واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
تداوم نهضت حسيني و نقش مقاومت زنان(6) نويسنده:رمضان قلي زاده نوار، همسر خولي آن شب، گريان و بي نشان رفت هنگامي که عمر سعد به خولي مأموريت داد تا سر حسين را به کوفه برساند و تحويل ابن زياد دهد، خولي چنان غرق سرور شد که حتي نتوانست خود را نگه دارد و حرکت کودکانه و جاهلانه بروز ندهد. او فکر مي کرد همه ي دنيا را به او داده اند. سر را تحويل گرفت و با شتاب اسب مي راند تا هرچه زودتر به کوفه برسد و سر مبارک امام را به ابن زياد تحويل دهد تا به جايزه اش برسد. او در ساعتي از شب به کوفه رسيد که شهر در سکوت و سياهي فرو رفته بود و کسي بيدار نبود؛ حتي در کاخ ابن زياد رفت و آمدي وجود نداشت و نگهبان ها در دارالاماره را بسته بودند. خولي که با اين وضعيت مواجه شد، به خانه اش بازگشت و در اين فرصت به اين مي انديشيد که با جايزه ي فراوان ابن زياد مي تواند صاحب زنان و همسران جديد شود و آينده اش به خوشي بگذرد و حتي يزيد و ابن زياد به پاس اين خدمات به او منصبي بزرگ و در خور خدمت او خواهند داد؛ خولي در اين فکر بود که به خانه اش رسيد. سر مقدس را در ميان خاکستر تنور خانه اش پنهان کرد و به اتاقي که همسرش ( نوار) در آن جا بود رفت و پس از صرف شام با هم به گفتگو نشستند. نوار از او پرسيد: « در اين چند روز که اوضاع شهر بحراني و پر هول و هراس بود، کجا رفته بودي و از اوضاع شهر چه خبر داري؟ - مسافرت بودم. - مسافرت! کجا رفته بودي؟ خولي که با حال و هواي او آشنا بود و مي دانست او به اهل بيت علاقه دارد، به همين سبب پيش از اينکه از مقصد و انگيزه ي سفرش بگويد، با مطرح کردن جلوه هاي دنيايي گفت: اي نوار! شاد و خوشحال باش که از سفر برايت گنج آورده ام که تا عمر داريم برايمان بس است؛ گنجي که ما را ثروتمند مي کند و ما را به همه آرزوهايمان مي رساند؛ نوار متحير شد و گفت: اين چه گنجي است که تا اين حد مي تواند زندگي ما را متحول کند؟ خولي گمان مي کرد همسرش همه چيز را با دنيا عوض مي کند؛ لذا در پاسخش گفت: آرام باش که سر حسين را آورده ام! سري را آورده ام که فردا صبح ابن زياد با ديدن آن مرا غرق زر و سيم خواهد کرد و تا رکاب اسبم طلا به پايم خواهد ريخت. نوار با شنيدن اين سخن گويا دنيا بر سرش خراب شد و بي خود شد و فرياد زد: واي! واي! اي خولي واي بر تو! مردم به سفر مي روند و براي خانواده سوغات، طلا و نقره مي آورند و تو سر فرزند فاطمه امام حسين را برايم آورده اي؟! مرگ و نفرين بر تو باد! هرگز با تو زندگي نخواهم کرد. هرگز با تو سر به يک بالين نخواهم نهاد. هرگز تو را همسر نخواهم شمرد . از من دور شو که دنيا را برايم سياه و تباه کردي... نوار به دنبال سر فرزند رسول خدا گشت. سر را درون خاکستر تنور يافت در همين حال که ناراحت بود، ستوني از نور مشاهده کرد که از تنور برخاسته است و تا ماوراي آسمان ادامه يافته است و در همان حال مشاهده کرد که چهار زن پاک و بهشتي وارد شدند. يکي از آن زن ها سر را برداشت و به آغوش کشيد و گريست؛ آن را بوسيد و با سر بي پيکر نجوا کرد و نوار همچنان آن منظره را مي نگريست تا اينکه آن زن هاي بهشتي به سوي آسمان رفتند و او به سوي تنور رفت و از زير طشت سر مطهر امام را برداشت. او که چهره ي امام را بارها در مدينه ديده بود، وقتي چشمش به سيماي امام افتاد، آن را شناخت؛ در اين حال فريادي از سينه برآورد و آن گاه بي هوش در کنار تنور بر زمين افتاد. وقتي بهوش آمد سر مطهر را با گلاب شست و معطر کرد؛ سپس سر مقدس را در جايي پاکيزه نهاد و لباسش را پوشيد و خانه ي خولي را ترک کرد؛ خولي که اين وضع را مشاهده مي کرد، جلو آمد و گفت: از اينکه فرزندان مرا بي سرپرست و بي مادر مي کني شرم نمي نمايي؟ نوار گفت: اي ملعون! تو فرزندان اهل بيت را يتيم کردي و شرم ننمودي، پس بگذار فرزندان تو بي سرپرست و بي مادر شوند. اين را گفت و در تاريکي شب از خانه ي خولي دور شد و بعد از اين واقعه ديگر کسي نوار را نديد. بعد از گذشت چند سال که مختار به خون خواهي امام حسين قيام کرد، نوار ظاهر شد. از اين زمان، خولي مخفي شد؛ ولي نوار موفق شد مخفي گاه خولي را شناسايي نمايد و مختار و ياران او را به اين مخفي گاه راهنمايي کند؛ بدين ترتيب پرونده يک انسان پست با راهنمايي اين زن عاشورايي براي هميشه بسته شد.(1) دختري که چشم پدرش شد آن روزهاي خون و حماسه بود که آرزوي مرد بودن در فضاي ذهني و روحي بانوان عاشورايي جولان مي کرد که آنها را به اين انديشه وا مي داشت که اگر مرد بودند، چنين و چنان مي کردند. زماني که مردان بي حميت در برابر درهم و دينار براي غيرخدا سجده مي کردند، بانويي از تبار عاشورائيان فقط به اين دليل که بتواند با اشرار يزيدي نبرد کند، به طور آشکار آرزوي مرد بودن کرد و او کسي نبود جز دختر عبدالله بن عفيف ازدي. عبدالله پيرمرد قدخميده اي بود که در مسجد در حالي که مشغول نيايش بود، ناگاه احساس کرد سيل جمعيت به سوي مسجد سرازير است. او که از ياران امام علي و شير پيري بود که چشم چپ خود را در جنگ جمل و چشم راست خود را در جنگ صفين در ياري امام علي از دست داد، همواره براي شهادت بي تابي مي کرد و پيوسته از خدا مي خواست شهادت نصيبش کند؛ آن هم شهادتي در رکاب اهل بيت؛ اما هنگامي که چشم هاي عبدالله نابينا شد، سراسر وجودش را يأس فرا گرفت؛ زيرا گمان مي کرد ديگر موقعيتي براي جهاد و شهادت نخواهد داشت. در اين زمان و با پر شدن مسجد از جمعيت، ابن زياد بر منبر رفت و با نگاهي خشم آگين به جمعيت گفت: خدا را شکر که حق و اهل حق را پيروز گرداند و به اميرالمؤمنين يزيد و ياران او کمک کرد. خدا را شکر که پسر دروغگو کشته شد. هنوز جمله ي عبيدالله تمام نشده بود که ناگهان عبدالله بن عفيف با همان شجاعت و بدون توجه به فضاي رعب انگيز از جا برخاست و خطاب به ابن زياد گفت: اي پسر مرجانه! پسر دروغگو تو هستي! دروغگو پدر تو زياد و پسر آن زن کذايي است. دروغگو آن کسي است که تو را به اينجا فرستاده است. دروغگو يزيد و معاويه، پدر يزيد است. اي دشمن خدا! حيا نمي کني و از خدا پروا نداري که فرزندان پيامبر را مي کشي و زنان و کودکان آنها را به اسارت مي آوري و آن گاه بر فراز منبر مسلمانان مي روي و چنين سخنان زشت و گستاخانه اي بر زبان مي آوري؟! ابن زياد که انتظار نداشت کسي در چنان فضاي رعب انگيزي سخنش را قطع کند، با خشم گفت: اين مرد گستاخ کيست که با من چنين مي گويد؟ عبدالله بدون آن که اجازه دهد کسي او را معرفي کند، گفت: اي دشمن خدا! من بودم. ذريه ي پاک پيامبر را که خداوند آنها را در قرآن از پليدي مبرا دانسته، مي کشي و باز هم گمان مي کني مسلمان هستي؟ اي مردم کيست که عليه اين ستمگر برخيزد؟ فرزندان مهاجر و انصار کجا هستند که از اين ستمگر که لعنت خدا بر او باد، انتقام بگيرند. مردان کجا هستند تا اين نامرد و پست را سرجايش بنشانند؟ ابن زياد که ديگر نتوانست به سخنش ادامه دهد، گفت: اين کور را بگيريد! مأموران مسلح ابن زياد، به سوي عبدالله حمله کردند تا او را دستگير کنند، مردان قبيله ازدي به کمک عبدالله شتافتند و او را از دست مأموران آزاد کردند و او را که همچنان به ابن زياد و ياران او پرخاش مي کرد و عليه آنها سخن مي گفت، به خانه اش رساندند. عبيدالله که شوکت و ابهتش را اين پيرمرد در هم شکسته بود، دوباره دستور داد اين کور ازدي را که به زعم ابن زياد خداوند دلش را مثل چشم هايش نابينا کرده بود، دستگير کنند و نزد او بياورند. هنگامي که مأموران به خانه او هجوم بردند، حماسه ي عبدالله بن عفيف و دخترش به اوج رسيد. مهاجمان از