واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: دوستي با پسر كوچولوي قصه ها
سامان اسم پسر كوچكي است كه شبها بـا كـتـاب قـصه هايي كه مادرش براي او ميخواند خوابش مي برد. امشب هم مادر سامان براي او كتاب قصه جديدي را كه خريده بود خواند. كتاب درباره پسر بچه اي بود كه كارهاي تعجب آور ميكرد و همه از كارهاي او متعجب مي شدند. او با كارهايش هيچ وقت كـسـي را نـاراحـت نـمـيكـرد. بـلكه باعث خوشحالي ديگران هم مـي شـد. فـردا صـبح كه سامان از خواب بيدار شد تنها يك آرزو داشت و آرزويش هم اين بود كه با پسر قصه ديشب دوست شود، اما نميدانست چـطـور بـايـد اين كار را بكند. پس تصميم گرفت وقتي كه صبحانهاش را خورد و مادرش خواست براي خريد به بيرون برود، همراه او باشد . شايد بتواند آن پسر را پيدا كند و با او دوست شود و بتواند كارهاي خوب را از آن پسر ياد بگيرد. همراه مادرش به بيرون رفتند. با دقت هر كجا كه مي رفتند بچهها را نگاه مي كرد، اما او را در ميان آنان نمي ديد. سامان كم كم داشت از پيدا كردن دوست قصه اش نااميد مي شد. پسر بچه هاي زيادي در بيرون بودند اما هيچ كدام، آن پسري كه او مي خواست نبودند. سامان با خودش فكر كرد: چطور مي تواند او را پيدا كند. كار مادرش در بيرون از خانه تمام شد و به خانه بازگشتند. مادر از اينكه امروز پسرش اينقدر ساكت بود تعجب كرده بود. شب، موقع خواب مادر خواست مثل هر شب براي سامان قصه تازه اي بخواند، اما سامان از مادرش خواست تا همان كتاب قصه ديشب را برايش دوباره بخواند. مادر هم قبول كرد و باز داستان را براي سامان خواند تا اينكه او خوابش برد. فردا صبح كه از خواب بيدار شد باز هم به ياد پسرك داستان افتاد و ديگر طاقت نياورد و موضوع را به مادر گفت. از او خواست تا بگويد چطور ميتواند با آن پسر دوست شود. مادر وقتي فهميد كه پسرش چه فكري دارد هم تعجب كرد و هم خندهاش گرفت كه چگونه پسرش ديروز در خيابان به دنبال پسر قصه مي گشته است.مادر روبه سامان كرد و گفت: پسر قشنگم آرزوي خوبي داري، اما آن پسر فقط در قصه و در رويا وجود دارد. اگر تو بخواهي مي تواني دوستي شبيه پسر قصه پيدا كني. اصلا پسرم تو ميتواني خودت مثل آن پسر باشي و كارهاي خوبي را كه او انجام مي داد خودت انجام بدهي. من هم به تو كمك مي كنم. در پيدا كردن دوست خوب هم ميتواني روي من حساب كني. سامان كمي خوشحال شد اما ته دلش باز هم به فكر پسر قصه بود و نمي توانست از فكر او بيرون بيايد. سامان تمام روز را حسابي مشغول بازي با اسباب بازي هايش بود و فكر مي كرد مادر چطور مي تواند براي او يك دوست مثل پسر قصه پيدا كند. شب كه شد سامان آنقدر خسته بود كه بدون اينكه مادر براي او قصه اي بخواند خوابش برد. درخواب، پسر قصه را ديد و با او حسابي دوست شد و از او كارهاي خوبي ياد گرفت، مثلا اينكه وقتي بازي مي كند بعد از بازي، اسباب بازي هايش را جمع كند تا با اين كار بتواند به مادرش كمك كند. صبح وقتي از خواب بيدار شد بعد از خوردن صبحانه رفت به اتاقش و ديد همه جا مـرتـب اسـت و هـمـه اسـبـاب بازي هايش سرجايشان هستند. بله اين كار مادرش بود كه مثل هميشه پس از بازي كردن سامان، اتاق او را مرتب كرده بود. او مــشــغــــول بــــازي شــــد. هــمــــه اسـبـاببـازيهـا دوبـاره وسـط اتاق بودند. وقتي بازي كردن سامان تمام شـد دوبـاره هـمـه آنها را به جاهاي خودشان برگرداند. بعد هم كـه مادر براي صدا كردن سامان به اتاق او آمد از ديدن اتاق مرتب سامان تعجب كـرد و گـفـت: پـسرم تو امروز بازي نكردهاي؟ سـامـان گـفـت: چـرا مـادر، بـازي كردهام. ولي همه اسباببازيهايم را دوبــاره ســرجـايـشـان گـذاشتهام. مادر خيلي خوشحال شد و گفت: آفرين پـسـرم! كـار تـو خيلي خوب بود. ولي ميداني براي چه آمدم دنبال تو؟ سامان گفت: حتما براي غذا خوردن. مادر گفت: نه عزيزم، امروز ميخواهم تو را به جايي ببرم. سامان گفت:كجا ميرويم مادر؟ مادر گفت: خب، تو بايد آماده شوي تا با هم برويم بيرون. وقتي آماده شدند و لباسهاي بيرون خود را پوشيدند، مادر دست سامان را گرفت و با هم از خانه بيرون رفتند. به مقصد كه رسيدند مادر جايي را به سامان نشان داد كه تمام ديوارهايش را نقاشي كرده بودند، آن هم نقاشيهاي خيلي قشنگ. سامان از ديدن آنها خيلي خوشش آمد. پرسيد مادر اينجا كجاست؟ مادر گفت: اينجا همان جايي است كه به تو قولش را داده بودم. بله، اينجا مهد كودك است. اينجا پر است از بچههاي همسن خودت كه تو ميتواني با هر كدام از آنها كه خواستي دوست شوي و بازي كني. مادر سامان را آنجا گذاشت و رفت. سامان از ديدن آن همه بچه آن هم يكجا تعجب كرد و احـسـاس كـرد كه چقدر آنجا تنهاست. نميدانست چه بايد بكند، ولي كم كم و به كمك فرشته خانم كه مربياش بود با بچهها دوست شد و مشغول بازي شدند. به قدري مشغول بازي بــودنــد كــه نــفــهــمـيـد كـي وقـت كلاسش تمام شده است و مـادرش بـه دنـبـالـش آمـده تـا او را بـه خـانـه بـرگـردانـد. بـه خـانـه كـه مـيرفـتـنـد در راه به مادر گفت خيلي خوشحال است و دوستهاي زيادي پيدا كرده است و به خاطــــر همين هم از مــــادر تشكــــر كرد و گفـــــت: باز هم دوست دارد به آنجا برود. مادر هم رو به سامـــــان كرد و گفـــــت كه هر روز ميتواند به آنجا برود. شب كه خوابيد ديگر به ياد پسر قصهها نبود. خواب او را هم نديد. بلكه خواب دوستان جديدش در مهد كودك را ديد كه با آنها بازي ميكند، شعر ميخواند و فرشته جان هم به آنها ياد مي دهد كه چه طور به بزرگترهايشان كمك كنند. از فردا سامان هر روز به مهد ميرفت و يك كار جديد ياد ميگرفت و آموزشهاي تازهاي ميديد. دوستان خوبي هم داشت. يك ماه از رفتن سامان به مهد كودك ميگذشت كه يك روز وقتي به آنجا رفت ديد كه در مهد كودك جشن است. خوشحال شد و بعد وقتي كه فهميد جشن به مناسبت روز تولدش است خوشحالتر هم شد و آرزو كرد هميشه بتواند دوستان خوبي مثل دوستهاي مهد كودكش داشته باشد.
فاطمه حسني
پنجشنبه 23 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]