تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 14 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شش (صفت) در مؤمن نيست: سخت گيرى، بى خيرى، حسادت، لجاجت، دروغگويى و تجاوز.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837726100




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شمس الدين تبريزي


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: obituary06-06-2008, 01:02 AMسلام مدتي هست که زمينه تحقيقم در مورد حضرت مولانا و حضرت شمس هست.ولي کوچکتر از آن هستم تا بخواهم خودم را جزو مولانا شناسان و شمس شناسان قرار بدهم.فقط تا جايي که توانستم خودم را وقف در اين ارتباط کردم و مطالبي هم در اين زمينه نوشتم. خلاصه‌اي از مطالبي را که در زمينه حضرت شمس الحق تبريزي نوشتم را در اين 2 روز تايپ کردم و در اينجا قرار ميدهم.اگر مورد قبول دوستان باشد اين راه ادامه ميدهم و تا جايي که اطلاعات دارم مينويسم و در اختيارتان قرار ميدهم. چون احساس ميگم اين شخصيت بزرگ و عارف عاليقدر کمتر شناخته شده هست. من خودم مريد شمس و مولانا هستم و آنها را مراد خود مي‌دانم. مطالب را بصورت ساده شروع مي‌کنم و اگر تمايلي براي ادامه از طرف دوستان بود وارد بحث‌هاي تخصصي در اين زمينه ميشويم. obituary06-06-2008, 01:03 AMشمس کودکی پيشرو و استثنايی بوده است. از همسالان خود کناره می‌گرفته است. تفريحات آنها دلش را خوش نمی‌داشته است. بازی نمی‌کرده. آن هم نه از روی ترس و جبر. بلکه از روی طبع و طيب خاطر. پيوسته به وعظ و درس روی می‌آورده است. خواندن کتاب را به شدت دوست می‌داشته است. از همان کودکی درباره‌ی شرح حال مشايخ بزرگ صوفيه مطالعه می‌کرده است. گوشه‌گيری و زندگانی پررياضت شمس، در کودکی موجب شگفتی خانواده او می‌شود. تا جايی که پدر با حيرت در کار او به وی می‌گويد: - آخر تو چه روش داری؟ - تربيت که رياضت نيست. و تو نيز ديوانه نيستی؟ شمس از همان کودکی درمی‌يابد که هيچکس او را درک نمی‌کند. همه از سبب دلتنگی‌اش بی‌خبرند. می‌پندارند که دلتنگی او نيز، از نوع افسردگی‌های ديگر کودکان است: « مرا گرفتند به خردکی: - چرا دلتنگی؟ مگر جامه‌ات می‌بايد يا سيم (نقره) ؟ - گفتمی: ای کاشکی اين جامه نيز که دارم، بستندی!» در ميان بی‌تفاهمی‌ها، تنها يکی از «عقلای مجانين»، يکی از ديوانگان فروزانه که از چيزهای نديده آگهی می‌داده است. مردی که يکبار برای آزمايش در خانه‌ای در بسته گذاشتندش و بعد بيرونش يافتند. او به شمس احترام می‌گذارد. و وقتی می‌بيند پدر شمس بی‌اعتنا به فرزند خود، پشت به او، با ديگران گفتگو می‌دارد، مشتهای خود را گره کرده و تهديد گرانه با خشم به پدر شمس می‌نگرد. و به او می‌گويد: «اگر به خاطر فرزندت نبود، برای اين گستاخی تو را تنبيه می‌کردم.» و آنگاه رو به شمس کرده و به شيوه وداع درويشان، تعظيم کرده و می‌گويد: «روزگارت خوش باد!» اين تجربيات و خاطرات، در ذهن شمس نقش می‌بندد و از همان کودکی وی را خود برتربين و خودآگاه می‌سازد. تا جايی که در برابر شگفتی پدر از دگرگونی‌های خويش، به او می‌گويد: تو مانند مرغ خانگی هستی که زير وی، در ميان چندين تخم مرغ، يکی دو تخم مرغابی نيز نهاده باشند. جوجگان چون به درآيند، همه به سوی آب می‌روند. ليکن مرغابی، بر روی آب می‌رود. و مرغ ماکيان و جوجگان ديگر همه بر کنار آب فرو در می‌مانند. اکنون ای پدر! من آن جوجه مرغابی‌ام که مرکبش دريای معرفت است. ظن و حال من اين است: اگر تو از منی؟ يا من از تو؟ درآ در اين آب دريا! و اگر نه برو بر مرغان خانگی... پدر شمس تنها با حيرت و تاثر، در پاسخ فرزند می‌گويد: «با دوست چنين کنی، به دشمن چه کنی؟» obituary06-06-2008, 01:04 AMدوران نوجوانی و برزخ کودکی و بلوغ شمس نيز دوره‌ای بحرانی بوده است. شمس در نوجوانی، يک دوره سی چهل روزه‌ی بی‌اشتهايی شديد را می‌گذراند. از خواب و خوراک می‌افتد. هرگاه به وی پيشنهاد غذا خوردن می‌شود، او از تمکين سر باز می‌زند. جهان تعبدش واژگون می‌شود. تب حقيقت و تشنگی کشف رازها سراپای وجود او را فرا می‌گيرد. ترديد دلش را می‌شکافد و از خواب و خوراک بازش می‌دارد. شمس از اين تب فلسفی و بحران فکری دوره‌ی نوجوانی خود به عنوان «اين عشق»، عشقی که از خواب و خوراک باز می‌دارد و نوجوان را به اعتصاب غذايی برمی‌گمارد، و او را به عناد با خود و لجبازی با ديگران برمی‌انگيزد ياد می‌کند. ليکن می‌بيند که با اين وصف در محفل اهل دل هنوز وی را به جد نمی‌گيرند و با وجود درگيری در لهيب چنين عشق سوزانی، آواز درمی‌دهند که: «هنوز خام است! به گوشه‌ای رها کن تا بر خود بسوزد. (پخته گردد).» شمس را از نوجوانی به زنبيل‌بافی عارف -ابوبکر سله‌باف تبريزی- در زادگاهش تبريز می‌سپارند. شمس از او چيزهای فراوانی ياد می‌گيرد. ليکن به مقامی می‌رسد که درمی‌يابد ابوبکر سله‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. او بايد پرورشگری بزرگتر را برای خود بيابد و از اين رو به سير و سفر می‌پردازد. و در پی گمشده‌ی خود همچنان شهر به شهر می‌گردد. شمس‌الحق والدين، محمد ابن علی ابن ملک‌داد تبريزی را در شهر تبريز پيران طريقت «کامل تبريزي» خواندندی. و جماعت مسافران اهل دل، او را «پرنده» گفتندی جهت بی‌قراريی که داشت... obituary06-06-2008, 01:04 AMاز آنچه در دسترس است چنين برمی‌آيد که شمس را از نوجوانی به زنبيل‌بافی عارف به نام ابوبکر سله‌باف تبريزی در زادگاهش تبريز می‌سپارند. شمس از او چيزهای فراوانی ياد می‌گيرد. ليکن به مقامی می‌رسد که درمی‌يابد ابوبکر سله‌باف نيز ديگر از تربيت او عاجز است. شمس برای جستجوی خويش، رنج سفرهای طولانی را بر خود هموار می‌دارد. در اين سفرها به سير آفاق و انفس نايل می‌گردد. تا جايی که صاحب‌دلان او را شمس پرنده و بدانديشان او را شمس آفاقی يعنی ولگرد و غربتی لقب داده‌اند. شمس در سفرهای خود به ماجراهای تلخ و شيرين بسيار، برخورد می‌کند. گرسنگی می‌کشد. بخاطر امرار معاش می‌کوشد تا کارگری کند اما به سبب ضعف بنيه و لاغری چشمگيرش او را به کارگری هم نمی‌برند. شمس با آزمايش‌ها و خطاهايی شگفت روبرو می‌شود. به خاطر راست‌گويی از شهر بيرونش می‌کنند. به خاطر ضعف اندام بر وی خرده می‌گيرند. طويل و درازش می‌خوانند و بر وی نهيب می‌زنند که: «ای طويل! بور تا دشنامت