واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: سينما - تخريب مكعبهاي شيشهاي
سينما - تخريب مكعبهاي شيشهاي
ليلي نيكونظر : شايد در آسانگيرترين نگاه و سادهترين تحليل، قصه «مرد آرامي بود» قصه همان انسان اسير باشد كه محبوس در مكعبهاي بسته شيشهاي، شبيه ماهي مصرفكننده از دسترفتهاي مدام در انديشه يك اتفاق باشد تا يك منجي از راه برسد؛ يك نفر بيايد كه او را از تنهايي مفرط، از تنهايي منتج به ماليخوليا، از سرعت جنونآميز جلوگيري ناپذير و از تمام عقدهها و كمپلكسهاي انسان عصر معاصر برهاند و او را از تمام تحقيري كه متوجه خود ميداند رها كند و از او انسان شادتر و آزادتري بسازد؛ در دنياي راحتتر و شادتري كه سقفها با كاغذ رنگي پوشيده باشد و توي هوا پر از خوشبوكنندههاي شاديآور باشد و آدمها ديگر مجبور نباشند از فرط استيصال و تنهايي و بيعشقي پناه ببرند به مجسمههاي گچي شكستني. شايد اين نگاه گذرايي باشد به قصه «مرد آرامي بود» اگر بخواهيم فقط فكر كنيم قصه اين فيلم همان شكايتنامههاي معاصر انسان جهان امروز است كه گيج و مبهوت از دنياي نسبياش، تمام تعاريف خود را گم كرده و راه تشخيص درست از غلط را از دست داده است؛ نه معناي عدالت را، مفهومي سرافرازانه و بلندپروازانه ميداند و نه عشق را به مفهوم احساسي بيغل و غش و خالي از منفعتطلبي ميشناسد. قصه «مرد آرامي بود» تنها قصه بيماري و مرض انسان عصر معاصر نيست كه هيچ راه فراري از چنگال جهاني كه او را مصرف ميكند پيدا نكرده و چارهاي ندارد جز آنكه در اين جهان مبتني بر مصرف و سرمايه به اين هضم شدن رضايت دهد. قصه اين فيلم تنها نميتواند داستان عصبيت و دندانساييدنهاي مدام انساني باشد كه در چرخدندههاي تيز و خردكننده دنياي بيرحم و عبوس حول و حوش خود گير افتاده و شبيه آن تصوير درخشان همين فيلم «مرد آرامي بود»؛ مردي كه در آخرين طبقه يك ساختمان شيشهاي و هولناك غولپيكر، مشت به ديوار ميكوبد و در انديشه رها شدن از عقده و حقارت و تنهايي «بر عبث ميپايد»، راه گريز ندارد و بفهمد هيچ تلاشي فايده ندارد و هيچ درماني موثر نيست؛ اين دنياي متمدن رنگي، به رنگ توهم و بدبيني و اسارت درآمده و راه گريز از اين حلقه گريزناپذير گريز از مركز، حذف شدن و ويرانيست. قصه «مرد آرامي بود» اما، به نظر شخصيتر از اين حرفها ميرسد. شايد بخشي از نگاهش به اين جهان آكواريومي خفهكننده باشد ولي، بيشتر نگاهش به آن احساس ويرانگريست كه ميتواند تجربه هر آدميزادي باشد؛ همان ميل به ويرانگري كه تو را از دايره هنجارها و بستگيها و قوانين و مقررات و شارلاتانبازي وكلا برهاند؛ همان ميل به رها شدن از تمام قيد و بندها و آزارهاي اجتماع انسانيست و چقدر احساس «باب» آشنا و فهميدنيست؛ همان زمان كه اسلحه را با دستهاي لرزان پر ميكند و زيرچشمي قربانيهاي خود را با ولع، از ميان همكارانش شناسايي ميكند. همين زمان است كه با خودت فكر ميكني؛ اين فيلم جدا از شرح مصائب انسان اسير قرن معاصر، تصويرگر يك فانتزي ذهنيست؛ همان زمان كه روبهروي ساختمان شيشهاي محل كارت مينشيني و با خودت فكر ميكني؛ راه رهايي من از اين همه مصيبت، فشار دادن دكمه انفجار يك بمب قويست و بعد در همين فكرها و انديشهها، ساندويچات را از سر گرسنگي و ناچاري گاز ميزني.
جمعه 24 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 150]