تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 13 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):از حقيقت ايمان اين است كه حق را بر باطل مقدم دارى، هر چند حق به ضرر تو و باطل به نفع ت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803979251




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر)- 22 چاپ چهارصد هزار برگه انتخاباتي رايگان و حواشي آن


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: خاطرات انتخاباتي محمدرضا سرشار (رضا رهگذر)- 22 چاپ چهارصد هزار برگه انتخاباتي رايگان و حواشي آن
خبرگزاري فارس: در ايام فعاليتهاي تبليغاتي براي مجلس، آقاي محمدعلي زم، رئيس وقت حوزه هنري سازمان تبليغات اسلامي، دو كمك قابل ذكر به من كرد؛ كه خاصه، دومي، ماجراهايي به دنبال آورد:


اول آنكه، به سردبير وقت هفته نامه "مهر" ـ از جمله نشريات حوزه هنري ـ ، كه از قضا، كاملا آشكار بود كه من و طرز تفكرم را نمي پسندد، سفارش كرد كه با سه چهره فرهنگي نامزد نمايندگي مجلس از تهران، يعني حجت الاسلام سيد عباس قائم مقامي، من و آقاي بهروز افخمي، مصاحبه‎اي راجع به مسائل فرهنگي كشور، به عمل آورد. كه اين كار انجام شد، و در يكي از شماره‎هاي آن هفته نامه، به چاپ رسيد.
در همان ايام، يك روز، آقا روح الله، پسر جوان آقاي زم، كه آن زمان بيست و دو ـ سه ساله بود، تلفن زد. گفت: حاج آقا ]آقاي زم[ سلام رسانده‎اند. گفته‎اند، مي‎خواهند از پول "شخصي" خودشان، تعدادي برگه تبليغاتي، براي شما چاپ كنند. من مأمور ابلاغ اين پيام و گرفتن رضايت شما براي اين كار هستم.
متقابلاً به آقاي زم سلام رساندم؛ و گفتم: اگرچه راضي به هزينه كردن ديگران براي مخارج انتخاباتي‎ام نيستم؛ ولي از آنجا كه ردِ احسان درست نيست، با تشكر بسيار، مي‎پذيرم. خدا به پدرتان خير بدهد.
بعد، بناشد كسي را بفرستد، تا مشخصات مختصر و عكسي از مرا، براي درج در برگه‎هاي تبليغاتي، بگيرد. كه اين كار هم، به سرعت انجام شد.
اوايل هفته آغاز تبليغات علني بود، كه يك شب، از چاپخانه، واقع در حوالي پامنار، زنگ زدند و گفتند: براي شما، صد هزار برگه تبليغاتي چاپ شده، كنار گذاشته‎ايم. تشريف بياوريد، ببريد.
هاج و واج ماندم. چون زماني كه از طرف آقاي زم آن پيشنهاد مطرح شد، تصور نمي‎كردم آنها را به خودم بدهند كه توزيع كنم! فكر مي‎كردم خودشان چاپ و خودشان هم توزيع مي‎كنند. حالا ديگر چاره‎اي نبود! كاري بود كه شده بود. نمي‎شد هم، نپذيرم.
به سبب تنگي وقت، شبانه، با محمد ـ پسرم ـ به طرف چاپخانه، به راه افتاديم. آنجا، با ديدنِ برگه‎ها انتخاباتي، دومين شوك، به من وارد شد.
به خلاف آنچه تصور مي‎كردم، برگه‎هاي تبليغاتي چاپ شده، منحصر به من نبود. يك طرف كاغذهايي شكري رنگ در قطع A5 (نصف A4)، در سمت ضلع بزرگ‎تر كاغذ، ابتدا تصوير و اطلاعاتي مختصر از من، بعد از آقايان قائم مقامي و بهروز افخمي، به شكل دو رنگ (سياه و سبز) به چاپ رسيده بود، و عنوان "نامزدهاي هنرمندان، نويسندگان و روشنفكران" را بر بالاي خود داشت. پشت برگه، تقويم بود و شعار "عزت هنري، استقلال سياسي، گسترش علمي، نوسازي اقتصادي، توسعه اخلاقي".
باز قرار گرفتن عكس و مشخصات من و آقاي قائم مقامي كنار هم، از آنجا كه هر دو در يك فهرست و جناح انتخاباتي قرار داشتيم، مشكلي ايجاد نمي‎كرد. اما قرار گرفتن تبليغ آقاي بهروز افخمي، كه از عناصر نشاندار جناح دوم خرداد، و سازنده فيلم تبليغاتي انتخابات رياست جمهوري آقاي خاتمي بود، و در مسائل فرهنگي و هنري، اختلاف نظرهاي اساسي با امثال من داشت، در كنار من، به موضوع، شكلي ديگر مي‎داد!
