واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: ياد امام و شهدا مردي كه براي كربلاي 5 غزل مي گفت
مگر مي شود از جنگ نوشت و از امام ننوشت؟ ابر مردي كه با حرف هاي به ظاهر ساده اش دل ها را به لرزه مي انداخت و اشك ها را روان مي كرد. از نوجوانان و جوانان قهرمان و اسطوره ساخت و به راستي در آن گردنه سخت و ملتهب او در خشت خام چه مي ديد كه جنگ را نعمت خواند؟ پير عارفان و امام عاشقان كه پس از دهه ها زهد و نيايش و قرب، كام وصلش بوسه بر دست و بازوي بسيجيان است.آنان كه ديوان ايشان را دارند چه خوب است سري به اشعار ايشان كه پس از كربلاي پنج و در هجر مجاهدان راه حق سروده شده است، بزنند.درس يا جنگ؟شهيد رداني پور رفته بود پيش امام كه «بايد تكليفم رو معلوم كنم، بالاخره درس مقدمه يا جنگ؟» امام فقط يك جمله گفتند «محكم بمانيد توي جنگ.» ديگر كسي جلودارش نبود.دل درياييشهيد زين الدين يكي دوبار كه رفت ديدار امام، تا چند روز حال عجيبي داشت. ساكت بود. مي نشست و خيره مي شد به يك نقطه مي گفت «آدم وقتي امام رو مي بينه، تازه مي فهمه اسلام يعني چه. چه قدر مسلمون بودن راحته. چه قدر شيرينه.» مي گفت «دلش مثل درياست. هيچ چيز نمي تونه آرامششو به هم بزنه. كاش نصف اون صبر و آرامش، توي دل ما بود.»سربازان امامبچه ها را جمع كردند توي ميدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آيت الله موسوي اردبيلي برايمان سخنراني كنند.لابلاي صحبت هايشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خيلي علاقه دارم، چرا كه پاسدارها سربازان امام زمان(عج) هستند. كنار محمود ]شهيد محمود كاوه[ ايستاده بودم و سخنراني را گوش مي دادم. وقتي آيت الله اردبيلي اين حرف را گفتند، يك دفعه ديدم محمود رنگش عوض شد؛ بي حال و ناراحت يك جا نشست مثل كسي كه درد شديدي داشته باشد. زير لب مي گفت «لااله الا الله» تا آخر سخنراني همين اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع اين جوري نديده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت كلاس مي رفت، اول از همه كلام امام را مي گفت، بعد درسش را شروع مي كرد. مي گفت: اگر شما كاري كنيد كه خلاف اسلام باشد، ديگه پاسدار نيستيد، ما بايد اون چيزي باشيم كه امام مي خواد.امام و آموزش تيراندازي]شهيد[ محمدرضا حمامي مدتي را در بيت حضرت امام بود و مسئوليت حفاظت را برعهده داشت پس از مدتي ايشان عازم جبهه شد. يك روز كه با او صحبت مي كردم از خاطراتش در بيت حضرت امام خميني برايم تعريف مي كرد. يكي از خاطراتش را اينگونه نقل كرد گفت: يك روز صبح رفتم به باغ پشت منزل حضرت امام، آنها با چند نفر از بچه ها مشغول تمرين تيراندازي شديم در همين حين حضرت امام هم براي قدم زدن وارد باغ شدند من به محض اينكه امام تشريف آوردند به حضور ايشان رفتم و گفتم اگر مي شود شما هم تيراندازي كنيد حضرت امام قبول نمي كردند ولي دوباره اصرار كردم تا راضي شدند، پس از تيراندازي حضرت امام به من گفتند شما در هنگام تيراندازي، طرز ايستادنت درست نيست و سپس حالت صحيح ايستادن را به من آموزش دادند من فضولي كردم و گفتم، آقا شما هم مگر تيراندازي بلديد؟ حضرت امام پاسخ دادند من تاكنون هشت جلد كلت پاره كردم -منظور ايشان اين بود كه از كلت هاي زيادي استفاده كرده اند و در اين كار داراي تبحر خاص هستند!تلخ و شيرينتلخ ترين خاطره اي كه به ياد دارم پذيرش (قطعنامه)، و شيرين ترين خاطره مربوط به فتح خرمشهر است. فتح زماني اعلام شد كه ساعت حدودا 4بعدازظهر بود و امام در حال قدم زدن بودند -و راديو هم در دستشان بود؛ چون ما از قبل مي دانستيم كه رزمندگان اسلام در حال انجام اين كار هستند، و درگيري هم از شب قبل شروع شده بود كه خيلي هم شديد بود. امام در حال قدم زدن بودند كه گوينده راديو خبر آزادسازي خرمشهر را اعلام كرد. با شنيدن صداي گوينده، من به امام نگاه كردم و متوجه شدم كه احساس خوبي به ايشان دست داد. البته در مجموع امام از مسائلي كه خيلي تلخ بود اوقاتش زياد تلخ نمي شد و از مسائلي هم كه شيرين بود خيلي خوشحال نمي شدند. هنگام موشكباران از (ستاد مشترك) كسي آمد كه مربوط به تيم مهندسي بود و يك ضد بمب و مستحكم براي امام درست كرد. اما حضرت امام فرمودند: من به اينجا نمي روم. و هرچه هم كه من گفتم: حداقل شما بياييد و اتاق مذكور را ببينيد، فرمودند :من از همين بيرون آنجا را ديده ام و به آنجا نخواهم آمد و تا وقتي كه تهران زير موشكباران دشمن قرار گرفت در اتاق معمولي خودشان بودند و خيلي معمولي برخورد مي كردند. وقتي هم كه من خيلي اصرار كردم ايشان قسم خوردند كه من اين كار را نخواهم كرد، و بين من و بقيه افراد هيچ تفاوتي نيست. ايشان مي گفت: بمبي به خانه من بخورد و پاسدارهاي اطراف منزل كشته شوند و من در اتاق ضد بمب زنده بمانم ديگر من به درد رهبري نمي خورم. من زماني مي توانم مردم را رهبري كنم كه زندگي من مثل آنها باشد، و همه در كنار همديگر باشيم. از نظر خانوادگي هم من به شما بگويم كه سالها پيش وقتي مامورين (ساواك به خانه ما ريختند كه امام را بگيرند، مادر من در حياط ايستاده بود و من از خانه بيرون دويدم، و ايشان به من گفت: پدرت را بردند اگر مي خواهي او را ببيني زودتر برو. كلا مادر و خواهرانم اهل اين حرفها نيستند؛ و ترسو نيستند و فقط نگرانيشان در مورد حال امام بود.يك نكته اي به خاطرم آمد كه برايتان نقل كنم. يك روز كه تهران شديدا زير بمباران و موشكباران بود مادرم وارد اتاق شدند و ديدند كه يك پتويي كج افتاده است؛ با نهايت خونسردي مرا صدا زدند كه بيا و سر پتو را بگير تا آن را درست كنيم! و امام از اين حرف خنده اش گرفت. ]به نقل از مرحوم حاج احمدآقا[شوكرانخدا مي داند بر خانه امام چه گذشت هيچكس جرأت نمي كرد خانه امام برود پيش امام برود. بعد از پذيرش قطعنامه 598 چند روز امام درست نمي توانستند راه بروند. همه اش مي گفتند: خدايا شكرت ما راضي هستيم به رضاي تو. شما فرزندان امام روحيه امام را بهتر از هركس ديگر مي دانيد. بعد از (قطعنامه) امام ديگر سخنراني نكردند. ديگر براي سخنراني به حسينيه جماران نيامدند، تا مريض شدند و به بيمارستان رفتند. يك پسر بچه ايي من دارم، كوچك است نامش علي است؛ با او خيلي مأنوس بودند. آن روزهاي آخر، اين بچه اي كه بيش از سه سالش نبود مي خواست خدمت امام برود. امام از اينكه ساعات آخر را مي خواست با خداي خودش راز و نياز كند، به مادر اين بچه گفت: ما اصلا نخوابيده و همه اش نماز خوانده و بعد پيغام داد براي مردم، كه مردم شما شهيد داديد، شما اسير داديد، شما مجروح و معلول داديد از خدا بخواهيد كه مرا قبول كند. ]به نقل از مرحوم حاج احمدآقا[
شنبه 18 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: کيهان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 231]