واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
بودي به حضرت تو فرنگيس پرده دارشاعر : خاقاني گر در زمين شام سليمان ديو بندبودي به حضرت تو فرنگيس پرده دارهم شاه ما ز قدر سليمان عالم استبلقيس را ز شهر سبا کرد خواستارشهر سباست خطهي دربند ز احتشامهم بانوان ز مرتبه بلقيس روزگارقيدافه خواندهام که زني بود پادشاهبيت المقدس است شماخي ز اقتداراسکندر است دولت و قيدافه بانواناسکندر آمدش به رسولي سخن گزارکاکنون به بندگي و پرستاري درشني ني کز اين قياس شود طبع، شرمسارز اقبال صفوه الدين بانوي شرق و غربقيدافه خرمي کند، اسکند افتخارعادت بود که هديهي نوروزي آورنددر شرق و غرب گشت شب و روز سازگارنوروز چون من است تهي دست و همچو منآزادگان به خدمت بانو ز هر ديارطبع مراست جان تهي تحفهي سخنجان تهي کند به در بانوان نثاراکنون که باد و باغ زنا شوهري کنندنوروز راست جان تهي باد نوبهاراز دست کشت صلب ملک در زمين ملکاز نطفههاي باد شود باغ بار دارنه ماهه ره بريده مه نو به ره در استآرد درخت تازه بهار حيات بارخواهي نهيش نام منوچهر نام جويکايد چو ماه چارده مصباح هفت و چاراي از عروس نه فلک اندر کمال بيشخواهي کنيش نام فريبرز نام دارخاقاني است بر در تو زينهارييوز نه زن رسول به ده نوع يادگاردر زينهار بخت نگهدار توست حقاي بانوان مملکت شرق زينهارتا مهر و مه شوند همي يار يک دگرزنهار زينهاري خود را نگاهداربر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماهوانگه جدا شوند به تقدير کردگاراز کردگار عمر تو باد از شمار بيشاين مهر و ماه را ملک العرش باد ياراي پردهي معظم بانوي روزگارواعداي ملک و جاه تو تا حشر باد خوارصحن ارم تو را و در او روح را نشستاي پيش آفتاب کرم ابر سايهدارهر سال اگر خواص خليفه برند خاصحصن حرم تو را و درو کعبه را قرارهمچون فلک معلقي استاده بر دو قطباز بهر کعبه پردهي رنگين زرنگارگويي بر غم جان فلک دست کاف و نونقطب تو ميخ و ميخ زمين جرم کوهسارگر آسمان حجاب بهشت است پيش خلقگردوني از دوقطب در آويخت استواردر صفهي تو دختر قيصر بساط بوستو اسماني و حرم شه بهشتوارداري سپهر هفتم و جبريل معتکفدر پيش گاه تو زن فغفور پيش کارميخواهد آسمان که رسد بر زمين سرشداري بهشت هشتم و ادريس ميربارگويي تو را به رشتهي زرين افتابتا بر چند به ديده ز دامان تو غبارگر نيست پود و تار تو از پر جبرئيلنساج کارگاه فلک بافت پود و تارهر گه که باد بر تو وزد گويم اي عجبسايهت چرا گرفت سماوات در کنارميدان سر فرازي و رضوان به خط نورقلزم به جنبش آمدو جويد همي گذارميدان چار سوي تو روحاني آيتي استجنات عدن کرده بر اطراف تو نگاربر تو نميرسم به پر وهم جبرئيلگويا ز جانور شده هم اسب و هم سواردر سايهي تو بانوي مشرق گرفته جايهم عاجز است و هست پرس هفت صد هزاربانوي توست رابعهي دختران نعشدرياست در جزيره و سيمرغ در حصاراي چاوش سپيد تو هم خادم سياهوز رابعه به زهد فزونتر هزار باراي کرده پاسباني تو عيسي آرزوخورشيد روم پرور و ماه حبش نگارتو نيستان شير سياهي در اين حرموي کرده پرده داري تو مريم اختيارشير سياه معرکه خاقان کامرانتو آشيان باز سپيدي در اين دياربانوکند شکار ملوک ار چه مرد نيستباز سفيد مملکه بانوي کام کارشاهان چه زن چه مرد در ايام مملکتآري که باز ماده به آيد گه شکاررد خاک خفتهاند کيان، گر نه مرد و زنشيران چه نر چه ماده به هنگام کار زارکردي به درگه تو سياوش چاوشيکردندي از پرستش تو ملک را شعار
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 356]