با ديدن اين وضع، در بردن برگه‎هاي تبليغاتي مذكور، كاملاً مردد شدم: من چطور مي‎توانستم برگه‎هايي را توزيع كنم كه در آن، تبليغ كسي بود كه در جناح سياسي كاملاً مقابل جناحي قرار داشت كه از نامزدي من حمايت كرده بود؟! ضمن آنكه، او، نظرگاهها و حتي سلوكي كاملاً متفاوت و بعضاً متضاد با من، در عرصه فرهنگ و هنر داشت!
به آقا روح الله زنگ زدم و گفتم: آيا من، حتماً بايد از اين برگه‎ها، براي توزيع، ببرم؟
گفت: كلاً چهارصد هزار برگه چاپ شده. بنا بر اين قرار گرفته كه هر كدام از شما سه بزرگوار ]من و آقايان قائم مقامي و افخمي[، نفري صد هزار برگه ببريد. صد هزارتاي باقي‎مانده را هم، ما توزيع مي‎كنيم.
به ناچار، برگه ها را، كه خيلي هم زياد بود، در صندوق عقب و روي صندلي و كفي عقب خودرو چيديم، و ناخوشحال و بلكه ناراحت، عازم خانه شديم.
در منزل، آنها را زير سايبان ورودي راهرو، كنار ديوار چيديم؛ تا بعد، بنشينيم ، ببينيم با آنها چه بايد بكنيم.
مشكل در اين ارتباط، يكي و دو تا نبود:
نخست اينكه، به خلاف تقريباً همه نامزدهاي ديگر مجلس، من، نه ستادي براي خود تدارك ديده بودم، نه شبكه‎اي براي توزيع ايجاد كرده بودم، و نه اصولاً برنامه‎اي براي توزيع برگه‎هاي تبليغاتي داشتم. اگر هم، در آن زمان، تصميمي براي اين كار مي‎گرفتم، به خاطر تنگي وقت و از دست رفتن بعضي موقعيتها و شرايط، ديگر امكان عملي كردنش، وجود نداشت.
دوم: برخي بچه‎هاي بسيجي محله و دوستان پسرم در آنجا و دانشگاه، كه مايل به انجام تبليغات براي من بودند ـ حتي پسران خودم ـ از نظر شرعي ، خود را مجاز به توزيع برگه‎هايي كه آقاي بهروز افخمي را هم تبليغ مي‎كرد، نمي‎ديدند.
سوم: به سبب فكر نكردن روي اين موضوع و نداشتن تجربه در اين كار؛ و گرفتاري در امور ديگر، اصولاً فرصتي براي انديشيدن و پرداختن به اين كار نداشتم.
يك نفر، پيشنهاد داد كه بخش مربوط به آقاي افخمي را از بغل برگه‎ها، جدا و حذف كنيم. بعد، بقيه، را توزيع كنيم.
گفتم: اولاً، ما شرعاً اجازه اين كار را نداريم. چون كسي كه هزينه اين كار را پرداخته، قطعاً به اين امر راضي نيست. هرچند، اگر از ابتدا گفته بود كه بناست تراكتها را به اين شكل چاپ كند، من،به كل، قيد آن را زدم؛ و مي‎گفتم كه عكس و مشخصات مرا، نگذارد.
ثانياً، اين كار، مي‎دانيد چه‎قدر وقت مي‎گيرد، و برگه‎ها چه‎قدر بي‎ريخت؟!
ديگري گفت: توزيع چنين برگه‎هايي، هم از طرف شما و هم ما، شرعاً جايز نيست. ضمن آنكه، توزيع اين برگه‎ها، در جايي كه شما را مي‎شناسند ومايل‎اند بهتان رأي بدهند، ايجاد مشكل مي كند: كساني كه آقاي افخمي را نمي شناسند، ممكن است به اعتبار قرار گرفتن عكس و معرفي او در كنار شما، به تصور آنكه او هم اصولگراست، به او هم رأي بدهند. كساني هم كه آقاي افخمي را مي‎شناسند، با ديدن عكس و معرفي شما در كنار او، ممكن است به شما هم شك كنند و رأي ندهند.
نكات قابل تأملي بود. اما توزيع نكردن آن همه برگه هم، با توجه به هزينه‎اي كه آقاي زم، صرف چاپشان كرده بود، اشكال شرعي‎اي از نوع ديگر ايجاد مي‎كرد.
به همين سبب، يكي دو روزي، برگه‎هاي تبليغاتي مذكور، گوشه حياط ماند و آينة دق من شد.
روز 22 بهمن، يكدفعه تصميم گرفتم تعدادي از آنها ببرم و بدهم بچه‎ها، در تظاهرات، توزيع كنند. اما با توجه به تداركات وسيع گروهها و احزاب و ديگر نامزدها، براي تبليغات در اين روز، و ناواردي من در اين كار، همچنين ديرهنگامي تصميم، جز روي دو پسر خودم، نمي‎توانستم حساب كنم.
آنها هم كه هر دو مأخوذ به حيا، و كاملآ بيزار از اين كارها و ... نتيجتاً، آن روز، شايد هزار تا هم از تراكتها، توزيع نشد. ضمن آنكه بعداً خودم را سرزنش كردم كه اصولاً چرا من بايد انجام چنين كاري را، كه نياز به روحيه‎اي خاص دارد، كه اصولاً از ساحت شخصيتي بچه‎هاي من، فرسنگها فاصله دارد، از آنان بخواهم؟!
فرداي آن شب، بچه‎ها خودشان پيشنهاد دادند از حدود نيمه شب به بعد، تعدادي از برگه‎ها را، توزيع كنند. تصميم گرفتم خودم هم، همراهشان بروم.
با دو پسرم و يكي از دامادهاي خواهرم، كه مهمان ما بود، عازم محله سابقمان، خيابان ايران، شديم.
در راه، تماشاي جنب و جوش كساني كه در دل‎شب، مشغول پخش يا چسباندن برگه‎هاي تبليغاتي نامزدها بودند، برايمان بسيار جالب بود. خاصه، در يكي دو جا، بچه‎ها، مواردي را به من نشان دادند كه نامزدي، خود و دختر و پسر و همسرش، دسته جمعي، مشغول اين كار بودند.
در خيابان ايران، من در داخل اتومبيل ماندم؛ و بچه‎ها و داماد خواهرم، مشغول توزيع برگه‎ها شدند. اما ديوارهاي بلند و درهاي كيپ و اغلب بي‎روزن، باعث كندي كار آنها مي‎شد.
ربع ساعتي كه گذشت، مشاهده انبوه برگه‎هاي تبليغاتي ديگر نامزدها در شكاف باريك درهاي خانه‎ها و پشت برف پاك كن اتومبيلها، و كوچكي فوق‎العاده كاري كه در برابر عظمت و وسعت شهر، بچه‎ها مشغول آن بودند، باعث شد كه به دنبالشان بروم و صدايشان بزنم و بگويم كه ادامه ندهند.
بعد هم، سوارشان كردم و، به خانه برگشتيم؛ و تخت گرفتيم خوابيديم.
آن شب، با صرف آن همه وقت رفت و برگشت و... ، جمعاً پانصد برگه هم، توزيع نشد.
فرداي آن روز، به آقاي قائم مقامي تلفن كردم، تا ببينم او چه كار كرده است. معلوم شد كه براي خودش، ستاد تبليغاتي و دم و دستگاهي در حوالي مخبرالدوله ـ و شايد هم جاهايي ديگر ـ بر پا كرده؛ و عده‎اي از دانشجويانش، خيلي جدي و پر انرژي، مشغول تبليغ براي او هستند.
موضوع ماندن برگه‎هاي تبليغاتي مشترك و مشكلاتم را گفتم. آنها، جز برگه‎هاي تبليغاتي كه آقاي قائم مقامي به صورت مستقل چاپ كرده بود، صدهزار تراكت سه نفري سهميه خودشان را هم، تقريبا توزيع كرده بودند.
قرار شد بچه‎هاي ستاد او، بيايند و چهل هزار تا از برگه‎هاي سهم مرا هم ببرند و توزيع كنند. كه همان روز، اين كار، انجام شد. اصرارهايم براي پرداخت هزينه توزيع هم، به نتيجه نرسيد. آقاي قائم مقامي، اصلاً زير بار ، نرفت.
در آخرين روز تبليغات مجاز، در محل كارم، در دفتر نشر فرهنگ اسلامي نشسته بودم. جواني وارد اتاق شد. محاسن مشكي مجعد و سينة فراخي داشت. پيراهن سياهي پوشيده بود كه يقه‎اش، قدري از حد متعارف، بازتر بود؛ و بخشي از موهاي سياهِ انبوهِ سينه‎اش، از ميان شكاف يقه، به چشم مي‎آمد.
سلام و عليك. و تعارف كردم؛ نشست. بوي قليان از نفسش به مشام مي‎رسيد. با لحن و لهجه جوانان جنوب شهر صحبت مي‎كرد.
خود را از شاگردان من در مدرسه راهنمايي نوجوانان انقلاب در نارمك (تقاطع فرجام و سي متري نارمك) ـ در سال 1361 ـ معرفي كرد. (آن سال، من، به اصرار يكي از دوستان ـ كه او هم در آنجا تدريس داشت ـ تدريسِ انشاي چند كلاس را، پذيرفته بودم.)
شنيده بود من نامزد نمايندگي مجلس شده‎ام. وظيفه دانسته بود كه به سهم خود، هركاري كه از دستش بر بيايد، برايم انجام دهد. (با نشانه‎هايي كه داد، به يادم آمد كه در يكي از سخنرانيهاي انتخاباتي‎ام در مسجدي در تهرانپارس هم، حضور داشته بود.)
با اشاره به موهاي ريخته جلوِ سرش، به شوخي گفتم: زود پير شده‎ايد!
گفت: جبهه مرا پير كرد.
دغدغه پيروزي اصولگراها را داشت. از دوم خرداد 76 و انتخاب نامزد جريان مقابل براي رياست جمهوري و تسلط آنان بر مقدرات كشور، او و دوستانش، دچار نوعي يأس و سرخوردگي و بهت و حيرت شده بودند. نمي‎دانستند چه بايد بكنند. بيشترين چيزي كه به ذهنشان رسيده بود، اين بود كه دور هم جمع شوند. جلسات تفسير قرآن و نهج البلاغه هفتگي بگذارند. اساتيدي را دعوت كرده بودند، كه برايشان درس بگذارند.
با نگراني مي‎پرسيد: اگر در انتخابات مجلس ششم هم، اصولگراها شكست بخورند، چه بر سر كشور مي‎آيد؟!
مي‎گف‎ت: براي سخنرانيهاي تبليغاتي كه مي‎رويد، بگوييد؛ بيايم، در ركاب باشيم.
در جبهه هم، از شنونده‎هاي هميشگي "قصه ظهر جمعه" راديو بوده بود.
در نهايت، وقتي اصرار زيادش را براي كمك به امر تبليغات خودم ديدم، ماجراي برگه‎هاي تبليغاتي باد كرده روي دستم را پيش كشيدم. با قاطعيت تمام گفت: با بچه‎ها، توزيعش مي‎كنيم.
گفتم: حداقل پنجاه و پنج هزار برگه است!
گفت: باشد.
گفتم: امروز، آخرين روز تبليغات مجاز است.
گفت: توزيعش مي‎كنيم. با دو برادر كوچك‎ تهران، توزيعش مي‎كنيم.
هرچند، تحقق چنين امري را بعيد مي‎دانستم و فكر مي‎كردم اين همه اعتماد به نفس، بيشتر مي‎تواند ناشي از ناآشنايي با عمق و ابعاد كار باشد، اما نشاني خانه را دادم. بنا شد ماشين ببرند، تحويل بگيرند.
به خانه هم ـ به پدرم ـ تلفن زدم؛ كه اگر آمدند، بگذارند تراكتها را ببرند.
شب كه به خانه رفتم، آمده بودند؛ پنجاه و پنج هزارتا از تراكتها را برده بودند. كمي ديگر مانده بود.
آن جوان را ـ كه خودش را ملكي معرفي كرده بود ـ ديگر هرگز نديدم؛ و متوجه نشدم كه آيا موفق شدند برگه‎ها را توزيع كنند يا نه؛ و اصلا در كجاها توزيع كردند؟
به من گفته بود كه بعدها ادامه تحصيل نداده است؛ و در حوالي سه راه آذري، با برادرهايش، مغازه ابزار فروشي دارد. با خودم گفتم: لابد تراكتها را برده كه در همان منطقه توزيع كند!
بعدها، دوستان و اطرافياني كه ماجرا را از زبان خودم شنيدند، مرا بابت آن اعتماد سريع و كاملاً بي‎پشتوانه، سرزنش مي‎كردند: "آيا آن جوان، واقعاً در آن مدرسه ، شاگرد من بوده؟" نمي‎دانستم. "اگر از جناح رقيب بوده و با اين ترفند به شما نزديك شده تا تراكتها را ببرد و سر به نيست كند، چه؟!" نمي‎توانستم اين‎طور به اين امر مطمئن باشم. هرچند، خاطرات زيادي از استفاده از اين ترفند غيراخلاقي توسط هواران برخي جناحها نسبت به جناح رقيب، بازگو مي‎شد؛ كه بعضاً گوينده، خود، بي‎واسطه، شاهد آنها بود.
در جواب همه آنها، اما، يك جواب محكم داشتم:
ـ اگر فرض شما، صد در صد هم درست باشد، باز، اتفاق خاصي نيفتاده است. چون آن جوان هم اين كار را نمي‎كرد، برگه‎هاي تبليغاتي مي‎ماند؛ و بعداً خودم مجبور مي‎شدم آنها را دور بريزم. كما اينكه همان اندك برگه‎هاي باقي‎مانده هم، به اين سرنوشت، دچار شد. در هر صورت، او به من كمك بزرگي كرده است. خدا خيرش بدهد!
www.Sarshar.org
ادامه دارد
انتهاي پيام/
 جمعه 31 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن