واضح آرشیو وب فارسی:ابرار: خفتن خواب گران
«چه اهميتى داشت كجا افتاده بودى، وقتى مرده بودى؟! توى حوضچه منجلاب يا در برجى مرمرى در بالاى پشته اى سر به فلك كشيده؟ مرده بودى. خواب گران را خفته بودى. چيزهايى مثل اين وبالت نبود. نفت و آب برايت همان بود كه باد هوا. خوش خواب گران را مى خفتى. در بند پليدى و پلشتى چگونه مردنت يا كجا افتاده بودنت نبودى. من هم حالا بخشى از پليدى و پلشتى بودم. بخش بالاترى از آنچه «راستى ريگن» بود اما پيرمرد اجبارى نداشت جزوش باشد. مى توانست تخت و تبارك بر بستر قبه دارش دراز بكشد. منتظر با دست هاى بى خونش كه روى ملافه چست بود. قلبش پچپچه خفيف تق ولقى بود. انديشه هايش همان قدر مات و مه كه خاكستر و طولى نمى كشيد كه او هم عين «راستى ريگن» خواب گران را مى خفت.»خواب گران- ريموند چندلر***و حالا ديگر سپاهان هم نيست كه نامش، آوازه اش، مديرش و مجموعه تيمى اش سايه بيندازد روى آرزوهاى آفتاب گونه قهرمانى استقلال. هرچه بود در رشت زير آوارى باور نكردنى سيل اشتياق پگاه نيست و نابود شد. هرچه بود در رشت دفن شد بى نام، بى آنكه سنگ قبرى از سر افتخار روى مزار را پوشانده باشد. بى آنكه نامى روى گور آرزوهاى زردرنگ قهرمانى در جام حذفى حك شده باشد. بى آنكه دسته گلى از سر حسرت يا لذت ديدار مجدد حتى در گور روى تپه برآمده خاكساى روى جسد، گذاشته شده باشد. بى آنكه اشكى از سر دلتنگى يا نگرانى روزهايى كه در پيش است، خاك گرسنه را اندكى ذره اى، حتى به اندازه قطره اى، سيراب كرده باشد. حالا آفتاب آروزهاى قهرمانى در تهران مى رود كه سر بگذارد به آسمان فوتبال ايران گرچه هنوز يك منزل تا ميعاد با خورشيد مانده. منزلى در اهواز، پذيراى توست. تو كه آرزوهاى قهرمانى دارى و جام مى خواهى و چشم مى دوزى به چشم خورشيد قهرمانى، بى واهمه سوختن، بى ترس كور شدن، بدون خوف تكرار همان سرنوشت تلخى كه بال هاى مومى ريكاروس را ثانيه اى پس از نزديك شدن به خورشيد آب كرد و او را از اوج به زير پس فرستاد. منزلى در اهواز باقى مانده. منزلگاهى آماده نه براى استراحت كه براى بقا. براى بقا بايد جنگيد و براى جنگيدن بايد مسلح بود. مسلح به اميد، به ايمان، به اعتقاد، به اسلحه، به انسان، به هدف، به هرچه بتوانى به آن چنگ بيندازى و لرزش پايت را مخفى كنى. به هرچه دم دستت باشد حتى اگر همان تعصب نخ نما شده و از ياد رفته اى باشد كه ميليون ها سال است نسلش منقرض شده. عين دايناسورها! سكه جنگ در اهواز اما دورو دارد. يك رويش بردن است و ملاقات با خورشيد طلوع كرده قهرمانى و روى دگر، شكست است و مرگ. دست سرنوشت كه سكه را بالا بيندازد، دست سرنوشت كه با نيشخندى پنهان روى چهره اش -كه هرگز نمى بينيم- وقتى تاب مى خورد و مشت مى شود و به پايين مى رود و به بالا باز مى گردد وآن سكه لعنتى را پرتاب مى كند، آن وقت است كه مبارزه شروع شده بى آنكه بتوانى از جنگيدن شانه خالى كنى. يك نگاهت به ميدان است و يك نگاهت به سكه. به سكه اى كه تاب مى خورد و مى چرخد و هوا را با اصطكاك كنار مى زند و به اوج مى رسد و پس از آن جاذبه زمين را لبيك مى گويد وبه پايين بازمى گردد و مى چرخد و مى چرخد و تو رقم زدن سرنوشت را در لحظه اى حس مى كنى. در لحظه اى كه شمشيرت قلب حريف را به تسليم شدن و نتپيدن وادار مى كند يا لحظه اى كه قلبت تسليم شمشير فولادى «فولاد» مى گردد. آن وقت است كه ديگر وقت خوابت رسيده. خواب گران را بايد خفته باشى. ديگر فرقى نمى كند كه بستر مرگت چمن سبز باشد يا حوضچه اى بويناك مملو از آب و نفت. ديگر اين چيزها وبالت نيست. خوش خواب گران را خفتن، تو را بايد. و من بخشى هستم از اين پليدى و پلشتى كه تو مرده و حذف شده و نفرين شده در آن غوطه مى خورى و به آن فكر هم نمى كنى. چون وقتى باختى ديگر اين چيزها وبالت نيست. من مى مانم و ميليون ها من ديگر كه انديشه هامان همان قدر مات و مه كه خاكستر! ... و طولى نمى كشد كه خورشيد قهرمانى ما هم خواب گران را خفتن اختيار مى كند همانند مرگ به اميد طلوعى ديگر در فصلى ديگر. به خاكستر مى پيونديم تا زمانى كه ققنوس وار از لاى اين خاكستر مرده، استقلالى ديگر و خورشيد قهرمانى ديگرى سر به آسمان فوتبال ايران بفرسايد. خواب گران را عشق است به وقت مرگ كه هرچه باشد بهتر از زنده ماندن و چشم در چشم شدن با آن غريبه ناراضى و تسليم ناپذير و حسرت خورده اى است كه در آينه، انتظارت را مى كشد. خواب گران را عشق است.
پنجشنبه 9 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ابرار]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 119]