واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر)- 22 چاپ چهارصد هزار برگه انتخاباتي رايگان و حواشي آن
خبرگزاري فارس: در ايام فعاليتهاي تبليغاتي براي مجلس، آقاي محمدعلي زم، رئيس وقت حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، دو كمك قابل ذكر به من كرد؛ كه خاصه، دومي، ماجراهايي به دنبال آورد:

اول آنكه، به سردبير وقت هفته نامه "مهر" ـ از جمله نشريات حوزه هنري ـ ، كه از قضا، كاملا آشكار بود كه من و طرز تفكرم را نمي پسندد، سفارش كرد كه با سه چهره فرهنگي نامزد نمايندگي مجلس از تهران، يعني حجت الاسلام سيد عباس قائم مقامي، من و آقاي بهروز افخمي، مصاحبهاي راجع به مسائل فرهنگي كشور، به عمل آورد. كه اين كار انجام شد، و در يكي از شمارههاي آن هفته نامه، به چاپ رسيد.
در همان ايام، يك روز، آقا روح الله، پسر جوان آقاي زم، كه آن زمان بيست و دو ـ سه ساله بود، تلفن زد. گفت: حاج آقا ]آقاي زم[ سلام رساندهاند. گفتهاند، ميخواهند از پول "شخصي" خودشان، تعدادي برگه تبليغاتي، براي شما چاپ كنند. من مأمور ابلاغ اين پيام و گرفتن رضايت شما براي اين كار هستم.
متقابلاً به آقاي زم سلام رساندم؛ و گفتم: اگرچه راضي به هزينه كردن ديگران براي مخارج انتخاباتيام نيستم؛ ولي از آنجا كه ردِ احسان درست نيست، با تشكر بسيار، ميپذيرم. خدا به پدرتان خير بدهد.
بعد، بناشد كسي را بفرستد، تا مشخصات مختصر و عكسي از مرا، براي درج در برگههاي تبليغاتي، بگيرد. كه اين كار هم، به سرعت انجام شد.
اوايل هفته آغاز تبليغات علني بود، كه يك شب، از چاپخانه، واقع در حوالي پامنار، زنگ زدند و گفتند: براي شما، صد هزار برگه تبليغاتي چاپ شده، كنار گذاشتهايم. تشريف بياوريد، ببريد.
هاج و واج ماندم. چون زماني كه از طرف آقاي زم آن پيشنهاد مطرح شد، تصور نميكردم آنها را به خودم بدهند كه توزيع كنم! فكر ميكردم خودشان چاپ و خودشان هم توزيع ميكنند. حالا ديگر چارهاي نبود! كاري بود كه شده بود. نميشد هم، نپذيرم.
به سبب تنگي وقت، شبانه، با محمد ـ پسرم ـ به طرف چاپخانه، به راه افتاديم. آنجا، با ديدنِ برگهها انتخاباتي، دومين شوك، به من وارد شد.
به خلاف آنچه تصور ميكردم، برگههاي تبليغاتي چاپ شده، منحصر به من نبود. يك طرف كاغذهايي شكري رنگ در قطع A5 (نصف A4)، در سمت ضلع بزرگتر كاغذ، ابتدا تصوير و اطلاعاتي مختصر از من، بعد از آقايان قائم مقامي و بهروز افخمي، به شكل دو رنگ (سياه و سبز) به چاپ رسيده بود، و عنوان "نامزدهاي هنرمندان، نويسندگان و روشنفكران" را بر بالاي خود داشت. پشت برگه، تقويم بود و شعار "عزت هنري، استقلال سياسي، گسترش علمي، نوسازي اقتصادي، توسعه اخلاقي".
باز قرار گرفتن عكس و مشخصات من و آقاي قائم مقامي كنار هم، از آنجا كه هر دو در يك فهرست و جناح انتخاباتي قرار داشتيم، مشكلي ايجاد نميكرد. اما قرار گرفتن تبليغ آقاي بهروز افخمي، كه از عناصر نشاندار جناح دوم خرداد، و سازنده فيلم تبليغاتي انتخابات رياست جمهوري آقاي خاتمي بود، و در مسائل فرهنگي و هنري، اختلاف نظرهاي اساسي با امثال من داشت، در كنار من، به موضوع، شكلي ديگر ميداد!
با ديدن اين وضع، در بردن برگههاي تبليغاتي مذكور، كاملاً مردد شدم: من چطور ميتوانستم برگههايي را توزيع كنم كه در آن، تبليغ كسي بود كه در جناح سياسي كاملاً مقابل جناحي قرار داشت كه از نامزدي من حمايت كرده بود؟! ضمن آنكه، او، نظرگاهها و حتي سلوكي كاملاً متفاوت و بعضاً متضاد با من، در عرصه فرهنگ و هنر داشت!
به آقا روح الله زنگ زدم و گفتم: آيا من، حتماً بايد از اين برگهها، براي توزيع، ببرم؟
گفت: كلاً چهارصد هزار برگه چاپ شده. بنا بر اين قرار گرفته كه هر كدام از شما سه بزرگوار ]من و آقايان قائم مقامي و افخمي[، نفري صد هزار برگه ببريد. صد هزارتاي باقيمانده را هم، ما توزيع ميكنيم.
به ناچار، برگه ها را، كه خيلي هم زياد بود، در صندوق عقب و روي صندلي و كفي عقب خودرو چيديم، و ناخوشحال و بلكه ناراحت، عازم خانه شديم.
در منزل، آنها را زير سايبان ورودي راهرو، كنار ديوار چيديم؛ تا بعد، بنشينيم ، ببينيم با آنها چه بايد بكنيم.
مشكل در اين ارتباط، يكي و دو تا نبود:
نخست اينكه، به خلاف تقريباً همه نامزدهاي ديگر مجلس، من، نه ستادي براي خود تدارك ديده بودم، نه شبكهاي براي توزيع ايجاد كرده بودم، و نه اصولاً برنامهاي براي توزيع برگههاي تبليغاتي داشتم. اگر هم، در آن زمان، تصميمي براي اين كار ميگرفتم، به خاطر تنگي وقت و از دست رفتن بعضي موقعيتها و شرايط، ديگر امكان عملي كردنش، وجود نداشت.
دوم: برخي بچههاي بسيجي محله و دوستان پسرم در آنجا و دانشگاه، كه مايل به انجام تبليغات براي من بودند ـ حتي پسران خودم ـ از نظر شرعي ، خود را مجاز به توزيع برگههايي كه آقاي بهروز افخمي را هم تبليغ ميكرد، نميديدند.
سوم: به سبب فكر نكردن روي اين موضوع و نداشتن تجربه در اين كار؛ و گرفتاري در امور ديگر، اصولاً فرصتي براي انديشيدن و پرداختن به اين كار نداشتم.
يك نفر، پيشنهاد داد كه بخش مربوط به آقاي افخمي را از بغل برگهها، جدا و حذف كنيم. بعد، بقيه، را توزيع كنيم.
گفتم: اولاً، ما شرعاً اجازه اين كار را نداريم. چون كسي كه هزينه اين كار را پرداخته، قطعاً به اين امر راضي نيست. هرچند، اگر از ابتدا گفته بود كه بناست تراكتها را به اين شكل چاپ كند، من،به كل، قيد آن را زدم؛ و ميگفتم كه عكس و مشخصات مرا، نگذارد.
ثانياً، اين كار، ميدانيد چهقدر وقت ميگيرد، و برگهها چهقدر بيريخت؟!
ديگري گفت: توزيع چنين برگههايي، هم از طرف شما و هم ما، شرعاً جايز نيست. ضمن آنكه، توزيع اين برگهها، در جايي كه شما را ميشناسند ومايلاند بهتان رأي بدهند، ايجاد مشكل مي كند: كساني كه آقاي افخمي را نمي شناسند، ممكن است به اعتبار قرار گرفتن عكس و معرفي او در كنار شما، به تصور آنكه او هم اصولگراست، به او هم رأي بدهند. كساني هم كه آقاي افخمي را ميشناسند، با ديدن عكس و معرفي شما در كنار او، ممكن است به شما هم شك كنند و رأي ندهند.
نكات قابل تأملي بود. اما توزيع نكردن آن همه برگه هم، با توجه به هزينهاي كه آقاي زم، صرف چاپشان كرده بود، اشكال شرعياي از نوع ديگر ايجاد ميكرد.
به همين سبب، يكي دو روزي، برگههاي تبليغاتي مذكور، گوشه حياط ماند و آينة دق من شد.
روز 22 بهمن، يكدفعه تصميم گرفتم تعدادي از آنها ببرم و بدهم بچهها، در تظاهرات، توزيع كنند. اما با توجه به تداركات وسيع گروهها و احزاب و ديگر نامزدها، براي تبليغات در اين روز، و ناواردي من در اين كار، همچنين ديرهنگامي تصميم، جز روي دو پسر خودم، نميتوانستم حساب كنم.
آنها هم كه هر دو مأخوذ به حيا، و كاملآ بيزار از اين كارها و ... نتيجتاً، آن روز، شايد هزار تا هم از تراكتها، توزيع نشد. ضمن آنكه بعداً خودم را سرزنش كردم كه اصولاً چرا من بايد انجام چنين كاري را، كه نياز به روحيهاي خاص دارد، كه اصولاً از ساحت شخصيتي بچههاي من، فرسنگها فاصله دارد، از آنان بخواهم؟!
فرداي آن شب، بچهها خودشان پيشنهاد دادند از حدود نيمه شب به بعد، تعدادي از برگهها را، توزيع كنند. تصميم گرفتم خودم هم، همراهشان بروم.
با دو پسرم و يكي از دامادهاي خواهرم، كه مهمان ما بود، عازم محله سابقمان، خيابان ايران، شديم.
در راه، تماشاي جنب و جوش كساني كه در دلشب، مشغول پخش يا چسباندن برگههاي تبليغاتي نامزدها بودند، برايمان بسيار جالب بود. خاصه، در يكي دو جا، بچهها، مواردي را به من نشان دادند كه نامزدي، خود و دختر و پسر و همسرش، دسته جمعي، مشغول اين كار بودند.
در خيابان ايران، من در داخل اتومبيل ماندم؛ و بچهها و داماد خواهرم، مشغول توزيع برگهها شدند. اما ديوارهاي بلند و درهاي كيپ و اغلب بيروزن، باعث كندي كار آنها ميشد.
ربع ساعتي كه گذشت، مشاهده انبوه برگههاي تبليغاتي ديگر نامزدها در شكاف باريك درهاي خانهها و پشت برف پاك كن اتومبيلها، و كوچكي فوقالعاده كاري كه در برابر عظمت و وسعت شهر، بچهها مشغول آن بودند، باعث شد كه به دنبالشان بروم و صدايشان بزنم و بگويم كه ادامه ندهند.
بعد هم، سوارشان كردم و، به خانه برگشتيم؛ و تخت گرفتيم خوابيديم.
آن شب، با صرف آن همه وقت رفت و برگشت و... ، جمعاً پانصد برگه هم، توزيع نشد.
فرداي آن روز، به آقاي قائم مقامي تلفن كردم، تا ببينم او چه كار كرده است. معلوم شد كه براي خودش، ستاد تبليغاتي و دم و دستگاهي در حوالي مخبرالدوله ـ و شايد هم جاهايي ديگر ـ بر پا كرده؛ و عدهاي از دانشجويانش، خيلي جدي و پر انرژي، مشغول تبليغ براي او هستند.
موضوع ماندن برگههاي تبليغاتي مشترك و مشكلاتم را گفتم. آنها، جز برگههاي تبليغاتي كه آقاي قائم مقامي به صورت مستقل چاپ كرده بود، صدهزار تراكت سه نفري سهميه خودشان را هم، تقريبا توزيع كرده بودند.
قرار شد بچههاي ستاد او، بيايند و چهل هزار تا از برگههاي سهم مرا هم ببرند و توزيع كنند. كه همان روز، اين كار، انجام شد. اصرارهايم براي پرداخت هزينه توزيع هم، به نتيجه نرسيد. آقاي قائم مقامي، اصلاً زير بار ، نرفت.
در آخرين روز تبليغات مجاز، در محل كارم، در دفتر نشر فرهنگ اسلامي نشسته بودم. جواني وارد اتاق شد. محاسن مشكي مجعد و سينة فراخي داشت. پيراهن سياهي پوشيده بود كه يقهاش، قدري از حد متعارف، بازتر بود؛ و بخشي از موهاي سياهِ انبوهِ سينهاش، از ميان شكاف يقه، به چشم ميآمد.
سلام و عليك. و تعارف كردم؛ نشست. بوي قليان از نفسش به مشام ميرسيد. با لحن و لهجه جوانان جنوب شهر صحبت ميكرد.
خود را از شاگردان من در مدرسه راهنمايي نوجوانان انقلاب در نارمك (تقاطع فرجام و سي متري نارمك) ـ در سال 1361 ـ معرفي كرد. (آن سال، من، به اصرار يكي از دوستان ـ كه او هم در آنجا تدريس داشت ـ تدريسِ انشاي چند كلاس را، پذيرفته بودم.)
شنيده بود من نامزد نمايندگي مجلس شدهام. وظيفه دانسته بود كه به سهم خود، هركاري كه از دستش بر بيايد، برايم انجام دهد. (با نشانههايي كه داد، به يادم آمد كه در يكي از سخنرانيهاي انتخاباتيام در مسجدي در تهرانپارس هم، حضور داشته بود.)
با اشاره به موهاي ريخته جلوِ سرش، به شوخي گفتم: زود پير شدهايد!
گفت: جبهه مرا پير كرد.
دغدغه پيروزي اصولگراها را داشت. از دوم خرداد 76 و انتخاب نامزد جريان مقابل براي رياست جمهوري و تسلط آنان بر مقدرات كشور، او و دوستانش، دچار نوعي يأس و سرخوردگي و بهت و حيرت شده بودند. نميدانستند چه بايد بكنند. بيشترين چيزي كه به ذهنشان رسيده بود، اين بود كه دور هم جمع شوند. جلسات تفسير قرآن و نهج البلاغه هفتگي بگذارند. اساتيدي را دعوت كرده بودند، كه برايشان درس بگذارند.
با نگراني ميپرسيد: اگر در انتخابات مجلس ششم هم، اصولگراها شكست بخورند، چه بر سر كشور ميآيد؟!
ميگفت: براي سخنرانيهاي تبليغاتي كه ميرويد، بگوييد؛ بيايم، در ركاب باشيم.
در جبهه هم، از شنوندههاي هميشگي "قصه ظهر جمعه" راديو بوده بود.
در نهايت، وقتي اصرار زيادش را براي كمك به امر تبليغات خودم ديدم، ماجراي برگههاي تبليغاتي باد كرده روي دستم را پيش كشيدم. با قاطعيت تمام گفت: با بچهها، توزيعش ميكنيم.
گفتم: حداقل پنجاه و پنج هزار برگه است!
گفت: باشد.
گفتم: امروز، آخرين روز تبليغات مجاز است.
گفت: توزيعش ميكنيم. با دو برادر كوچك تهران، توزيعش ميكنيم.
هرچند، تحقق چنين امري را بعيد ميدانستم و فكر ميكردم اين همه اعتماد به نفس، بيشتر ميتواند ناشي از ناآشنايي با عمق و ابعاد كار باشد، اما نشاني خانه را دادم. بنا شد ماشين ببرند، تحويل بگيرند.
به خانه هم ـ به پدرم ـ تلفن زدم؛ كه اگر آمدند، بگذارند تراكتها را ببرند.
شب كه به خانه رفتم، آمده بودند؛ پنجاه و پنج هزارتا از تراكتها را برده بودند. كمي ديگر مانده بود.
آن جوان را ـ كه خودش را ملكي معرفي كرده بود ـ ديگر هرگز نديدم؛ و متوجه نشدم كه آيا موفق شدند برگهها را توزيع كنند يا نه؛ و اصلا در كجاها توزيع كردند؟
به من گفته بود كه بعدها ادامه تحصيل نداده است؛ و در حوالي سه راه آذري، با برادرهايش، مغازه ابزار فروشي دارد. با خودم گفتم: لابد تراكتها را برده كه در همان منطقه توزيع كند!
بعدها، دوستان و اطرافياني كه ماجرا را از زبان خودم شنيدند، مرا بابت آن اعتماد سريع و كاملاً بيپشتوانه، سرزنش ميكردند: "آيا آن جوان، واقعاً در آن مدرسه ، شاگرد من بوده؟" نميدانستم. "اگر از جناح رقيب بوده و با اين ترفند به شما نزديك شده تا تراكتها را ببرد و سر به نيست كند، چه؟!" نميتوانستم اينطور به اين امر مطمئن باشم. هرچند، خاطرات زيادي از استفاده از اين ترفند غيراخلاقي توسط هواران برخي جناحها نسبت به جناح رقيب، بازگو ميشد؛ كه بعضاً گوينده، خود، بيواسطه، شاهد آنها بود.
در جواب همه آنها، اما، يك جواب محكم داشتم:
ـ اگر فرض شما، صد در صد هم درست باشد، باز، اتفاق خاصي نيفتاده است. چون آن جوان هم اين كار را نميكرد، برگههاي تبليغاتي ميماند؛ و بعداً خودم مجبور ميشدم آنها را دور بريزم. كما اينكه همان اندك برگههاي باقيمانده هم، به اين سرنوشت، دچار شد. در هر صورت، او به من كمك بزرگي كرده است. خدا خيرش بدهد!
www.Sarshar.org
ادامه دارد
انتهاي پيام/
جمعه 31 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 267]