واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: هوس نوشابه در دل عملیات فکرش را بکنید یک نفر در منطقه جنگی آن هم درست دم دمای عملیات هوس نوشابه بکند؛ آن هم هوسی که یک آن دست از سرش برنمیدارد و امانش را ببرد.خدا نکند آدم یکباره چیزی را بخواهد که دسترسی به اون ممکن نباشد. در چنین شرایطی آدم نه درست و حسابی به کارش میرسد و نه به آن چیزی که دلش می خواهد. فکرش را بکنید یک نفر در منطقه جنگی آن هم درست دم دمای عملیات ویار نوشابه بکند؛ آن هم ویاری که یک آن دست از سرش برنمیدارد و امانش را ببرد. آیا چنین آدمی حق ندارد همه چیز اطرافش را از گلوله و فشنگ و اسلحه و خمپاره و توپ و تانک گرفته تا پوتین و سرنیزه و کمپوت و کنسرو و حتی آدمهای دور و برش را شبیه نوشابه ببیند و بعد از این که فهمید آنها نوشابه واقعی نیستند دلخور بشود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشته باشد؟ خدا نصیب هیچ کس نکند.
دم دمای عملیات کربلای چهار بود. ما در اطراف شهر اندیمشک - مقر لشکر 17 علیابن ابیطالب- مستقر بودیم که یک باره ویار نوشابه کردم؛ آن هم چه ویاری! حاضر بودم همه موجودیام را برای رسیدن به یک شیشه تگری بدهم. اما دریغ! اگر شما در فصل پائیز آن هم در دل کویر درخت آلبالو دیدید، من هم نوشابه دیدم. یک روز عزمم را جزم کردم که با هر بهانهای شده مرخصی بگیرم و به اندیمشک بروم تا بلکه خودم را از شر این ویار بیهنگام خلاص کنم، اما همان روز آمادهباش دادند و مرخصیها به طول کامل لغو شد. امیدوار بودم این آمادهباش هم مثل خیلی از آمادهباشهای دیگر به اصطلاح تاکتیکی باشد و پس از مدتی لغو شود اما از شانس من این یکی خیلی جدی بود، چون همان روز بلافاصله ما را منتقل کردند به خرمشهر برای انجام عملیات کربلا چهار. زمان عملیات با آن که کوتاه بود و ما یکی دو روز بعد به مقر بازگشتیم اما آمادهباش لغو نشد و از طرف دیگر ویار نوشابه هم دست از سر من برنداشت. آن زمان سپاه نوشابههایی را به شکل قوطیهای در بسته به نام کوثر به جبهه میآورد، اما آنقدر کمیاب بود که بچهها مثل کمپوت گیلاس برایش سر و دست میشکستند. حالا همان نوشابهها هم، نایاب شده بود از شانس ما. چند روزی در فراق نوشابه گذشت تا گردان سیدالشهدا بازسازی شد برای عملیات کربلای پنج. عملیات آغاز شد و ما بار دیگر عازم شملچه شدیم و این در حالی بود که هنوز از نوشابه خبری نبود. یادم هست آنقدر زیر گوش ابوالفضل حیدربیگی - فرمانده گردان - نوشابه نوشابه کرده بودم که او هم مثل من حساس شده بود و همه جا چشمش پی نوشابه بود؛ البته برای من. یکی دو روز پس از عملیات کربلای پنج در منطقه ماندیم و وقتی نیروهای گردانمان حسابی تحلیل رفت، سوار ماشینمان کردند و برمان گرداندند به مقر تاکتیکی لشکر که در اطراف اهواز بود. از ماشینها که پیاده شدیم خط حسابی شلوغ بود. سریع بچهها را به خط کردیم و راه افتادیم. همینطور که جلوی ستون بچهها همراه ابوالفضل حیدربیگی حرکت میکردم نگاهم به گونی پارهای افتاد که چند متر دورتر از ستون روی زمین افتاده بود و تعدادی قوطی نوشابه کوثر از آن بیرون زده بود. یکباره همانجا خشکم زد! ایستادم ...چند روز بیخوابی و مقاومت در برابر پاتکهای عراق، نیرو و توانمان را گرفته بود. نیروهای باقی مانده از گردان، خسته و کوفته هر کدام گوشهای از چادر گردان رها شده بودند و انتظار اتوبوسها را میکشیدند تا از راه برسند و آنان را به مقر اندیمشک منتقل کنند. من هم درحالی که عطشم برای رسیدن به جرعهای نوشابه چندین برابر شده بود، با خود نقشه میکشیدم که چطور میان راه در اهواز از اتوبوس پیاده شوم و دلی از عزای نوشابه در بیاورم. در همین فکر و خیالها بود که خوابم برد. هنوز چشمهایم درست و حسابی گرم نشده بود که با سروصدای بچهها از خواب پریدم. فکر کردم اتوبوسها آمدهاند برای بردنمان، اما چشمتان روز بد نبیند! به جای اتوبوس ماشین کمپرسی سرازیر شده بود داخل مقر. تعجب کردیم. بچهها هم میگفتند: "یعنی با ماشین کمپرسی میخواهند ما را از اهواز عبور بدهند؟ " من هم پیش خود فکر میکردم خیلی هم بد نشد. در اهواز از ماشین کمپرسی راحتتر میشود پیاده شد و ... هنوز آن طور که باید و شاید از علت آمدن کمپرسیها مطلع نشده بودیم که گفتند: "سوار شوید برویم خط، عراق پاتک کرده است و لشکر به نیرو احتیاج دارد! " من را میگویی! حاضر بودم همه چیز را بدهم و به جای خط، بروم اهواز، اما چارهای نبود؛ باید سوار میشدیم. افتان و خیزان، سوار بر کامیون به سمت خط راه افتادیم. مانده بودیم که چه حکمتی در این کار وجود دارد؟ هرچه نیاز و عطش من به نوشابه زیادتر میشود، نوشابه از من بیشتر فاصله میگیرد. از ماشینها که پیاده شدیم خط حسابی شلوغ بود. سریع بچهها را به خط کردیم و راه افتادیم. همینطور که جلوی ستون بچهها همراه ابوالفضل حیدربیگی حرکت میکردم نگاهم به گونی پارهای افتاد که چند متر دورتر از ستون روی زمین افتاده بود و تعدادی قوطی نوشابه کوثر از آن بیرون زده بود. یکباره همانجا خشکم زد! ایستادم و مات و مبهوت خیره شدم به گونی نوشابهها. ستون بچهها هم پشت سرم ایستاد. گیج شده بودم. یک گونی پر از نوشابه پس از روزها، درست در شرایطی که توقف ستون حتی برای لحظهای ممنوع بود. حیدربیگی مدام فریاد میزد و دستور حرکت میداد اما من مانده بودم که بروم یا بمانم. در همین هنگام ناگهان چند خمپاره پشت سر هم کنار ستون به زمین نشست. انفجار خمپارهها و فریادهای حیدربیگی ستون را به حرکت واداشت و من هم به ناچار همراه ستون راهی خط شدم، در حالی که دلم کنار گونی نوشابههای کوثر جا مانده بود! آن روز به هر شکلی بود جلوی پاتک عراق مقاومت کردیم. روز بعد صبح اول وقت ابوالفضل حیدربیگی صدایم کرد و گفت: "برویم محور. باید اول تکلیف تو را با نوشابه مشخص کنم، بعد هم تکلیف نیروهایمان را با این خط شلوغ! " چند روز بود که بچهها نه غذای حسابی خورده بودند نه استراحت درست کرده بودند. از تجهیزاتمان هم چیزی سالم نمانده بود. اگر عراق باز هم پاتک میکرد امکان مقاومت نداشتیم. به سنگرهای محور که رسیدیم من قبل از هر چیز سراغ نوشابه را گرفتم. ابوالفضل گفت: "بیا اول برویم صبحانه بخوریم بعد. " گفتم: "من اگر نوشابه نخورم هیچ چیز دیگری نمیتوانم بخورم. " حیدربیگی هم چارهای ندید جز آنکه همراهم تا تدارکات بیاید. وقتی مسئول تدارکات یکی یک قوطی نوشابه داد دستمان، باورم نمیشد که بالاخره پس از مدتها به آرزویم رسیده باشم. حیدربیگی گفت: "حالا نخور معدهات خالی است، اذیت میشوی. " اما من به جای آن که به حرف او توجه کنم، غیر از نوشابه خودم نوشابه حیدربیگی را هم سر کشیدم و بعد از مسئول تدارکات دوباره تقاضای نوشابه کردم. درست یادم نیست. شاید هفت - هشت قوطی نوشابه را پشت سر هم با همان معده خالی نوشیدم و ویارم خوابید. نمیدانم اگر آخر کار حیدربیگی به زور دستم را نگرفته بود و از سنگر تدارکات بیرون نکشیده بود چه بلائی سر خودم و معده خالیم میآوردم! بخش فرهنگ پایداری تبیان راوی : سید محمد علی سید ابراهیمی منبع :خبرگزاری فارس
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 412]