تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805201115




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پاي صحبت بانو خديجه محمدي مادر شهيد محمد بروجردي:


واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: پاي صحبت بانو خديجه محمدي مادر شهيد محمد بروجردي:


چهره خسته، نگاه باوقار و گلخندهِ زيبايي كه هماره بر لب دارد گوياي همه آن چيزي است كه مثل من آدمي بخواهد در وصف‌اش بنويسد. چه سختي‌هايي كه تا به امروز پشت سر نگذاشته، سختي‌هايي كه هر كدام‌شان ورقي از تاريخ روزگار سپري شده‌اش را به تصوير مي‌كشد.

اما همچنان مقاوم و صبور ايستاده، درست مثل گذشته. اصلاً فراز و نشيب‌هاي روزگاران، نتوانسته غرورش را بشكند. پنداري با خودش قرار گذاشته تا پاي جان از حرفي كه زده كوتاه نيايد.

در نگاهش رازي نهفته كه تنها مي‌تواند آن را بخواند در گوشه‌اي از اين شهر درندشت و در پس رفت و آمدهاي بي‌تفاوت مردم، روزها را به شب پيوند مي‌زند. هنوز هم تنها سرمايه و دلخوشي‌اش همان تابلويي است كه حالا به طرز زيبايي قاب شده و بر سينه ديوار اتاق خانه‌اش نصب گرديده است.

سكوتش طولاني شده بود. سكوتي كه هزار و يك حرف در خود داشت. چيزي نمي‌گفت و فقط نگاه مي‌كرد؛ نه به من، به تصوير داخل عكس. به همان تصويري كه نه تنها شريك تنهايي‌اش بلكه تمام دلخوشي‌اش بود. و زندگي را برايش معنا مي‌بخشيد.‌

آري! محمد بروجردي خوش‌بو گلي بود كه از بوستان تربيت چنين مادري روييد و باليد و عالمي را مدهوش عطر دلاويز حضور عاشورايي خود كرد و تو خود بگو كه چگونه مي‌توان چنان فرزندي را بدون شناخت چنين مادري توصيف كرد و امروز نشستن پاي صحبت كساني چون بانو خديجه محمدي، مادر نستوه مسيح مسلح كردستان، شهيد محمد بروجردي كه همه آزادي و آرامش حاكم بر گردونه روزگار مديون رنج‌ها و سختي‌هاي به تن كشيده آنان است، موهبتي بود كه نصيبمان شد.‌

سال 1332 بود ،در روستاي از توابع شهرستان بروجرد زندگي ساده‌اي داشتيم.

همان سال محمّد را به دنيا آوردم. پنج سالش بيشتر نبود كه پدرش را از دست داد. از همان دوران كودكي و علي‌رغم قد و قواره كوچكش روزها در يك دكان خياطي كار مي‌كرد و شب‌ها تا ديروقت درس مي‌خواند؛ بدون اينكه خستگي را در تن خود احساس كند و گلايه‌اي از روزگار داشته باشد. روح بزرگي داشت.

تمام دسترنج و حقوق ماهانه‌اش را براي خانواده هزينه مي‌كرد. با آنكه فرزندان بزرگ‌تر از او هم در خانه بودند اما سكاندار كشتي خانواده او بود. از همان دوران بچگي‌اش مدير و مدبر و كاملاً پيدا بود كه در آينده مرد بزرگي خواهد شد.

بعد از فوت پدرش به تنهايي با بچه‌ها آمديم تهران، محله مولوي. خيلي‌ها از سر تعجب به من مي‌گفتند با اينكه ما مرد هستيم نمي‌توانيم از پس زندگي بربياييم شما چه طور با اين همه سختي توانستي چرخه زندگي را بچرخاني و بچه‌هايي مثل محمد تحويل جامعه بدهي؟! واقعاً خدا كمك كرد و اگر لطف خدا و عنايت اهل بيت (عليهم‌السلام) نبود واقعاً چرخاندن زندگي آن هم در آن شرايط سخت بود.‌

از دوران قبل از انقلاب به دليل حضور در جلسات مذهبي با انديشه‌هاي امام آشنا شده بود.

تمام زندگي‌اش شده بود امام. عشق و ارادت قلبي خاصي به ايشان داشت و حاضر بود تحت هر شرايطي و به خاطر شخص ايشان خود را به هر آب و آتشي بزند. تمام وقتش را صرف انقلاب كرده بود.

