محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831115401
رمان حریم عشق
واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: گل مریم28-03-2009, 02:03 AMhttp://iran-eng.com/images/smilies/icon_gol.gifرمان حریم عشقhttp://iran-eng.com/images/smilies/icon_gol.gif نویسنده: رویا خسرونجدی http://www.adinebook.com/images-1/images/products/9649024603.240.jpg?1176365854 قسمت اول : http://iran-eng.com/images/smilies/icon_gol.gif او آمد ، امابا لباسي ديگر چهره اش در اولين لحظات نا آشنا مي نمود ، ولي لبخند زيبايش او را همان آشناي قبلي معرفي ميكرد . به محض ديدنش جلو رفتم بارها نزد خود اين صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرين كرده بودم . با اينحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بي نهايت دستپاچه نشان مي داد و صدايم از شدت هيجان مي لرزيد . سلام كردم . نگاهش طور خاصي بود ، گويا برايش آشنا بودم ولي صدايش پر از ترديد بود . - 000 سلام - اميدوارم حالتون خوب باشه و مصدوميتتون بهبود پيدا كرده باشه . - آه ... شناختمتون - بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ، موقع باز كردن در ماشين بعلت عجله زياد متوجه شما نشدم و اين بي دقتي باعث شد در به پاي شما بخوره و صدمه ببينيد . - صدمه ؟ شوخي مي كنيد ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چيز مهمي نيست . - بله فرموديد، ولي من بازم نگران بودم خنديد و گفت " نگراني شما بيهوده بوده ، همان طور كه مي بينيد من در سلامت كامل بسر مي برم " برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بياورم درست در وسط پياده رو ايستاده ايم . با چهره اي خجالت زده گفتم :"اگه اشكالي نداره بقيه صحبت رو توي ماشين ادامه بديم ، اينجا نمي شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كرديم . - ولي من فكر نمي كنم مسير هامون يكي باشه - خوب اشكالي نداره . - ولي 000 - تمنا مي كنم تعارف نفرماييد چند لحظه بعد او در اتومبيل من بود . حتي خودم هم نفهميدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالي سر از پا نمي شناختم . بلافاصله حركت كردم . براي آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشين را روشن كردم و گفتم : " صداي موسيقي كه شما رو اذيت نمي كنه " - نه بر عكس من به موسيقي علاقه دارم . - چه جالب ! درست مثل من . او بار ديگر سكوت كرد و من نميدانستم اين بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسيدم :" نفرموديد از كدوم طرف بايد برم ." - از هر مسيري كه به مقصد خودتون ميرسه . منم سر همين خيابون زحمت رو كم مي كنم - زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بديد ، مي خواستم شما رو به مقصد برسونم . - آخه مسير من خيلي طولانيه . مي ترسم بنزين شما ته بكشه . - در حال حاضر باك ماشين پره ، 40 ليتر بنزين دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزين هاي سر راه استفاده مي كنيم ، مگه گير نمي ياد ؟ در آينه نگاهش كردم ، خنديد و گفت :" نه ، در محله ما همه درشكه سواري مي كنن ، اون كه نيازي به بنزين نداره ، با كاه و يونجه راه مي ره . - مسئله اي نيست تجربه سوخت جديد به گمونم براي ماشين ما هم شيرين باشه ، حالا مي تونم خواهش كنم مسير تون رو بفرماييد . - خودتون خواستيدها ... پس فعلا تا ميدان گلها تشريف ببريد . - فعلا ، يعني بعد از اون هم اميدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟ - گفتم كه مسيرم طولانيه . گل مریم28-03-2009, 02:05 AM- هر چي طولاني تر بهتر . - چرا؟ مي خواستم بگويم براي آنكه بيشتر از مصاحبت شما فيض ببرم ، ولي نتوانستم و تنها به لبخندي بسنده كردم . در همان حال پرسيد : " شما چه كاره هستيد ؟" با وجودي كه از سوالش جا خورده بودم ، ولي خيلي خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برايم كم كرده بوده . پاسخ دادم :" شما چي فكر مي كنيد ؟" - پزشك هستيد؟ - پزشك ؟ نه ، چطور چنين فكر كرديد ؟ اشاره اي به بدنه ماشين كرد و گفت :" بخاطر اين ... خيلي گرون قيمته ، نه ؟ " - شايد ... شما دوست داشتيد مصاحبتون يه پزشك باشه ؟ - خنديد ، از همان خنده هاي خاص كه در اولين نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حين خنده گفت :" نه ، براي من چه فرقي مي كنه ؟" - پس اجازه بديد خودم بگم ... من كارمند هستم . - كه اين طور !پس اين ماشين بايد متعلق به رئيس شما باشه ، تصورش رو بكنيد اگه الان آقاي رئيستون شما رو با اين ماشين ببينه ، فردا صبح تو شركت چه بلوايي بر پا مي شه ! اين مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صداي بلند خنديدم . ابروانش را درهم كشيد ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحني پشيمان سوال كردم :" ناراحت شديد ؟" با وجودي كه پاسخش منفي بود ، اما لحنش چيز ديگري مي گفت ، لذا بار ديگر گفتم منو ببخشيد ، مي دونيد شما خيلي جالب حرف مي زنيد ." - جالب يا مسخره از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصباني است ، عصباني تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، براي همين هم دلجويانه ادامه دادم : " من ... من اصلا منظوري نداشتم . " سكوت كرد و از پنجره به بيرون خيره شد . نمي خواستم چيزي بگويم . مي ترسيدم ناراحتي او را تجديد نمايم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش مي كردم ، حتي هنوز هم از حرفهاي بي ملاحظه اي كه زدم عصباني هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندين مرتبه موجود زود رنجي چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نمي كرد . نمي دانستم واقعا رفتارم تا اين حد ناشايست بود؟ با اين حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :" مايليد راجع به شغلم بيشتر توضيح بدم ؟" بي علاقه سر تكان داد و اعلام بي تفاوتي كرد ولي من به روي خود نياوردم و ادامه دادم : مي دونيد خانم ... اسمتون رو هم نمي دونم . لحظه اي مكث كردم ، شايد نامش را بگويد ، ولي او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنين ديدم به ناچار ادامه دادم :" همون طور كه عرض كردم من در يك شركت بازرگاني فعاليت مي كنم . اونروز كه براي بار اول شما رو زيارت كردم ، بخاطر داريد ؟ من به يه جلسه مي رفتم ، بين راه ماشين خراب شد و راننده مجبور شد ماشين رو به تعميرگاه ببره ، منم ناچار با ماشين خودم راه افتادم . انقدر عجله داشتم كه حتي موقع پياده شدن متوجه شما نشدم ... باز هم در آينه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصباني است يا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در يك لحظه نگاه هايمان با هم تلاقي كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائين انداختم و ادامه دادم : " باور مي كنيد من تمام اين هفته رو راس همون ساعت اونجا بودم ؟" چشمانش از تعجب گرد شد و پرسيد :" براي چي ؟" - براتون نگران بودم . با شيطنت پرسيد :" پس چرا همون روز پيگير قضيه نشديد ؟" نمي دانستم چه بگويم . اجازه نداد سكوتم طولاني شود و گفت :" خوب مسلما كارتون از يه غريبه مهمتر بوده ؟" نمي دانم چرا از كلمه (غريبه ) خوشم نيامد و معترضانه تكرار كردم :" غريبه ؟" - بله غير از اينه ؟ - ولي من در مقابل شما احساس ديگه اي داشتم . - چه احساسي ؟ - نمي دونم ، هر چي بود احساس غريبه گي نبود . - شما پسرها نمي تونيد قصه تازه تري براي ما بسازيد . از حرفش ناراحت شدم ، ولي شايد حق با او بود ، شايد بارها اين سخنان را از ديگران شنيده بود و برايش تكراري بود . به چهارراه نزديك شديم بي آنكه بخواهم پايم را از روي پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستي من به قرمز تبديل شد . او كه متوجه گرديده بود گفت :" شما به رنگ قرمز علاقه داريد ؟" - خير چطور؟ - پس چرا آروم رفتيد تا رنگ قرمز چراغ رو زيارت كنيد؟ سرم را به طرفين تكان دادم و چيزي نگفتم . او با لبخند شيريني گفت : " اين بار من بايد از شما سوال كنم كه ناراحت شديد؟" - نه ناراحت نشدم . - ولي اين طور بنظر مي رسه . - من هيچ وقت از دست شما ناراحت نمي شم . - طوري حرف مي زنيد كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشيم . مي خواستم بگويم چرا كه نه؟ اما چيزي نگفتم ، نگاهي به جلو انداختم ، تا انتهاي خيابان ترافيك سنگين ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به يكي از آن گره هاي كور ترافيك برخورد كنيم و تا ساعتها در راه بمانيم ، اما اين طور نشد از طرف ديگر راه زيادي هم تا مقصد باقي نمانده بود . مي خواستم بجاي حاشيه روي، اصل مطلب را بگويم ، ولي اين كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم : - اسمتون رو نگفتيد . - منم اسمي از شما نشنيدم . -شايد علت اين باشه كه سوال نفرموديد . - بايد مي پرسيدم . - اگر تمايلي به شنيدن داشته باشيد . - تمايل؟ برام فرقي نمي كنه . - ولي من خيلي دوست دارم اسم شما رو بدونم . - بهتون اجازه مي دم هرچي كه دوست داريد صدام كنيد . - از لطفتون ممنون ، ولي اگه اجازه بديد ، ترجيح مي دم شما رو با نام اصليتون صدا كنم - از نظر من مانعي نداره ، من نيلوفر هستم . چقدر اسمش بنظرم زيبا و برازنده آمد . اسم يك گل زيبا براي موجودي يه زيبايي و ملاحت او واقعا شايسته بود گفتم :" اسم بسيار زيبايي داريد . منم كيانوش مهرنژاد هستم . از آشنايي با شما هم واقعا خرسندم . " - متشكرم گل مریم28-03-2009, 02:06 AMبعد دل را به دريا زدم و بعد از سكوت چند دقيقه اي گفتم :" مي دونيد ، من حرفاي زيادي براي گفتن دارم ." - براي من ؟ - بله . - خوب پس چرا ساكتيد؟ - شايد براي گفتن اين حرفا خيلي زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنيد . - از حرفاي شما تعجب مي كنم ، هنوز نيم ساعت بيشتر از آشنايي ما نگذشته ، ولي شما ادعا مي كنيد ، حرفاي زيادي براي گفتن داريد و تازه انتظار داريد من حرفاي شما رو باور كنم . - قبول دارم كه كمي احمقانه است ، ولي خواهش مي كنم اين طور قضاوت نفرماييد من شما رو هشت روز پيش زيارت كردم و اين فرصت كافيه تا آدم يه دنيا حرف در دلش ذخيره كنه ، در اين چند روز من دائما بشما فكر مي كردم، در حاليكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتي يكبارم منو بخاطر نياورديد ، براي شما اون تصادف يك اتفاق ساده بود ، ولي براي من يك حادثه زندگي ساز - خداي من باور كنيد من متوجه حرفاي شما نمي شم . - كاش ميتونستم براتون توضيح بدم ، ولي متاسفانه قادر نيستم ، چون شما براي من انقدر تازه و پر اهميت هستيد كه حتي نمي دونم بايد اسمتون رو چي بذارم؟ سكوتش برايم شجاعتي به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :" شايد حرفام با بيان مناسبي ادا نمي شن ، مي دونيد قبل از اينكه شما رو ببينم سعي كرده بودم تمام حرفاي امروزم رو ديكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولي ظاهرا بيهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمي دونم چطور بگم شما باعث شديد من زندگي رو بخاطر بيارم .... من قبل از ديدار شما ... يكباره وسط حرفم پريد ، از اين عمل او جا خوردم ، ولي او بي اعتنا و با سرعت گفت:" اجازه بديد من ادامه بدم ، من قبل از ديدار شما هرگز به هيچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما اين دژ چندين ساله رو در هم شكستيد و من براي اولين بار دل سپردم كه مسلما آخرين بار هم هست ، حالا هم قصد بدي ندارم ، باور كنيد مي خواستم با هم آشنا بشيم و اگر ديديم تفاهم اخلاقي داريم يك زندگي مشترك رو پايه ريزي كنيم و...و...و....و مي بينيد دقيقا حرفهايي رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتيد ، اگر دوست داشته باشيد باز هم مي تونم ادامه بدم .... گوش كنيد آقا ، اين حرفا براي من تازگي نداره ، از اينها زياد شنيدم . آنقدر گيج شده بودم كه نمي دانستم چه بگويم . كنار خيابان بحالت پارك ايستادم . نمي توانستم در چنين شرايطي ادامه دهم . فورا دستش را روي دستگيره در گذاشت گويي نگه داشته بودم تا او پياده شود با عصبانيت پرسيدم :" كجا؟" و او خونسرد پاسخ داد." فكر نمي كنم هنوز هم قصد داشته باشيد منو برسونيد." - خيالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو مي رسونم حتي اگر با كلمات نيشدارتون تمام طول راه عذابم بديد . - به قول خودتون اين حرفا براي ديدار اول خيلي زوده . - من آدم صريحي هستم خانم ، حرفامو بي پرده مي زنم ، از حاشيه رفتن هم خوشم نمي آد . - از اين صفتتون خوشم اومد . - گوش كنيد نيلوفر خانم ، من براي خوشامد شما حرفي نزدم ، واقعيت رو گفتم . من آنقدر درد سر و مشغله فكري دارم كه فرصت خوندن رمانهاي عشقي رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نيستم ، چون نه از كسي شنيدم ، نه به كسي گفتم . - مگه من از شما حرفاي عاشقونه خواستم ؟ - نه مي دونم گوش شما از اين حرفا پره - شما خيلي عصبي هستيد . من ترجيح مي دم بقيه راه رو تنها برم براي آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر مي كنم در آن لحظه كمي زياده روي كردم ، شايد علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولي با اين حال نمي خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زيرا آسان به دست نياورده بودم پرسيدم :"بعد از ميدون به كدوم سمت برم؟" - من ميدون پياده مي شم . - آخه چرا؟ مگه به مقصد رسيديد؟ - بله - يعني شما تو ميدون منزل داريد - درست وسط ميدون ، من تو چادر زندگي مي كنم - بايد خيلي جالب باشه . - چي؟ - زندگي چادر نشيني ، جالب نيست؟ با سر تائيد كرد و دوباره پرسيدم :" نگفتيد از كدوم طرف؟" - خيابون سمت چپ گل مریم28-03-2009, 02:06 AMاز جلو خيابان رد شدم با تعجب پرسيد:" مگه نشنيديد اون خيابون رو گفتم " در آينه به او كه با انگشت به خيابان اشاره مي كرد نگاه كردم و گفتم " دير گفتيد خانم بايد يه دور ديگه بزنم الان بر ميگردم " در حاليكه دور ميدان گردش مي كردم به حرف خود خنديدم ، چون توجيه جالبي براي وقت كشي كرده بودم . داخل خيابان شديم . دو طرف خيابان را انبوه درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود و سكوت دل انگيزي بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :" خيابون قشنگيه " ماشين را به كنار خيابان هدايت كردم و ايستادم پرسيد : بنزين تموم كرديد؟ با لبخند پاسخ دادم :" خير ، فقط فكر كردم شايد مايل باشيد اين مسير رو پياده طي كنيم " لحظه اي درنگ كرد گويا نمي دانست چه بگويد ، بعد گفت : "تنها؟" - مگه من مي ذارم - پس شما هم مي يايد؟ - البته با اجازه سركار. - در اين صورت ترجيح مي دم پياده روي رو به فرصت ديگه اي موكول كنم . -امر، امر شماست اين مرتبه با صداي بلند خنديد ، احساس كردم ديگر هيچ رنجشي از او ندارم در همان حال خنده گفت : "چه بامز!" پاسخي ندادم و آهسته به حركت در آمدم يك مرتبه گويا چيزي بخاطر آورده باشد ، پرسيد :" گفتيد شركت شما چه نوع شركتيه ؟" از اينكه در مورد كنجكاوي مي كرد ، بسيار خوشحال شدم و با عجله گفتم :"بازرگاني ." - خصوصي؟ - بله - و شما اونجا چه مي كنيد ؟ - من كارمند هستم - كارمند آبدار خونه؟ - نه ، تو يه قسمت ديگه - كدوم قسمت ؟ - بايد به سمتم اشاره كنم؟ - البته اگر دوست داشته باشيد؟ - من مدير شركت هستم - مدير عامل؟ - نه مدير كل - دروغ كه نمي گيد ؟ - فكر نمي كنم . - خوب جناب مدير شما به منشي احتياج نداريد؟ - من رئيس ميخوام ، البته اگر شما بپذيريد كودكانه خنديد پرسيدم : " شما شاغل هستيد؟ - نه خوشحال شدم . مي توانستم كاري در شركت به او پيشنهاد كنم ولي او گويا فكرم را خوانده بود چون گفت: دنبال كار هم نمي گردم من فقط شوخي كردم ... خوب كم كم بايد زحمت رو كم كنم . به اين زودي رسيديم؟ - بله تقريبا - يعني شما مي خوايد پياده بشيد؟ - خوب بله . - چرا؟ چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت: چرا؟ شما مي خواستيد منو به مقصد برسونيدكه رسونديد ، حالا هم ديگه وقت خداحافظيه ، من سر چهارراه دوم پياده مي شم . - منزلتون اونجاست؟ - بله گل مریم28-03-2009, 02:12 AM- اگه مسير ديگه اي هم هست بفرماييد . خواهش مي كنم تعارف نفرماييد - متشكرم ، ولي من به مقصد رسيدم . - از اين كه يكبار ديگه زيارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بوديد ،خيلي خوشحالم . - متشكرم لحظه اي سكوت كردم ، نمي دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولي به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه ديگر او مي رفت و اگر آنچه را كه ميخواستم ، نمي گفتم شايد براي هميشه از دستش داده بودم ، به هر ترتيبي كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :" امكان داره يكبار ديگه هم شما رو ببينم ؟" با صداي بلند خنديد ، حتي بلندتر از دفعه قبل حسابي جا خوردم و با خود فكر كردم : يعني حرف من تا اين حد مضحك است؟ وقتي آرام گرفت گويا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با اين حال با لحني ب تفاوت گفت :" اين سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجي كردي؟ قبل از اينها منتظرش بودم." نمي دانستم چه بگويم ولي از حذفش هيچ خوشم نيامد ، بنابراين ترجيح دادم سكوت اختيار كنم ، ولي او سكوت را شكست و پرسيد :" همين مرتبه به اندازه كافي خسته نشدي؟" بي آنكه ناراحتي خود را ابراز كنم پاسخ دادم :" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگي نمي شه ، بلكه خستگي رو هم از تن به در مي كنه ." لبخند شيريني لبانش را زينت بخشيد و گفت:" رفيق زود آشنا در مقابل اين سوال انتظار چه جوابي از من داريد؟ مي خواهيد بگم فلان روز ، در فلان خيابون و يا اين شماره تلفن من هر وقت خواستيد تماس بگيريد؟ گوش كنيد آقا من يكشنبه هفته گذشته براي تحويل گرفتن لباسم از خياط به اون خيابون رفتم و براي اولين بار و خيلي تصادفي شما رو ملاقات كردم ، نمي دونم شايد بدشانسي شما بود كه لباس نقصي داشت ، يكي از دوستانم براي رفع عيب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش براي پس گرفتن لباس به خياطي بره ، ولي كاري براش پيش اومد و من مجبور شدم خودم بيام ، مي بينيد همه چيز اتفاقي بوده ممكن بود امروز دوستم به خياطي بره و در اون صورت شايد هرگز من از اون خيابان گذر نمي كردم ، شما هم هرگز منو نمي ديديد . ولي حالا ، شما براي من قصه تعريف مي كنيد ... بقيه كلماتش را نمي شنيدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره مي كرد . لحنش پر كنايه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگيره در گذاشت . گويا قصد پياده شدن داشت . با اين كه از او رنجيده بودم ، اما باز هم نمي خواستم برود شايد برايم هيچ اهميتي نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او مي رفت و من مي ماندم و اين دل ديوانه و اسير ، ولي نمي دانستم چاره چيست . نگاهش كردم ظاهرا قصد صحبت داشت وجودم را اشتياق پر كرد دهان باز و عطش شنيدن تمام وجودم را در بر گرفت . -000 كرايه ما چقدر ميشه ؟ اين كلمات چون پتكي بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانيت چشمانم سياهي رفت . دلم ميخواست بر سرش فرياد بزنم ، اما نمي توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله " كم لطفي نفرماييد" كه ناخواسته با لحني آرام ادا شد اكتفا كردم . در حين پياده شدن بي تفاوت گفت :" به هر حال متشكرم شما خيلي زحمت كشيديد ، مخصوصا با اين مسير طولاني و راه پر ترافيك . به زحمت توانستم بگويم " خواهش مي كنم " به مجرد آنكه صداي بسته شدن در را شنيدم ، بي اختيار پايم را روي پدال گاز فشردم . ماشين از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پيش رفت . اما هنوز به سر خيابان نرسيده پشيمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجاي اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقيقه اي همان جا ايستادم و بعد بناچار بازگشتم . با وجودي كه در شركت كارهاي بسياري انتظارم را مي كشيد ، بخانه آمدم قبل از هر كاري براي آنكه اعصابم كمي آرام گيرد ، دوش آب سردي گرفتم و قهوه اي گرم و غليظ نوشيدم . آنگاه روي تخت دراز كشيدم . چشمانم را روي هم گذاشتم ، فكر كردم ديگر همه چيز تمام شده است ، درست مثل يك خواب . ديگر هرگز او را نخواهم ديد ، تمام نقشه هايم نقش بر آب شد چرا او حرفهاي مرا باور نكرد؟ من فكر مي كردم او دختري است كه مي تواند زندگي ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولي او حتي لحظه اي هم اين فكر را نكرد... سعي كردم بخوابم اما تلاشم بي ثمر بود . بي اختيار برخاستم بطرف پاركينگ رفتم ، درست سر جاي او داخل ماشين نشستم و پخش را روشن كردم موزيك ملايمي همراه با صداي نرم خواننده كه غزلي از حافظ را مي خواند فضاي داخل ماشين را پر كرد . بار ديگر چشمهايم را روي هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صداي خواننده لحظه به لحظه دورتر ميشود و پلكهايم سنگين ميشود . گل مریم28-03-2009, 02:12 AMزمانيكه چشمهايم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقريبا دو ساعت خوابيده بودم . بلافاصله ياد او در خاطرم نقش بست . با خود انديشيدم آن بار احوالپرسي را بهانه كردم ، اين بار چه كنم ؟ حتي اگر بتوانم بار ديگر او را ببينم ، مسلما مرا نخواهد پذيرفت . كاش بهانه اي داشتم كه يكبار ديگر بر سر راهش قرار گيرم . ولي افسوس كه همه چيز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگي و شكستگي مي كردم. هرچند او مرا تحقير كرده و از خود رنجانده بود ، اما برايم اهميتي نداشت ، با اولين نگاهش همه چيز را فراموش مي كردم ، ولي ديدار او محال بود با نااميدي از جاي برخاستم و بيرون آمدم . خواستم در را ببندم كه شيء براقي زير صندلي توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه مي ديدم كم مانده بود از شادي فرياد بكشم . دستم را پيش بردم و آن را برداشتم ، يك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهايش با نگينهاي رنگين تزئين شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :" قاصدك عشق تو اينجا چه مي كني ؟" اكنون كه پاسي از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روي ميز قرار دارد نور چراغها بر روي بالهاي رنگينش مي رقصد ، كاش مي توانستم آن را براي هميشه نزد خود نگه دارم ، اما نمي شود اين پروانه بهانه من براي ديدار بهار زندگي ام است . درست مانند پروانه هاي واقعي كه بهار را نويد مي دهند . بنزد او مي روم و مي گويم من وظيف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجيه مرا مي پذيرد ، ولي شايد بعد ها از او بخواهم اين پروانه زيبا را براي هميشه به من بدهد . من امشب را به اميد آينده اي زيبا و موفق و در انديشه او خواهم گذراند ، ولي گمان نكنم حتي لحظه اي بتوانم او را ... - شما اينجا چه مي كنيد؟ دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشي تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كيانوش را ديد نگاهش را به زمين دوخت . نمي دانست چه بايد بگويد . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:" شما فراموش كرديد كه نبايد بدون اجازه به لوازم شخصي ديگران دست بزنيد؟" - من .... من ..... يعني پدر بستني خريده بود ، من براي شما بستني آورده بودم . - براي من ؟ شما هيچ وقت از اين كارها نمي كرديد. - به خواست پدر اومدم ولي شما و آقاي جمالي هيچ كدوم نبوديد ، مي خواستم بستني رو اينجا بذارم و برم ..... - پس بخاطر پدرتون اومديد . دختر پاسخي نداد كيانوش نيز منتظر پاسخ نماند پيش آمد و دفترش را از روي زمين برداشت و در همان حال گفت:" دونستن گذشته من براي شما آنقدر جالب بود كه پنهاني دفترچه خاطراتم رو مي خونديد؟ - من قصد نداشتم اين كا رو بكنم - ولي من شما رو در حال مطالعه دفتر ديدم ، لازم نبود خودتون رو به زحمت بيندازيد و به اينجا بياييد . اگر اراده مي كرديد شخصا تقديم مي كردم . لحن سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 258]
-
گوناگون
پربازدیدترینها