واضح آرشیو وب فارسی:شبكه خبر دانشجو: پيرزن مهربان و هديه
هومن ملوك پورwww.drhooman.comواقعيت اين است كه در هر حرفه و شغلي دردسرهايي وجود دارد كه گاه باور نكردني است. هميشه همه تصور مي كنند دامپزشكان به ويژه آن دسته از دامپزشكاني كه با حيوانات خانگي سر و كار دارند راحت ترين شغل دنيا را دارند. اما از اين هفته در اين ستون دردسرهاي يك دامپزشك را با هم مي خوانيم.---تمام فكرتان را متمركز كنيد روي اين مساله كه قيافه من را در پايان اين داستان چطور در ذهنتان تجسم مي كنيد.مثل هر روز پشت ميزم نشسته بودم و مريض هاي اهلي و وحشي را ويزيت مي كردم. مريض هاي من هر كدامشان يه شكل و يه اندازه يي هستند. مثلاً نشستي، و به يكباره در باز مي شود و يه دوبرمن با چشاي خون گرفته وارد مي شود. بعد يه پرشين كت لوس پشمالو با چشاي خمار، بعد يه كاسكوي جيغ جيغو، بعد6 نفر با هم وارد اتاق مي شوند كه كف دست يكي از آنها يك لاك پشت 3 سانتي متري نشسته است. مي گم خوب شد از اين لاك پشت بزرگ ها نداري وگرنه بچه محلاتونم مي آوردين لابد. به همون اندازه كه مريض ها در نوع خودشون عجيب و غريب و متفاوت هستند، صاحبا شون هم متفاوتند. سنين مختلف، فرهنگ هاي مختلف، اوضاع مالي مختلف. از دختربچه 6 ساله كه گربه اش را با سختي بغل كرده تا پيرمردي 70 ساله، از خانم آلامد زعفرانيه تا جوان كفترباز ميدان منيريه. اون روز هم مرتكب درمان مي شديم كه يه خانم مسن (تصحيح مي كنم) يك خانم حدود 75 ساله، با يه سبد در دست داخل اتاق شد. بار اولي بود كه مي ديدمش. شبيه تمام مادربزرگ هاي دوست داشتني بود. بعد از سلام و عليك گرم متقابل و احوالپرسي تا فاميل درجه دو و قربان قد و بالاي ما رفتن و كلي از حذاقت من تعريف كردن، پرسيدم چه كمكي از دستم بر مي آيد كه مانند كسي كه صاحبخانه اش جوابش كرده قيافه اش رفت تو هم و گفت؛ آقاي دكتر، بذاريد اول من دخترمو بهتون معرفي كنم. بالطبع فكر كردم دختر خانمشان در اتاق انتظار نشسته اند، تا آمدم بگويم دعوتشان كنيد داخل، به حرفش ادامه داد؛ هديه خانم من 10 سالشه. يك آن شوكه شدم. اين خانم كم كم بايد 70 سال را شيرين داشته باشه. يعني توي 60 سالگي چطور بچه دار شده؟ - توي يه خانواده فرهنگي بزرگ شده. آخه مي دونيد شوهر من خدا رحمتش كنه توي چاپخونه كار مي كرد.چهار سال پيش عمرش را داد به شما، بچه ام هديه خيلي لطمه خورد، تا چند روز غذا نخورد و مدام مي رفت تو رختخواب اون خدابيامرز مي خوابيد. من؛ البته بهتره بذاريد بزرگ تر بشه خودش يواش يواش با سختي هاي زندگي...- بعد از آن دو بار بردمش پيش اون يكي دخترم تو امريكا. آخه دكترش اون موقع گفت افسردگي گرفته. اونجا كه رفتيم روحيه اش باز شد. نوه هام باهاش بازي مي كردن و بيرونش مي بردن، خلاصه خيلي كيف مي كرد. من كاملاً گيج شده بودم. نمي دانستم براي چي اينها را براي من تعريف مي كند. آخه چند بار پيش آمده بود از اونجايي كه ما ايراني ها نگاه مي كنيم اما نمي بينيم، كسي آمده بود و به واسطه اين كه روي تابلوي كلينيك نوشته شده بود راديولوژي، مي خواست از دست شكسته پسرش عكس بگيريم و بعد از توضيحات دلسوزانه در عين حال شيطنت آميز منشي هاي كلينيك مي فهميد جمله بزرگ تري روي تابلو نوشته كه آن را نخوانده؛ دامپزشكي. خانم مسن درباره دخترش هديه همچنان يك نفس ادامه مي داد؛ «غذا كه هرجورشو بگيد من امتحان كردم. از گوشت فيله گوسفندي جدا مي كنم با يه خرده هويج و سيب زميني رنده شده مي پزم، بعد مي ذارم بخارپز بشه. بعد يه خرده آويشن و زعفرون مي زنم بهش. اينجاي صحبت يه خرده خم شد به سمتم و با حالت كسي كه بخواد حرف يواشكي بزنه آروم گفت آخه خيلي زعفرون دوست داره.- به نظرتون اينها غذاي خوبيه براي هديه ام؟ من مثل واليباليستي كه پاس لب تور بهش داده باشن بلافاصله از اين فرصت طلايي استفاده كردم و گفتم؛ من راجع به تغذيه كودكان اطلاع چنداني ندارم، اگه بخوا... ناگهان اشكش جمع شد و با بغض گفت؛ پيرارسال كه بردم دكترش دندون اش رو چك كنه دكتره از هديه من خوشش نيومد و آخرش دندون دخترم رو هيچ و پوچ كشيد.من ديگه صداي بيماران و صاحبانشان كه از اتاق انتظار مي آمد را به كلي فراموش كرده بودم. اينقدر اين موضوع هديه خانم و دندان كشيده شده اش و دندانپزشك بي مروت برايم جالب شده بود كه ناگهان دستمال جلويم باز شد و من يك دندان نيش كرم خورده گربه جلوي چشمم ديدم.من با تعجب توام با بلاهت پرسيدم؛ اين كه دندون گربه س. پيرزن نگاهي عاقل اندر سفيه به من انداخت و گفت؛ آقاي دكتر مي خواستين دندون كي باشه؟ دندون هديه س ديگه. خانم انصاري از همكاران آمد داخل اتاق و در حالي كه پرونده ها رو مي گذاشت رو ميز با چشم و ابرو اشاره يي به مادربزرگ مهربان كرد و گفت؛ بيرون خيلي شلوغ شده و دست برد تا سبد هديه خانم را روي ميز بگذارد. پيرزن پريد و پرسيد؛ چي كار مي كني؟ منشي؛ بذارمش رو ميز دكتر ويزيتش كنه. - ميز را ضدعفوني كرديد؟ منشي؛ بله با الكل. پيرزن نگاهي به من انداخت و من با سر گفته منشي ام را تاييد كردم. پيرزن از داخل ساكي كه به همراه داشت ابتدا يك پارچه بزرگ روي ميز پهن كرد و سپس يك حوله هم روي آن انداخت بعد در سبد را با احتياط بازكرد و از لاي در سبد نگاهي به داخل سبد انداخت كه ناگهان صداي خرناس گربه يي شنيده شد و بعد يك چنگ جانانه به دست پيرزن. خون از جاي چنگ راه افتاد و تازه توجهم به جاي چنگ هاي بزرگ و كوچك و جديد و قديمي روي دست پيرزن جلب شد. من؛ شما رو هم چنگ مي زنه؟- چنگ نيست و مثل مادري كه تجديد آوردن بچه اش رو گردن معلمش ميندازه، گفت بازي مي كنه دخترم.من؛ خب، بگيد مشكلش چيه؟- يه هفته پيش گلاب به روتون مزاجش خوب كار نمي كرد. من از اين قرص زردها داشتم، اسمش... اسمش ااااا يادم رفته مثل كروكوديل مي مونه. من؛ بيزاكوديل؟ - آها آره بيزاكروديل دادم بهش. هرچي بهش كته ماست دادم، هيچ تاثيري نكرد. بعد يه جوري ميو مي كنه كه انگار دلش درد مي كنه. با يكي از دوستام كه حرف مي زدم گفت اگه يه نفر تو اين شهر باشه كه بتونه اسهال اين رو بند بياره شماييد.من كه از اين همه تعريف ذوق مرگ شده بودم و احساس اين كه تنها قرص ديفنوكسيلات اين شهرم و تنها منم كه مي تواند اين فاجعه انساني/ حيواني را سرانجام بخشد، در پوست خودم نمي گنجيدم، پرسيدم؛ كدوم دوستتون؟ - خانم نصيري. از دوستاي قديميمه. الان دو ساله افسردگي گرفته. يه گربه داشت كه سه سال پيش همين جا زير دست خودتون مرد. خانم منشي كه ديد اوضاع خرابه گفت؛ حتماً بيماري صعب العلاجي داشته.- نه بابا صحيح و سالم بود آوردش براي ويزيت دوره يي بهش يه آمپول زدين، پس فرداش مرد بيچاره. پرسيدم؛ يعني آمپول ما اون رو كشت؟ - نه، فكر نكنم، آخه برده بودش پارك يه سگ دنبالش كرد اونم فرار كرد و رفت زير ماشين. مي گفت وقتي رسونده بودتش اينجا، گربه اش نفس نمي كشيد.من در حالي كه سعي مي كردم به خانم انصاري نگاه نكنم گفتم؛ آقاي اويسي رو صدا كنيد تا گربه خانم را نگه داره. آقاي اويسي دستيار محترم بنده است كه در امر مهار كردن حيوانات در خط مقدم است و من از پشت خاكريز وي به امر بهداشت، درمان و آموزش پزشكي حيوانات مي پردازم. همكارم آرام در سبد را باز كرد و دست راستش را برد داخل سبد كه چشمتان روز بد نبيند، اويسي دادي زد و سبد را رها كرد و هديه خانم 10 ساله(هريك سال گربه تقريباً معادل 7 سال انسان است، يعني گربه و صاحبش در يك رده سني بودند) مانند تيري كه از چله رها شده باشد از قفس پريد بيرون و رفت زير كمد وسايل. از دست اويسي خون چكه مي كرد. معلوم شد هديه خانم از روي دستكش يك گاز جانانه مهمانش كرده بود. مادربزرگ مهربان خم شده بود و قربان صدقه گربه اش مي رفت. هديه خانم، با زور دسته جارو بيرون آمد و اول پريد روي ميز من و مجسمه دلفينم را شكست، بعد كه ديد خانم انصاري داره ميره طرفش پريد توي كمد داروها و هرچي آمپول و ويال و لوازم معاينه بود شكست و به هم ريخت بعد هم جستي زد كه به بقيه خرابكاري هايش ادامه بدهد كه اويسي حوله روي ميز را انداخت روي گربه و خودش را هم مثل كشتي كچ كارها انداخت روش. همين طور كه به اتاقم نگاه مي كردم، پرسيدم؛ توي خونه هم همين طوريه؟ هديه جان در حوله بسته بندي شده روي ميز معاينه گذاشته شد. من؛ آخرين بار كي غذا خورده؟- صبح ناشتايي چند تا لقمه نون و كره خورد. ماشاءالله خيلي كره دوست داره، بعد حدود 11 يه كمي كنسرو خورد، ناهار معمولاً براش گوشت فيله گوسفندي رو بخارپز مي كنم يه كم بهش زعفرون مي زنم. عصر يه خرده غذا خشكش رو خورد و قبل از اينكه بيايم اينجا هم يه خرده گوشت چرخ كرده دادم خورد، يعني نمي خورد به زور دادم خورد.من هيچ ايراد و مشكلي پيدا نكردم، همه چيز در حد يك گربه 10 ساله مرتب بود. من؛ وقتي ظرف خاكش رو تميز مي كرديد فهميديد كه اسهال داره؟ - نه، معاينه اش كه كردم فهميدم. با تعجب پرسيدم؛ معاينه؟- خب بله. من هر روز معاينه اش مي كنم. دو سه روزه شكمش خيلي قار و قور مي كنه. البته مزاجشم بگي نگي شله. من؛ مدفوعش چه رنگي بود آخرين بار؟پيرزن مهربان كمي فكر كرد و گفت؛ قهوه يي روشن بود، يعني چطور بگم، (همين طور كه داشت مي گفت سرش را مي چرخاند و در داخل اتاق به دنبال چيزي همرنگ آن چيز كه توضيح مي داد مي گشت) يه جور زرد پر رنگ. يه رگه هاي كمرنگ پر رنگ هم توش بود. ناگهان سرش پايين چانه من ثابت ماند با انگشت به زير چانه ام اشاره كرد و مثل خانمي كه موشي، سوسكي، چيزي ديده باشد، گفت؛ همين رنگ كراوات شما بود. عين همين قهوه يي با رگه هاي تيره و روشن... وقتي نسخه اش را گرفت و بعد از كلي تشكر و رساندن سلام به تمام اقوام دور و نزديك و خم شدن روي سبد هديه و گفتن «از آقاي دكتر تشكر كردي خوبت كرد؟» از اتاق من رفت بيرون. همين طور كه داشتم با نفر بعد كه با عجله و كمي دلخوري وارد اتاق شده بود خوش و بش مي كردم، از لابه لاي همهمه، صداي پيرزن مهربان را مي شنيدم كه به خانم منشي مي گفت؛ اي واي كيفم رو نياوردم، از دست اين هديه، حواس نمي ذاره براي آدم. مادر جون بذارش به حسابم، دفعه بعد يادم بذارش با بعدي حساب كنم، تو رو خدا يادت نره ها، آخه من حواس درست حسابي ندارم. الان كه اين داستان رو مي خونيد هديه خانم 14 سالشه و هر 4 تا 6 ماه يك بار اين داستان بدون هيچ كم و كاست مثل فيلم «روز بزرگ گرم» از اول تا آخر تكرار مي شود. تنها فرقي كه كرده اين است كه روز قبل از آمدن پيرزن مهربان و هديه اش، خانم انصاري ياد آوري مي كند كه براي فردا، كراواتي با رنگ هاي شاد تر بزنم.
پنجشنبه 6 تير 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شبكه خبر دانشجو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]