يك سال پس از ازدواجش به نظام وظيفه و سربازي فراخوانده شد. بدجوري دمق بود و دائم مي‌گفت: وقتي اين نظام شاهنشاهي را به اندازهِ سر سوزني قبول ندارم چطور مي‌توانم به اينچنين ذلتي تن بدهم، اصلاً حاضر نبود بپذيرد؛ اما به اصرار ما بالاخره راضي شد.‌

پس از خدمت اجباري سربازي و با تجربه‌هايي كه در دوران سربازي و قبل از آن به دست آورده بود و دغدغه‌هايي كه نسبت به انقلاب و امام داشت باعث شده بود كه دست از كارهاي انقلابي‌اش برندارد و اين بار خانه ما در مولوي شده بود پاتوق فعاليت‌هاي خودش و دوستانش؛ از جمله انتشار اعلاميه عليه رژيم شاه. آن هم با چه زحمتي. در طبقه همكف يكي از اتاق‌ها چند دستگاه چرخ خياطي پر سر و صدايي گذاشته بودند كه مثلاً داريم كار توليدي مي‌كنيم.

در صورتي كه آن چرخ خياطي‌ها بيشتر براي اين بود كه سر و صداي فوق‌العاده زياد دستگاه‌هاي چاپ را كه به طور شبانه‌‌روزي اعلاميه‌هاي امام(ره) را تكثير مي‌كردند را بتوانند پوشش بدهند.‌

بالاخره خدا خواست و انقلاب به ثمر نشست و حضرت امام به ميهن اسلامي‌مان بازگشتند و آرزوي محمد و خيلي از دوستانش كه شب و روز نمي‌شناختند برآورده شد.

همزمان با ورود امام به ايران، ايشان به دستور شهيد دكتر بهشتي مسئوليت تشكيل تيم حفاظت از امام را به عهده گرفت.

آن روز به دليل اينكه كسي نشناسدش لباس روحانيت را تن‌اش مي‌كند، چون چهره‌اش منحصر به فرد و به راحتي قابل تشخيص بود.

تازه اسلحه‌اش هم كه در دست داشت آن قدر بزرگ بود كه از زير عبايش كاملاً معلوم بود. به هر حال وظيفه حفاظت و حراست از امام در فرودگاه مهرآباد و از آن جا تا مسير بهشت زهرا(س) و مدرسه علوي به عهده او و گروهش بود و از آن جايي كه جانش به جان امام بسته بود تمام توانش را گذاشته بود تا خداي ناكرده اتفاقي براي ايشان نيفتد.‌

در اوايل انقلاب، حدود يك ماه سرپرستي زندان اوين را به عهده داشت ولي خيلي طول نكشيد كه خبر رسيد كردستان شلوغ شده و نياز به نيرو دارد. اين شد كه به دستور امام ابتدا به كرمانشاه و از آنجا به سنندج رفت و از همان بدو ورودش به منطقه، فرماندهي آنجا و مبارزه با نيروهاي ضدانقلاب از و گرفته تا و به عهده او بود. زندگي‌اش شده بود كردستان. اصلاً استراحت نداشت.

از صبح كله سحر تا پاسي از شب در حال سركشي از مناطق مختلف شهر بود. هيچ وقت خسته نمي‌شد. يك بار كه براي ديدنش به كردستان رفته بودم ديدم در آن هواي سرد كردستان لباس خيس بر تن كرده. به او گفتم: گفت: ‌ببين دخترم به من حق بده، او كسي نبود كه من بتوانم در يك فرصت كوتاه همه چيز را برايت بگويم. بايد ساعت‌ها حرف بزنم تا شايد بتوانم تنها بخشي از ويژگي‌هاي شخصيتي ايشان را برايت بگويم.

محمد من يك مرد بود، با سختي بزرگش كرده بودم. آن هم تك و تنها. امروز روز ديگر لنگه اين بچه‌ها را نمي‌توانيد پيدا كنيد.

اين‌ها كساني بودند كه از تمام وجودشان براي اين انقلاب مايه گذاشتند.تمام زندگي‌شان شده بود جبهه و جنگ. نه خواب داشتند نه خوراك. ولي امروز مي‌بينيم كه چه‌قدر در شهر غريبند و بي‌نام و نشان. ما كه خيلي نمي‌ديديمش؛ نه قبل از انقلاب كه هميشه درگير فعاليت‌هاي پنهاني و انقلابي‌اش بود و نه بعد از انقلاب كه غائله كردستان پيش آمد و بعد از آن هم كه جنگ شد. بيشتر خاطراتي كه براي شما مي‌گويم حرف‌هايي است كه براي‌مان تعريف مي‌كردند. چون ما واقعاً ايشان را نمي‌ديديم.

تا مي‌خواستيم اعتراض كنيم يك كلمه مي‌گفت: تكليف است و جلوي اعتراض‌مان را مي‌گرفت و ما هم براي رضاي خدا سكوت مي‌كرديم و راضي مي‌شديم به رضايش. يادمه يكي از همرزمانش تعريف مي‌كرد، در يكي از عمليات‌ها به جهت فشار و سختي‌ كار روزها از دستش در رفته بود. ظهر وقتي نمازش را خواند، حال عجيبي بهش دست مي‌دهد.

از يكي از بچه‌هايي كه در نزديكي‌اش ايستاده بود مي‌پرسد: امروز چه روزيه؟ دلم بدجوري گرفته، مي‌گويد: امروز عاشورا است. اشك در چشمانش حلقه مي‌زند و منقلب مي‌شود.

يك لحظه به ياد امام حسين(ع) و يارانش در چنين روزي مي‌افتد به يكي از بچه‌ها مي‌گويد برو بچه‌ها را جمع كن مي‌خواهيم براي امام‌حسين(ع) عزاداري كنيم.

بچه‌ها متعجب مي‌شوند كه مگر مي‌شود! آن هم در اين شرايط كه از هر طرف آتش مي‌بارد.

ابتدا اصرار مي‌كنند كه بتوانند او را منصرف كنند؛ حتي به ايشان مي‌گويند: تعدادي از بچه‌ها در محور كناري در محاصره‌اند و در اين شرايط بايد به آنها كمك كنيم و اگر به دادشان نرسيم همه‌شان قتل‌عام مي‌شوند.

اما هيچ فايده‌اي نداشت. همه را جمع مي‌كند داخل يك شيار و در همان حالت نشسته شروع مي‌كنند به نوحه‌خواني و سينه‌زني كه در همين حين صداي الله‌اكبر بچه‌هايي كه در محور كناري گير افتاده بودند، بلند مي‌شود ظاهراً توانسته بودند حلقه محاصره را بشكنند. آنجا بود كه محمد به همان بچه‌هايي كه اصرار مي‌كردند، مي‌گويد: مي‌بينيد ما چه كساني و چه پشتوانه‌هايي داريم كه از آنها غافليم. ديديد چه اتفاقي افتاد؟‌

خيلي نگرانش بودم درست مثل خيلي از مادرهاي ديگري كه نگران فرزندانشان هستند و هميشه تو نمازهام براي سلامتي خودش و همرزمانش دعا مي‌كردم. ولي خواست و تقدير خدا چيز ديگري بود.

اول خرداد 62 بود كه با تعدادي از دوستانش به دنبال محلي براي استقرار مي‌گشتند كه در سه‌راهي خودروي‌شان روي مين مي‌رود و خودش و تمام دوستhنش كه در داخل ماشين بودند به بيرون پرتاب مي‌شوند و بر اثر همين اتفاق همگي به شهادت مي‌رسند.‌

شايد باورتان نشود ولي بعد از شهادتش حضورش را بيشتر از قبل در كنار خودم حس مي‌كنم. احساس مي‌كنم از اطرافيانم به من نزديك‌تر است و از چم و خم زندگي‌ام خبر دارد. بالاخره هرچه باشد خداوند در قرآن مي‌فرمايد: شهدا نمرده‌اند، بلكه زنده‌اند و نزد من روزي مي‌خورند. پس نبايد شك كنيم كه در بين ما حضور ندارند.

مثلاً يك بار خانواده‌اش مي‌خواستند خانه‌اي بخرند و هر كجا مي‌رفتند يا قيمت بالا بود، يا خانه نامناسب بود و يا اگر خانه‌اي هم با شرايط مناسب پيدا مي‌شد دائماً مشكلاتي پيش مي‌آمد و حتي پس از نوشتن قولنامه، معامله به هم مي‌خورد تا اين كه يك شب محمد به خواب خانمش مي‌آيد كه يك كيف دستي با خودش داشت. به او مي‌گويد: آنجاها دنبال خانه نگرديد و برويد به ... و دقيقاً آدرسي را به آنها مي‌دهد و سپس كيفش را باز مي‌كند و كاغذي را درمي‌آورد و مي‌گويد: فرداي همان روز خانمش به آن آدرس مي‌رود و آن جا را در يك نگاه مي‌پسندد. و بعد از آن معامله به سرعت صورت مي‌گيرد گويي كه شهيد سند را از پيش به نام‌شان كرده باشد.‌

امروز ما بايد جوري زندگي كنيم كه خداي ناكرده فرداي قيامت شرمنده‌شان نشويم. خيلي‌ از وقت‌ها بعضي‌ها به من مي‌گويند: مادر ما را نصحيت كنيد.

من هم صاف حرفم را كف دستشان مي‌گذارم كه: برويد بهشت‌زهرا(س) پاي سنگ مزار شهدا و از خود آنها سؤال كنيد كه شمايي كه بيشترتان جوان بوديد چرا سينه‌كش قبرستان را انتخاب كرديد.

شما كه هزار و يك آرزو داشتيد و تازه اول جوانيتان بود.

چرا سينه‌تان را سپر تيرهاي دشمن قرار داديد. بهشان مي‌گويم: برويد از آنها و زندگي آنها درس بگيريد و به آن عمل كنيد. خدا انشاءا... عاقبت همه ما را ختم به خير كند.‌

والسلام‌




 چهارشنبه 29 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 363]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن