تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  ghhhhhh
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821213098




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نادر ابراهيمي عاشقانه آرام شد


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: نادر ابراهيمي عاشقانه آرام شد


ايران- دكتر صابر امامي:
«... بخواب هليا، دير است، دود ديدگانت را آزار مي‌دهد. ديگر نگاه هيچ‌كس بخار پنجره‌ات را پاك نخواهد كرد. ديگر هيچ‌كس از خيابان خالي كنار خانه تو نخواهد گذشت...» (بار ديگر شهري كه دوست مي‌داشتم. نادر ابراهيمي)

مريض بود به ديدنش رفته بودم. تختش در سالن پذيرايي روبه پنجره بود و استاد(نادر ابراهيمي) با يك پشتي در پشت سرش به حالتي نيم‌خيز دراز كشيده بود و پنجره را نگاه مي‌كرد.

بعد از احوالپرسي به من گفت: گنجشك‌ها را ببين در پشت پنجره، غوغا كرده‌اند. و من با نگاه او به سوي پنجره برگشتم، پنجره سايه‌روشني از درختان، برگ‌هاي لرزان و آفتابي كه از پشت شاخه‌ها مي‌تابيد و گنشجك‌ها را در قاب گرفته بود.

گنجشك‌ها، گنجشك‌هاي شاد، با سر و صدا مي‌پريدند، برمي‌گشتند به آرامي بر لب پنجره مي‌نشستند، و بدون اينكه قراري داشته باشند با تكان‌ها، دويدن‌ها و چينه‌برداشتن‌ها و دوباره پرواز كردن و دوباره برگشتن...و استاد غرق تماشاي گنجشك‌ها بود و مي‌گفت چه فرصت محبوبي، ساعت‌ها، غرق تماشاي گنجشك‌ها شده‌ام.

اكنون مي‌خواهم بگويم: بخواب نادر! دير است. دير شد، بيگاه شد، خسته شدي از بس به در خيره شدي تا ببيني بي‌وفايي از بي‌وفايان روزگار به سراغت خواهد آمد يا نه؟ و از بس به پرواز گنجشك‌ها در لابه لاي برگ‌ها و شاخه‌هاي بهشت پشت پنجره خيره شدي.

ديگر نگاه هيچ‌كس بخار پنجره‌ات را پاك نخواهد كرد. ديگر هيچ گنجشكي از لبه پشت پنجره‌ات، چينه نخواهد چيد.

دلم مي‌خواهد با جملات «بار ديگر شهري كه دوست مي‌داشتم» براي تو نوحه بخوانم، اشك بريزم. اما مي‌ترسم پا در حريمي بگذارم كه از آن من نيست. مي‌ترسم دختر خانم‌هاي نازنين‌ات را بيازارم، مي‌ترسم خانم ابراهيمي چون كوه با صلابت را ناراحت كنم.

آخر چگونه بگويم ديگر نگاه هيچ‌كس بخار پنجره‌ات را پاك نخواهد كرد، ديگر هيچ‌كس از خيابان خالي كنار خانه تو نخواهد گذشت.

در حالي كه مي‌دانم خانم ابراهيمي عزيز، اين بانوي فداكار و مهربان، كه در اين چند سال به درستي و خوبي نشان داد نمونه واقعي يك بانوي ايراني است، درست هماني است كه خودت بارها در سر كلاس‌هاي درس، بارها از او تعريف كرده بودي.

او كه چون زيباترين، صبورترين و مهربان‌ترين و باشكوه‌ترين زن دنيا، او كه چون بانويش، شكوفه سپيد حضرت محمدص، زهراي چون كوه پرصلابت و چون چشمه‌ساران كوهساران پر از پاكي و طهارت و لطافت و محبت، به‌عنوان يك زن مسلمان و ايراني، دوست داشتن و وفاداري را از مكتب مولا و پيامبر ياد گرفته بود، دوباره همان پنجره را قابي از بهشت خواهد كرد، با همان درخت‌ها، نور آفتاب و پرواز گنجشك‌ها و خيابان پشت پنجره‌ات را، با كتاب‌هاي تو، با قصه‌هايت، و با شعرهاي فروتن در حد توانستن‌ات، شلوغ‌ترين خيابان شهر خواهد كرد.

