محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1828739442
رمان قلب طلایی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: f.kh051120-07-2009, 03:02 PMرمان قلب طلایی نویسنده :زهرا اسدی منبع:رمان ایرانی گرمای خورشید دیگر آن داغی ظهر را نداشت و انوارش تقریبا به صورت مایل می تابید .امواج نسبتا آرام دریا، تن های گرما زده را به یک شنای جانانه دعوت میکرد .عده زیادی خود را به آب زده و با سر و صدا سرگرم شنا بودند .بعضی ها هم از لذت دیدن ، بهره می بردند .هجوم مهمانهای تابستانی حال و هوای خوشی به ساحل دریا، داده بود .پلاژ داران شادمان بنظر می رسیدند .طنین خوش ، آهنگ های ترکی که از درون بعضی از پلاژها به گوش می رسید ، انسان را بی اختیار به وجد می آورد . در آن هیاهو ، دستفروشها هم بیکار نبودند و انواع تنقلات را به مردم عرضه میکردند ، یخ در بهشت ، باقلا ، پشمک و بستنی ، از جمله خوردنیهایی بود که هر رهگذری را به هوس می انداخت .با گذشتن از کنار دکه بستنی فروشی، دوقلوها نگاهی بهم انداختند و هر دو با هم لبخند زدند .احسان دستم را کشید . - آذر ، این آقا بستنی چوبی داره برامون نمی خری؟ از دیدن تصویر خوشرنگ بستنی ، بر روی بدنه دکه فروشنده، منهم به هوس افتام ، با اینحال گفتم : هنوز از راه نرسیده نق نق شروع شد، مگر قرار نبود بهانه نگیرید ؟احسان با نگاه مظلومانه ای نگاهم کرد . - فقط یک بستنی ..........همین - باشد .اما حالا نه، موقع برگشتن ، بعد از اینکه شنا کردید . ظاهرا قانع شد ، چون بی هیچ کلامی در کنارم به راه افتاد .آذین، چند قدم جلوتر در حرکت بود .او چنان در عالم خود سیر میکرد که انگار هیچکسی را در اطرافش نمی دید .چهره ایمان نشان می داد بی حوصله است، نگاهی به دور و برش انداخت و گفت: - پس کی شنا می کنیم ؟ وقتی که شب شد ؟ نگاهم را از سایه بانهای خوشرنگی که جلوی یکی از پلاژها علم کرده بودند گرفتم و گفتم: - اینجا خیلی شلوغه ، اگر بری توی آب ممکنه تو جمعیت گم بشی بعد از کمی پیاده روی به مکان کم جمعیتی رسیدیم . آذین همانطور بی اعتنا جلو می رفت ، اما من خسته شده بودم .صدایش کردم .گویا متوجه نشد بلندتر صدایش کردم .بسویم برگشت و نگاه پرسش گرش را به من دوخت .گفتم: - بهتر نیست بچه ها همین جا کمی شنا کنند؟ شانه هایش را بالا انداخت - بشرط اینکه خودت مواظبشون باشی. احسان و ایمان از خوشحالی به هوا پریدند و در یک چشم بهم زدن با پوشیدن مایوهای خوشرنگشان بسوی دریا، هجوم بردند .همانطور که پاچه های شلوارم را بالا می زدم ، به دنبالشان روان شدم ، با صدای رسایی گفتم: - احتیاط کنید ، زیاد جلو نرید . صدای من میان هیاهو و قیل و قال آنها گم شد .احسان که در همه کارها عجولتر بنظر می رسید ، خود را زودتر به آب رساند و بمحض ورود، قطره های آب را با مشتهای کوچکش به اطراف پراکند .ایمان هم لحظه ای بعد به او ملحق شد .اینبار یکدیگر را نشانه گرفتند و مشتهای آب را بهم می پاشیدند . من چند قدم دورتر سرگرم باد کردن توپ پلاستیکی شان بودم . پس از پایان کار ، آنرا بسویشان پرتاب کردم .با مشاهده آن ، فریادهای شادیشان به هوا بلند شد . به حالت هشدار گفتم : - مواظب باشید توپ را بجای دوری پرتاب نکنین . ضمنا از این هم جلوتر نرید، ممکنه یه وقت زیر پاتون خالی بشه . ایمان که بچه هوشیاری بنظر می رسید ، متوجه نگرانیم شد و در حالیکه توپ را بسوی احسان شوت میکرد ، گفت: نترس ، مواظبیم . نگاهی به پشت سر انداختم که از حضور آذین مطمئن باشم .بر روی شنها، در فاصله کمی از آب نشسته بود و به نقطه ای در کنارش خیره نگاه میکرد .در این چند روز اخیر، غمگین بنظر می رسید .خبر انتقالی پدر به یکی از بنادر جنوب ، ظاهرا علت اصلی این افسردگی بود .مادر هم دست کمی از او نداشت و از خبر منتقل شدن به بندر بوشهر، هیچ استقبال نکرد .برای دو قلوها آگاهی از این خبر، خالی از لطف نبود ، خصوصا که شنیدند در آن شهر هم دریایی به بزرگی همین دریا، وجود دارد . بنظرم آذین در اینمورد، بیش از حد سخت می گرفت .او باید درک میکرد که پدر یک نظامی است و مقررات نظام ، او را وادار می کند که همیشه مطیع دستور باشد .از آنجایی که خواهرم بزرگتریم فرزند خانواده بود، با سابقه ای که از جابجایی قبلی داشت ، باید با این مسئله خو می گرفت .اما روحیه حساسش همیشه موجب آن بود که در هر موردی اینطور حساسیت به خرج دهد و هر موضوعی او را برنجاند .همه خانواده به خلق و خوش او آشنا بودیم و در اکثر مواقع، تمام تلاشمان را به کار می گرفتیم که موجباتی برای آزردنش پیش نیاوریم . پدر امروز از من خواسته بود که او را به بهانه ای از منزل بیرون بکشم و تا جایی که مقدور است، روحیه اش را برای سفر به شهر ناآشنای بوشهرآماده کنم . احسان و ایمان در کنار کم عمق دریا، سرگرم توپ بازی بودند و اینطور که بنظر می رسید، حضور من لزومی نداشت ، به همین خاطر ، فرصت را غنیمت شمردم و به کنار آذین برگشتم .با نگاهی به سویم پرسید: - مطمئنی اینجا خطرناک نیست؟ در حالیکه پهلویش می نشستم ، گفتم: جایی که بچه ها بازی می کنند عمق زیادی ندارد .ببین فقط تا زانو خیس شدم . دیگر حرفی نزد و به سویی دیگر نظر انداخت .افراد خانواده ای در آن نزدیکی سرگرم شنا بودند.خانم مسنی که ظاهرا مادر بزرگ خانواده بود ، از ورود به دریا ، هراس داشت .مرد جوانی دست او را گرفته و با قدمهای آرام و کلامی مهربان، او را به درون آب می برد . همراه با لبخندی گفتم : - من و تو به اندازه او هم شهامت نداریم متوجه نگاه بی اعتنایش شدم .در همانحال گفت: - مسئله شهامت نیست .من از دریا خوشم نمی یاد . می دانستم که او، خاطره بدی از دریا دارد .سال قبل یکی از دوستان صمیمیش هنگام شنا، غرق شد و خاطره مرگ جانگدازش را در ذهنها باقی گذاشت .نگاهی به سطح آبی آب انداختم .موجهایی آرام ، کفی سفید رنگ را بر روی شنهای ساحل می غلتاند .آهسته گفتم: - همه چیز در دنیا ، دو روی زشت و زیبا دارد .وقتی از زیبایی آن بهره می بریم ، راضی و خوشحالم اما بمحض دیدن زشتیهایش، خشمگین می شویم تا حدی که حتی منکر محاسن آن هستیم . بعد از مرگ مینا ، نگاه تو به دریا همیشه توام با کینه بوده ، اما قبول کن که در آن حادثه و حوادثی نظیر آن، دریا مقصر نیست .این ما آدمها هستیم که همیشه به استقبال خطر می رویم و گاهی آنرا به جان هم می خریم چشمان خوشرنگش بسمت من چرخید . - بیخود حرف مینا را میان کشیدی. گرچه خاطره مرگ او را هرگز فراموش نمی کنم ، اما به این خاطر نیست که از دریا متنفرم ، من در درون این آرامش و زیبایی، چیزهایی می بینم که برای تو یا دیگران قابل روئیت نیست . نگاهش مات و کلامش سرد و بی روح بود.برای لحظه ای از دیدن حالت او جا خوردم . وقتی به خود آمدم، به شوخی گفتم : - دست بردار آذین ، باز مثل غیبگوها حرف زدی اینبار نگاهش ملامت بار بود . - تو تقصیری نداری آذر، حرفهای مرا نمی فهمی . از اینکه مرا نفهم خطاب کرد، رنجیدم با این حال جوابی را که برایش آماده داشتم ، فرو خوردم و گفتم: - گیرم حق با تو باشه، در این صورت میشه بگی تو چه می بینی که ما نم بینیم دقایقی در سکوت گذشت .نگاه ثابتش به روی دریا خیره مانده بود ، وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لرزش نامحسوسی داشت . در همانجال گفت: - فریادهای بی صدا ، چشمانی که از حدقه در می آید .دست و پا زدنهای بی ثمر و پنجه هایی که به هنگام جان دادن ، در شنهای کف دریا فرو می رود .اینها، آن چیزهائی ست که من به راحتی می بینم ولی.......... نحوه گفتارش آنقدر عجیب بود که قلبم از تاثیر آن لرزید .با دلخوری گفتم: - بس کن، جوری صحبت می کنی مثل اینکه یکبار زیر اب خفه شدی! نگاه گذرایی به سویم انداخت اما هیچ نگفت . صدای فریاد احسان، مرا از آن گفتگوی ملال آور راحت کرد. وقتی به آنها نزدیک شدم ، با دست اشاره کرد که توپشان را آب برده است .از آنها خواستم همانجا بایستند .تا من توپ را از روی آب بگیرم .باد ملایمی که وزیدن گرفته بود ، توپ را لحظه به لحظه از ما دورتر میکرد .برای رسیدن به آن ، گامهایم را بلندتر کردم .حالا تا نزدیک سینه در آب فرو رفته بودم .وزش باد، سطح آب را متلاطم تر کرد و موجها ، ارتفاع بیشتری گرفتند .اگر یک خیز دیگر بر می داشتم، توپ در چنگالم بود. اما با گام بعدی بجای توپ، پایم در یک گودال فرو رفت و تا خواستم فریاد بکشم ، یک دهان پر، آب شور و تلخ را قورت دادم .همزمان سرم به زیر آب فرو رفت و صدای فشار آن را بر پرده های گوشم شنیدم .در آن لحظه فقط در این فکر بودم که بهر طریق نفسی تازه کنم .با نوک پنجه های پا ، به سطح شنی زیر آّب فشار آوردم و برای لحظه ای زودگذر ، سرم از آب بیرون آمد ، اما فرصت کمتر از یک نفس کشیدن بود .دوباره به زیر فرو رفتم . اینبار از راه بینی و دهان اب به گلویم سرازیر شد . در آن حال عاجزانه دست و پا می زدم و به اطراف چنگ می انداختم .تلاش برای زنده ماندن مرا به تقلا وا می داشت .با تمام قدرت ، پنجه هایم را در آب بالا و پایین می بردم اما فقط آب بیشتری وارد دهانم می شد .چیزی شبیه به گریه و فریاد ، در هم آمیخته بود اما حتی به گوش خودم نیز نمی رسید .فقط احساس میکردم هربار که پاهایم را بیشتر به روی شنها فشار می دهم ، دستانم که برای یافتن کمک به بالا تمایل داشت ، کمی از سطح آب بیرون می آمد ولی همه این تلاشها بیهوده بود و من لحظه به لحظه به مرگ نزدیکتر می شدم . در این گیر و دار ، چشمانم دیگر جایی را نمی دید و چیزی را تشخیص نمی داد، با اینحال برای فرار از چنگال مرگ ، با نیروی بیشتری دست و پا می زدم .ناگهان فشار پنجه های محکمی که موهایم را در چنگ گرفت .بخوبی احساس کردم.دستانم هنوز آزاد بود و بهر طرف چنگ می انداخت . در آن بین متوجه دستاویزی شدم و با تمام قدرت ، برای بالا کشیدن خود، آنرا به پایین کشیدم .اما درد شدیدی در ناحیه گردن، مقاومت مرا در هم شکست و به دنبال آن دیگر چیزی نفهمیدم .زمانیکه دوباره به خود آمدم. ابتدا ضربه سیلی هایی را روی صورتم حس کردم پلکهایم به سنگینی از هم باز شد، ولی دوباره به روی هم افتاد، اما گوشهایم صداهای درهم و برهمی را می شنید . گویا عده ای گرداگردم جمع شده بودند وهرکس چیزی می گفت در آن بین صدای گریه چند نفر نیز به گوش می رسید .کم کم تشخیص صداها برایم ممکن شد - آذر جان..........آذر - گریه نکنید خانم.............خواهر شما زنده ست اما هنوز کاملا بهوش نیامده - بهتر نیست او را به بیمارستان ببریم؟ - لازم نیست ، خطر رفع شده .ببینید چشمهایش را باز کرد صدای زمزمه و صلوات ، در میان حاضرین، نگاه مرا بسوی آنها کشید. عده زیادی دایره وار در اطرافم ایستاده بودند و من به حالت دراز کش بر روی شنها قرار داشتم .صدای بغض آلود خواهرم، مرا متوجه او کرد . - آذر........تو زنده ای؟ خدا را شکر...... با دیدن چهره اشک آلودش ، احساس علاقه ای شدید، قلبم را گرم کرد.با صدای بی حالی گفتم: - من حالم خوبه، نگران نباش . احسان و ایمان ، هنوز با صدای بلند گریه میکردند. بسختی لبخند کمرنگی به رویشان زدم و گفتم: بچه ها ...... چرا گریه می کنید؟ در همانحال تلاش کردم از جا برخیزم .در حالیکه آذین کمکم میکرد بلند شوم صدای مردانه ای گفت: - خدا رو شکر که همه چیز به خیر گذشت . وقتی با کنجکاوی نظر انداختم، مرد جوانی را دیدم که با چشمانی خندان مرا می نگریست .صدای آذین، حاکی از تشکر بود . - آقا واقعا متشکرم .که خواهرم را نجات دادید .اگر شما نبودید...... - این خواست خدا بود که من به موقع متوجه داد و فریاد بچه ها شدم والا......... با صدای ضعیفی گفتم : - شما مر از آب بیرون کشیدید؟ - بله .........گرچه اول خیال میکردم بچه ها بخاطر توپ گریه می کنند، اما وقتی مسیر توپ را دنبال کردم.متوجه دستهای شما شدم که برای لحظه ای از آب بیرون آمد .دیگر معطلی جایز نبود به همین خاطر با عجله بسوی تان آمدم .البتخ موقع نجات شما، متاسفانه مجبور شدم ضربه محکمی به گردنتان وارد کنم، در غیر اینصورت شما مرا هم به زیر اب می کشیدید .علت بی هوش شدنتان هم بخاطر اصابت همان ضربه بود . هنوز باورم نمی شد که توانسته ام از چند قدمی مرگ، جان سالم به در ببرم، مردم کم کم از اطراف ما پراکنده شدند و نسیمی که می وزید ، مرا دچار لرز کرد .همه لباسهایم خیس شده بود و مقدار زیادی شن به لباسهایم چسبیده بود .باید در مقام قدر دانی جمله ای به نجات دهنده خود می گفتم ، اما زبان در دهانم سنگینی میکرد. در تمام بدنم احساس خستگی و کوفتگی شدید میکردم مثل اینکه وزنه سنگینی را به دست و پایم بسته بودند بسختی گفتم: - بخاطر زحمتی که کشیدید ، واقعا ممنونم .من زنده بودنم را مدیون شما هستم . لبخند شرم آگینی چهره اش را از هم گشود. - خواهش می کنم ، نیازی به تشکر نیست ، من به وظیفه انسانیم عمل کردم و خوشحالم که شما نجات پیدا کردید. با دور شدن مردم، احسان و ایمان به کنارم آمدند و با صورتهای اشک آلود خود را به من چسباندند. سرهای کوچکشان را در آغوش گرفتم و نوازش کردم .در آن لحظه بی اختیار قطره های اشک از کنار چشمانم فرو چکید .با دیدن آن دو ، تازه پی بردم که خداوند زندگی دوباره ای به من داده است . ادامه دارد f.kh051101-08-2009, 08:53 AMرمان قلب طلایی نویسنده :زهرا اسدی قسمت دوم بازتاب این خبر در منزل، نگرانی و وحشت بیش از حد پدر و مادرم را در برداشت .قربانی کردن یک گوسفند ، نشان می داد آنها تا چخ حد به معجزه بودن نجات من از مرگ پی برده اند. عواقب چند دقیقه دست و پا زدن زیر آب، مرا دو روز در بستر خواباند .آنقدر بی حال و بی رمق بودم که گذر زمان را احساس نمی کردم .در سومین روز همراه با ضعف از رختخواب بیرون آمدم و روز چهارم؛ تقریبا نیروی خود را بازیافتم .در ین چند روزه رفت و آمد همسایگان و دلجویی آنها، تمام وقت مرا پر میکرد و فرصت نمیکرد در مورد شخصی که مرا از چنگال مرگ نجات داده بود فکر کنم، اما در روزهای بعد تصمیم گرفتم به جستجوی او بروم و باتقدیم هدیه ای ، بطور کامل از او قدر دانی کنم .آذین از پیشنهادم استقبال کرد .والدینم نیز از من خوساتند ، پس از دریافتن آن شخص، او را رسما به منزل دعوت کنم که آنها هم در فرصت مناسبی مراتب تشکر خود را ابراز کنند . از آن زمان تا وقتی که برای همیشه بندرانزلی را ترک کردیم ، چهل و پنج روز گذشت .در بیشتر این روزها، من به همراه آذین ، چندین بار کنار ساحل، خیابانها و پارکهای شهر را به دنبال آن مرد ناشناس زیر پا گذاشتیم، ولی از او هیچ اثری بدست نیاوردیم .عاقبت بی آنکه فرصتی برای جبران زحمات آن غریبه بیابیم، شهر انزلی را در میان بدرقه گرم همسایگان ترک کردیم . قرار بر این شد که ما بچه ها، برای چند روزی در منزل دایی ناصر ، در تهران ماندگار شویم .این تصمیمی از آن جهت گرفته شد که پدر و مادر ، فرصت کافی داشته باشند ، خانه ای را که در پایگاه دریایی بوشهر ، برای اقامت ما در نظر گرفته شده بود، از هر حیث آماده کنند . ایام اقامت در منزل دایی ناصر ، به همه ما خوش گذشت .دایی مرد با نشاط و خوش مشربی بود و به همه ما ، علاقه عجیبی داشت .او برای مادرم نه تنها یک برادر بلکه همه خانواده او به حساب می آمد ، چرا که از دوران طفولیت ، نگهداری وی را بر عهده گرفته بود . هر دوی آنها، خیلی زود از نعمت مادر داشتن محروم شده بودند . به دنبال ازدواج دوبار پدر، و رفتار ناخوشایند همسر جدید، دایی که تازه دوران دبیرستان را به اتمام رسانده بود ، تصمیم میگرد برای خود و تنها خواهرش، زندگی مجزا و مستقلی را روبراه کند .با تمام مشکلات و سختی های موجود، او موفق می شود به هدف خود برسد .با به دنیا آمدن فرزندان جدید، پدر هم کم کم آنها را به دست فراموشی می سپرد. در آن میان، دایی ناصر، هیچ محبتی را از خواهرش دریغ نکرده و با تلاش زیاد ، زندگی مرفه و راحتی را برای او فراهم می کند . از آنجایی که دایی، مرد کاردان و با تدبیری بود ، در مدت چند سال کار و کاسبی اش بالا می گیرد و زندگی ، روی خوش خود را به او نشان می دهد .این سعادت با آمدن توران خانم، دو چندان می شود ، و وجود فرزندان خوبی چون، کیومرث، فرامرز ، نسرین زندگی آن دو را برای همیشه قرین خوشبختی می کند . در کنار دایی ، بر روی مبلی نشسته ام و با او سرگرم مطالعه روزنامه آنروز هستیم .در همانحال برای لحظه ای نگاهم به کیومرث می افتد .با آذین سرگرم گفتگوست نحوه گفتارش ، محبتی عمیق را نشان می دهد . - خیال شرکت در کنکور را نداری؟ به دنبال این سوال ، چشمان سبزرنگ آذین بسمت او چرخید . - چرا، ولی هیچ امیدی به قبول شدن ندارم - اینطور ناامید صحبت نکن ، از کجا معلوم؟ شاید قبول شدی چهره آذین مثل همیشه حالت وا رفته و بی تفاوتی در خود داشت . - بهتر است آدم ، خودش را بی جهت گول نزند .امیدواری بیخود به چه درد میخورد؟ هیچوقت درک نمیکردم خواهرم، چه توقعی از زندگی دارد و چه هدفی را دنبال می کند .او سال قبل دیپلمش را گرفته بود و در انتظاری بی مورد بسر می برد .تا بحال چند خواستگار واجد شرایط را به بهانه های مختلف ، جواب کرده بود ، با اینحال هیچ اشتیاقی برای ادامه تحصیل و یا پیدا کردن شغلی، از خود نشان نمی داد .در منزل، معمولا در هیچ کاری دخالت نمیکرد و بیشتر اوقات ، در لاک خود فرو می رفت و با افکار خویش دست به گریبان بود .او در سن نوزده سالگی از زیبایی بهره کافی داشت .چشمانی به رنگ سبز زمرد، موهای مجعد و خرمایی رنگ، پوستی سفید و لبها و بینی خوش حالت، از جمله نکات زیبا، در چهره او بود.گرچه خودش خوب می دانست خداوند او را زیبا آفریده ، با اینحال گاهی اوقات به این ظاهر ایراد می گرفت و ترجیح می داد ، اعضای تشکیل دهنده سیمایش ، شکل و شمایلی غیر از این می داشت .البته مسئله ای که بیشتر مواقع او را نسبت به خود حساس میکرد، قد و قواره بارریک و بلندش بود، که اگر با پرده ای از گوشت شکل می گرفت ، زیبا و برازنده جلوه میکرد .اما کم اشتهایی آذین، اندامش را لاغر و در نتیجه دستها و پاهایش را بیش از حد باریک و کشیده نشان می داد. عجیب این بود که من و خواهر و برادرانم ، با آنکه وجوه مشترکی با هم داشتیم ، از نظر ظاهر ، هیچیک شبیه به دیگری نبودیم .برای مثال اگر در خیابان، پهلو به پهلوی اذین راه می رفتم ، هیچکس تشخیص نمی داد که ما با هم خواهر هستیم .هرچقدر او بلوند و بور بنظر می رسید ؛ برعکس من ظاهر شرقی داشتم .چشم و ابروی مشکی ، با موهایی صاف به رنگ شب که، از پدر به ارث برده بودم . اما رنگ پوست و اندام متوسط را از مادر .تنها وجه اشتراک من و خواهرم ، بینی و لبهایمان بود.ایمان و احسان هم گرچه دوقلو بودند اما اصلا شبیه به یکدیگر نبودند و هرکدام برای خود، مشخصات خاصی داشتند .صدای دایی، مرا از عالم خود بیرون کشید . - پرنده خوشبختی، سه حرفی؟ سرگرم حل جدول روزنامه بود. نیازی به فکر کردن ندیدم، گفتم : - هما لبخند زنان گفت: - آفرین ، همین بود توران خانم با ظرف میوه ، وارد سالن شد .با عجله بسویش و ظرف را از او گرفتم: - بدهید من پذیرایی می کنم . پس از دور گرداندن ظرف میوه، دوباره در جای خود قرار گرفتم . حاضرین در حین خوردن میوه ، سرگرم گفتگو بودند و از هر دری صحبت میکردند .زن دایی در حالیکه هلویش را پوست می گرفت پرسید: - آذین جان، اگر نتوانستی به دانشگاه راه پیدا کنی، چه تصمیمی برای آینده داری؟ آذین شانه هایش را بالا انداخت و گفت: - تا به حال که هیچ فکری در این مورد نکردم ، هرچه پیش آید خوش اید . توران خانم لبخند زنان پرسید: - یعنی اگر یک خواستگار پر و پا قرصی هم آمد، خوش آمد؟ آذین دانه ای از خوشه انگور را در دهان گذاشت ، در همانحال گفت: - این یکی نه ......در حال حاضر اصلا ازدواج و تشکیل زندگی را ندارم . نگاه کیومرث حالت خاصی داشت .در حال پوست گرفتن خیار به سخن در آمد . - چه بهتر ، فعلا فقط به راه یابی به دانشگاه فکر کن ، همیشه برای ازدواج فرصت هست . خودش مهندسی برق را گرفته بود و گمان میکرد همه می توانند به همین راحتی دانشگاه بروند .در این فکر بودم که صدای دایی، توجهم را جلب کرد . - در عربستان به مادر می گویند؟ دو حرفی اینبار چند صدا با هم گفتند: - ام توران خانم با لحن معترضی گفت: بس کن ناصر، حالا چه وقت این کار است؟ بچه فردا از پیش ما می روند ، روزنامه را جمع کن تا کمی صحبت کنیم . دای با جمله (چشم خانم) روزنامه را تا کرد و بر روی میز کنار دستش گذاشت ، سپس سرگرم خوردن میوه شد .نگاهی به جانبش انداختم و پرسیدم: - راستی دایی جان ، شما تا بحال به بندر بوشهر سفر کردید؟شنیدم آب و هوای گرمی دارد. خوشه کوچکی از انگور یاقوتی را در دهان فرو کرد و پس از لحظه ای چوب آن را بیرون کشید و همانطور که انگورها را می جوید، گفت: یکبار تا شیراز رفتم .اما فرصت نشد از بوشهر دیدن کنم.اینطور که شنیده ام ، با اتومبیل از شیراز تا آنجا فقط چهار ساعت راه است . انشاءا... بعد از مستقر شدن شما، حتما سری به آنجا می زنم . پديده22-08-2009, 10:44 PMامیدوارم شهر خوبی باشد و زیاد توی ذوق ما نزند . دایی لبخند زنان گفت :آگر آذین این حرف را میزد زیاد تعجب نمیکردم اما تو چرا معترضی دختر بندری؟ تو که در گرمای آبادان متولد شدی با لحن پر حرارتی گفتم من همیشه به این موضوع افتخار میکنم گرچه آبادان یکی از شهرهای جنوب است اما شور ونشاطی که درآنجا پیدا میشود درهیچکدام از شهرها نیست. صدای خوشایند خنده دایی در فضا پیچید در همانحال گفت چه کسی گفته ماست من ترشه است آذر خانوم؟ پس بگو تو اینهمه نمک و شور وحال را از شهرت به ارث بردی؟! هوس کرده بود سر به سرم بگذارد منهم در پاسخش گفتم نخیر دایی جان اینها را از پدرم به ارث برده ام یادتان رفته با آن قیافه با نمکش چطور خواهر شما را ه تور انداخت . این بار شلیک خنده حاضرین در فضای اطاق پیچید . دایی با لحن بامزه ای پرسید : تو اگر این زبان را نداشتی چه میکردی؟ کاری نمیکردم فقط میآمدم از شما قرض می گرفتم . همراه با خنده پرصدایی دستش را دور گردنم انداخت و مرا در آغوش کشید وپیشانیم را بوسید .و همزمان خطاب به دیگران گفت آذر هیچوقت در جواب نمی ماند . خداوند از مال و دارایی دنیا هین یک زبان را به من داده اگر این را نداشتم آنوقت چه میکردم؟ فرامرز دخالت کرد و گفت اشکار کار اینجاست که موقع تقسیم زبانها سه تو کمی زیاد شده پس مواظب باش یک وقت این زبان درازی کار ستت ندهد . تو لازم نیست نگرا سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 777]
-
گوناگون
پربازدیدترینها