واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
راسخون: به گزارش سرویس فرهنگ و هنر جهان ،حاتمی کیا به تازگی در یادداشتی که به نقل از او در نشریه پایداری درباره عملیات مرصاد منتشر شده نوشته است: ابتدای جنگ، درست روزهایی که اهواز داشت در محاصره قرار می گرفت و عراق تا نزدیک رود کرخه آمده بود، ما را اعزام کردند به اهواز. آن روزها شهر اهواز تصویر خیلی عجیب و غریبی داشت. تصویرِ یک شهر مرده. درست عین فیلم های وسترن که اصلاً هیچ کس توی شهر نیست، یا اگر هست به صورت گذراست. یا تک و توک ماشین هایی که به سرعت می گذرند. در آن شرایط ما تفنگ نداشتیم. باید با اسلحه های بسیار بسیار سبک وارد جنگ می شدیم. وضعیت طوری بود که داشتن یک اسلحه از این اسلحه های قدیمی که باید تک تک فشنگش را عوض کنی، برای گروه خیلی جدی به نظر می آمد. من شاهد این شرایط در اول جنگ بودم. همینطور شاهد آخرین عملیات در جنگ ایران که می شد عملیات مرصاد. این دو دوره عجیب شبیه هم بود. در مرصاد، منافقین دفعتاً حمله می کردند و این طوری بود که فرصتی برای تجهیز و آماده سازی نبود. مردم ایران و حتی بچه های خود جنگ حداقلِ روحیه را داشتند. و عملاً حضور در جنگ، شبیه اول جنگ شده بود. یادم هست توی مرصاد نفربر زرهی که باید نیروها را جابجا کند، ژیان بود. پشت این ژیان های مهاری که وانت هستند، پر از نیروهای تفنگ به دست بود؛ اکثراً هم از این تفنگ های M1 که از توی مساجد - که آنجا این سلاح ها چیزهایی تقریباً تشریفاتی شده بود- آورده بودند دوباره برای جنگ. شرایط خیلی عجیبی بود. من به عنوان فیلمبردار برای عملیات مرصاد رفته بودم . از طریق کرمانشاه که وارد شدیم سرووضعمان همان سرووضع معمولی بود .لباسهای خاکی و همان شکلی که بچه های بسیجی آن فضاداشتند. به شهر که وارد شدیم ،دیدم شهر به طرز عجیب وغریبی تفاوت دارد و اصلا همان حسی را که در اوایل جنگ در اهواز دیده بودم اینجا هم توی فضای شهر حس می شد . رفت وآمدها یک جور حاصی بود همه یک جور محسوسی به هم نگاه می کردند .همان اوائل به ما گفتن که لطفا بروید ریشهایتان را بزنید و لباسهایتان را عوض کنید . یعنی باید لباس های خاکی ای را که تنمان بود عوض می کردیم. خب ما مقاومت کردیم. فکر می کردیم برای چه باید اینجا ریشمان را بزنیم یا لباس هایمان را عوض کنیم! گفتند: «شهر آلوده است.» و معنایش این است که الان منافقین داخل شهر شده اند و تیپ هایشان را شبیه ماها کرده اند. و الان اینطوری قاطی ماها هستند. از آن لحظه ای که این حرف را شنیدم یک مرتبه احساس کردم که یک طور دیگر دارم به شهر نگاه می کنم. انگار پرده ای از جلوی صورتم افتاد. باز مقاومت می کردم تا اینکه بالاخره عزیزی که همراه ما بود، ما را وارد یک مدرسه کرد. دیدم عده ای ردیف، گوشة دیوار ایستاده اند. تعدادشان خیلی زیاد بود. اصلاً انگار آینه بودند. تیپ ها دقیقاً مثل ما؛ لباس ها، لباس های خاکی و موها درست شبیه مال ما. همه شان جزو منافقین بودند. از آن لحظه به بعد دیدم دیگر نمی توانم به هرکسی اعتماد کنم. چیزی که توی جنگ به آدم آرامش می دهد این است که وقتی عزیزی از کنارت رد می شود، بدون اینکه بدانی اسمش چیست و یا از کدام ناحیة ایران آمده، می دانی که سر یک چیزِ مشترک با او متفق القول هستی؛ همه به سمت یک جهت حمله می کنیم. آن وقت دیگر حتی نیازی به حرف زدن زیاد نیست؛ اشاره ها هم معنا پیدا می کند. حالا به یکباره می دیدم شهر عوض شده. آن روز، روز خیلی بدی بود. عملیات مرصاد بود. رفتم تا منطقه ای که منافقین عقب نشینی کرده بودند. تا سرپل ذهاب. زمین را پر از مین کرده بودند. حتی رد شدن از توی شهر هم خیلی سخت بود. رفتم بالای تپه ای مشرف به شهر. دوربین را درآوردم تا فیلمبرداری بکنم که چشمم خورد به یک هواپیما. از آن هواپیماهای تک موتورة بدون سرنشین. داشت با صدای یکنواخت ضعیفی بالای همان منطقه می چرخید. شروع کردم ازش فیلم گرفتن. سعی کردم بنشینم تا برای فیلمبرداری مسلط شوم. یک مدت که فیلم گرفتم، خسته شدم. دیدم اینکه چیز خاصی ندارد؛ یک هواپیمای خیلی ساده است با بال های خیلی پهن که مدام دارد می چرخد. بعد یک آن دیدم جهتش یک طور خاصی شد. داشت درست می آمد به طرف من. پایینِ جایی که من بودم یک جاده بود. چشم گرداندم دیدم یک پل خیلی کوچک هم آنجا هست که برای آبراه ها و این حرف ها گذاشته اند. شروع کردم به دویدن. درست از لحظه ای که ناگهان تصمیم گرفتم و شروع کردم به دویدن و حس کردم که الان است از بالای سرم خمپاره بریزد، لحظه لحظة تمام طول زندگی ام آمد جلوی چشمم؛ کودکی، مادرم، همسرم، لحظات تأثیرگذار در زندگی شخصی ام. لحظه به لحظه. حتی آینده را هم دیدم. اینکه نشسته اند بالای قبرم و دارند گریه می کنند. کل این اتفاق ها فقط در حدود 15 تا 20 ثانیه طول کشید. داشتم می دویدم سمت پل که دیدم به پل نمی رسم. یک آن نشستم و دوربینم را گرفتم بغلم و مچاله شدم توی خودم. یک خمپاره خورد پشت من و غبارش من را گرفت. خمپارة بعدی خورد جلوی من و بعد هواپیما رفت جلوتر. درست افتاده بودم در فاصلة خمپاره ها. هواپیما ول کرد و رفت. هواپیما که رفت یک مرتبه احساس کردم پیر شده ام. حس کردم در این چند لحظه، دنیایی بر من گذشته. نفس نفس می زدم و فکر می کردم چرا گذشته ام را دانه دانه دیده ام. بعد فکر کردم با وجودی که ممکن بود بمیرم و دیگر بچه هایم را نبینم و دیگر نباشم، هیچ حس پشیمانی و شرمندگی در من وجود ندارد. سبک، از جایم بلند شدم. بعد از جنگ که جریان عادی زندگی شکل گرفت و سال ها گذشت، پیش آمد تصادف عجیب و غریبی اتفاق بیفتد یا شرایطی پیش بیاید که ممکن بود هر لحظه مرگ را در پی داشته باشد. یک آن که برمی گشتم به خودم، فکر می کردم خدا را شکر که توی این لحظه ها، این اتفاق ها نیفتاده. ولی توی دوران جنگ این طور نبود. آنجا وضعیتی بود که آدم می دید بازنده نیست. می دید اگر بخواهد جانش را هم از دست بدهد باختنی در کار نیست. برای تهیه فیلم از عملیات مرصاد که رفته بودیم، چندین بار من را به عنوان منافق گرفتند و گذاشتند گوشة دیوار؛ در حدّ اعدام. ماشین ما رزمی نبود. یک مرتبه ماشین را نگه می داشتند و به روی ما اسحله می کشیدند. یکی دو بار اصلاً قبل از اینکه حرف بزنیم، ما را پیاده کردند. گلنگدن ها را کشیدند که ما را به رگبار ببندند و ما هی داد زدیم که به خدا از گروه «روایت فتح» هستیم. بعد از آن مجبور شدیم در و دیوار ماشینمان را پر کنیم از اسامی «گروه روایت فتح» و «گروه تلویزیونی روایت فتح» که لااقل از دور ما را نزنند. 1002
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 199]