واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نگاهى به رمان «جنگى بود جنگى نبود» مجید قیصرى
راوى در سرزمین افسانه ها* یك«جنگى بود، جنگى نبود» با روایت افسانه اى عجین است؛ از همان اولش كه سرمشق مى گیرد از «یكى بود یكى نبود» و زبانى كه آدم هى دنبال اصل و نسب اش مى گردد در توصیفات ساده و جمله هاى كوتاه و طنز پیدا و ناپیدایش و یك دفعه یاد صحراى كربلا مى كند: نخستین كار جمالزاده. اینها نشانه هاست. كار قیصرى هم با نشانه ها گره خورده است. ما در واقع چیزى را نمى بینیم؛ چند خط مى بینیم كه باید تصور شود صورتى است یا یك خط افقى و یك خط كوتاه عمود بر آن با چند اشاره سر قلم نامنظم دورش كه مى گوییم درختى در دور دست است. این همه آن چیزى است كه قیصرى نشانمان مى دهد و البته كم چیزى هم نیست. حتى این كه كار، یك داستان كوتاه طولانى است یا یك داستان بلند یا یك رمان نامشخص است. یعنى وضوح ندارد؛ در حالى كه خود داستان وضوح دارد یعنى «وضعیت» در داستان وضوح دارد اما «شخصیت»ها وضوح ندارند.همه چیز در عین روشنى در سردرگمى ست. آدم ها سایه ندارند مثل افسانه ها. آدم ها را مى پذیریم به دلیل شمشیر مرصع شان یا زیبایى ذاتى شان یا تقدیر بر پیشانى نوشتشان؛ گیرم در این داستان معادل هاى دیگرى داشته باشد كه به آنها هم مى رسیم. داستان مثل افسانه هاى جن و پرى، به یك سفر اختصاص دارد؛ سفرى كه پایان ندارد، انگار و هى به سفرهاى دیگر منجر مى شود؛ «ملك جمشید» اول مى افتد دنبال دیو و بعد سر از چاه درمى آورد و ته چاه سه تا قصر مى بیند و در هر قصر چه مى بیند و چه ها مى بیند و بعد كه مى خواهد از چاه بیاید بالا، برادرها طناب را مى برند و مى افتد جایى كه باید دو تا اسب سیاه و سفید پیدا كند و... آخرش دیگر در فضاى اضطراب آلود افسانه نیستیم و همه چیز به خوبى و خوشى به پایان مى رسد. داستان قیصرى از فضاى اضطراب آلود شروع مى شود و به عاقبت به خیر شدن «سفر» منتهى.داستان در یك كوپه قطار شروع مى شود. توصیف ها جان دارند و مؤثر؛ توصیف ها فقط توصیف فضاى داخل قطار نیست، توصیف جنگى است كه شخصیت اصلى دارد مى رود طرفش؛ انگیزه اش هم پیدا كردن یك خویشاوند یا گرفتن انتقام یك عزیز یا خیلى از انگیزه هاى معمول داستان هاى جنگى نیست؛ مى خواهد برود دنبال «اسماعیل» كه تماس گرفته: «بیا اینجا، جاى بدى نیست!» یا چیزى در همین مایه ها. راوى، آدم جا افتاده اى مثل «مجتبى» نیست كه تلفنى خبرش كرده اند براى حمله و براى هر حمله اى خبرش مى كنند چون كاركشته است و این كاره است؛ راوى مثل یك توریست وارد مى شود و مثل «مجتبى» از كادر مى آید بیرون. «سفر» در داستان قیصرى جنبه معرفتى دارد. چند جا اشارات كوتاهى به این كسب معرفت مى شود كه خواننده باید كم كم این شبیه شدن راوى با مجتبى را طى این «سفر درونى و بیرونى» دریابد: «بعد از ? ماه، تازه پى بردم كه این همه سگ دو زدن براى رفع بیكارى است وگرنه آمادگى جسمى و رزمى با چند تا رزم شبانه و انداختن چند نارنجك صوتى به دست نمى آید. اینها را بعدها فهمیدم. وقتى كه دیگر كف پام تاول زده و ?? بار تركیده بود. مجتبى بى خود تجربه اش را در اختیار دیگران نمى گذاشت. جنگیدن قلق داشت و ربطى به زور بازو هم نداشت.» قطار در آغاز این داستان هم نقطه عزیمت داستان است، هم نقش استعارى دارد، هم بهانه روایت است. كم پیش مى آید كه «مكان» به عنوان یكى از اركان داستان، به بهانه روایت پیوند بخورد. قطار همچون هر بهانه روایت دیگرى پس از ورود به داستان، از یاد مى رود؛ مثل همان سیب زرینى كه در داستان ملك جمشید، بهانه ورود شخصیت به داستان است و بعد فراموش مى شود.* دو«جنگى بود، جنگى نبود» یك رمان است به اعتبار مكان هاى متنوع اش، زمان هاى متنوع اش، اتفاقات متنوع اش و این كه برشى از زندگى نیست خود زندگى است و رمان نیست به این دلیل كه «شخصیت» تقریباً در آن نقشى ندارد «وضع» تعیین كننده است و این مشخصه داستان هاى كوتاه است نه رمان.«جنگى بود، جنگى نبود» یك داستان بلند است به اعتبار طولانى بودنش و برشى از زندگى بودنش. به اعتبار وقت گذاشتن براى هویت بخشى به زمان ها و مكان ها. به خاطر درنگ كردن بر اتفاقات؛ گیرم به شكل موجزش؛ و داستان بلند نیست چون در آن «وضعیت» مقدم است بر «شخصیت»؛ بازیگران صحنه در خدمت توصیف اتفاق اند نه اتفاق درخدمت تعریف وجوه شخصیتى آنها.«جنگى بود، جنگى نبود» یك داستان كوتاه است به اعتبار غلبه «وضعیت» بر عناصر دیگر و انتقال آنى احساسات و نانوشته گذاشتن بسیارى از جزئیات و با استعانت از طراحى به قصد ترسیم یك دورنما پیشروى كردن و داستان كوتاه نیست نه فقط به دلیل حجم اش كه به دلیل درنگ بر اتفاقاتى كه وصف مكان و زمان را طولانى تر مى كند در ذهن؛ یعنى دالان هاى متعددى ایجاد مى كند. در این غار على بابا؛ فرض را بر این بگیریم كه على بابا به جاى ورود و خروج بى دردسر به غار چهل دزد، مى رفت و در هزار و یك دالان آن گم مى شد و هنگامى سر بیرون مى آورد كه ریش اش به پر شالش رسیده بود، آن وقت تكلیف این قصه كوتاه پرطرفدار همین مى شد كه هست مى شود با سرخوشى منتقدانه اى كه به طور معمول به «خبث طینت» تعبیر مى شود اعلام كرد كه این «اثر» در نخستین قدم كه روشن كردن وضعیت چارچوب خود است، دچار مشكل است و حمله اى بنیانى را علیه مواضع داستان نویس آغاز كرد اما مى خواهم از این سرخوشى صرف نظر كنم چون كه «نوع» یا «ژانر» نه در عصر «پست مدرن» و نه در عصر «پسا پست مدرن» داراى آن اندازه از اعتبار نیستند كه تكلیف ارزش یك اثر را مشخص مى كنند؛ این روشن كردن تكلیف، تكلیفى از عصر «مدرن» است كه همه چیز باید در بسته بندى هاى از پیش تعیین شده، بازار را تسخیر مى كرد و شما شلوار را با نام «لى» مى خریدید و اگر نامش فرضاً «سیروس» بود نمى خریدید. لااقل ? دهه است كه مردم به اهمیت و جنس كالا نگاه مى كنند، نه این كه در چه «نامى» قالب بندى شده است؛ «متن» قیصرى از این نظر، جمع چند «قالب» است. در یك «قالب» خودجوش كه هر كس مى تواند بپرسد كه فرقش با خاطره چیست و جواب بگیرد در صغرا و كبرا چیدن ها و نظم و نسق اتفاقات و مهندسى نقاط ورود و خروج اتفاق ها به اثر؛ همچنین انطباق این «الگو» بر الگوى بسیار مورد آزمون و خطا واقع شده افسانه. همان طور كه در آغاز هم گفتم، شخصیت ها در این داستان در هاله اى از «مه»اند حتى مجتبى كه آینه رو به روى راوى است و باید از آن به آینده راوى برسیم. در واقع مجتبى همان آینه سخنگوى داستان سفید برفى است. آینه سخنگوى سخنگو یك شخصیت نیست، یك حضور پذیرفته شده است منطبق بر پیش فرض هاى خواننده یا شنونده؛ او شگفت انگیز است اما شگفت انگیز بودنش تعریف شده نیست، ازلى است.بازیگران صحنه این قصه - جنگى بود جنگى نبود - هم تعریف شده نیستند، نه در خوب بودن ذاتى شان مثل مجتبى، نه در خرده شیشه آشكار و پنهان شان مثل فرزین و نه مثل تقدیر بر پیشانى نوشت شان مثل «صفر». كاربرد آنها براى تعریف «وضعیتى»ست كه داستان نویس آشكارا مى خواهد بى طرفى خود را و راوى را در آن حفظ كند، اما شگفتى ازلى، تقدیر ابدى یا هر چیز از پیش تعریف شده اى مگر مى تواند بى طرفى نویسنده را حتى تا نقطه آغازین عزیمت اش حفظ كند اینجا قیصرى كلك مى زند. اعتراف مى كنم كه كلك خوبى است. كلك اش پیشروى به سمت طنز است كه یا در «زبان» شكل مى گیرد یا در «موقعیت». وقتى شما مى خواهید مفروضات خود را با طنز به مخاطب منتقل كنید، مخاطب با دیده شك به آنها نگاه مى كند؛ خود به خود پیش فرض ها محو مى شوند یعنى محو نمى شوند پشت پرده طنز مى روند و مثل غمزه اى پنهان، گاهى گوشه پرده را كنار مى زنند و دلى مى برند و بقیه اوقات همانجا پنهان مى مانند اما به هر حال ما مى دانیم كه غمزه اى آن پشت پنهان است بى آن كه جرأت كنیم در این دربار هارون الرشیدى این مطلب را به زبان بیاوریم. قیصرى زبان مخاطب و منتقد را قفل زده است و البته، جنگ را به شكل «بازى» درآورده است. جنگ این كتاب، هم واقعى است، هم واقعى نیست! مثل اسم كتاب داراى تناقض است؛ هم هست هم نیست! در واقع «قایم باشك» است. روى این «قایم باشك» چند بار در كتاب تأكید مى شود؛ یعنى راوى به زبانش مى آورد. این كلمه و «جنگ بود دیگر» بیشترین بسامد را در اثر دارند و انگار نویسنده هى مى خواهد متذكر شود كه «ببین و نبین»؛ چاپ اول كتاب ???? است كه هنوز بعضى باید و نبایدها درباره ادبیات جنگ، محدوده ایجاد مى كرد براى پیشروى به سمت افق هاى دورتر. نویسنده در این كتاب، جنگ را قایم نمى كند؛ فقط با آن بازى مى كند و چون متن «من راوى» است این بازى كودكانه، سرخوشانه هم مى شود.* سه آنچه این اثر را در یاد ماندنى مى كند؛ توصیفات جاندارى است كه در جملاتى كوتاه خلاصه شده اند و مكان را خیلى سریع مهندسى مى كنند و اتفاقات را شكل مى دهند: «راه آهن؛ آنجا بود كه فهمیدم جنگى هم هست. آن بیرون، زندگى مثل همیشه، ساكت و آرام جریان داشت و اما زیر سقف راه آهن، جلوى باجه ها پر بود از سربازها و داوطلبان بى امریه و با امریه. آنهایى كه از مقصدى دور - شاید جبهه هاى غرب - آمده بودند و خوشحال مى رفتند مرخصى. از عجول بودن شان مى شد فهمید. درست مثل رفتن به «زیارت» یا «سمت چپ رودخانه بهمن شیر بود و صداى شالاپ شالاپ قایق ها توى تاریكى مى آمد. از جاده نمى شد رفت. زدیم میان نخل ها. تا رسیدیم به جایى كه چند خانه خشت و گلى بود و نور كم سویى كه از درز پنجره اى بیرون مى زد. همانجا از آنها جدا شدم و تنهایى راه افتادم دنبال اسماعیل و گردان سلمان. سلمان، سلمان مى گفتم و راه از میان نخل ها و خانه هاى پراكنده مى جستم و مى رفتم. زمین مثل پشت ماهى لیز بود. گاهى سر مى خوردم و خودم را به تنه نخلى یا بوته تیغ دار لب جویى بند مى كردم. هر قدر كه راه طولانى تر مى شد، این ظن در من قوت مى گرفت كه اینجا نه منطقه جنگى است و این آدم ها كه توى خانه ها چپیده اند، نه مرد جنگ. بیشتر به دهكده اى مى ماند كه اهالى آن از ترس خیس شدن به زیر سقف خانه هاشان پناه برده باشند.»كتاب قیصرى با این جمله ها تمام مى شود: «گلوله برفى پخش كاشى هاى ایستگاه شد و تا جلوى پام سر خورد. نگاهى به گلوله برف كردم كه چطور داشت آب مى شد و صداى بچه ها كه هر لحظه نزدیك و نزدیك تر مى شد. مى خندیدند و به سر و كول هم مى زدند. انگار كه جنگى در كار نبود.» در واقع این پایان، به فاصله میان فضاى غیرجنگى شهرها در آن سال ها و فضاى جبهه هاى جنگ اشاره دارد. این اشاره در واقع ادامه سنت افسانه گویى نیز است: «جونم براتون بگه ان شاءالله شما هم مثل ملك جمشید خوشبخت بشید!» بازگشت به جهان معمولى خودمان و پایان افسانه و مخاطب احتمالاً باید به نویسنده بگوید: «مادر بزرگ! فردا شبم یه قصه خوب دیگه برام مى گى » و نویسنده بگوید: «در كتاب بعدى، شاید!»منبع : روزنامه ایران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 464]