واضح آرشیو وب فارسی:برنا نيوز: رنگ خدا، عطر ضيافت... / آغاز فصل عاشقي بندگان خاص پروردگار مبارك
شبي كه رجب ميآيد با خودش بركت ميآورد. به رسم هر سالههاي فاميل، همه آنهايي كه ميتوانستند، روز اول رجب را روزه ميگرفتند تا كمي از بار سنگين بيتوجهيهاي ماههاي گذشته به آستان پاك و مطهر خدا كم كنند. بعد از ظهر، نخود و لوبيا كه خوب ميپخت سبزيهاي خورد شده را مي ريختند توي آش رشته معروف مادربزرگ. عطر سبزي تازه دل همه را ميبرد...رجب كه مي آيد عطر نماز اول ماه و صدقه مادربزرگ مشام كلهم اجمعين اهل خانه را پر ميكند و بوي اسفند صبح اول وقتش همه محله را بر ميدارد...رجب و شعبان با اين همه دلگرمي و خاطرات خوب و به يادماندني ميآيند و دلهايمان را براي ضيافتي بزرگتر و وسيع تر آماده ميكنند.
باشگاه جواني برنا / بنت الهدي صدر - نام رجب كه ميآيد فكري ميشوم كه رمضان و همه آن روزهاي تشنهاش با آن اذان دلنشين مرحوم موذنزاده نزديك است و هنوز باورم نميشود كه كه زمان اين قدر زود گذشته و دستمان را در حناي گذشتهها گذاشته!
قول داده بوديم خيلي كارها را به موقع انجام دهيم؛ قول داده بوديم كارهاي خوبي براي روحمان بكنيم. قول داده بوديم خيلي كارها را انجام ندهيم. خدا كند براي هر كسي كه مژده ماه رجب را ميدهد دلش نلرزد مبادا به عهدهايي كه با خودش بسته و قولهايي كه بين خودش و خدا به ميان گذاشته است، عمل نكند.
*
رجب كه مي آيد عطر نماز اول ماه و صدقه مادربزرگ مشام كلهم اجمعين اهل خانه را پر ميكند و بوي اسفند صبح اول وقتش همه محله را بر ميدارد. نوهها و بچههاي كوچك فاميل، همه با شوق لباسهاي نو و تازهشان را به تن ميكنند و دست در دست پدر و مادرشان ميروند خانه مادربزرگ.
اصلا شبي كه رجب ميآيد با خودش بركت ميآورد. به رسم هر سالههاي فاميل، همه آنهايي كه ميتوانستند، روز اول رجب را روزه ميگرفتند تا كمي از بار سنگين بيتوجهيهاي ماههاي گذشته به آستان پاك و مطهر خدا كم كنند. آخر همهي ماههاي قبلشان شده بود كار و دويدن و رفع و رجوع امور دنيا و مشغله!
دم ظهر كه مي شد، همه ميآمدند خانه مادر؛ عروسها و دخترهاي مادربزرگ كه حالا هر كدام خودشان مادر شده بودند و شايد حتي مادربزرگ، بساط مخلفات آش را جور ميكردند. نخود و لوبيا را پاك ميكردند و توي ديگي كه آقايان ميان حياط عَلمش كرده بودند بار مي گذاشتند. روز عيد بود و بعضي از بزرگترها كه به سخاوت شهرت داشتند و پايه و اساس شادي را براي كوچكترها هديه ظاهري و خوشرنگ و لعاب ميدانستند براي نوههاي كوچولو و پر شيطنت مادربزرگ هديههائي رنگي ميگرفتند. مردها دور هم جمع ميشدند و سبزيهاي آش را پاك ميكردند، تا زودتر به دست خانمها برسانند. خانمها هم بلافاصله سبزي را مي شستند و خورد ميكردند و در اين بين گاهي آقايان فلنگ را ميبستند و كارها تا آخر روز ميافتاد گردن خانمهايي كه خودشان را به آن راه ميزدند و مثلا متوجه نميشدند مردهاي خانه جيم شدهاند.
بعد از ظهر، نخود و لوبيا كه خوب ميپخت سبزيهاي خورد شده را مي ريختند توي آش رشته معروف مادربزرگ. عطر سبزي تازه دل همه را ميبرد. كمكم همه داشت گرسنهشان ميشد به ويژه جوانترها! بچهها مي دويدند توي حياط خانه و بازي ميكردند و گاهي از شدت تشنگي به سمت شير آب حياط خيز برميداشتند جلوي بچههاي نوجوان قلپقلپ آب شير را توي شريانهاي تشنهشان ميريختند.
درد تشنگي كه توي فكر و وجود نوجوانهاي فاميل ميپيچيد بايد خودشان را يك جوري سرگرم ميكردند و بعضيهايشان با آن صداهاي دورگه نوجواني بلندبلند زيارت عاشورا ميخواندند تا زمان، كمي زودتر بگذرد و آن خيال ضعف و گرسنگي كه بيش از هر روز ديگري با دل و ذهن بازي ميكند از ياد برود. بعضيها نيز حياط و بهارخواب را آب و جارو ميكردند. آدم گاهي خيال ميكرد بعضيهايشان دارند يواشكي نجوا ميكنند: "تازه اين كه يك روز بود! خدا به داد ماه رمضان برسد..."
خانمهاي خانه كه ميديدند كار از همدردي با پسرها و دخترهاي جوانشان گذشته است، يواشكي ميخنديدند و از اينكه حالا فرزندانشان صبورتر و مقاومتر شدهاند، سرشوق مي آمدند.
ديگ آش هم ميخورد، گاهي با دست خانمها، گاهي هم آقايان ميآمدند و از ديدن آش رشته خوش عطر مادربزرگ دلشان ضعف ميرفت و آن را يك همي ميزدند و ميرفتند؛ بزرگترها با همان بزرگيشان از سر و كول هم بالا ميرفتند. خب از گرسنگي كار ديگري هم نميشد كرد و خوردن هم كه تعطيل بود!!
با راهنماييهاي مادر بزرگ لعاب آش بيشتر ميشد و عطر پياز داغ و سير داغ و نعنا داغ كل خانه را برميداشت... ديگر فضا داشت كمكم رو به تيرگي ميگذاشت. غروب حس غريبي داشت. اغلب همه ساكت بودند توي همان يكي دو ساعته مانده به اذان... اما مادربزرگ لبخند شيرين و دوستداشتني صورتش حتي براي لحظهاي محو نميشد.
نيم ساعت و سه ربع، قبل از اذان رشته آش را توي ديگ ميريختند و سفره را ساده و با كمي خرما و نون و پنير و سبزي و يك كلمن آب(!) ميانداختند. دم اذان همه دور سفره بزرگ مادربزرگ مينشستند و با گفتن "قبول باشه!" باب صحبت را باز ميكردند. مادربزرگ مينشست آن بالاي سفره؛ دامادهايش يك طرف و پسرهايش سمت ديگر. دخترها و عروسها نيز به احترام همسرانشان پايينتر از آنها مينشستند و بچهها نيز به تبعيت از مادران و به احترام بزرگترها پايين سفره.
نواي "الله اكبر" كه بلند ميشد و صداي ريختن آب داغ سماور توي استكانهاي قد و نيمقدي كه بعضيهايشان نباتهاي طلايي و زعفراني توي دلشان جا خوش كرده بود، هوش از دل و ديده ميبرد.
ظرفهاي خرما خيلي زود به نيمه ميرسيد و آش رشته مخصوص مادربزرگ با آن همه سيرداغ و پيازداغ و نعنا داغ و كشك خوشمزهاي كه خود مادربزرگ سابيده بود با لعاب خوش نمك ظرف ميشد و همه را حسابي سير ميكرد.
*
قصهي خانه مادر بزرگ و ماه رجب قصهي يك روز است؛ اما ديگر توي ماه رمضان حكايت يك روز و دو روز نيست! حكايت يك ماه است و چه قدر خوب است كه قبل از ماه مبارك رمضان -ماه ميهماني خدا- رجب و شعبان با اين همه دلگرمي و خاطرات خوب و به يادماندني ميآيند و دلهايمان را براي ضيافتي بزرگتر و وسيع تر آماده ميكنند.
***
در باشگاه جواني برنا ثبت نام كنيد: [email protected]
پيامك ارتباط با برنا: 10000313
شنبه 15 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برنا نيوز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 136]