واضح آرشیو وب فارسی:ايرنا: عمليات نجات در عمق چاه
تنظيم: مهديه قربانىزمستان در راه بود. صبح يكى از روزهاى پايانى آذر ۸۳ به محل خدمتم در ايستگاه ۵۶ رسيدم اما به محض ورود در نخستين نگاه متوجه شدم خودروهاى نجات در محل نيستند. همان موقع با ديدن يكى از همكاران سراغ بچه ها را گرفتم كه با توضيح او متوجه شدم شب گذشته گروه نجات پس از اعلام خبر ريزش چاه به خيابان وليعصر رفته اند.سريع لباس هايم را عوض كردم. اگر عمليات همچنان ادامه پيدا مى كرد من و تعدادى از همكاران بايد تا ساعتى ديگر به عنوان جايگزين به محل حادثه اعزام مى شديم كه پس از دقايقى هم همين طور شد. در طول مسير از طريق بى سيم متوجه شديم يك چاه كن زير خروارها خاك گرفتار شده است.حادثه در حياط يك خانه سه طبقه رخ داده بود وقتى به محل حادثه رسيديم مقدار زيادى خاك در گوشه حياط انباشته شده بود و عمليات همچنان ادامه داشت. سريع به كمك يكى از اعضاى گروه، با استفاده از تجهيزات براى رفتن به چاه آماده شدم.فرمانده گروه موقعيت را برايم تشريح كرد. «همين طور كه مى بينى موقعيت اجازه نمى دهد روى چاه سه پايه بزنيم. بنابراين مجبور شديم با الواربندى كار كنيم. خاك خيلى سست است. بايد با «پالت» و گچ و چوب جلوى ريزش خاك را بگيريم. البته تا حدى جلوى ريزش خاك را گرفتيم. پس مراقب باش اگر احساس خطر شد سريع تو را مى كشيم بالا.»پس از خروج نجات گر قبلى وارد چاه شدم. عمق چاه خيلى زياد نبود با اين همه به علت سستى خاك، خطر در كمين بود. احساسم مى گفت با گذشت ۲۲ ساعت از حادثه هنوز مقنى زنده است. سريع دست به كار شدم. به علت تنگى جا با بيلچه باغبانى مشغول كار شدم. اما باز هم دست هايم آزاد نبود و نمى توانستم با سرعت دلخواه به كار ادامه دهم. بنابراين بيلچه را رها كرده و با دست خالى به زمين چنگ زدم. به قدرى سرگرم كار بودم كه خستگى را احساس نمى كردم تا اين كه از دهانه چاه صدايى آمد. «مهدى خسته شدى بيا بالا»تازه به خاطر آوردم كه دقايق زيادى به خاك پنجه زده ام و انگشت هايم درد مى كند. طناب را تكان دادم و با كمك همكارانى كه بالاى چاه ايستاده بودند خارج شدم. نور چشمانم را آزار مى داد. ناخودآگاه دستانم را ميان نور خورشيد و چشمانم قرار دادم انگشتانم زخمى شده بود و كمى خون لابه لاى خاك مرطوبى كه به دستم چسبيده بود ديده مى شد. پيش از اين كه ديگران متوجه شوند دستهايم را جمع كردم. بلافاصله نفر دوم وارد چاه شد. در مدتى كه بيرون از چاه نشسته بودم به كارگرى كه زير خروارها خاك گرفتار شده بود فكر مى كردم. به همين خاطر حس عجيبى وادارم مى كرد به تلاش براى نجات ادامه دهم. چند دقيقه گذشت و دوباره نوبتم شد تا به داخل چاه بروم. طناب را به كمرم بستم و به سرعت پائين رفتم. هنوز يكى دو مترى پائين نرفته بودم كه خاك بر سر و رويم ريخت و بچه ها به سرعت مرا بالا كشيدند.- چرا كشيديد بالا * نديدى چقدر خاك ريخت - خب حالا كه قطع شده بايد بروم.* اگر احساس خطر كردى معطل نكن. خيلى مواظب خودت باش.دوباره از دهانه چاه پائين رفتم. در طول مسير تمام ديواره را به دقت نگاه كردم. خوشبختانه بيشتر مسير با گچ مهار شده و احتمال ريزش كم بود. خيلى زود پايم به خاك رسيد و با قدرت مشغول كار شدم. چند لحظه بعد احساس كردم قطرات آب از دهانه چاه روى سرم مى چكد. در حالى كه باران تندى مى باريد و همكارانم با نايلون در حال ساخت سرپناهى بالاى چاه بودند همچنان به كار ادامه دادم تا اين كه سرانجام انگشتان مرد چاه كن را حس كردم. پس از كنار زدن باقى مانده خاك ها او را بيرون كشيدم. در كمال ناباورى متوجه شدم او نفس مى كشد. پس از اين كه حالش جا آمد از او پرسيدم چطورى - خوبم. فقط عجله كن. نماز ظهرم را نخوانده ام. الان قضا مى شود.با شنيدن اين حرف از تعجب سكوت كردم. او بيش از ۲۴ ساعت زير خروارها خاك مدفون بود و حالا تصور مى كرد نماز ظهرش قضا شده است. * مى دانى چند ساعت است اينجايى - فكر كنم ۵ ، ۶ دقيقه اى مى شود. مى خواستم بروم بالا نماز بخوانم كه يك دفعه خاك ريخت روى سرم.باوركردنى نبود. در تمام ۲۴ ساعت گذشته گويى زمان براى مرد مقنى متوقف شده بود. چگونه ممكن است انسان ساعت ها زير خاك باشد و آن را تنها چند دقيقه بپندارد. به او قول دادم قبل از اين كه نماز ظهر امروز قضا شود نجاتش دهيم. اما ناگهان انبوهى خاك بر سر و روى من و مرد مقنى فروريخت. سريع خاك ها را كنار زدم اما دوباره چاه ريزش كرد. اعصابم به هم ريخته بود. به محض اين كه فكر مى كردم كارم با موفقيت همراه شده دوباره خاك فرومى ريخت و بر اعصاب خسته ام فشار مى آورد. طاقتم طاق شده بود. سرانجام در حالى كه قلبم بشدت مى تپيد و اشك در چشمانم حلقه زده بود، زير لب ذكرى گفتم و دست هايم را دور گردن مرد مجروح و نيمه جان حلقه كرده و با كمك همكاران او را به بالا كشيديم. از فرط خوشحالى فرياد زدم صلوات. فرياد من با صداى همكارانم كه دسته جمعى صلوات فرستادند پاسخ داده شد. سرانجام بدون اين كه احساس خستگى كنم خوشحال از نجات جان مرد مقنى به ايستگاه بازگشتيم.* براساس خاطره اى از مهدى محمدى - آتش نشان
پنجشنبه 23 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 134]