تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 8 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):منافق، بى شرم، كودن، چاپلوس و بدبخت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798327923




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

بازی عروس و داماد


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: NOOSHIN_2912-02-2008, 11:23 PMبازی عروس و داماد عنوان کتابی از بلقیس سلیمانی است که امسال جایزه گرفت. 60 داستان کوتاه داره و قیمتش 1400 تومنه. داستانها خیلی کوتاهند طوری که شاید یه روز هم وقتتون رو نگیره.. اگه از شوخی کردن با مرگ نمی ترسید این کتابو از دست ندید!!! داستان اول رو بخونید.. خودتون متوجه میشید! NOOSHIN_2912-02-2008, 11:24 PMبرای داداشی کارت نفرستادم، به عروسی هم دعوتش نکردم، ولی به او فهماندم می تواند در مراسمی که اخر شب در پارکینگ اپارتمان، بعد از امدن از تالار می گیریم، شرکت کند. خواهر و برادرها، عروس و دامادها از دیدنش تعجب کردند و به من چشم غره رفتند. همان کت و شلوار بیست سال پیش را پوشیده بود، موهای جوگندمیش را خوب شانه زده بود و کفش کهنه ی شوهرم مصطفی را که دو ماه پیش به او داده بودم، واکس زده بود و پوشیده بود. یک دسته گل رز قرمز هم اورده بود. دخترم الناز با اکراه او را بوسید و داماد با او دست داد. فامیل های دور، از زنده بودنش تعجب کرده بودند، بعضی به عمد او را ندیده گرفتند و بعضی هم متلک بارش کردند. خوشبختانه همسر و دخترهایش به این مجلس نیامدند، همان دم تالار خداحافظی کردند و رفتند. حدس می زنم می دانستند که داداشی ممکن است به مراسم خصوصی مان امده باشد. داداشی مثل خیلی از معتادها، سر به تو و منزوی بود. در مراسم با هیچ کس حرف نزد و وقتی دید خواهرها و برادرها با خانواده هایشان زودتر از موعد رفتند، بدون اینکه نظر دیگران را جلب کند، از مجلس خارج شد. دم در بوسیدمش و از امدنش تشکر کردم. فردای عروسی مثل همیشه، پس مانده ی غذاها را جمع کردم و یک شیشه شیر کاکائو خریدم و به طرف اپارتمانش رفتم. نرسیده به اپارتمانش گوشه ای پارک کردم، سم سیانور را با سرنگ به داخل شیرکاکائو تزریق کردم و بعد سوراخ الومینیومی در شیشه ی شیر را ترمیم کردم. وقتی غذاها و شیشه ی شیر را به او می دادم، می دانستم این اخرین باری است که در را پشت سرم قفل می کند. دو هفته بعد برای شناسایی جسدش به پزشک قانونی رفتم، صورتش تغییر کرده بود، سیاه و متورم بود. گفتم، روی مچ دست راستش جای یک زخم قدیمی هست. دستش رو از کشوی سردخانه بیرون اوردند. جای دندان های هشت سالگی ام را روی پوست او دیدم. جای زخم را بوسیدم. این زخم را خوب می شناختم. مجازات پسرک نه ساله ای بود که شیر کاکائو خواهر هشت ساله اش را خورده بود. NOOSHIN_2914-02-2008, 07:02 PMرحیم قبرکن وقتی قبر دخترک شش ماهه ی رقیه کل را می کند، یک ظرف سفالی پیدا کرد. پیدا شدن ظرف سفالی همان و زیر و رو شدن قبرستان بچه ها همان. اول، اهالی روستا تپه ی قبرستان را زیر و رو کردند، بعد غریبه ها و اخر سر سازمان میراث فرهنگی. استخوان های سالم مانده ی بچه ها را دور ریختند و شنیدند که جنازه ی دخترک شش ماهه ی رقیه کل را سگ ها خورده اند. کار و کاسبی عتیقه خر سکه شد. تا پلیس بجنبد، بعضی از عتیقه های چند هزار ساله از مرز هم رد شد. زن رستم گاوکش که شش تا از بچه هایش در قبرستان بچه ها خاک شده بودند، اولین کسی بود که صدای گریه ی دسته جمعی بچه هایی را شنید که هیچ کس ان ها را نمی دید. بعد از ان اهالی روستا اول در حمام کهنه، بعد در تکیه و اخر سر در کوچه پس کوچه های روستا، صدای گریه ی بچه ها را شنیدند. ابتدا مردم صدای گریه ی بچه ها را فقط شب ها می شنیدند. اما خیلی زود کوچه های روستا در روز هم از صدای گریه ی بچه ها پر شد. زن رستم گاوکش شب ها در حیاط شان راه می رفت و لالایی می خواند و روزها، سینه اش را بیرون می اورد و در کوچه ها می دوید و قربان و صدقه ی بچه ها می رفت بلکه شیرش را بخورند. زن رستم گاوکش را که به شهر بردند، رستم و بچه هایش هم از روستا رفتند. بعد از زن رستم گاوکش، نوبت رقیه کل بود. رقیه شب و روز توی کوچه های روستا با گوش های بسته راه می رفت و به سگ ها سم می داد. تنها کسانی که صدای گریه ی بچه ها را نمی شنیدند، کریم عتیقه خر و زنش بودند که هرگز بچه دار نشده بودند. به شش ماه نکشید روستا خالی شد. اخرین نفر، زینب زن کریم عتیقه خر بود. زینت بعد از ان که دست تنها کریم را کفن و دفن کرد از روستا رفت. او قسم می خورد موقع شستن جسد کریم، جای ده ها دست کوچک را روی گردن کریم دیده است. NOOSHIN_2929-02-2008, 04:55 PMخواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد. او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند. خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل سالگی مرد. او یک پسر و یک دختر داشت. خواهرم می گفت: دخترش خیلی شبیه من است. من در دوازده سالگی مردم، وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند. NOOSHIN_2929-02-2008, 04:56 PMزری جان سی و شش سالش بود و هنوز عروسی نکرده بود. برادر کوچکش که برای تحصیل روانه ی غرب شد، زری جان از هفت دولت ازاد شد. اول به اقا فرزین، ساندویچی محله شان پیشنهاد ازدواج داد و بعد به احمد اقا، میوه فروش محله شان. زری جان از صبح تا شب جلوی مغازه ی لباس عروسی فروشی سر میدان محله شان می ایستاد و لباس ها را نگاه می کرد و دل هر بیننده ای را می سوزاند. بالاخره جلسه ی خانوادگی برای این معضل بزرگ تشکیل شد. مادر پیر از همه ی پسر و دخترهایش خواست فکری به حال زری جان بکنند و گفت: زری جان روزی هزار بار استخوان های پدرش را در گور می لرزاند. فرهاد، برادر بزرگ زری جان گفت می تواند یک شوهر قلابی برای زری جان دست و پا کند و یک جشن عروسی برای او راه بیندازد، بلکه زری جان ارام بگیرد. عباس یکی از کارگرهای کارگاه فرهاد پذیرفت که با زری جان ازدواج کند. عروسی مجللی برای زری جان گرفتند و عملا زری جان عروس شد. روز بعد از عروسی، زری جان دوباره لباس عروسی پوشید و عباس اقا را وادار کرد لباس دامادی اش را بپوشد و سر سفره ی عقد بنشیند. دوباره عسل در دهان هم گذاشتند و حلقه رد و بدل کردند. ظرف یک ماه، زری جان بیست و هفت دفعه بازی عروس و داماد راه انداخت. عباس اقا به اقا فرهاد شکایت برد. دوباره جلسه ی خانوادگی تشکیل شد. قرار شد عباس اقا در یک تصادف بمیرد و زری جان بیوه شود. عباس اقا مرد و همه، از جمله زری جان لباس سیاه پوشیدند و عزاداری کردند. زری جان چهل روز لباس سیاه پوشید. روز چهل و یکم، اول به اقا فرزین ساندویچی محله شان و بعد به احمد اقا میوه فروش پیشنهاد ازدواج داد، دلش برای بازی عروس و داماد تنگ شده بود! NOOSHIN_2929-02-2008, 04:57 PMمادر گلاب را که ریخت روی قبرم، فهمیدم حالش خیلی خوب است. یک لبخند او، یک لبخند من، اوضاع جور بود. گفت: مادر! مسعود! باری جوجه_ بلافاصله اصلاح کرد _ برای خواهرت خواستگار امده، پسر خوبی است، دستش به دهنش می رسد، تحصیل کرده است. امده ام ازت اجازه بگیرم. به به! بالاخره ما را هم داخل ادم ها حساب کردند. مادر گفت: برادر بزرگش هستی، اجازه ی تو شرط است. مادر دور و بر قبرم می پلکید و حرف می زد. همان جا هم دو رکعت نماز خواند. نفهمیدم نماز شکر خواند یا حاجت. مادر که رفت، جوجه امد. خدایی اش جوجه برای خودش یک پا خانم شده بود، از ان چشم های موشی و دماغ پهن بچگی اش خبری نبود. وقتش بود، باید شوهر می کرد. از نحوه ی نشستن و زل زدنش به عکسم فهمیدم که اوضاع خراب است. طلبکار بود، درست مثل بچگی هایش. گفتم: چی شده؟ طلب داری؟ گفت: به تو هم می گویند بزرگتر، دارند منو بدبخت می کنند، یک کاری بکن. گفتم: جوجه شلوغش نکن، از کی تا حالا شوهر کردن بدبخت شدن است؟ ان هم برای پیردخترایی مثل تو! گفت: مسعود یک چیزی بهت می گویم ها. می دانستم که می گوید. خوبی ات نداشت به شهید چیز ناجوری بگوید. گفتم: بنال. گفت: پسره از ان بی بته هاست، جلف و حقه باز و تازه به دوران رسیده... گفتم: اووه... بس است. گفت: خب یک جوری حالی مامان بکن این پسره به درد من نمی خورد. گفتم: چه جوری؟ گفت: مثل همیشه، برو تو خوابش. گفتم: خرج دارد. گفت: باز هم؟ گفتم: بله. گفت: بنال. گفتم: مبلغ ده هزار تومان به امامزاده طاهر بدهکارم. گفت: وا! نذر داشتی؟ گفتم: نه، ازش قاپیدم. گفت: داداش! گفتم: ها؟ شهید نمی تواند دزدی بکند؟ گفت: دا... دا... ش... از ان داداش هایی که تا اخر دنیا کش می ایند. گفتم: قصه اش قدیمی است. وقتی بچه بودیم با بچه ها فوتبال که می کردیم، شرط می بستیم هر کی برد، برای بقیه نوشابه بخرد تو هم که می دانی، پول مول تو جیب ما یخ. این بود که با اجازه ی شما و امامزاده طاهر گاه گداری 2 قرون یا 5 قرون از امامزاده قرض می گرفتیم، باش قرار می گذاشتیم بزرگ که شدیم، دوبرابرش را به اقا برگردانیم. خوب خودت می بینی که ما به بزرگی نرسیدیم. جوجه هاج و واج نگاهم می کرد. گفتم: کوتاه بیا دختر، بگو پول امامزاده رو می دهی یا نه؟ گفت: ندهم، چه کار کنم؟ گفتم: ابارک الله. شب رفتم تو خواب مادر، روی تپه ای ایستاده بودم و دورو برم پر بود از بوته های خشک. شروع کردم بوته ها را کندن، حالا نکن، کی بکن. بعدش هم از خواب مادر پریدم بیرون. تمام روز مادر گیج بود، نمی توانست تعبیر خوابش را بفهمد. فردا شب رفتم تو خوابش. چاره ای نبود، با جوجه قرار و مدار داشتیم. نشستم به نقاشی کردن و هر لحظه منتظر بودم مادر یکی از ان پس گردنی های بچگی را نثارم بکند، که نکرد. یک نقاشی کشیدم از شیطان. ظاهری ارام، سر به زیر، با یک برق شیطانی در چشم هایش. همه ی فردای ان روز هم مادر گیج بود. نمی توانست تعبیر خوابش را بفهمد، الحق من هم نقاش خوبی نبودم. بالاخره شب سوم، پابرهنه دویدم وسط خواب مادر که انگار کنار یک نهر بود، و راست و پوست کنده گفتم: مادر من، این چه کاری است با جوجه می کنید. این پسره به دردش نمی خورد. فردای ان روز مادرم خواستگار جوجه را جواب کرد. هفته ی بعد باز هم جوجه امد. از نشستن و قیافه ی کلکش فهمیدم چیزی می خواهد، درست مثل بچگی هایش. گفتم: بنال. گفت: برو تو خواب اقا صادق، همان همسنگری خودت، همان که یک بار کنار قطار، من و مامان دیدیمش. گفتم: خب؟ گفت: خب که خب، بگو بیاید خواستگاری من! Lovelyman29-02-2008, 10:18 PMبسیار بسیار زیبا بود ... حتی میخرمش ... ممنون shahab_f29-02-2008, 10:33 PMچه قشنگند, بازم بنویس :دی NOOSHIN_2901-03-2008, 07:55 PMماجرا بعد از نود سالگی مادربزرگ شروع شد. یک روز خواهر بزرگم متوجه شد که مادربزرگ با یک مرد حرف می زند. در روزهای بعد، نوجوان ها و جوان های خانواده، پنهانی توصیف ها و گفت و گو های اروتیک مادربزرگ را گوش می کردند. مادربزرگ جزئی ترین مسائل را بدون هیچ ابایی بلند بلند بیان می کرد. گاه با مردش دعوا می کرد و اغلب عشق بازی. پدر و مادر بعد از یک جلسه ی خانوادگی تصمیم گرفتند مادربزرگ را داخل یکی از اتاق ها زندانی کنند. مادربزرگ که به اتاق اسباب کشی کرد، جوان ها و نوجوان های خانواده در خدمت گزاری او از هم سبقت می گرفتند و مدام دم در اتاقش فال گوش می ایستادند. پدر و مادر این بار تصمیم گرفتند انباری گوشه ی حیاط را به مادربزرگ بدهند و قرار شد جز مادر، کسی سراغ مادربزرگ نرود و همه از نزدیک شدن به انباری منع شدند. بعد از چند ماه که تقریبا همه مادربزرگ را فراموش کرده بودیم، یک شب که پدر نبود، با صدای فریاد و نعره های مادربزرگ که خدا و مادرش را صدا میزد، همه به طرف انباری دویدیم. مادر قبل از همه وارد انباری شد و لولای در انباری را از داخل انداخت. مادربزرگ مرتب فریاد می زد: خدا کمکم کن خدا مردم. ما پشت در انباری ایستاده بودیم و مطمئن بودیم مادربزرگ دارد می میرد. خواهر بزرگم گریه می کرد و برادرم خودش را اماده می کرد تا عمه ام را خبر کند. کم کم فریاد های مادربزرگ به ناله های کش دار تبدیل شد و بالاخره ساکت شد. وقتی مادرم بیرون امد، برادر بزرگم گفت: مرد؟ مادرم گفت: نه، زایید. NOOSHIN_2904-03-2008, 03:09 PMتکیه کلامش این بود:« مثل سیمون دوبوار و ژان پل سارتر.» از همه ی اندیشه های سارتر و دوبوار، واژه های دلهره، انتخاب، مسئولیت و اصطلاح سنگین ضرور ناممکن را یاد گرفته بود. اولین تجربه اش زندگی مشترک سه ماهه ای با یک هم دانشکده ای شهرستانی بود که بعدها فکر کرد از زور بی جا و مکانی به او روی اورده است. با هر مردی که اشنا می شد از زندگی ارمانی زناشویی ازاد ولی همراه با مسئولیت حرف می زد. حالا هر شب وقتی کنار خیابان می ایستد تا از میان انبوه ماشین هایی که جلوش ترمز می کنند، یکی را انتخاب کند، به خودش می گوید: شاید این یکی معنی زندگی ازاد زناشویی همراه با مسئولیت را بفهمد. parisa_s20404-03-2008, 03:36 PMe book نبود NOOSHIN_2904-03-2008, 03:54 PMe book نبود ببخشید متوجه منظورت نشدمhttp://www.pic4ever.com/images/4xvim2p.gif NOOSHIN_2906-03-2008, 05:26 PMوقتی فهمید چه کسی قاتل زنش است، همه ی خشمش یک جا فرو نشست. زن پزشک، زیبا، خانواده دار و دوست داشتنی اش را یک ولگرد معتاد روانی کشته بود. همان جلسه ی اول دادگاه قاتل را بخشید. در پاسخ دیگران گفت: جان ادم ها برابر نیست و این توهین به مرده ی زنش است که به ازای جان او، این مردک را بکشند. همان شب به ایینی ترین شکل ممکن خودش را کشت. NOOSHIN_2907-03-2008, 08:53 PMوقتی پسر همسایه مرا بوسید دوازده سال داشتم. صبح روز بعد تشکم روی نرده های بالکن بود و مادرم سرکوفتم می زد که فردا، پس فردا باید به خانه ی شوهر بروم ولی هنوز خودم را خیس می کنم. سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2892]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن