واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: اشك ميريزم با «ممدنبودي ببيني، شهر آزاد گشته...»
اشاره:
اين نواي «ممدنبودي ببيني، شهر آزاد گشته، خون يارانت پرثمر گشته» را كه كويتيپور ميخواند، بدجور آدم را بيتاب ميكند. بالاخص اين روزها كه تولد دوباره خرمشهر را همه ساله به جشن مينشينيم. همين، انگيزهاي شد كه تماس بگيرم با پدر محمدجهان آرا، فرمانده شهيد سپاه خرمشهر صحبت كنم. خواهر مكرمهاش پشت خط بود با داغي از هجرت همسر شهيدش منصور مفيد كه پس از سالها تحمل رنج و جراحت ناشي از موادشيميايي اهدايي غرب و شرق به صدام، عاقبت شش ماه پيش ميهمان محمدجهان آرا شد. اين كه مينويسم ميهمان آن شهيد والا مقام شد، گزافه نيست. وقتي چند شب قبل از شهادت منصور مفيد، كسي خواب «محمدجهان آرا» را ميبيند كه آمده قطعه 24 بهشت زهرا را چراغاني كند به خاطر ميهمانش منصور كه قرار است بيايد...
خدا رحمت كند خميني كبير(ره) را كه فرمود: «شهدا در قهقهه مستانه شان عندربهم يرزقوناند».
شهدا زندهاند و روزگار ما را نظاره گرند. حالا مگر ميشود بگوييم بياذن خودشان ما پاي اين كاريم. حتم، خودشان خواستهاند كه به قول همكار عزيزمان آقاي كشاورز، اين نسيم بوزد لابهلاي صفحات روزنامه.
در آستانه سالگرد رحلت امام شهيدان كه جهان آرا عاشق او بود، بر روح مطهر خمينيكبير(ره) فاتحهاي ميفرستيم همراه با صلوات بر محمد(ص) و آل او.
سلام حاج خانم، ببخشيد مزاحم شديم!
ـ سلامت باشيد، در خدمت هستيم.
زنگ زدم از شهيد محمد بگوييد. برادرتان، شما بزرگتر بوديد يا ايشان؟
ـ محمدبزرگتر بود. او كه شهيد شد من سوم دبيرستان بودم.
در همان خرمشهر؟
ـ نه، جنگ كه شد از خرمشهر آمديم بيرون. اهواز و دزفول و آخر هم تهران.
شروع حمله و هجوم رژيم صدام را يادتان هست؟
ـ خيلي خوب. خمپارهاي جلو خانهمان خورد زمين، مادر و خواهرم را مجروح كرد. خواهرم آن موقع پنجم ابتدايي بود و عزيز همه خانه. پاي او بدجوري آسيب ديد و حالا هم جانباز است. يك پايش زانو ندارد.
شهيد جهان آرا كجا بود آن موقع؟
ـ سخت مشغول بود در سپاه در خرمشهر. البته از همان بدو تشكيل سپاه خرمشهر كه محمد فرماندهاش شد، حسابي فعاليت داشت. تحركات دشمن كه شروع شد، محمد و ساير بچهها هم كارشان بيشتر شد.
از گذشتهاش بگوييد.
ـ خيلي فعال بود. از همان نوجوانياش با داداش ديگرم سيدعلي كه توسط ساواك در اوين شهيد شد، توي مسجد شيخ سلمان خرمشهر، برنامه قرآن و نهجالبلاغه داشتند.
خودتان هم در همان محله مسجد شيخ سلمان بوديد؟
ـ نه، ما توي چهل متري زندگي ميكرديم، مسجد شيخ سلمان توي كوچه پس كوچههاي ارديبهشت بود.
خب، از سيدعلي شهيد بگوييد.
ـ داداشم را سال 1355 گرفتند. توي يك درگيري در قم. بعد هم شنيديم كه در زندان اوين به شهادت رسيده. بعد از انقلاب، مادرم توانست مزارش را توي بهشت زهرا پيدا كند، روي سنگ مزارش دوم ارديبهشت پنجاه و هفت را تاريخ شهادتش نوشته بودند.
خب، ديگر؟
ـ محمد با دوستانش مثل آقاي رضايي گروه منصورون را درست كردند. خالهام و شوهرش هم با آنها بودند. تحت تعقيب كه قرار گرفتند، حدود سه چهار سال از محمد بيخبر بوديم. بيشترش تهران بود. گهگاه كه مادرم ميرفت تهران، توي پارك قرار ميگذاشتند براي ديدن هم.
دانشگاه هم ميرفت؟
ـ قبل از انقلاب و اين قضايا دانشجوي دانشگاه تبريز شد در رشتة حسابداري بازرگاني، اما فعاليتهاي سياسي مجالي براي او نميگذاشت كه درس بخواند.
كي ازدواج كرد؟
ـ بعد از انقلاب كه فرمانده سپاه خرمشهر شد، ازدواج هم كرد.
معيار خاصي هم داشت براي ازدواجش؟
ـ بله، ميگفت ميخواهم زني را به همسري بگيرم كه مرا بفهمد، خودش آمد به بابام گفت ميخوام ازدواج كنم و بابام هم دختر عموهام رو معرفي كرد. محمد گفت اونا كه مثل خواهرم هستند. دلش ميخواست همسرش هم مثل خودش زندان ستمشاهي را تجربه كرده باشد و همراه نظام و اسلام باشد.
زندان هم رفته بود؟
ـ بله، يك سال در اهواز زندان بود.
خب، از ازدواجش ميگفتيد.
ـ همين، معيارش را كه گفت، خالهام دختر خانمي را معرفي كرد كه با او توي زندان آشنا شده بود.
زندگيشان در همان خرمشهر شروع شد؟
ـ بله. البته قبل از حمله دشمن، همسرش كه «حمزه» پسرشان را باردار بود آمده بود تهران براي تولد بچه. تا وقتي خرمشهر سقوط نكرده بود، محمدمرتب تماس ميگرفت. يكي دو ماه بعد از مهر بود كه آمد خانمش و حمزه را ببيند.
همان حمزه را فقط داشت كه شهيد شد؟
ـ آره، اما بعد از چهلمش خدا محمدسلمان را هم داد به خانمش.
از خصوصيات بارز او بگوييد.
ـ خيلي مردمدار بود. من اسلام واقعي و عيني را از او آموختم. ما خانوادهاي مذهبي بوديم، اما وقتي محمد اسلام را نشانمان داد به معني واقعي مسلماني ميكرديم. خيلي عجيب مقيد بود به احوالپرسي از ديگران؛ از همه. خرمشهر كه بود، هر شب با پدر و مادرم تماس ميگرفت. تهران كه ميآمد عليرغم مشغله و مسئوليتي كه داشت، از اقوام و بستگان احوالپرسي ميكرد. رفتارش تجلي عيني اسلام بود براي همه. مادر و خواهرم كه اول جنگ مجروح شدند، هر روز ميآمد بيمارستان آبادان و اهواز به ما سر ميزد.
راستي، شما چند برادر و خواهر بوديد حاج خانم؟
ـ هشت تا برادر داشتم كه سه نفرشان به شهادت رسيدند. پنج تا هم خواهر دارم.
تا حالا شده كه شهيد محمد را در خواب ببينيد؟
ـ زياد. آخرين خواب را يكي از دوستان همسرم. اين همرزم همسرم، محمد را در خواب ديده بود كه آمده قطعه 24 بهشت زهرا را چراغاني كرده. پرسيده بود: اينجا چه ميكني محمد؟ داداشم گفته بود: قرار است برايم مهمان بيايد. قرار است منصور مفيد بيايد اينجا. همسرم را گفته بود. چون داداشم و همسرم در زمان جنگ همرزم بودند.
چه چيزي او را زياد رنج ميداد؟
ـ قبل از آغاز هجوم و حمله صداميان، وقتي انقلاب دوران نوپايياش را طي ميكرد اين منافقين در خرمشهر و آبادان خيلي فعال بودند. داداشم از اين ماجرا رنج ميبرد. ميگفت چرا اينها اين كارها را ميكنند با اين انقلاب؟
از شهادتش هم ميگوييد؟
ـ روز قبلش زنگ زد گفت كه در آبادان پيروز شديم. حصر آبادان را به فرمان حضرت امام (ره) شكسته بودند. گفت فردا ميآيم تهران براي ديدنتان. همسرش، محمدسلمان را باردار بود. داداشم تأكيد كرد با ماشين ميآيد كه به كارهاي همسرش هم رسيدگي كند. روز بعد نزديك ظهر زنگ زدند خانهمان سراغش را گرفتند. گفتيم توي راه است، گفتند احتمالاً داخل هواپيمايي بوده كه سقوط كرده.
خودش هم درباره شهادتش حرفي گفته بود؟
ـ آره، هميشه به مادرم ميگفت كه آماده باش! مادرم جوابش ميداد: نه! من چند سال هم علي را نديدم تا شهيد شد، نميخوام دوري تو را هم ببينم.
عكس العمل مادرتان موقع شهادت محمد چه بود؟
ـ مادرم مشهد بود. باهاش تماس گرفته بودند كه بيا، محمد مجروح شده. مادرم گفته بود كه دارم ميام چون محمد شهيد شده! بنده خدا شب قبلش خواب داداشم علي را ديده بود با لباس احرام. داداشم به مادرم گفته بود كه آمدهام محمد را ببرم.
فكر ميكنيد اگر الآن محمد جهانآرا زنده بود، چه ميكرد؟
ـ دنبال پست و مقام كه نبود؛ چون يكي دو ماه قبل از شهادتش وقتي از رسانهها فهميديم كه احتمالاً فرمانده سپاه خوزستان ميشود و موضوع را به خودش گفتيم، خنديد و گفت: به شايعات توجه نكنيد! اگر او حالا بود اولش كه سرباز رهبر ميشد، بعد هم به گمانم ميرفت خرمشهر و مثل پدرم به حال و روز مردم خرمشهر ميرسيد.
حاج آقا خرمشهر است؟
ـ بله، بابام در خرمشهر صندوق قرضالحسنهاي دائركرده و به خانوادههاي مستمند و نيازمند رسيدگي ميكند.
از برنامههاي خاصي كه داشت و توي خانه انجام ميداد بگوييد.
ـ عصرهاي جمعهاش خيلي قشنگ بود، بساط دعاي فرج آقا امام زمان (عج) را برپا ميكرد و همگي با هم دعاي فرج ميخوانديم.
تأكيد خاصي هم روي موضوعي داشت؟
ـ بله؛ مطالعه را خيلي سفارش ميكرد و تأكيد داشت كه حتي اگر شده هر روز نيم ساعت مطالعه كنيد تا علم و دانشتان بيشتر شود. يادم هست به ما پول كه ميداد ـ حتي عيدي هم كه ميداد ـ تأكيد ميكرد با آن پولها كتاب بخريم. كتابهاي استاد مطهري و دكترشريعتي و كلاً كتابهايي كه درباره نماز و حجاب بود زياد برايمان ميگرفت.
حتماً گهگاه اوقاتي پيش ميآيد كه يادش باشيد؟
ـ زياد. هر وقت در حل مشكلات زندگي در ميمانم ميگويم اگر محمد بود با راهنماييها و اخلاق و كردارش مشكل مان را حل ميكرد.
چه وقتهايي خيلي هواي او به سراغتان ميآيد؟
ـ هر وقت ميبينم جوانها دور هم جمع شدهاند. محمد هميشه براي همه برنامه داشت. اگر توي يك عروسي هم شركت ميكرد ابتكاري به خرج ميداد كه آدمها بهرهاي از لحظههاشان ببرند. اگر برنامه تفريح و گردش در طبيعت پيش آمد كاري را پيش ميكشيد تا در عين تفريح باعث خودسازي هم بشود. يادش به خير؛ حتي زندان هم كه بود جداي از برنامههاي شخصياش براي ما روكش خودكار درست ميكرد كه وقتي ميرفتيم ديدنش هديه ميداد به ما.
من هميشه به بچههايم با وجود اين كه خودشان فعالند و تحصيلات عاليه دارند ميگويم كاش دايي محمدتان را ميديديد. آنها هم يكسره غبطه ميخورند كه چرا او را درك نكردهاند از نزديك.
بهترين توصيفي كه از ديگران درباره محمد شنيدهايد.
ـ همه مردم ميگويند كه او عاشق امام و اسلام بود. حق با مردم است. چرا كه هر وقت امام(ره) سخنراني داشت، محمد سراپا گوش ميشد و ميگفت ببينيم امام چه ميگويند. همان موقع شهادتش هم به خاطر اجرا شدن فرمان حضرت امام كه گفته بودند حصر آبادان بايد شكسته شود، در حال عزيمت به تهران و ديدار با ايشان و ارائه گزارش بود كه آن اتفاق افتاد.
حتماً اين شعر «ممد نبودي ببيني شهر آزاد گشته» را زياد ميشنويد. چه احساسي داريد در هنگام پخش آن؟
ـ راستش حسابي گريه ميكنم.
ببخشيد كه مزاحمتان شديم. دعا بفرماييد.
ـ زحمت كشيديد. خداوند به ما صبر و توفيق بدهد در راه خدمت به مردم. خدا رهبرمان را سلامت بدارد.
پنجشنبه 9 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 218]