واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: گفت و گو با فرهاد جعفري، نويسنده رمان «كافه پيانو»«كافهپيانو» داورى من بهادبيات داستانىمعاصراست
مريم منصوري-«كافه پيانو» نخستين رمان فرهاد جعفرى است كه در زمستان 1386 توسط نشر چشمه منتشر شد و گويا در چند ماه اخير جزو پرفروشهاى چشمه بوده و به زودى چاپ دوم آن هم روانه بازار كتاب مىشود.
در پشت جلد كتاب آمده است; خيلى وقت بود احساس بىفايدگى و بىمصرف بودن مىكردم و علاوه بر اين يك بار كه دختر هفت سالهام برداشت و ازم پرسيد: بابايى تو چه كارهاي؟ هيچ پاسخ قانعكنندهاى نداشتم كه بهش بدهم.
يعنى راستش را بخواهيد به خودم گفتم: تا وقتى هنوز زندهام چند بار ديگر ممكن است پيش بيايد كه اين را ازم بپرسد و من چند بار ديگر مىتوانم ابرويم را بيندازم بالا و بهش بگويم: خودمم نمىدونم بابايي.
اما اگر مىنشستم و داستان بلندى مىنوشتم و بعد منتشرش مىكردم مىتوانستم بهش بگويم اگر كسى يك وقت برگشت و ازت پرسيد بابات چى كاره است، حالا توى مدرسه يا هر جاى ديگري، يك نسخه از «كافه پيانو» را هميشه توى كيفت داشته باش تا نشانشان دهى و بهشان بگويى بابام نويسنده است.
حالا شايد خوب ننويسه، اما نويسندهاس.با فرهاد جعفرى درباره كافه پيانو گفت و گويى كردهام كه در پى مىآيد.
با توجه به اينكه كافه پيانو نخستين كتاب شما است كه منتشر شده، كمىاز خودتان بگوييد و اينكه سابقه نوشتن شما به كجا مىرسد؟ ويا همانطور كه در رمان آمده، كافه پيانو نوشته شده براى گل گيسو تا ...
شايد بشود گفت كه كار من در حوزه نوشتن از بيست سال پيش شروع شده است. فارغ از اين، من از همان سالها، كار با گروه هنر و ادب روزنامه قدس را شروع كردم. در همان دوران هم من دو تا داستان كوتاه در آن صفحه منتشر كردم كه عنوان يكى از آنها شاهنامه بود و نام داستان ديگر را به ياد نمىآورم. اما شخصيت اصلى داستان، گل گيسو نام داشت و بعدها هم كه بچه دار شدم، نام گل گيسو را از آنجا گرفتم. بعد هم به روزنامه طوس رفتم و در روزنامه طوس، مسئول صفحه يك هفتم بودم. اين صفحه درباره ادبيات داستانى و شعر بود وبه طور مشترك با دوستان اين صفحه را اداره مىكرديم.
بعد من از اين صفحه جدا شدم و صفحه مستقل ديگرى با عنوان «گفتم، گفت» منتشر مىكردم كه ويژه ادبيات داستانى بود و به قصه و به طور خاص قصه نويسى در مشهد مىپرداخت. در همان سالهاي71-1370 بود كه به طور جدى تر، شروع به نوشتن داستان كردم. ده، پانزده داستان كوتاه در سال 1373 نوشتم كه البته به صورت كتاب منتشر نشد. اما در همان صفحه «گفتم گفت» روزنامه طوس همه شان منتشر شدند.
در بسيارى از داستانها، عنصر جذابيت از موضوع غريب يا پلات پيچيده آنها ناشى مىشود. اما در «كافه پيانو» از روزمره ترين اتفاقها به عنوان موضوعى براى نوشتن، بهره گرفته ايد. البته با توجه به اينكه مكان اصلى كار كافه است و اين كافه محملى براى ورود هر نوع آدمىاست، در نتيجه تنوع شخصيتها هم بيشتر مىشود. پيرو اين، اتفاقها متنوع مىشود. اما باز هم مسائل آدمهاى كافه پيانو كاملا عادى و روزمره است از سختى باز كردن در يك كنسرو گرفته تا مسئوليت شستن ليوانها و... چطور به انتخاب چنين موضوعهاى سادهاى براى نوشتن رمان رسيديد؟
اين ماجرا از نوع نگاه آدم به جريان داستان نويسى مىآيد.مىدانيد كه دو جور مىشود به داستان و داستان نويسى نگاه كرد; يكى اينكه، نويسنده در مقام خالق، خدا و آفريننده است و بر همه چيز محاط است و از همه چيز هم آگاهى دارد. به همين خاطر هم كاملا مىداند كه از كجا شروع مىكند و به كجا ختم مىكند و شخصيتها را به خوبى مىشناسد و مىداند، عاقبت آنها چه مىشود.
سبك ديگر نوشتن، سبك پيامبرانه است. به اين معنا كه شما هيچ نقشى در آفرينش شخصيتها، داستان، موضوع، ديالوگهايى كه مىگويند و... نداريد.
به طور خاص مىتوانم از جوزف هلر، نويسنده آمريكايي، نام ببرم كه معتقد است; از هر قصه اى بهترين نسخه اش در جهان مثلى موجود است كه من نمىدانم كجاست، ولى مىدانم چنين جهانى است و از هر نسخه بهتريناش در آنجا گذاشته شده و نويسنده فقط يك مديوم ارتباطى است كه به آن جهان مرتبط مىشود و از آن نسخه اصل و اورژينال، چيزى رامىگيرد و چون ابزار و واسطه اى مثل فكس است اين را به جهانى كه مادرش هستيم منتقل مىكند. حالا يك دستگاه، كيفيت بهترى دارد و در نتيجه قصه نزديك ترى نسبت به نسخه اصل و اورژينال به شما مىدهد. يك نويسندهاى هم مثل من است كه آن كيفيتى كه به شما ارائه مىدهد به نسبت نسخه اصلي، چندان مطلوب نيست. جوزف هلر مىگويد; شايد به همين دليل است كه مضامين، اغلب يكى هستند اما نوع نگاه و پرداخت نويسندهها از هم متمايز است، چون كيفيتهاى آنها از هم متمايز است.
در آن روزگارى هم كه داستان كوتاه مىنوشتم به اين موضوعات، بسيار انديشيدم كه من به عنوان نويسنده چه نقشى دارم; آيا من آفريننده اى هستم كه مهرهها، موضوعها و شخصيتها و اتفاقها را انتخاب مىكنم يا اينكه من نقش عمده اى در اين ماجرا ندارم و فقط آنچه را كه دريافت مىكنم، بسته به كيفيتم در داستان بروز مىدهم. من نسبت به دنياى نوشتن، اين نگاه دوم را دارم و وقتى كه شروع به نوشتن مىكنم، هيچ پلات و نقشه و ... از پيش آماده ندارم و اصلا نمىدانم چه مىخواهم بنويسم و قرار است چه رخ دهد; هيچ.
من براى شروع، حداكثر يك پاراگراف دارم و گرنه، فقط يك جمله دارم. گاهى اوقات هم فقط يك تيتر دارم. يعنى داستانى را مىنويسم، فقط به خاطر اينكه عنوان قشنگى براى داستانم داشته ام و سعى كرده ام براى اين عنوان، داستانى بنويسم.بعد جمله اى را نوشته ام و آن جمله، باعث شده كه يك پاراگراف خوب شكل بگيرد. ضمن اينكه تاكيد دارم كه آن جمله شروع در هر داستانى مىبايست طلايى ترين بخشش باشد، چون وزن همه قصه در اين سبك، روى اين بخش سنگينى مىكند . البته چون من با اين سبك نوشتن، موافقم هيچ طرح و پلات از پيش انديشيده اى براى نوشتن ندارم و اصولا با اين شيوه از نوشتن هم موافق نيستم كه شما از پيش همه چيز را انديشيده باشيد. من فقط يك جمله دارم و شروع به بسط و گسترش آن جمله مىكنم.
چون ماجرا به اين ترتيب پيش مىرود و داستان خودش پيش مىآيد و من هيچ اشرافى به آن ندارم، مواردى كه من به طور روزمره با آنها مواجهم، اين فرصت را پيدا مىكنند كه وارد قصه من بشوند.
به همين خاطر، من آنها را انتخاب نمىكنم. چون چنين مجالى به موضوعات بسيار ريز و روزمره زندگىام مىدادم كه وارد قصه شوند، به همين خاطر است كه هنگامىكه شما كافه پيانو را مىخوانيد احساس مىكنيد كه با يك تصوير واقعى از زندگى روزمره شهرى مواجهايد.
بسيارى از نويسندگان سعى دارند تا در جريان نوشتن، تجربههاى شخصى خودشان را به يك تجربه عام تر و يك اثر ادبى تبديل كنند و عدهاى ديگر معتقدند كه داستان كار خلاقه اى است كه امكان دارد از برخى تجربههاى شخصى هم در آن حضور داشته باشند. اما كاملا از زندگى نويسنده نشات نمىگيرد. در كافه پيانو هم من فكر مىكنم كه ما با نوعى شخصى نويسى مواجهيم.
خودتان چه نگاهى به امر نوشتن داريد؟ از سوى ديگر با توجه به فرهنگ بسته و قدرت سنت در جامعه ما، هنگامىكه يك نويسنده خودش را رها مىكند تا از من واقعىاش بنويسد، آيا تبعاتى در زندگى شخصىاش ندارد؟
در ابتدا بگويم كه آن چيزهايى كه در داستان نوشته مىشوند، شايد نكات بسيار كوچكى از آنها در واقعيت مبنايى داشته باشد و نه به اين صورت گسترده و فراگير كه در داستان منعكس شده است. به عنوان مثال; يك بار دوستى به من گفت كه در دوران كودكى اش، مدادى داشته كه هيچ وقت دوست نداشته كه آن را بتراشد. چون اين موضوع خيلى در نظرم جذاب مىآمد، محملى مىشد تا اين جمله را با بحرانهاى روحي، اخلاقى و فكرى كه در جامعه ما وجود دارد، پيوند بدهم و در نهايت همه اينها را سوار چنين شخصيتى بكنم كه در اين داستان، همايون بود.
بنابر اين همايون واقعى الزاما، همان همايونى نيست كه در كافه پيانو تصوير شده است. بخش بسيار كوچكى از واقعيت در اين داستان تجلى پيدا كرده است . اين اتفاق در مورد آنچه كه من از زندگى خودم روايت مىكنم هم افتاده است. من فكر مىكنم در اين سبك راحت ترم و شناخت بيشترى نسبت به خودم و مسائل دوستانم و ... دارم و آنها را دقيقتر مىشناسم، تا آدمهايى كه آنها را كمتر ديده ام . به همين دليل نخستين تجربه من و همين طور دومين تجربه كه آن هم ادامه كافه پيانو است و الان در حال نوشتن فصل بيستم آن هستم، باز هم در چنين قالبى نوشته شده است.
اما اينكه چطور به اين سطح رها شدگى از قيود اجتماعى مىرسيم... فكر مىكنم اين در شخصيت هر كسى باشد.من اين ميزان از شفافيت را هميشه داشتهام. چه در حوزه سياست و چه در حوزه ادبيات. از هر سو كه نگاه مىكنم، مىبينم آدم خيلى بسته اى نبودم و آدمىنبودم كه نخواهم ديگران اطلاعاتى از من داشته باشند و هيچ چيزى براى پنهان كردن نداشتم. حتى گاهى اين جنس از رفتار، موجب بروز مشكلاتى هم شده است. من طبيعتا اين جورىام كه چيزى براى مخفى كردن ندارم.
چه نگاهى به ادبيات داستانى امروز داريد؟
نگاه من رانسبت به ادبيات داستانى معاصر كشورمان اگر بخواهيد بدانيد و به طور ملموس دركش كنيد، فكر مىكنم خواندن كافه پيانو كفايت بكند و نوشتن اين رمان، نوعى اعتراض به فضاى ادبيات داستانى معاصر ما است.
ادبياتى كه هيچ بخشى از واقعيت زندگى معاصر ما را نمايندگى نمىكند. من در آن دورانى كه داستان كوتاه مىنوشتم با اين ايراد و انتقاد خوانندگان مواجه بودم كه قصههاى تو خيلى به رويدادهاى روز و جريانهاى روز زندگى وابسته و مديون است و آن عمق و كيفيت لازمه را ندارد.
در ادبيات داستانى ما، فكر مىكنم يك اشتباه عمده صورت گرفته و آن هم اين است كه تجربه شاعرانگى را وارد فضاى داستان نويسى كرده اند. يعنى اگر تكليف شاعر، رمز گذارى است و شاعر در لحظه خلق اثر به دنياى مجاز مىرود و سعى مىكند كلمات را رمزگذارى كند تا آنچه را كه در پى بيانش است را برايش كد بگذارد، تا بعد طى يك جريان خلاقه، خواننده آن را رمزگشايى كند، برعكس كار نويسنده رمزگشايى است. به اين معنا كه نويسنده دائم در دنياى مجاز و خيال و تصور و توهم است و هنگامىكه شروع به داستان نوشتن مىكند، سعى دارد كه آن پيچيدگىهاى جهان مجازى و جهان توهمىو خيالى خودش را براى كسانى كه آن تجربه مجازى را نداشته اند، رمز گشايى كند. در ادبيات داستانى ما به طور عمده، نوعى تجربه شاعرانه سرريز كرده است. من مىبينم كه بيشتر شعر هستند تا قصه و به جاى اينكه بيشتر روايت كنند، در حال سرودن شعر و رمزگذارى كردن امور واقعى و پيچيده كردن امور ساده هستند. در حاليكه تكليف نويسنده، ساده كردن امور پيچيده است.
براى اينكه عموم مردم، قادر به درك آن پيچيدگىها باشند، در كافه پيانو من تلاش كردم كه تا حد ممكن ساده باشد و از پيچيدگى پرهيز بكنم. و تا حد ممكن، جملاتى نداشته باشد كه كسى زيرش خط بكشد تا بعد در يادداشتى و مقاله اي، مخاطبان را به آن جمله ارجاع دهند. هيچ محتواى عميق و روشنفكرانه اى نداشته باشد.
اين نگاه به نوعى داورى من نسبت به ادبيات داستانى معاصر هم هست. مسئله ديگرى كه من خيلى سعى كردم در كافه پيانو آن را رعايت كنم، اين است كه تصاويرى وجود داشته باشند كه زندگى معاصر طبقه متوسط شهرى ما را نمايندگى بكند. البته شايد پنج، شش سالى مىشود كه من به كتابفروشى نرفته باشم و كتابى هم نخريده و نخوانده باشم.
در جريان نيستم كه تازگىها چه تحولاتى رخ داده، اما پيشتر وقتى كه تازههاى ادبيات داستانى خودمان را مىخواندم، گاهى اوقات به خودم مىگفتم كه اگر يك انقطاع تاريخى رخ دهد و يك وضعيتى پيش بيايد كه فقط چهار، پنج اثر داستانى به عنوان مثال; دهه هفتاد ايران باقى بماند و اين مبناى داورى و ارزيابى زندگى ما، توسط كسانى در دويست يا سيصد سال آينده باشد، آنها هر گز نخواهند فهميد كه ايرانىها در دهه هفتاد چگونه زندگى مىكرده اند و مناسبات زندگى و نهادهاى اجتماعى آنها چگونه بوده است.
به همين دليل در كافه پيانو اصرار داشتم كه نشانهها و نمادهايى از زندگى شهرى را در آن بگنجانم و به آن اشاره كنم. صرف نظر از اينكه اهميت ويژهاى در شخصيت پردازى راوى و ديگر شخصيتها داشت. از سوى ديگر اكثر نويسندگان معاصر ما، بيشتر مجذوب و مقلوب موضوع هستند تا طرز روايت كردن و شيوه قصه گفتن.
ولى من، بيشتر روى شيوه قصه گفتن، متمركز بودم و بسيار زياد روى موسيقى كلمات و جملات وسواس داشتم. نقطه گذارىها كجا انجام شود و مكثها در چه مواردى زياد و در چه مواردى كم باشد. در چه مواردى خواننده مجال نفس كشيدن نداشته باشد و كجا تنفس بيشترى به خواننده داده شود. اينها تكنيكهايى بود كه من در هنگام نوشتن داستان، خيلى اصرار داشتم كه اينها را آگاهانه انتخاب كنم. و جاهايى كه لازم است، خواننده بدون قطع جمله بلندى را بخواند، آنقدر كه حتى كسل شود و گاهى نه! مىشود گفت كه كل كافه پيانو داورى من، نسبت به ادبيات داستانى ما است و نكته ديگر اينكه بيشتر داستانهاى معاصر ما در مكانهايى مىگذرند كه شخصيتها امكان بروز اجتماعى پيدا نمىكنند، در واقع در محيطهاى عمومىنمىگذرد .
من تا كنون هيچ داستانى نخوانده ام كه در قطار بگذرد و به همين دليل در ادامه كافه پيانو كه عنوانش هست; «قطار چهار و بيست دقيقه عصر» در يك قطار مىگذرد و طى مسافرتى كه من از مشهد به تهران دارم. البته بخشى از آن هم در تهران مىگذرد. خلاصه اينكه من نديده ام كه مكانى كه محل تجمع آدمها است را بستر داستان شان قرار دهند.
اين نوع نگاهتان از تجربه ژورناليسم نشات نمىگيرد؟
چه بسا اين طور است. بله!
شنبه 25 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات نو]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 580]