در و ديوار به خانه عبدالله وارد شدند. او فقط نعره ي اشرار را مي شنيد و چيزي نمي ديد؛ به همين سبب دخترش خبر حمله را به اطلاع او رساند. دختر گفت: اي پدر! آنچه مي شنوي نعره ي مأموران ابن زياد است که از در و ديوار به خانه هجوم آورده اند. اين صدا صداي در است که توسط آنها شکسته مي شود. عبدالله گفت: دخترم باک نداشته باش! فقط شمشيرم را به دستم بده. او شمشير پدرش را آورد و عبدالله با شجاعت حيرت انگيزي رجز مي خواند و شمشير را پيرامون سرش مي چرخاند. در اين لحظه دختر عبدالله چشم پدر شد و از هر سو که دشمن حمله مي کرد او به پدرش اطلاع مي داد که در آن طرف شمشير بزند تا آنکه مهاجمان از هر سو که يورش مي بردند، به سبب راهنمايي هاي دختر عبدالله، با شمشير تيز اين پيرمرد شجاع و نابينا مواجه مي شدند. در آن لحظه هايي که نبرد نابرابر عبدالله با مهاجمان به اوج رسيد، دخترش با فرياد خطاب به او گفت: اي پدر کاش مرد بودم و با اين اشراري که فرزند رسول خدا را کشته اند و اهل بيت او را اسير کرده اند، مي جنگيدم. اي خدا، پدرم ياوري ندارد و کاش مي توانستم او را ياري کنم. البته جنگي که مورد نظر اين دختر باشهامت بود، با جنگي که مورد نظر ساير مردان ازدي بود، کاملاً تفاوت داشت. مردان ازدي از روي تعصب قبيلگي به حمايت عبدالله برخاسته بودند، ولي دختر عبدالله مي خواست به خاطر اهل بيت و به دفاع از پدرش که شيفته اهل بيت بود، بجنگد تا ويژگي هاي تقابل بنيادين حق و باطل را به نمايش بگذارد و اساس حکومت اموي را هدف قرار دهد و اين براي يزيديان غيرقابل تحمل بود. سرانجام عبدالله پس از يک نبرد قهرمانانه دستگير شد و به نزد ابن زياد برده شد و پس از مشاجره و جدال لفظي، ابن زياد که ديد نمي تواند در برابر نطق قوي و گفتار رساي عبدالله مقاومت کند، در اوج خشم گفت: هم کانون دستور مي دهم سرت را از بدن جدا کنند تا طعم گستاخي بر امير را بچشي! عبدالله با غرور گفت: الحمدلله رب العالمين، خدا را سپاس مي گويم که دعايم را مستجاب کرد و به آرزويم جامه عمل پوشاند. اي پسر زياد قبل از آنکه مادرت تو را بزايد، من از خدا شهادت مي طلبيدم و پيوسته از خدا مي خواستم به دست ملعون ترين و پست ترين مخلوق، شربت شهادت بنوشم؛ اما هنگامي که در جنگ ها نابينا شدم، گمان مي کردم ديگر شهادت نصيبم نخواهد شد؛ اما اکنون احساس شادماني مي کنم که خداوند آرزوي ديرينه ام را پذيرفته و مي خواهد به دست تو که پست ترين افراد روزگار هستي، شهادت را نصيبم کند. ابن زياد که نمي توانست اين پير عابد را تحمل کند، بي درنگ دستور داد گردن او را بزنند؛ او به شهادت رسيد و با خونين بدنان کربلا هم سفر گشت.(2) دخترش را دستگير و راهي زندان کردند تا اينکه طارق نامي او را از زندان فراري داد. او با کوله باري از مسئوليت ماند تا راه پدر را به نتيجه برساند و به هدف نزديک نمايد. بعدها آن دختر به همسري پسر سليمان بن صرد خزاعي، يعني محمد درآمد و از او داراي شش پسر و چهار دختر شد که همه تحت تربيت او از شجاعان و از شيعيان اميرالمؤمنين بودند؛ پس از آن بود که اين بانوي بزرگوار ضمن رسيدگي به امور خانه و خانواده به فعاليت هاي سياسي و اجتماعي نيز مي پرداخت.(3) پينوشتها: 1.ترجمه نفس المهموم؛ ص 486. مدينة المعاجز؛ ج 4، ص 124 و مثيرالاحزان؛ ص 65-66. 2.نفس المهموم؛ ص 529. لهوف؛ ص 172. ارشاد؛ ج 2، ص 121. منتهي الامال؛ ج 1، ص 482. جلاء العيون؛ ص 720. انساب الاشراف؛ ج 3، ص 210 و طبري؛ ج 3، ص 337. 3. بحارالانوار؛ ج 45، ص 119. رياحين الشريعه؛ ج 4، ص 365. مثيرالاحزان؛ ص 73. مقتل الحسين؛ ابومخنف، ص 208 و لهوف فارسي؛ ص 196. منبع:نشريه کنگره امام حسين (ع) و مقاومت، جلد2. ادامه دارد... /ج
#اجتماعی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 482]