ندهيم!» اگر درهمی داشت در کاروانسراها می‌خوابيد وگرنه به گوشه مسجدی پناه می‌برد تا شايد در خانه خدا که پناه بی‌پناهان است، لحظه‌ای بياسايد. اما در می‌يابد که مسجد خانه‌ی شخصی خدا نيست. بلکه اجاره‌ای است و صاحب و خادمی ضعيف‌کش دارد که با اهانت تمام بيرونش می‌کنند. در فراسوی چهره خويش، قلب رنجديده‌ای دارد و بارها آرزوی مرگ می‌کند. تا جايی که وقتی می‌بيند جنازه نوجوانی را از کنارش می‌برند، حسرت زده اظهار می‌کند که: اين نامراد پرحسرت را کجا برند؟ ما را ببرند که سالها در اين حسرت خون جگر خورديم. شمس علی‌رغم بيزاری از تجمل و دنيا پرستی، گاه به خاطر پرهيز از اهانت خلق، و يا احيانا به خاطر مقاصد خاص ديگری، ناگزير می‌شود که به توانمندی تظاهر کند. در عين گرسنگی و تهی‌مايگی به جامه بازرگانان در می‌آمد و بر در حجره خود در کاروانسرا قفل سنگين می‌زد. به هر شهر که رفتی در کاروانسراها نزول کردی و کليد محکم بر در نهادی و در اندرون به غير حصير نبودی. گاه‌گاه شلواربند (بند شلوار) دوختی و از آن امرار معاش می‌کردي. ین وضع تا زمانی ادامه یافت که کم کم به خدمت عارفان بزرگ درمیآمد و از نام آنها او نیز از اهانت عوام خلاص یافت. اما به طوری که مشهور است تا واپسین دم عمر هم از زهر دشمنان آرام نداشت. obituary06-06-2008, 01:05 AMدوره شمس کوتاه‌ترين ولی پرشورترين دوره‌ی زندگی مولانا بود و تاثير شگفت‌آوری که اين درويش غريبه و اين شيخ لاابالی بر مولانا گذاشت چنان عظيم و زير و رو کننده بود که مريدان مولانا و پيروان پدرش -سلطان‌العلما- را به شدت عصبانی کرد. وقتی شمس به قونيه آمد، چهار سالی از مرگ اولين مربی مولانا، سيد برهان‌الدين محقق ترمذی می‌گذشت. گفته‌اند که اين سيد حتی پيش از هجرت سلطان‌العلما به غرب، زمانی که سلطان‌العلما هنوز در بلخ زندگی می‌کردند مربی مولانا بود. هنگام هجرت سلطان‌العلما، سيد در زادگاهش ترمذ بود. سالها بعد سيد مرگ سلطان‌العلما را به خواب ديد و خود سلطان‌العلما به خواب او آمد و او را به قونيه فراخواند. به او «سيد سردان» می‌گفتند و هيچ‌کس درباره‌ی اسراری که او فاش می‌کرد شکی به خود راه نمی‌داد. سيد پس از اجرای مراسم عزاداری به جانب قونيه حرکت کرد و يک سال پس از مرگ سلطان‌العلما به قونيه رسيد. مولانا حدود نه سال با اين سيد حشر و نشر داشت و به توصيه همين سيد بود که برای تکميل دوره‌ی طلبگی به شام سفر کرد و چند سالی در حلب و دمشق به تحصيل علوم پرداخت و با بزرگان و علمای معاصرش از نزديک آشنايی پيدا کرد. سيد تا پايان عمر سرسپرده سلطان‌العلما بود و مولانا را واداشت کتاب معارف سلطان‌العلما را هزار بار بخواند. اما اين سيد سردان مرد دانايی بود و می‌دانست که معارف سلطان‌العلما برای مولانا کافی نيست و اين بود که توصيه کرد به شام برود. و پس از بازگشت او از شام، وقتی که او را در علم «قال» تکميل ديد به او گفت که حالا ديگر نوبت علم «حال» آمد. وقت آن بود که مولانا از پيله‌ای که به دور خود تنيده بود درمی‌آمد و به سوی عوالم ديگری پر می‌کشيد و برای اين کار لازم بود کسی از بيرون سوزنی يا ميخی توی اين پيله فرو کند. سيد مرد اين کار نبود. خود او توی پيله بود. اما می‌دانست که اين کار لازم بود و خبر داشت که دير يا زود سوزنگر دلاوری از راه می‌رسيد و اين کار به دست او انجام می‌گرفت. از همين جاست که می‌گويند سيد ظهور شمس را پيش بينی کرده بود..... obituary06-06-2008, 01:06 AMسيد سردان ظهور شمس را پيش‌بينی کرده بود. از گفتار خود شمس در مقالات پيداست که شمس او را می‌‌شناخته و همديگر را ديده بودند. شايد خود سيد هم با مولانا به شام سفر کرده و در حلب يا دمشق همديگر را ديده‌اند و شايد در قيصريه. سيد چند سالی در قيصريه مقيم بود و در همين شهر بود که مرد. سيد مرد محافظه‌کاری بود، اما شايد بدش نمی‌آمد اين امانت گرانبهايی را که سلطان‌العلما به دستش سپرده بود را به شمس بسپارد. از واکنش علمای شهر پيروان سلطان‌العلما واهمه داشت يا دلش نمی‌خواست تا وقتی که زنده است شمس را در قونيه و در محضر مولانا ببيند. می‌گفت: «او شير و من شير. با هم سازگاری نتوانيم کردن.» اما تا چهار سال پس از مرگ او هم از شمس خبری نبود. شايد اين خود شمس بود که شتابی به خرج نميداد. چون به قول خودش «وقت نيامده بود هنوز.» تا چهارسال پس از مرگ سيد سردان همچنان «وقت نيامده بود هنوز» و تازه پس از آن شمس که گويا شصت ساله بود به قونيه رسيد. کمی به عقب برگرديم. مولانا در دمشق به ديدار شيخ محی‌الدين عربی هم رفته بود و از گفتار شمس در مقالات به خوبی پيداست که شمس با محی‌الدين دوستی و همصحبتی قديم داشته و می‌توان حدس زد که ملاقات شمس با مولانا نه به طور تصادفی در ميدان دمشق، بلکه در محضر محی‌الدين يا به واسطه او صورت گرفته باشد. اما شمس می‌گويد از پانزده يا شانزده سال پيش همديگر را می‌شناخته‌اند و «سلام و عليک» داشته‌اند. شانزده سال پيش از ورود شمس به قونيه، مولانا کجا بود؟ با پدرش سلطان‌العلما در راه بودند، در آستانه ورود به قونيه، و شايد هم هنوز در شهر ارزنجان يا در لارنده. به روايت افلاکی مولانا قبل از ورود به قونيه هفت سال در لارنده بود و در همين شهر بود که مولانا در هيجده سالگی ازدواج کرد. به روايت سپه‌سالار سلطان‌العلما از حدود يک سال قبل از ورود به قونيه در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. شمس در مقالات می‌گويد که مدتی در ارزنجان بود و از آنجا به قونيه رفت. ارزنجان در آن زمان شهر آباد و مهمی بود و يک سال بعد از آن سلطان‌العلما به دعوت کيقباد سلجوقی به قونيه رفت. شايد اولين ملاقات شمس با مولانا در همين شهر ارزنجان صورت گرفته باشد. و يا در لارنده. و يا در کاروانسرايی بر سر راه. اما ما نمی‌خواهيم مثل افلاکی و سپهسالار داستانمان را به مبالغه بياميزيم. خود شمس اصلا اهل مبالغه نيست. داستان خود را به سادگی و بدون رنگ و لعاب اضافی بيان می‌کند. سپهسالار و افلاکی داستانهای زيادی از کرامات شمس نقل می‌کنند. اما خود شمس اهل کرامت نيست. او اهل معامله است. پس رواياتی مانند خواب ديدن شمس و ندای غيبی و امثال اين را از بحث کنار می‌گذاريم. شمس پس از سفرهای گوناگون و گذشتن از شهرهای مختلف سرانجام مدتی را در دمشق ماندگار شد. و همينجا بود که دوباره مولانا را ديد. نه در ميدان شهر. بلکه در محضر شيخ محی‌الدين عربی. شايد هم در جای ديگری با هم آشنا شده باشند. اما نه تصادفی و به واسطه نداها و الهامهای غيبی! obituary06-06-2008, 01:06 AMدرباره نخستين ديدار شمس و مولانا در قونيه داستانهای مختلفی روايت شده‌اند که در بسياری از آنها به قدری مبالغه به کار رفته است که باور کردن آن مشکل می‌شود. روايت جامی در نفحات‌الانس شمس به مدرسه مولانا وارد می‌شود و می‌بيند که مولانا توی حياط، کنار حوض نشسته است و پهلوی دستش يک دسته کتاب روی هم تلنبار شده است. شمس از مولانا می‌پرسد: «اينها چيست؟» مولانا می‌گويد: «تو به اينها چه کار داری؟ اينها قيل و قال است.» شمس کتابها را هل می‌دهد توی آب. مولانا فرياد می‌زند «اين چه کاری بود که کردی؟» شمس که می‌بيند مولانا خيلی ناراحت شده است، کتابها را يکی يکی از توی آب بيرون می‌کشد. هيچکدام عيبی نکرده و حتی تر نشده بودند. مولانا تعجب می‌کند. می‌گويد: «چطور؟» شمس جواب می‌دهد: «تو به اين کارها چه کار داری؟ به اين می‌گويند ذوق و حال.» بعد مولانا دست او را می‌گيرد و می‌برد به حجره خودش و سه ماه در آنجا می‌مانند و در به روی خود می‌بندند و باقی قضايا ... روايت احمد افلاکی در مناقب‌العارفين مولانا روزی داشت از روبروی کاروانسرای شکرريزان می‌گذشت. شمس نشسته بود روی سکو دم در. همين که مولانا را ديد از جا برخواست و افسار اسب مولانا را محکم به دست گرفت و از او پرسيد: «ابايزيد بزرگ‌تر است يا مصطفی؟» مولانا جواب می‌دهد «ابايزيد سگ کی باشد که تو با حضرت رسول مقايسه‌اش می‌کنی؟» شمس می‌گويد پس چرا ابايزيد به خودش جرات می‌دهد حرفهای گنده گنده‌ای بزند از قبيل «سبحانی! ما اعظم شاني» و «انا سلطان السلاطين». ادعاهايی که حضرت مصطفی با همه عظمتش هيچگاه به زبان نمی‌آورد؟ جواب مولانا را افلاکی به تفصيل بيان کرده و می‌گويد شمس بلافاصله پس از شنيدن جواب نعره‌ای زد و نقش زمين شد. مولانا دستور داد او را سر دست بگيرند و به مدرسه برند و خودش هم به دنبال او رفت و از همين لحظه سه ماه بيرون نيامدند و مولانا مسند تدريس و تعليم را رها کرد و مريدان را به حال خود گذاشت و باقی قضايا .... روايت سپهسالار سپهسالار هم اولين سوال شمس را ماجرای ابايزيد می‌داند. اما ماجرا را با آب و تاب بيشتری بيان می‌کند و می‌گويد: خداوندگار -مولانا- توی خانه نشسته بود که ناگهان به او الهام شد که آن شمسی که چندين سال منتظرش بودی طلوع کرده است. از خانه بيرون آمد و يکراست به کاروانسرای شکرريزان رفت. شمس دم در کاروانسرا نشسته بود و همين که مولانا را از دور ديد به او الهام شد که شيخی را که به او وعده داده‌اند همين است که دارد می‌آيد. مولانا روی سکويی روبروی شمس نشست و هر دو مدتی با هم حرف نمی‌زدند و فقط به هم نگاه می‌کردند تا اين که سرانجام شمس گفت: «ابايزيدی که هيچ وقت خربزه نمی‌خورد چون می‌گفت نمی‌داند که حضرت مصطفی خربزه را چگونه قاچ می‌کرده چطور به خودش اجازه می‌دهد که بگويد سبحانی. ما اعظم شانی!‌ ؟» و بلافاصله پس از جواب مولانا همديگر را در آغوش می‌گيرند و چون شير و شکر به هم می‌آميزند و سپس می‌روند به حجره صلاح‌الدين زرکوب و شش ماه آنجا می‌مانند و نه چيزی می‌خورند و نه چيزی می‌آشامند و پس از آن مولانا رغبت زيادی به سماع از خود نشان می‌دهد. و باقی قضايا .... جمع بندی اغراق‌ها و کشف واقعيت چند روايت ديگر هم هست که مثلا در يکی از آنها کتابها به جای آنکه در آب بريزند در آتش انداخته می‌شوند و الخ. در همه اين روايات مبالغه‌آميز سوال و جواب اوليه بلافاصله به از هوش رفتن و نعره زدن می‌انجامد و اين آغاز ناگهانی ماجراست. اما در مقالات شمس از قول خود شمس داستانی به مراتب واقعی‌تر می‌خوانيم و می‌بينيم که ديدار اين دو تصادفی نبوده و ماجرا به پانزده شانزده سال پيش بازمی‌گردد. وقتی شمس به قونیه می‌رسد و محضر او را درک می‌کند، به او می‌گويد: «بسيار خوب. ما وعظ تو را شنيديم و خيلی هم لذت برديم. تو علامه‌ی دهری و همه‌چی را خيلی خوب بلدی و کتاب معارف پدرت را نه يکبار و دو بار، بلکه هزار بار خوانده‌ای و خيلی خوب بلدی. حالا بگو ببينم حرفهای خودت کو؟» شمس در مقالات به جای اين که کتابها را توی آب يا آتش بياندازد، خطاب به مولانا با قاطعيت و صراحت و رک و پوست کنده می‌گويد: «سخن بگو! تو کيستی؟ از آن تو چيست؟» ببينيد اين شمس مقالات چقدر واقعی تر و دوست داشتنی تر از شمس افلاکی و سپهسالار و ديگران است؟ obituary06-06-2008, 01:07 AMشمس دائم به مريدان مولانا گوش‌زد می‌کرد که: «شما قدر اين گوهر را نمی‌دانيد.» مريدان و علمای شهر دلشان می‌خواهد مولانا سلطان‌العلمای ديگری باشد. در همان حد و نه فراتر. خود مولانا نمی‌خواهد سلطان‌العلمای ديگری باشد. اما با علمای شهر و مريدان هم سر جنگ ندارد. می‌خواهد شمس را با آنها و آنها را با شمس آشتی دهد. دلش نمی‌خواهد شمس زيادی تند برود. اما شمس زبان تند و تيزی دارد و هيچ ملاحظه‌ای توی کارش نيست. به مريدان پرخاش می‌کند و فحش می‌دهد. مريدان به مولانا شکايت می‌برند. مولانا از شمس گله می‌کند که چرا ملاحظه‌ی آنها را نمی‌کنی و شمس از مولانا گله می‌کند که «چرا جواب آنها را نمی‌دهی؟» مولانا نمی‌خواهد مريدان را از دست خودش برنجاند و باز هم ملاحظه می‌کند. شمس قهر می‌کند و می‌رود به حلب. مولانا پسرش سلطان ولد را با چهارصد درهم و نامه‌هايی منظوم به حلب می‌فرستد تا شمس را برگرداند. اين نامه‌ها اولين شعرهای مولاناست. مولانا زبان باز کرده و اين هم اولين آثاری دوره‌ی سخن‌گويی. اين نامه‌ها غزلياتی‌ است در ستايش شمس و در جهت ترغيب او به بازگشتن به قونيه. اولين داوری را درباره‌ی شعر مولانا از زبان شمس می‌شنويم:‌ «اين سخن که مولانا نبشت در نامه، محرک است. مهيج است. اگر سنگ بود، با سنگی بر خود بجنبد.» برمی‌گردد. داستان معروف است. پياده آمدن سلطان ولد در رکاب شمس از حلب تا قونيه و بعد، دوباره قونيه. و اين بار هم مريدان بنا می‌کنند به سوسه دواندن و بدگويی و اين بار شمس تصميم گرفته است که همه ملاحظه‌ها را بگذارد کنار و به قول خودش «نفاق» نکند. با اين همه سعی می‌کند که با آنها نرم‌تر از پيش تا کند. به مولانا گفته است خواهی ديد که اينها را رام می‌کنم و حالا می‌خواهد نشان دهد که می‌تواند. اما حساب او درست از آب در نمی‌آيد. اين بار فرزندان مولانا هم با بدخواهان يار می‌شوند. پس از بازگشت شمس از حلب، مولانا اتاقی در خانه خودش به او داده و دختری از منسوبين خودش (که بعضی می‌گويند دخترش بوده است) را به نام کيميا به عقد او درمی‌آورد تا با هم توی آن اتاق زندگی کنند و شايد به اين ترتيب خواسته آن پير گريزپا را بند کند. پسر جوانتر مولانا، علاءالدين محمد وقت و بی‌وقت به بهانه ديدار با پدرش، از جلوی اتاق آنها رد می‌شود و شايد سرکی هم توی اتاق بکشد و آرامش و خلوت آنها را به هم می‌زند. شمس از اين بابت به شدت دلخور است و به او تذکر می‌دهد که اين حرکت را ديگر تکرار نکند. و اما اين پسر ديگر، بهاءالدين يا همان سلطان‌ولد همان که از حلب تا قونيه پياده آمد تا درجه اخلاص و ارادتش را نشان بدهد و به قونيه که رسيدند، تنها کسی بود که علاوه بر صلاح‌الدين زرکوب اجازه داشت که در خلوت مولانا با شمس حضور يابد. همان که سالها بعد در مثنوی ولدنامه‌اش ماجرای پدرش با شمس را به نظم کشيد. به قول جامی شمس گفته است که «من سر را در راه مولانا فدا کردن و سر (به معنی راز) را به سلطان ولد بخشيدم.» شمس داستان خودش با مولانا را به اين صورت خلاصه می‌کند: «گوهری بود در صدفی. گرد عالم می‌گشت. صدف‌ها می‌ديد بی‌گوهر. حکايت صدف و گوهر می‌کردند او نيز با ايشان حکايت صدف می‌کرد. تا روزی که جوهری يگانه‌ای يافت و گفت آنچه گفت.» شمس به مولانا می‌گويد: «سخن بگو تا من هم سخن بگويم!» سخن گفتن مولانا شمس را در سخن گفتن خود گرمتر می‌کند. اما اين سخن گفتن شمس بود که برای اولين بار مولانا را شيفته و مجذوب خود کرد. دلبستگی مولانا به کلام شمس و تاثير شگفتی که بر مولانا گذاشت، سالهای سال پس از غيبت شمس در مثنوی تجلی يافت. درجه اين نفوذ کلام به حدی بود که گاهی عينا همان تعبيرها و عبارات مقالات را در مثنوی به لباس شعر می‌بينيم. obituary06-06-2008, 01:07 AMاز آنجا که پايان زندگی شمس در ابهام است، بهتر است که از آن، هماواز با پاره‌ای از تذکره نويسانش، همان به عنوان غيبت شمس ياد کنيم. بنابراين قرار، شمس دارای دو غيبت بوده است: غيبت صغری و غيبت کبری. غيبت صغرای شمس، دوره کوتاهی است که وی بی‌خبر از قونيه می‌رود و ماه‌ها بعد از دمشق بازش می‌يابند. و غيبت کبری يا غيبت بزرگ شمس پس از سال ششصد و نود و پنج هجری قمری روی می‌دهد که ديگر از وی هيچگونه خبری در دست نيست. جلال‌الدين مولانا هر دو بار در غيبت شمس سوگوار می‌گردد. و وقتی از يافتن او نااميد می‌شود بنياد سماع نهاد و شعرخوان و اهل طرب گرديد و يک دم مجال آرامش و آسايش نداشت. حسودان و خودپرستان از اطراف زبان به طعن گشودند که: «دريغا نازنين مردی و عالمی ... که از ناگاه ديوانه شد و از مداومت سماع و رياضت، مختل‌العقل گشت و مجذوب شد...» احتمال می‌رود که اگر شمس را نيز کشته باشند قتل او بر مولانا جلال‌الدين در آغاز پوشيده مانده است و وی آن را غيبت ديگری از شمس می‌پنداشته است. افلاکی حال مولانا را اين گ سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 581]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن