تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 15 مرداد 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):فضیلت خواندن نماز در اول وقت نسبت به تأ خیر انداختن آن، مثل فضیلت آخرت بر دنیاست....
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1809596098




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

عطار نیشابوری


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: SAMOEL30th September 2009, 11:35 PMزندگی عطار در بین افسانه‌های تذكره‌نویسان کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند بیش از شصت تذكره در طی 7 قرن از عطار نیشابوری یاد كرده‌اند اما بیشتر نوشته‌های آن‌ها بسیار كوتاه بلكه فقط در حد چند سطر است. نخستین نمونه این تذكره‌ها كه در زمان عطار نوشته شده از عوفی است. او در كتاب «لُباب‌الالباب» خود یكی از قصیده‌های عطار را نقل و شش سطر حرف گزاف به آن اضافه كرده است. تذكره‌نویسان بعدی كمابیش همین شیوه را به كار برده‌اند و مطالب را از یكدیگر گرفته‌اند و بازگو كرده‌اند. چیزی كه از ارزش همین اندك نوشته‌ها می‌كاهد در آمیختگی آن‌ها به افسانه‌های كودكانه، موهومات و اغراق‌گوئی‌های عامیانه است. امروز با این همه تذكره نمی‌توان درباره هیچ یك از جزئیات زندگانی عطار به یقین حكم كرد. نه از زندگی پدر و مادر او اطلاع درستی داریم، نه تاریخ تولد او را می‌دانیم، نه درباره چگونگی احوال او در كودكی و اینكه به دست چه كسانی تربیت یافته خبر داریم. نه می‌دانیم چند سال زیسته، چه بر او گذشته، به كجا سفر كرده، با چه كسانی آمیزش داشته و چگونه از این جهان رفته است. در میان بزرگان شعر فارسی زندگی هیچ شاعر به اندازه زندگی عطار در ابهام نیست. اطلاعات معاصران درباره مولانا صد برابر چیزی است كه درباره عطار می‌دانند. آنچه تاكنون مشخص شده این است كه فریدالدّین ابوحامد محمّد عطّار نیشابوری در اواخر سده ششم به دنیا آمده و اوایل سده هفتم از این جهان رفته است. درباره شغلش گفته‌اند كه داروسازی و عرفان را از شیخ مجدالدّین بغدادی فرا گرفته ‌بود و بعدها هم عطاری می‌كرد و بیماران را درمان می‌كرد. تا قبل از تحقیقات كسانی مثل سعید نفیسی باور عمومی بر این بود كه عطار نیشابوری بیش از 114 عنوان كتاب نوشته است. اما آنچه مسلم است انتساب كتاب‌های «منطق‌الطیر»، «اسرارنامه»، «الهی‌نامه» و «مصیبت‌نامه» به اوست. درباره پشت پا زدن عطار به اموال دنیوی و راه زهد پیش گرفتن او حكایات زیادی گفته‌اند كه پذیرفتن آن‌ها به این راحتی نیست. کوه قاف، در فرهنگها و باورها کاربران ثبت نام کرده قادر به مشاهده لینک می باشند در فرهنگها آمده است: «قاف» نام کوهیست که گرداگرد عالم است و گفته اند که از زمرد است و پانصد فرسنگ بالا دارد و بیشتر آن در میان آبست و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز نماید و چون منعکس گردد کبود شود (آنندراج)- کوهیست از زبرجد که برگرد زمین است و پانصد فرسنگ بالای اوست گرد برگرد آب دارد و چون آفتاب بر وی تابد شعاع سبز آن بر آب آید و منعکس شود و آسمان از آن لاجوردی نماید و اگر نه آسمان بغایت سپید است (کشف). در کتب جغرافیای قدیم آمده است: «قاف» اگر عربی باشد از فعل ماضی گرفته شده است چنانکه گویند «قاف اثر. یقوفه قوفاً اذا اتبع اثره.» این کوه گرداگرد زمین کشیده شده است و نام آن در قرآن آمده است و مفسرین آن را کوهی می دانند محیط بر زمین و گویند از زبرجد سبز است و سبزی آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همه کوههای زمین است و بعضی گفته اند فاصله این کوه تا آسمان به مقدار قامت آدمی است و برخی دیگر آسمان را بر آن مطبق (پوشش) می دانند و زمره ای گمان کرده اند که در پس او عوالم و خلایقی اند که تعداد آن را جز خدای تعالی نمی داند و آفتاب از این کوه طلوع و غروب می کند و آن را قدما البرز می نامیده اند (معجم البلدان ج 7 ص 15).- در نزهة القلوب پس از نقل قول یاقوت که در بالا آمد،گفته شده است: «همه بیخ کوهها بدو پیوسته است حق سبحانه و تعالی را با قومی غضب بوده باشد و خواهد که بدیشان زلزله فرستد فرشته را که بر کوه قاف موکل است امر آید که تارک و بیخ آن کوه مطلوب را بجنباند و در آن زمین زلزله افکند. و العهده علی الراوی. چون کوه قاف را اصل کوهها نهاده اند اگر چه این از عقل دورست این قدر شرح آن نوشتن در خور بود (نزهة القلوب ص 198)- بعضی کوه البرز را کوه قاف شمردند (نزهة القلوب- ص 190) و در قرآن مجید آمده است «ق و القرآن المجید» (سوره ق آیه 1) بعضی از مفسرین در تفسیر آن آورده اند که «ق» نام کوهیست که صفتش در بالا ذکر شد (ابوالفتوح ج 1ص 131 و نیز رجوع شود به کتاب کشف الاسرار ج9 ص 273 و فخر رازی ج 7 ص 411 و بیضاوی ج 2 ص 455 و منهج الصادقین ج 3 ص 163). و نیز آورده اند که «ذوالقرنین» (اسکندر- پسرخاله حضرت خضر) گرد عالم می گشت تا بکوه قاف رسید و گرد کوه قاف کوههای خرد دید. رب العالمین کوه را با وی بسخن آورد تا از وی پرسید که ما انت؟ تو چه باشی و نامت چیست؟ گفت منم قاف گرد عالم در آمده . گفت این کوههای خرد چیست گفت این رگهای من است و در هر بقعتی و در هر شهری از شهرهای زمین از من رگی بدو پیوسته. هر آن زمین که بامر حق آنرا زلزله خواهد رسید مرا فرماید تا رگی از رگهای خود بجنبانم که با آن زمین پیوسته تا آنرا زلزله افتد ( کشف الاسرار ج 9 ص 274: و جهت اطلاع بیشتر از این کوه ر. ک.: دایرة المعارف اسلامی ج2 ص 614 ببعد ذیل کلمهKAF) بندهشن (فصل 12 بند2) در ضمن نام کوه هایی که از البرز روئید از کوهی بنام "کاف" نام می برد که پس از البرز بزرگترین کوه است و آن کوهیست که از سگستان (سیستان) شروع و به خجستان ختم می شود و آنرا کوه پارس هم نامند (فصل 12بند 9: و زادسپرم فصل 7 بند 7). در کتب جغرافیای اسلامی نیز آمده است که کوه قاف همان البرز است (ر. ک: یاقوت ج 7 ص15 و نزهة القلوب ص190). البرز کوه در آثار زردشتی در حقیقت کوهی است مذهبی و معنوی: ایزد مینوی مهر پیش از طلوع خورشید جاویدان از بالای این کوه بر آید و سراسر سرزمین آریائیان را روشن نماید و کوهی است بس بلند و درخشان که بر فراز آن نه شب است و نه تاریکی، نه باد سرد زننده و نه باد گرم مهلک و نه بیماری و آلودگی و منزلگاه ایزد مهر است (مهریشت بندهای 13 و 50 و 51 و118). کوهیست که هوشنگ پیشدادی بر فراز آن صد هزار اسب و ده هزار گوسفند برای ایزد آبان قربانی کرد (آبان یشت فقره21): و کوهیست که گرداگرد قله آن ماه و خورشید و ستارگان دور می زنند (رشن یشت فقره 25). در آثار پهلوی نیز کوهی است مذهبی و موضوع اساطیر مختلف. بنابر «دینکرت» یک سر پل چینوت (صراط) باین کوه پیوسته است (یشتها ج 2حاشیه ص 324). بنابر «بندهشن» روئیدن آن هشتصد سال طول کشید و کوههای دیگر جهان همه در 18 سال ازین کوه روئید. (فصل 12 بند1: زاد سپرم فصل 7 بند 1و2. برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به یشتها ج 2 ص 308 و حاشیه ص 324 و یادداشتهای گاتاها ص 158 و PAHLAVI TEXTES ص 29و 34و 174و 175) صوفیان در توصیف این کلمه آورده اند: «جوانمردان طریقت و ارباب معرفت سری دیگر گفته اند در معنی "ق". گفتند آن کوه قاف که گرد عالم در کشیده نمود کاری است از آن قاف که گرد دل دوستان در کشیده، پس هر که در این دنیا خواهد که از آن کوه قاف در گذرد قدم وی فرو گیرند، گویند، و راه این قاف گذر نیست. همچنین کسی که در ولایت دل و صحرای سینه قدم زند چون خواهد که یک قدم از صفات دل و عالم سینه باتوایم: "انا عندالمنکسرة قلوبهم من اجلی» (کشف الاسرار ج 9 ص 283)- وادی کبریا و بی نیازی (اکبری دفتر 3ص 310). حاصل کلام آنکه «قاف» که ممکن است با کاف البرز مرتبط باشد و اساطیر آن از اساطیر مربوط به البرز سرچشمه گرفته باشد، اصل و اساس و پایه و مایه همه بلندیهای جهان و منزلگاه ایزد و مهر و فروغ و روشنی و صفا بوده است و در قرآن کریم مظهر قدرت و قدوسیت گردیده و در اساطیر با ذوالقرنین که به مطلع و مغرب شمس رسید سخن گفته است- صوفیان هم که همیشه اینگونه امور را با تغییرات دلکش خود بصورت خاصی در می آورند. "قاف" را سرزمین دل و سر منزل سیمرغ جان و حقیقت و راستی مطلق دانسته اند که همه سعی سالک صرف رسیدن به آن می شود اما رسیدن باین سرزمین مقصودها بدون زحمت و مشقت و گذشتن از عقبات صعب سلوک ممکن نیست و سالک ناگزیر است که برای گذشتن از این راه بی نهایت که هر شبنمی در آن صد موج آتشین است، همرهی خضر کند و دل و جان به هدهد سلیمان سپارد تا او که از مخارف این طریق هولناک آگاه است او را بقله این کوه بی زینهار برساند و کیفیت این منزلگاه عجیب را که قلب و فؤاد و دل از آن اصطلاح می کنند به او نشان دهد. "قاف" اغلب در آثار صوفیان به همین معنی، یعنی به اقلیم و فؤاد و کشور دل اطلاق شده است چنانه مولانا جلاء الدین محمد بلخی فرماید: جان که او دنباله زاغان پرد زاغ او را سوی گورستان برد هین مدو اندر پی نفس چو زاغ کو بگورستان پرد نه سوی باغ گر روی، رو در پی عنقای دل سوی قاف و مسجد اقصای دل (ج 3 نی ص 355) منابع: مثنوی معنوی- جلال الدین مولانا به اهتمام رینولد الن نیکلسون ، چاپ لیدن کشف الاسرار و عدة الابرار- معروف به تفسیر خواجه عبدالله انصاری، تالیف ابوالفضل رشیدالدین میبدی، به اهتمام و تصحیح علی اصغر حکمت گاتا- سرودهای زرتشت، تالیف و ترجمه استاد پورداود، چاپ تهران منطق الطیر مقامات طیور- شیخ فریدالدین عطار نیشابوری به اهتمام سید صادق گوهرین far_223rd October 2009, 11:45 AMبه ز جان عاشق ديدارت را سپر ناوک مژگان تو نيست . عطار. YAGHOT SEFID20th December 2009, 11:44 AMچون نیست هیچ مردی در عشق یار ما را سجاده زاهدان را درد و قمار ما را جایی که جان مردان باشد چو گوی گردان آن نیست جای رندان با آن چکار ما را گر ساقیان معنی با زاهدان نشینند می زاهدان ره را درد و خمار ما را درمانش مخلصان را دردش شکستگان را شادیش مصلحان را غم یادگار ما را ای مدعی کجایی تا ملک ما ببینی کز هرچه بود در ما برداشت یار ما را آمد خطاب ذوقی از هاتف حقیقت کای خسته چون بیابی اندوه زار ما را عطار اندرین ره اندوهگین فروشد زیرا که او تمام است انده گسار ما را YAGHOT SEFID20th December 2009, 11:46 AMدوش کان شمع نیکوان برخاست ناله از پیر و از جوان برخاست گل سرخ رخش چو عکس انداخت جوش آتش ز ارغوان برخاست آفتابی که خواجه‌تاش مه است به غلامیش مدح خوان برخاست از غم جام خسروی لبش شور از جان خسروان برخاست روی بگشاد تا ز هر مویم صد نگهبان و دیده‌بان برخاست یارب از تاب زلف هندوی او چه قیامت ز هندوان برخاست مشک از چین زلف می‌افشاند آه از ناف آهوان برخاست چشم جادوش آتشی در زد دود از مغز جادوان برخاست فتنه‌ای کان نشسته بود تمام باز از آن ماه مهربان برخاست پیش من آمد و زبان بگشاد گفت یوسف ز کاروان برخاست دل به من ده که گر به حق گویی در غم من ز جان توان برخاست دل چو رویش بدید دزدیده بگریخت از من و دوان برخاست آتش روی او بدید و بسوخت به تجلی چو آن شبان برخاست او چو سلطان به زیر پرده نشست دل تنها چو پاسبان برخاست چون همه عمر خویش یک مژه زد همه مغزش ز استخوان برخاست نتوان کرد شرح کز چه صفت دل عطار ناتوان برخاست far_2221st December 2009, 05:29 PMز زلفت زنده می‌دارد صبا انفاس عیسی را ز رویت می‌کند روشن خیالت چشم موسی را سحرگه عزم بستان کن صبوحی در گلستان کن به بلبل می‌برد از گل صبا صد گونه بشری را کسی با شوق روحانی نخواهد ذوق جسمانی برای گلبن وصلش رها کن من و سلوی را گر از پرده برون آیی و ما را روی بنمایی بسوزی خرقه‌ی دعوی بیابی نور معنی را دل از ما می‌کند دعوی سر زلفت به صد معنی چو دل‌ها در شکن دارد چه محتاج است دعوی را به یک دم زهد سی ساله به یک دم باده بفروشم اگر در باده اندازد رخت عکس تجلی را نگارینی که من دارم اگر برقع براندازد نماید زینت و رونق نگارستان مانی را دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را شود در گلخن دوزخ طلب کاری چو عطارت اگر در روضه بنمایی به ما نور تجلی را iman game3rd January 2010, 01:00 PMبحمد الله که در دين بالغم من به دنيا از همه کس فارغم من هر آن چيزى که بايد بيش از آن هست چرا يازم به سوى اين و آن دست؟ far_224th January 2010, 11:00 PMسوختی جانم چه می‌سازی مرا بر سر افتادم چه می‌تازی مرا در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک بوک بر گیری و بنوازی مرا لیک می‌ترسم که هرگز تاابد بر نخیزم گر بیندازی مرا بنده‌ی بیچاره گرمی‌بایدت آمدم تا چاره‌ای سازی مرا چون شدم پروانه‌ی شمع رخت همچو شمعی چند بگدازی مرا گرچه با جان نیست بازی درپذیر همچو پروانه به جانبازی مرا تو تمامی من نمی‌خواه موجود وین نمی‌باید به انبازی مرا سر چو شمعم بازبریکبارگی تا کی از ننگ سرافرازی مرا دوش وصلت نیم شب در خواب خوش کرد هم خلوت به دمسازی مرا تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای کرد صبح آغاز غمازی مرا چو ز تو آواز می‌ندهدفرید تا دهی قرب هم آوازی مرا naghmeirani5th January 2010, 04:55 PMاین چه سوداست کز تو در سر ماست وین چه غوغاست کز تو در بر ماست از تو در ما فتاده شور و شری این همه شور و شر نه در خور ماست تا تو کردی به سوی ما نظری ملک هر دو جهان مسخر ماست پاکباز آمدیم از دو جهان کاتشت در میان جوهر ماست آتشی کز تو در نهاد دل است تا ابد رهنمای و رهبر ماست دیده‌ای کو که روی تو بیند دیده تیره است و یار در بر ماست ما درین ره حجاب خویشتنیم ورنه روی تو در برابر ماست تا که عطار عاشق غم توست دل اصحاب ذوق غمخور ماست far_225th January 2010, 08:39 PMگفتم اندر محنت و خواری مرا چون ببینی نیز نگذاری مرا بعد از آن معلوم من شد کان حدیث دست ندهد جز به دشواری مرا از می عشقت چنان مستم که نیست تا قیامت روی هشیاری مرا گر به غارت می‌بری دلباک‌نیست دل تو را باد و جگرخواری مرا از تو نتوانم که فریادآورم زآنکه در فریاد می‌ناری مرا گر بنالم زیر بار عشقتو بار بفزایی به سر باری مرا گر زمن بیزار گردد هرچه هست نیست از تو روی بیزاری مرا از من بیچاره بیزاری مکن چون همی بینی بدین زاری مرا گفته بودی کاخرت یاریدهم چون بمردم کی دهی یاری مرا پرده بردار و دل من شادکن در غم خود تا به کی داری مرا چبود از بهر سگان کوی خویش خاک کوی خویش انگاری مرا مدتی خون خوردم و راهم نبود نیست استعداد بیزاری مرا نی غلط گفتم که دل خاکی شدی گر نبودی از تو دلداری مرا مانع خود هم منم در راه خویش تا کی از عطار و عطاری مرا ساحره11th February 2010, 02:07 PMای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا naghmeirani14th February 2010, 09:37 AMدلی کز عشق او دیوانه گردد وجودش با عدم همخانه گردد رخش شمع است و عقل ار عقل دارد ز عشق شمع او دیوانه گردد کسی باید که از آتش نترسد به گرد شمع چون پروانه گردد به شکر آنکه زان آتش بسوزد همه در عالم شکرانه گردد کسی کو بر وجود خویش لرزد همان بهتر که در کاشانه گردد اگر بر جان خود لرزد پیاده به فرزینی کجا فرزانه گردد بخیلی کو به یک جو زر بمیرد چرا گرد مقامرخانه گردد چو ماهی آشنا جوید درین بحر به کل از خاکیان بیگانه گردد چو در دریا فتاد آن خشک نانه مکن تعجیل تا ترنانه گردد اگر تو دم زنی از سر این بحر دل خونابه را پیمانه گردد بسی افسون کند غواص دریا که در دم داشتن مردانه گردد اگر در قعر دریا دم برآرد همه افسون او افسانه گردد درین دریا دل پر درد عطار ندانم مرد گردد یا نگردد far_2214th February 2010, 05:55 PMگر سیر نشد تو را دل ازما یک لحظه مباش غافل ازما در آتش دل بسر همی گرد ماننده‌ی مرغ بسمل ازما تر می‌گردان به خوندیده هر روز هزار منزل ازما چون ابر بهاری می‌گریزار تا خاک ز خون کنی گل ازما آخر به چه میل همچوخامان که گاه بگیردت دل ازما یا در غم ما تمام پیوند یا رشته‌ی عشق بگسل ازما مگریز ز ما اگرچه نامد جز رنج و بلات حاصل ازما کز هر رنجی گشاده گردد صد گنج طلسم مشکل ازما عطار در این مقام چوناست دیوانه‌ی عشق و عاقل ازما ساحره16th February 2010, 07:54 PMای آفتاب رویت از غایت نکویی افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید دو کون مست گردد از غایت نکویی یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی از خون عاشقانت روی زمین بشویی عطار در ره او از هر دو کون بگذر وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی far_2217th February 2010, 12:28 AMسوختی جانم چه می‌سازی مرا بر سر افتادم چه می‌تازی مرا در رهت افتاده‌ام بر بوی آنک بوک بر گیری و بنوازی مرا لیک می‌ترسم که هرگز تاابد بر نخیزم گر بیندازی مرا بنده‌ی بیچاره گرمی‌بایدت آمدم تا چاره‌ای سازی مرا چون شدم پروانه‌ی شمعرخت همچو شمعی چند بگدازی مرا گرچه با جان نیست بازیدرپذیر همچو پروانه به جانبازی مرا تو تمامی من نمی‌خواهم وجود وین نمی‌باید به انبازی مرا سر چو شمعم بازبریکبارگی تا کی از ننگ سرافرازی مرا دوش وصلت نیم شب در خواب خوش کرد هم خلوت به دمسازی مرا تا که بر هم زد وصالت غمزه‌ای کرد صبح آغاز غمازی مرا چو ز تو آواز می‌ندهدفرید تا دهی قرب هم آوازی مرا naghmeirani17th February 2010, 12:26 PMقبلهٔ ذرات عالم روی توست کعبهٔ اولاد آدم کوی توست میل خلق هر دو عالم تا ابد گر شناسند و اگر نی سوی توست چون به جز تو دوست نتوان داشتن دوستی دیگران بر بوی توست هر پریشانی که در هر دو جهان هست و خواهد بود از یک موی توست هر کجا در هر دو عالم فتنه‌ای است ترکتاز طرهٔ هندوی توست پهلوانان درت بس بی‌دلند دل ندارد هر که در پهلوی توست نیست پنهان آنکه از من دل ربود هست همچون آفتاب آن روی توست عقل چون طفل ره عشق تو بود شیرخوار از لعل پر لؤلؤی توست تیربارانی که چشمت می‌کند بر دلم پیوسته از ابروی توست گفتم ابرویت اگر طاقم فکند این گناه نرگس جادوی توست گفتم ای عاقل برو چون تیر راست کین کمان هرگز نه بر بازوی توست این همه عطار دور از روی تو درد از آن دارد که بی داروی توست far_2217th February 2010, 05:36 PMرهی کان ره نهان اندر نهان است چو پیدا شد عیان اندر عیان است چه می‌گویم چه پیدا و چه پنهان که این بالای پیدا و نهان است چه می‌گویم چه بالا و چه پستی که این بیرون ازین است و از آن است چه می‌گویم چه بیرون چه درون است که بیرون و درون گفت زبان است چگویم آنچه هرگز کس نگفته است چه دانم آنکه هرگز کس ندانست گمانی چون برم چون کس نبرده است نشانی چون دهم چون بی‌نشان است مکن روباه بازی شیر مردا خموشی پیشه کن کین ره عیان است برو از پوست بیرون آی کین کار نه کار توست کار مغز جان است برو عطار و ترک این سخن گیر که این را مستمع در لامکان است naghmeirani17th February 2010, 05:40 PMنام وصلش به زبان نتوان برد ور کسی برد ندانم جان برد وصل او گوهر بحری است شگرف ره بدو می‌نتوان آسان برد دوش سرمست درآمد ز درم تا قرار از من سرگردان برد زلف کژ کرد و برافشاند دلم برد شکلی که چنان نتوان برد دل من تا که خبر بود مرا راه دزدیده بدو پنهان برد زلف چوگان صفتش در صف کفر گوی از کوکبهٔ ایمان برد از فلک نرگس او نرد دغا قرب صد دست به یک دستان برد ذره‌ای پرتو خورشید رخش آفتاب از فلک گردان برد لمعه‌ای لعل خوشاب لب او رونق لاله و لالستان برد گفتم ای جان و جهان جان عزیز کس ازین بادیهٔ هجران برد گفت جان در ره ما باز و بدانک آن بود جان که ز تو جانان برد دل عطار چو این نکته شنید جان بدو داد و به جان فرمان برد far_2217th February 2010, 11:07 PMبار دگر شور آورید این پیردرد آشام را صد جام برهم نوش کرد از خوندل پر جام ما چون راست کاندر کار شد وزکعبه در خمار شد در کفر خود دین دار شد بیزارشد ز اسلام ما پس گفت تا کی زین هوس ماییمو درد یک نفس دایم یکی گوییم وبس تا شد دوعالم رام ما بس کم زنی استاد شد بی خانهو بنیاد شد از نام و ننگ آزاد شد نیکاست این بدنام را پس شد چون مردان مرد او وزهر دو عالم فرد او وز درد درد درد او شد مستهفت اندام ما دل گشت چون دلداده‌ای جان شدز کار افتاده‌ای تا ریخت پر هر باده‌ای ازجام دل در جام ما جان را چون آن می نوش شد ازبی‌خودی بیهوش شد عقل از جهان خاموش شد و ازدل برفت آرام ما عطار در دیر مغان خونمی‌کشید اندر نهان فریاد برخاست از جهان کایرند درد آشام ما چون شدستی ز من جداصنما ملتقی لم ترکت فیندما حق میان من و تو آگاه است هو یکفی من الذی ظلما ور به دست تو آمده استاجلم قد رضیت بما جری قلما گشت فانی ز خویش چون عطار گفت غیر از وجود حق عدما amo hossein14th April 2010, 06:17 PMفرودين ماه مزين به نام يكي ديگر از ستارگان ادب پارسي است، ستاره‌اي چون شيخ فريدالدين عطار نيشابوري كه مراحل هفت گانه سلوك را طي كرد تا به فنا رسيد، شناخت اين شاعر پارسي گوي با مقام عرفاني و ادبي سبب مي‌شود تا علاقمندان ادب از همه ادبيات جهان بي‌نياز شوند. به گزارش خبرنگار فرهنگي ايرنا، ‪ ۲۵‬فرودرين ماه هرسال روز بزرگداشت عطار نيشابوري است، اين شاعر اگر چه بابا كلان (پدربزرگ )شعراي پس از خود است اما تنها به همين بزرگداشت وي را مي‌شناسيم و كمتر از وي ياد مي‌كنيم و اشعارش را در تابلوهاي روي ديوار مي‌بينيم. شيخ فريدالدين محمد ع� سایت ما را در گوگل محبوب کنید با کلیک روی دکمه ای که در سمت چپ این منو با عنوان +1 قرار داده شده شما به این سایت مهر تأیید میزنید و به دوستانتان در صفحه جستجوی گوگل دیدن این سایت را پیشنهاد میکنید که این امر خود باعث افزایش رتبه سایت در گوگل میشود




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 774]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن