت چیه؟ شیوا هق هق کنان گفت: _اون داره ازدواج می کنه. پروانه ناباورانه نگاهش را به شیوا دوخت و بعد با عصبانیت گفت: _اون آدم بی معرفت و شارلاتان لایق این همه اشک نیست، پس به خاطرش اشک نریز و اینقدر خودت رو نرنجان. حیف از آن تعریفی که تو میکردی، آن هم از یک زباله که فقط به درد افتادن توی سطل آشغال... شیوا حرف پروانه را قطع کرد و گفت: _بس کن پروانه. خواهش می کنم بس کن. مقصر من هستم. این من بودم که نگه های ساده و خالی از احساسش را عاشقانه تصور می کردم، این من بودم که از جسم و وجود بی محبتش، الهه ی عشق و محبت ساختم، من بودم که کلمات و جملات ساده اش را پر از ایما و اشاره فرض می کردم و سوغاتی هایش را ره آوردهای عاشقانه برای خود می دانستم و حالا دارم مجازات می شوم. پروانه با بهت و حیرت گفت: _پس اون حرف ها چی بود؟ "شیوا با تمام وجود دوستت دارم، بگو که علی رغم تفوت سنی بینمان مرا دوست داری" و آن نیم تاج پاریسی، همان که برایت آورده بود تا شب عروسی روی موهایت بنشانی... شیوا با حالی زار گفت: _او حتی یک بار هم به من اظهار علاقه نکرد. این ها همه تصورات من بود، همه دروغ بود، ساخته و پرداخته ی ذهن و خیالاتم. احساس به من دروغ می گفت. این من بودم که نگاه ها و حرکات او را برای خودم این گونه تفسیر می کردم و بعد برای تو بازگویشان می کردم. در تمام این مدت خودم را گول می زدم و حالا ... حالا متعلق به دیگریست. نه... نه نمی توانم تحمل کنم. حتی فکر کردن به این موضوع به سختی آزارم می دهد. پروانه با دلسوزی گفت: _با خودت چه کردی؟ چطور خودت را تا این حد وابسته ی یک عشق خیالی کردی؟ اینقدر وابسته که تو بیمار کند؟ نه شیوا... نه، نباید خودت را گول می زد، حداقل حالا که فهمیدی همه اش فکر و خیال بوده واقعیت را بپذیر و زندگیت را بکن. این طوری اگر ادامه دهی از بین می روی. شیوا اشک هایش را پاک کرد و گفت : _تو نم دانی پروانه، نمی دانی چه قدر دوستش دارم. مجبو بودم به خاطر دلخوشی خودم، بخاطر اینکه غم عشق مرا از پا در نیاورد، خودم را گول بزنم. پروانه معترضانه گفت: _و حالا... حالا که ازدواج کرده؟ تو باید واقعیت را قبول کنی، همان طور که هست، تا فکرت آزاد شود. شیوا لبخند تلخی زد و گفت: _نه حالا... حالا با خاطراتش، با عکس هایش زندگی می کنم. پروانه با تعجب گفت: _صبر کن ببینم. تو که به من گفته بودی عکسی از او نداری. باز هم دروغ؟ اون هم به من؟ خیلی ممنون از اعتمادتون! پیوا گفت: _معذرت می خواهم، اما باور کن نشان دادن عکس های او به تو به منزله ی بی اعتمادی من نسبت به تو نبوده، فقط می ترسیدم با دیدنش مرا سرزنش کنی. پروانه گفت: سرزنش؟! و با ناباوری ادامه داد: _یعنی اینقدر پیر و شل و کج و کوله است که... شیوا حرف او را قطع کرد و گفت: _پروانه... حالا وقت این شوخی ها نیست. پروانه گفت: _شوخی! نخیر خانم دارم جدی صحبت می کنم. شیوا کمی مکث کرد و گفت: _می خواهی عکسش را ببینی؟ پروانه گفت: _آره... اما قول نمی دهم با دیدن قیافه اش نخندم و سرزنشت نکنم. اون هاه تعریف... خب حق داری لابد عتیقه است! شیوا از جا برخاست و روی تخت نشست. از زیر متکایش عکسی بیرون آورد. اول خودش به او نگاه کرد و گفت: _هیچ وقت نفهمیدم که چطور عاشقش شدم، نفمیدم از کجا پیدا شد، اینقدر و یرانگر و طوفانی! آه حسرت باری کشید و ادامه داد: _هیچ وقت هم نی فهمد چه بلایی سرم آورده، هیچ وقت! پروانه با هیجان، عکس را از دست شیوا گرفت و گفت: _اه... بده ببینم دیگه تو هم ما را... و با دیدن عکس، از بهت و حیرت، سکوت نمود. آن صورت مهربان و دوست داشتنی را بار ها دیده بود و آن وجود پر از وقار و آن شخصیت را تحسین نموده بود. زیر لب زمزمه کرد: _چطور ممکنه... چطور؟ tiktak2005-12-2009, 12:40 PMو بعد با سردرگمی گفت: _شیوا... تو دیوانه ای! می دانی دچار چه خبطی شدی؟ باور نمی کنم اینقدر احمق باشی که ندانی اگر با دیگری هم ازدواج نمی کرد، نمی تو� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 335]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن