واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: فرهنگ > سینما - فرزاد مؤتمن اولین و آخرین تصویری که از یک آدم در فیلم شما نمایش داده میشود، نمای بستهای از چهره نگران و مشوش رویاست. آیا این یکجور نقطهگذاری در اول و آخر داستان، و بستن و گرد کرد آن است؟ «صداها» فیلمی است درباره عصبیت ناشی از زندگی در محیطهای بسته و خفه جامعه مدرن. فیلم با تصویر یک قاتل شروع میشود و با تصویر یک عروس نگران تمام میشود و این دو تا یکی هستند. در انتهای فیلم وقتی رویا به آن شیوه از قاب خارج میشود، ما میفهمیم که داریم میرسیم به اول فیلم. یعنی جایی که رویا میرود دم خانه حمید. آیا فرمروایی فیلمتان ناشی از علاقه شما به نمونههای موفق خارجی است که با روایتهای تودرتو و داستانهای موازی و متقاطع پیش میروند؟بههرحال در سینمای معاصر دنیا تلاش میشود نوآوریهایی در روایت انجام شود. دو تا از نمونههای خوب این فیلمها در سالهای اخیر «برگشتناپذیر» و «11:14» است که داستانشان را به شکل معکوس روایت میکنند. البته هرداستانی را نمیشود اینجوری تعریف کرد، معمولاً قصههایی به درد این کار میخورد که اگر خطی تعریف شوند به نظر کممایه و بیجان بیایند. اگر شما قصه «صداها» را خطی تعریف کنید ماجرای یک قتل ناموسی ساده است که اصلاً جذابیتی ندارد، اما وقتی معکوس نگاهش کنی، یک قتل را در ابتدای فیلم نشان میدهی و از آن به بعد چیز هیجانانگیز دیگری برای نشان دادن به مخاطب وجود ندارد. حالا باید با عمیقتر کردن فیلم و پرداخت لایههای زیرین داستان مخاطب را با خودت همراه کنی. اینکه چه موقعیتی در چه شرایطی با چه شخصیتهایی این قتل را به وجود آوردند. فضای فیلم شما فضایی تلخ، خفقانآور با آدمهایی تنها و دور افتاده و رابطههایی به بنبست رسیده است. ما این فضا و آدمها را در «هفت پرده»، «باجخور» و حتی در تلهفیلمهایتان هم دیدهایم. این همه تلخی و تباهی از کجا میآید؟من تراژدی را دوست دارم و فکر میکنم درام در بافت تراژیک غنیتر است. شخصاً ترجیح میدهم کارهایی را انجام دهم که لحن تراژیک دارند. دقت کنید که تراژدی معنیاش تلخی و ناامیدی نیست، من موافق نیستم که «صداها» فیم ناامید کنندهای است، اتفاقاً فکر میکنم امید توی این فیلم موج میزند، اما امید در تراژدی موقعی شروع میشود که داستان تمام میشود. وقتی «صداها» تمام میشود تماشاچی پیش خودش فکر میکند اگر حمید به رضا تلفن نمیزد چه میشد؛ آن دو نفر زندگیشان را میکردند. فیلم به تو میگوید اینزن زمانی زن تو بوده و حالا دیگر نیست و تو حقی در موردش نداری. پس تلفن را برندار و مزخرف نگو، چون اگر بگویی نتیجهاش میشود دو تا کیک نخورده، دو تا چایی مانده، دو تا جنازه و یک زن در آستانه اعدام. ما وقتی «هملت» را هم میخوانیم چنین احساسی بهمان دست میدهد و از خودمان میپرسیم روزنه امید در «هملت» کجاست. وقتی تراژدی تمام میشود و پرده میافتد مخاطب با خودش میگوید میتوانست همه این اتفاقات نیفتد، اگر عموی هملت به تاج و تخت برادرش طمع نکرده بود و گرترود با برادر شوهرش همخوابه نمیشد و افلیا کمی قویتر میبود اصلاً نکته جذاب تراژدی این است که پراز امید است. آیا تمایلتان به تراژدی مربوط به غنای درام در تراژدی است یا متأثر از حال و هوای امروز جامعه و آدمهایش؟من نسبت به جامعه بیاعتنا نیستم و «صداها» به یک موضوع امروزی میپردازد. همین دور روز پیش در روزنامه خواندم مردی همسر سابقش را کشت به جرم اینکه با مرد دیگری ازدواج کرده و خب این قصه «صداها»ست. اما انگیزه من این چیزها نیست. ایدههای من از جامعه و مشکلاتش نمیآید چون من نه جامعهشناسم، نه فیلسوفم و نه وظیفهام حل مسائل جامعه است. من یک دلقکم و کار من سرگرم کردن است. دقیقاً میگویم دلقک برای اینکه همین هستم. من عین گروههای تئاتری 500 سال پیش که فریاد میزدند بیایید کمدی و تراژدی ببینید، مردم را سرگرم میکنم. نیازهای من از دل درام بیرون میآید، ولی درام موقعی قوام دارد که نویسندهاش گوشهچشمی به مسائل اجتماعی داشته باشد. ما بهجز دعوای مختصری که بین رضا و حمید میبینیم، صحنه خشن دیگری در فیلمتان نمیبینیم علت حذف صحنههای خشن چیست؟هیچوقت به نمایش صریح خشونت علاقهای نداشتهام، به نظرم نفرتانگیز است. کار سینما شاعرانگی است و سکس و خشونت، شاعرانه نیست. من اگر بخواهم از صحنه قتل مورد علاقهام اسم ببرم مسلماً صحنههای «پدرخوانده» را اسم نمیبرم؛ برای من فروکردن چاقو توی دست، بریدن سر اسب و خرد کردن جمجمه با گلوله اصلاً سینمایی نیست. صحنه قتلی که من دوست دارم کشته شدن مریلین مونرو به دست جوزف کاتن در فیلم «نیاگارا»ی هنری هاتاوی است. وقتی که فقط سایه مریلین مونرو را میبینیم از بلندی کلیسا میافتد و بعد نمایی لانگشات از افتادنش را میبینیم، این صحنه از هر قتلی قشنگتر است. به نظرم این سینماییتر است. من خاطرم هست که گفته بودید وقتی مردی زنش را میزند، اتفاق خیلی مهمی میافتد و ما باید آن را در یک نمای کلوزاپ نشان دهیم. در این فیلم، همین اتفاق میافتد؛ صحنهای که میکائیل شهرستانی به نازنین فراهانی کشیده میزند. آن کشیده واقعی است. من از نازنین خواستم کشیده واقعی بخورد و میکائیل دلش نمیخواست و میگفت نمیزنم. من به او گفتم نازنین یک بازیگر حرفهای است و تحملش را دارد. میکائیل بد کشیدهای زد به شکلی که فراهانی از صحنه پرت شد بیرون و مجبور شد برگردد توی قاب. اولین حضور «تلویزیون» در فیلم شما صدای کارشناس برنامهای است که از «خواص شنبلیله» میگوید. آیا شما در فیلمتان تلویزیون را هجو میکنید؟واقعاً ما از تلویزیونمان چیزی بیشتر از شنبلیله میبینیم؟ این دیگر داد من است که آقا ولمان کنید، یک چیزهایی بیشتر از شنبلیله نشانمان دهید. من دیالوگ شیرین به مادرش را خیلی دوست دارم که میگوید: «تو برو شنبلیلهات رو نگاه کن.» کتاب «عشق و سالهای وبا» از کجا سر و کلهاش توی فیلم پیدا شد؟ انتخاب خودتان بود؟انتخاب سعید عقیقی بود. به نظرم «عشق در زمان وبا» بهترین تعبیر برای قصه «صداها»ست؟ دو نفر عاشق هم شدهاند ولی انگار جامعه تب دارد و همه مریضاند و نمیخواهند این عشق را بپذیرند. فیلم قبلیای که با سعید عقیقی همکار کردید برگرفته از داستان کوتاه داستایوفسکی بود. ایده اولیه این فیلم از کجا آمده؟ از داستانی اقتباس شده؟ ایده اولیه از سعید بود؛ او فکر کرد اگر یک صدابردار سینما در حالی که دارد «شوتگان»اش را امتحان میکند، سر و صدای یک قتل را بشنود، چه اتفاقی میافتد. چیزی شبیه به موقعیتی که برایان دیپالما در فیلم «بلوآت» ساخته بود. به این ترتیب ایده صداها کمکم شکل گرفت و ما فکر کردیم چطور یک فیلم جنایی بسازیم که در آن ارتباطها فقط از طریق صدا باشد. فکر میکنم «صداها» یک جورهایی به «پنجره عقبی» هیچکاک مدیون است. البته در آن فیلم ارتباط میان موقیعتها از طریق تصویر و دوربین است. دقت کنید که هیچکاک هم جنایت را نشان نمیدهد؛ لحظهای که قتل اتفاق میافتد جیمز استوارت خواب است و قتل را نمیبیند، و بعد با دیدن جابهجایی چمدانها به ماجرا پی میبرد. یک تفاوت اساسی بین فیلم شما و «پنجره عقبی» این است که در «پنجره عقبی» تصاویر و واکنشهای شخصیتها نسبت به آن در روند داستان مؤثر است، اما در فیلم شما، صدا چنین کارکردی را ندارد، به عبارتی صدا قصههای متنوع اما نامرتبط شما را به شکل مجازی به هم مرتبط میکند؟نکته اینجاست که «پنجره عقبی» یک قصه را تعریف میکند و «صداها» چند قصه را. هدف ما این بود که بین داستانها ارتباط تنگاتنگی به وجود نیاید، چرا که فیلم درباره عدم ارتباط حرف میزند و میگوید این نوع زندگی ارتباط ما را از هم گسسته و ما فقط از طریق صداها با هم ارتباط میگیریم. این اتفاق در زندگی شخصی من افتاد؛ زن و شوهری همسایه من بودند که هرشب با هم دعوا میکردند و همدیگر را میزدند. میزدندها! یعنی ما فقط صدای کتککاری و آه و اوخ عجیب و غریب از آنها میشنیدیم. در نهایت من شاهد طلاق دو نفر شدم و به حاجآقا گفتم: «رأی به طلاق این دو نفر بده. اگر زندگی این دو تا ادامه پیدا کند همدیگر را میکشند، بهتر است که طلاق بگیرند و زنده بمانند.» من با آن زن و شوهر هیچ ارتباطی نداشتم و این ارتباط فقط از طریق صدا بود. در قصه ما هم همینطور است، و ارتباط فقط از طریق صداست و رابطه آدمها بهبنبست رسیده. به این ترتیب ما نمیتوانیم آدمهای قصه را به هم نزدیک کنیم. نکته دیگر اینکه در میان بلبشوی این ساختمان یک نفری که به «110» زنگ میزند از خارج از این آپارتمان آمده. او تنها کسی است که در این دوزخ نیست، اما وقتی میرویم در خانه او، میبینیم در دوزخ دیگری است؛ یک مادر افسرده از نسل من، که افسردگی را به نسل شما منتقل میکند. میشود گفت در فیلم شما سه نسل را داریم که مشکلات گوناگون گریبانگیر آنهاست... همیشه چیزی که در فیلمهای ایرانی من را اذیت میکند، حمله به جوانهاست. همیشه این پیرها هستند که حق دارند و جوانها اشتباه میکنند و باید از پیرها یاد بگیرند. این فیلم میگوید اصلاً اینطور نیست. دختری که به نظر میآید خیلی دختر آگاهی نیست، دانشگاه نرفته و با دوستش رفته بیرون، خیلی وجدانش آگاه است و به خاطر همین وجدان آگاه با پلیس تماس میگیرد، درحالیکه مادرش مدام به او سرکوفت میزند که بیخیال و بیوجدان است. ما میبینیم این مادر است که پای تلویزیون نشسته شنبلیلهاش را نگاه کند و بیخیال اتفاقات اطرافش است. تقریباً همه داستان فیلم شما در لوکیشنهای داخلی میگذرد. فضای خفقانآور و آزاردهنده داستان ایجاب میکند که چنین باشد، اما قابهای شما در این فضای بسته اغلب قابهای ثابت و بیتحرکی است. نگران نبودید که قابهای ثابت در فضای بسته، فیلم را از ریتم بیندازد و تماشاگر را خسته کند؟ حرکت دوربین داستان را بیشتر به سمت ارتباط بین شخصیت میبرد بنابراین حرکت دوربین ما فقط در فضاهای خالی و بدون شخصیت انجام میشود در باقی سکانسها ترجیح دادیم حرکت کمتری داشته باشیم. نکته بعدی اینکه جنس دیالوگها مهاجم و پینگپونگی است، مثل دیالوگهای حمید و رویا. این دیالوگها توی حرکت درنمیآید و حرکت دوربین، خشونت دیالوگها را میگیرد. ما باید کات به کات میرفتیم تا خشونت دیالوگها حفظ شود. من فکر نمیکنم خستهکننده باشد ایده تیتراژ فیلم از خودتان بود؟ قرار بود فقط صدای میکائیل شهرستانی روی فون مشکی بیاید و آدمها را معرفی کند؛ یعنی صدا بدون تصویر و نوشته، اما تهیهکنندههای فیلم نگران شدند و گفتند تماشاچی عادت ندارد و ممکن است پس بزند. مثل «شهر برهنه» ژول داسن که بر روی نمای لانگشات از شهر صدایی میگوید خانمها! آقایان! شهر برهنه.خود ژول داسن میگوید. ما هم همینکار را میخواستیم بکنیم اما تهیهکننده ترجیح داد تیتراژ داشته باشد و البته به لحاظ اصول حرفهای تیتراژ مال تهیهکننده است. البته نکته خوب این است که روی تیتراژ موسیقی نگذاشتیم، فقط صدای همهمه و فضا را داشتیم یعنی از همان تیتراژ روی صدا تأکید کردیم. ولی هنوز معتقدم که اگر ایده اولیه تیتراژ اجرا میشد پلان اول فیلم (تیغ خونی که پرت میشود) کوبندهتر و جذابتر میشد. انتخاب پگاه آهنگرانی برای نقش شیرین به خاطر حضور خانم حکمت بود؟ نه، ما از ابتدا به پگاه فکر کرده بودیم، اما این است؛ نقشی «سکرت» که طناز طباطبایی بازی کرد برای پگاه در نظر گرفته بودیم، ولی پگاه گفت من این نقش را بازی نمیکنم. گفتیم چرا؟ گفت چون همه فکر میکنند قیافه من شیطان است و نقش دخترهای شر را به من میدهند. مشکل فارابی با فیلم شما چه بود؟ما این فیلم را با 150 میلیون تومان ساختیم و فارابی یک قران هم نداد. گفتند این فیلم ضدخانواده و تلخ است. من خودم به آقای شاهحسینی گفتم شما نمیتوانید بگویید تراژدی نساز. تراژدی نصف ادبیات نمایشی دنیاست و شما وقتی میگویید تلخ نساز یعنی نصف ادبیات نمایشی را بریز دور». از شش هزار سال پیش ما دو جور نمایش داشتیم کمدی، تراژدی و گاهی کمدی- تراژدی. هرآنچه در سینما و ادبیات اتفاق میافتد زیرمجموعه این دوتاست و «صداها» تراژدی است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 690]