من چگونه نوحه بخوانم و اشك ببارم، وقتي دختر خانم‌هاي محترم‌ات از هر عابري كلامي از تو خواهند شنيد و نامت را كه به احترام بر لب هايمان جاري است.

من چگونه براي تو نوحه بخوانم وقتي خودت به‌دنبال ماندگاري در وراي من و تو بودي:
«... و هرگز تسليم‌شدگي را تعليم نخواهم داد
زيرا نه من ماندني هستم نه تو، هليا
آنچه ماندني است وراي من و توست...» (ابراهيمي)

همه چيز از سال‌هاي 60 آغاز شد. من تازه طلبه شدم بودم و جذب دفتر فرهنگي - هنري دفتر تبليغات اسلامي قم. چه طلبه‌اي با يك شلوار كتاني سفيد و پيراهن زرشكي سير كه نمي‌دانم از كجا نصيب من شده بود.

آن هم در آن سال‌هاي بي‌امان بعد از پيروزي، سال‌هايي كه حتي گاه‌رنگ‌هاي معصوم خدا در معرض اتهام بودند. ‌اي كاش مي‌توانستم يك مقاله كلامي علمي و عميق بنويسيم، آن وقت مي‌توانستم ثابت كنم قاعده «لطف خدا» يعني چه و نشان بدهم خداوند در آن سال‌ها با اين كمترين و بي‌مقدارترين بنده خود چه نجواها كه نداشت و چه نوازش‌ها كه نكرد...

ولي افسوس كه چنين مقاله‌اي نمي‌نويسم. اما اين قاعده لطف خدا مرا با چنان شور و هيجاني كه در سر داشتم و با چنين رنگ و ظاهر در لباس مرا از شهرستان كوچكي چون مرند برداشت آورد در قم، طلبه روشنفكرترين مدرسه حوزه علميه قم، مدرسه شهيدين امروز كرد و در كنار روشنفكرترين و هنرمندترين طلاب قم همچون سعادتي، زهادي، حسن‌زاده، انصاري، يغمايي، بدلي، شفيعي، محمودي و سليماني در سر كلاس‌هاي درس بزرگ ترين هنرمندان معاصر همچون كيميايي، سپانلو، شكوهي، جهرمي، رفيعا و استاد نادر ابراهيمي نشاند.

چه بنويسم، از كدام سال‌ها و از كدام كلاس استاد بنويسم از اين دوره عجيب كه خداوند يك بار امكان آن را فراهم آورد آن هم در سايه انقلاب بزرگمردي از سلاله پيامبر شهر خميني عزيز و در مديريت يكي از مردان روشن و پاك حوزه علميه‌اش، آيت‌الله عبايي مرحوم.

استادان بزرگي بودند و خاطره‌هاي آموزشي يگانه‌اي از آن سال‌ها به يادگار ماند اما اگر مرا به بي‌انصافي متهم نكنيد و مهر تعصب بر سخنم نزنيد همه آنها در يك سوي ترازو بودند. بگذاريد بي‌پروا بگويم و استاد نادر ابراهيمي در يك سو.

اول اينكه نادر ابراهيمي زودتر از همه آنها در آن سال هايي كه ذكر خيرشان به اشاره گذشت به حوزه علميه آمد و آنها كه آن سال‌ها را و فضاي هنر و روشنفكري را درك كرده بودند، به‌خوبي مي‌دانند اين كار يعني چه.

چه شجاعتي مي‌خواست، چه مجاهده‌اي، چه هنجارشكني هنرمندانه‌اي، تا كسي از قلب شهرت هنرمندانه، به همه متلك‌ها و نيشخندها و زهرخندهاي رفقا پشت كند و سدهاي پوشالي و توهم را بشكند و به حوزه علميه بيايد، در قلب حوزه.

در آن كريدور دايره‌اي دفتر تبليغات چهارزانو، روي موكت بنشيند وبا گروهي طلبه، كه مثل او بر زمين نشسته‌اند، از هنر و نوشتن سخن بگويد.

دوم اينكه، همه آنها واحدهاي خاص خودشان را تدريس مي‌كردند و مي‌رفتند اما نادر ابراهيمي سفره پربركت و هميشه باز گروه بود، و هرچه داشت در اختيار ما مي‌گذاشت و به همين خاطر، چه آن موقع كه كلاس‌ها در سالن‌هاي پرزرق و برق هتل كوثر در ميدان وليعصر تهران تشكيل مي‌شد، چه وقتي كه در خوابگاه دانشجويي خيابان وصال و چه هنگامي كه در يك خانه در دربند تجريش، در همسايگي كاخ سعدآباد، بيشتر كلاس‌هاي دوره با حضور ايشان پر مي‌شد و پربار و سوم اينكه از همه مهم‌تر بود اين بود كه نادر ابراهيمي به ما فقط درس نمي‌داد او با ما زندگي مي‌كرد و به همين خاطر، همچنان‌كه ما از حضور او، آموزش‌هاي او، طرز حرف زدن و كلاس‌داري هنرمندانه او –كه گاهي به 4 ساعت مي‌رسيد و ما لحظه‌اي خسته نمي‌شديم-لذت مي‌برديم و به هيجان مي‌آمديم و به شوق پرواز؛ او هم از حضور ما، به اقرار خودش از حضور شاگرداني به‌عنوان طلبه كه فلسفه مي‌دانستند، فقه خوانده بودند و تعمق در كلام و سخن داشتند از استاد دليل و منطق مي‌طلبيدند، لذت مي‌برد و به هيجان مي‌آمد و درست به همين دليل ما شاهد يك استاد نبوديم.

ما شاهد يك انسان پويا و متحولي بوديم كه از تجربه‌هاي حركت و سير و سلوك سرشار بود و صادقانه آنها را با ما در ميان مي‌نهاد و ما از شنيدن آن تجربه‌ها و طنين صداقت آن جملات به اهتزاز مي‌رسيديم و به روشني باران.

و درست به همين دليل او كه ابتداي دوره براي ما از مصدق مي‌گفت و از پيشوايي او، در انتهاي دوره از امام حرف مي‌زد و اينكه مي‌تواند به‌راحتي يك ليوان آب خوردن جان در راه او فدا كند و ادامه همين تحول سالكانه بود كه او را با سرودخوانان جبهه و جنگ به ديدار پهناي مجروح ميهن كشاند و همين راه بي‌پايان رفتن و شدن بود كه او را به ايستگاه «سه ديدار» رساند و اين درست همان نقطه‌اي بود كه دوستان روشنفكر او استاد، و دوستان مذهبي من شاگرد، از فهم آن عاجز بودند.

و به جاي آنكه درد حق‌خواهي و حقيقت‌يابي يك انسان را در وراي آن ببينند، هزاران چيز نامربوط را مي‌ديدند.

چه چيزهايي كه از نادر ابراهيمي نياموختيم، احترام و دوست داشتن همسر و خانواده را او به ما ياد داد. علاوه بر علوم تخصصي فيلم و سينما، ادبيات را او به ما ياد داد. يادم هست حتي براي اولين بار او ما را با شعر نيمايي و تعريف منطقي آن آشنا كرد. شعر نماز سپهري را او براي ما شرح داد.

بعدها در ادامه سال هاي درسي كه ايشان اولين شنونده شعرهاي تازه‌ام بود، و اولين نقاد آنها. استاد احمدرضا احمدي را او با من آشنا كرد. دوست داشتم موسيقي كار كنم و پول نداشتم تار بخرم.

او به خاطر من تار خريد. نه براي من، براي خودش، اما به من امانت داد تا من بتوانم موسيقي كار كنم. استاد دريچه‌اي بود از حركت. پنجره‌اي بود از انرژي و ديدار او به ما شور و انرژي مي‌بخشيد و خلاقيت‌هاي تازه را سبب مي‌شد.

حالا ما بزرگ مي‌شديم، چون كرم‌هاي ابريشم، تازه از پيله‌هاي خود بيرون مي‌آمديم و در سير و سلوك تجربه خويشتن و جهان، و تجربه نوشتن، تازه نياز به يك پير و يك سالك راه رفته را، جدي و عميق احساس مي‌كرديم كه آن بيماري لعنتي آمد – هرچند در حضوري كه من مي‌شناسم و صميمانه تجربه‌اش كردم هيچ‌چيز لعنتي نيست.

اما بگذاريد در اين يك سطر براي تسلاي دلم هم شده يك بار اين صفت را به آن بيماري بدهم- ، اكنون يكي از دريچه‌ها بسته است، ‌يعني دل من، نه دل ما، دل همه ما، دل بي‌وفاي همه ما، دل معاصر، دل انسان معاصر، دل معذور انسان گرفتار در تهران و مشكلات امروز آن، يعني دل ما، شكسته و خسته است.

درست وقتي كه مي‌توانستيم در كنار قلم استاد قلم بزنيم، از قلمش و سخنش انرژي بگيريم و قلم بزنيم، درست وقتي كه معني نياز به استاد را مي‌فهميديم، او در كنار ما نبود و ما نمي‌توانستيم سه‌شنبه شب‌ها دورش جمع بشويم، حرف بزنيم، شعر بخوانيم، بحث بكنيم و طرح يك نوشته تازه را بريزيم، «نه مهر فسون نه ماه جادو كرد نفرين به[ زمان ] كه هرچه كرد او كرد» اما نه، خود نادر ابراهيمي گفته بود، نفرين نه، نفرين پيام‌آور درماندگي است، اكنون او رفته است و از باران‌هاي رحمت الهي سرشار و شاداب است.

اين چيزي است كه دين من به من ياد داده است. خداوند كساني را كه دوست مي‌دارد آنها را در ابتلايي به رنج مي‌رساند و لحظه به لحظه با هر دم و بازدمي طلاي ناب وجوديشان را از ناخالصي مي‌پيرايد.

چه انسان بايد پاك شود چه در اين دنيا به انتخاب و خواست خود يا به ابتلايي دردناك يا در آن دنيا به زور آتش... اين بود رمز بسته شدن آن دريچه. آن دريچه بود.

در ميان ما بود اما بسته شده بود. تا براي يك سفر طولاني، براي پرواز آخرين در بعد از ظهر يك پنجشنبه در ايام پربركت فاطميه.

چون قويي به زلالي خويشتن نگاه مي‌كند و از تالاب‌هاي شهري كه دوست مي‌داشت به سوي درياچه‌هاي بلورين بهشت حضرت حق پرواز مي‌كند و در چنين هنگامه‌اي من خوب مي‌دانم كه خانم ابراهيمي خوب مي‌داند و دخترخانم‌هاي محترمش خوب مي‌دانند و خواننده‌هايش و شاگردانش نيز كه وقت غفلت نيست، گوش كنيد اين صداي خودش است:«... به ياد داشته باش كه روزها و لحظه‌ها هيچگاه باز نمي‌گردند.

به زمان بينديش و شبيخون ظالمانه زمان...
بيدار شو هليا...
من لبريز از گفتنم نه از نوشتن
بايد كه اينجا روبه‌روي من بنشيني و گوش كني...» (ابراهيمي)

اكنون او از نوشتن ايستاده است، اما صدايش و كلامش كه از تك‌تك خاطره‌هايش، از لحظه لحظه يادش و زيستن صادقانه و دور از ريا و رنگش برمي‌خيزد و چون پروانه‌هاي سپيد عشق و دوستي، دوستي انسان و شادي در گوش جان مي‌نشيند.

بايد دقت كرد، ساكت نشست و تمركز كرد و گوش دل داد به امواج نامرئي اين كلمه‌هاي ناب:«ما در روزگاري هستيم، هليا، كه بسياري چيزها را مي‌توان ديد و باور نكرد و بسياري چيزها را نديده باور كرد...» (ابراهيمي)

مي‌بينيد او هم هنوز راوي روزگار ماست، روزگار همين امروز ما.
«آن مرد آوازش را با آهنگ باران مي‌آميخت. و ما دوست داشتيم كه او باز بخواند. او از اينكه آوازش را دوست مي‌داريم خوشحال بود...» (ابراهيمي)

امروز او با شكيبايي انديشه را آسماني كرده است و با كوه صبري از پولاد عزم در بيكراني، و ما باغ ياد او را در خزان باغباني خواهيم كرد و اگر خوب گوش كنيم صداي آوازش را خواهيم شنيد كه با باران مي‌آميزد و او خوشحال است كه ما آوازهايش را دوست داريم.

خداوندش بيامرزد و در سايه‌ساران رحمتش فرود آرد و ياد و نامش با آدم‌هاي دردمند و زلال قصه‌هايش جاودانه باد.

تاريخ درج: 19 خرداد 1387 ساعت 17:20 تاريخ تاييد: 19 خرداد 1387 ساعت 18:43 تاريخ به روز رساني: 19 خرداد 1387 ساعت 18:42
 يکشنبه 19 خرداد 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 96]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن