تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 13 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):درگذشت عالم مصيبتى جبران ‏ناپذير و رخنه ‏اى بسته ناشدنى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1849147476




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (3)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (3)
ناگفته هايي از زندگي خصوصي حضرت روح الله (3) روايتي از « رضا فرهاني » محافظ امام خميني اشاره :رضا فراهاني فرزند محمد در سال 1331 در شهر آشتيان متولد، شد، و در سال 1356 به جريان مبارزه با رژيم شاه پيبوست و با پيروزي انقلاب و ورود حضرت امام به قم جزو نيروهاي ويژه حفاظت از امام درآمد، و تا زمان رحلت حضرت امام از خادمين و پاسداران وفادار به بيت شريف امام بود. آنچه می خوانید گوشه ای از خاطرات ناگفته ایشان است :يكي از چيزهايي كه در آن زمينه مشكل داشتم عكس گرفتن با حضرت امام بود. اولين بار كه عكس گرفتم نه عكاسي بلد بودم و نه هنر عكاسي داشتم. دوستي داشتم كه دوربين ايشان را به امانت گرفته بودم. ناخواسته از حضرت امام وقت گرفتم. هميشه اين موضوع در ذهنم بود كه چه خوب است به تقليد از حضرت رسول (ص)، حضرت امام نوه‌هايش را روي پاهايش بنشانند و من در آن لحظه عكسي از ايشان بگيرم. حدود ساعت 1.5 بود. دوربين به دست وارد شدم. سلام كردم و عرض كردم: آقا جان، من مي‌خواهم يك عكسي از شما و ياسر بگيرم. ياسر خيلي كوچك بود. آقا فرمودند: مانعي ندارد، اگر كارت زود انجام مي‌شود همين الان بگير اگر طول مي‌كشد بگذار براي بعد از نماز، چون مي‌خواهم براي نماز مهيا شوم. عرض كردم: نه آقا جان، خيلي زود تمام مي‌شود. فرمودند: اشكالي ندارد. حضرت امام نشسته بودند و ياسر كنار دستشان بود و همان طور حضرت امام دستشان را به طرف ياسر دراز كرده بودند و در عكس انگار كه گوش ياسر را گرفته‌اند. اين صحنه را گرفتم. از آقا خواستم كه ياسر را روي پاهايشان بنشانند. آقا ياسر را بلند كرده و روي پاهايشان نشاندند. چون هنر عكاسي بلد نبودم سرپا عكس انداختم و چون حالت نگاه كردن حضرت امام و ياسر به پايين بود در عكس اين گونه نشان مي‌دهد كه چشم‌هايشان بسته است. يك عكس تكي هم با حالت نيم رخ از ياسر گرفتم كه لباس زمستاني پوشيده است. عكس را ظاهر كردم و آوردم. حضرت امام وقتي عكس ياسر را ديده بودند خوششان آمده بود و گفته بودند كه من از اين عكس مي‌خواهم، كار چه كسي است؟ گفته بودند: كار رضا است. آقا فرموده بودند: از اين عكس يك دانه براي من درست كند و بياورد. حضرت امام به آساني از كسي چيزي نمي‌خواستند و من يادم بود كه آن خواسته سوم امام از من بود. دو خواسته قبلي ايشان در رابطه با حسن آقا بود. خلاصه من هم سريع به عكاسي آقاي حاج حسين علي رفتم كه آدم خوب و صديقي بود و به حضرت امام علاقه عجيبي داشت، هم كارش خوب بود و هم اينكه ما در طول چند سال همكاري ديديم كه امانت‌دار خوبي هم هست و عكس‌ها را برنمي‌دارد. بر عكس عكاسي ... كه با آنكه با آنها اتمام حجت كرده بودم كه عكس‌ها امانت است و من آنها را به صورت امانت به شما مي‌دهم اما آنها عكس‌ها را دزديده‌ بودند. من فكر مي‌كردم صاحب عكاسي ... آدم متديني است و عكس‌هاي قبلي را به ايشان دادم و ايشان نسبت به عكس‌ها خيانت كرده بود و از آنها برداشته بود. فيلم‌ها را كه به ايشان مي‌دادم ايشان عكس‌هاي تكي و خيلي خوب حضرت امام را قيچي مي‌كرد و براي خودش برمي‌داشت و يك فيلم را هم داخل دوربين مي‌گذاشت . هر موقع كه مي‌رفتم تحويل بگيرم مي‌گفت فراهاني ببين دانه دانه اين فيلم‌ها را از يك تا سي و نه از من تحويل بگير من هم بي‌خبر از همه جا عكس‌ها را مي‌گرفتم و مي‌آوردم. بعد كه پي‌گير مسئله شدم متوجه شدم كه او فيلم‌ها را مي‌زد و مي سوزاند و به دليل همين كارهايش آن عكاسي را حدود چهار سال تعطيل كردم.خلاصه آن عكس را در اندازه 18×15 درآوردم و به حضرت امام دادم. ايشان روي لپ آقا ياسر نوشتند:سلامتي عزيزم را از درگاه خداوند متعال خواستارمروح‌الله موسوي خمينيعكس خيلي قشنگي بود. آن را فاطمه خانم گرفت و برد. آقا عكس ديگر را خواستند و من هم به سرعت به عكاسي رفتم و عكس ديگري چاپ كرده و آوردم خدمت امام دادم. در ذهنم اين موضوع مي‌گذشت كه خوب است به آقا بگويم كه امضا كنيد و بدهيد من ببرم برايتان قاب كنم. و وقتي حضرت امام عكس را امضا كرد آن را براي خودم بردارم و يك عكس بي‌امضا قاب بگيرم و خدمت آقا بياورم. چون آقا هر وقت دلشان مي‌خواست مي‌توانند آن عكس را امضا كنند. من از اينكه حضرت امام از همه چيز اطلاع دارند غافل بودم. در اين فكر بودم كه ديدم پشت پرده، حضرت امام به حاج احمد آقا يا فاطي خانم فرمودند كه مگر اين عكس را رضا برايم نياورده؟ آنها جواب دادند: چرا؟ مال شماست. حضرت امام اضافه كردند: پس من آن را نه امضا مي‌كنم نه مي‌خواهم قابش كنم، همين جوري روي ميز مي‌گذارم و آن را نگاه مي‌كنم. به قول معروف تير من به سنگ خورد و نتوانستم به خواسته‌ام برسم. بعدها تلاش كردم و عكسي آوردم كه حضرت امام آن را امضا كردند و آن را هنوز هم دارم.از آن زمان هنر عكاسي ما گل كرد و شروع كردم به عكس گرفتن. حضرت امام نمي‌گذاشتند عكس بگيرم. يادم هست روزي به حياط آمدم به قسمتي كه به اصطلاح براي دست‌بوسي بود. آقا مهيا شدند كه بروند حسينيه، فردي آمد و خواست دست امام را ببوسد كه من عكسي گرفتم.آقا وقتي از اتاقشان بيرون آمدند عكس ديگري گرفتم. آقا نگاهي به من كردند. نگاهشان نشان مي‌داد كه ديگر عكس نگيرم. من سماجت كردم و عكس سوم را هم گرفتم. آقا ايستادند و تند به من نگاه كردند و من از ترسم به زير تختي كه آقا از روي آن عبور مي‌كردند تا به حسينيه بروند رفتم آقا تبسمي كردند و رفتند.روزي دوربين را به داخل بردم بدون اينكه حضرت امام متوجه بشوند آن را پشت بخاري قايم كردم. حاج آقا محمد، راننده خانم حضرت امام، در حال تميز كردن بخاري بود و آقا هم داشتند قدم مي‌زدند و روزنامه مي‌خواندند. يواشكي از پشت سر و جلو چند عكس از آقا گرفتم.مي‌خواستم وقتي از آقا عكس بگيرم بتوانم آن عكسي را كه دلم مي‌خواست از حضرت امام بگيرم. آقا قدم مي‌زدند و روزنامه مي‌خواندند و من در حال عكس گرفتن بودم كه گفتند: بس است ديگر، من تا غروب هم قدم بزنم مي‌خواهي همه‌اش از من عكس بگيري؟ عرض كردم: آقا جان اجازه بدهيد يكي ديگر بگيرم. گفتند: خير. هر چقدر اصرار كردم ديدم آقا اجازه نمي‌دهند. من اين را هم بگويم كه وقتي كه عكس مي‌گرفتم نه صدايي داشت نه فلاشي مي‌زدم اما نمي‌فهميدم كه آقا چه جوري متوجه عكس گرفتن من مي‌شدند. خلاصه از پله‌ها بالا رفتم، در زدم كه از خانم حضرت امام كمك بگيرم. خانم مصطفوي گفت: شما اينجا بايستيد تا من بروم يك مقدار با آقا قدم بزنم و رضايتش را جلب كنم. شايد رضايت دادند. من همان بالا ايستادم و خانم مصطفوي رفتند يك دور، دو دور با امام قدم زدند. ايشان مدتي بعد آمد و گفت: از آقا اجازه گرفتم بيا برو يك عكس بگير. از ايشان تشكر كردم و سريع از پله‌ها پايين آمدم و رفتم جلوي آقا. همين جور كه ايستاده بودند دستشان را به كمرشان زدند و سرشان را بالا گرفتند و به آسمان نگاه مي‌‌كردند. چون هنر عكاسي بلد نبودم و فكر مي‌كردم فردي كه مي‌خواهم از او عكس بگيرم بايد مستقيما به دوربين نگاه كند و آن عكس، عكس خوبي مي‌شود. لذا امام را در آن حالت عكس نگرفتم و صبر كردم كه آقا زماني كه سرشان را پايين آوردند همان لحظه من عكسي از ايشان گرفتم ، اين ابروي آقا از بالاي عينك پيداست. عكس قشنگي هم هست. عكس را گرفتم اما دومي را اجازه ندادند و به قدم زدنشان ادامه دادند.آن ايام چند بار هم از آقاي ثقفي برادر خانمشان عكس گرفتم. آقا براي نماز آماده شدند و من خواستم عكس بگيرم كه اجازه ندادند. چون در هنگام نماز خواندن وارد وادي ديگري مي‌شدند. علي وار نماز مي‌خواندند.روزي مي‌خواستم وارد اندرون خانه امام شوم. ديدم حاج احمد آقا جايي از كف زمين را سفت مي‌كند. گفتم: حاج آقا چه كار مي‌كنيد؟ گفت: رضا، زنبوري از اينجا دم پنجره آمده مرا نيش زده. گفتم: شما بلند شويد من ترتيب اين كار را مي‌دهم. ايشان گفتند: مبادا به آن آسيب برساني. گفتم: من اينها را آتش مي‌زنم. ايشان فرمودند: گناه دارد آتش‌شان نزن. اگر مي‌خواهي اين كار را بكني نمي‌گذارم و من خودم درست مي‌كنم. گفتم: خيلي خوب، آتش نمي‌زنم. شما برويد. گفت: رضا مي‌خواهم كاري بكنم كه مسير پروازشان از اين طرف باشد. لذا ما جهت را عوض كرديم و از سمت ديگر برايشان راه باز كرديم كه از مسير جديد پرواز كنند. فرداي آن روز باز ديدم كه همان مسير قبلي را سوراخ كرده‌اند و از همان جا پرواز مي‌كنند. دوباره آنجا را سفت كردم. فردايش همان موضوع تكرار شد. روز سوم تصميم گرفتم بلايي به سرشان بياورم، لذا زمين را خوب سفت كردم. همين طور مشغول انجام كار بودم. آقا آهسته در حال حركت بودند. من متوجه نبودم يك دفعه متوجه شدم يك جفت كفش بغلم است. ديدم آقا هستند. سريع بلند شدم و گفتم: آقا سلام عليكم. ايشان نمي‌دانستند من مشغول چه كاري هستم. گفتند: رضا چه كار مي‌كني؟ عرض كردم: آقا جان اينجا خانه زنبور است دارم مسير پروازشان را عوض مي‌كنم كه شما كه از اينجا عبور مي‌كنيد احيانا شما را نيش نزنند. گفتند: بلند شو، اگر شما كاري به آنها نداشته باشيد آنها كاري به شما ندارند. ايستادند و مرا بلند كردند تا به آنها آسيب نزنم.روزي داشتم از حياط رد مي‌شدم ديدم آقا ايستاده و هي سرك مي‌كشند، يك قدم جلو مي‌روند و دوباره سرك مي‌كشند. گفتم شايد آقا مواظب هستند كه كسي نباشد و در خلوتشان به قرآن خواندن بپردازند يا با امام زمان (عج) ارتباط برقرار كنند. پيش از آن درباره ارتباط امام با امام زمان (عج) مطالبي شنيده بودم و پيش خودم گفتم به خواسته‌ام رسيدم و الان مي‌توانم ارتباط آن دو را با هم ببينم. در همين گير و دار رفتم مخفي شدم تا ببينم كه آقا براي چه سرك مي‌كشد و نمي‌رود. كمي جلوتر رفتم ديدم يك ظرف پر از آب حاوي چند ماهي كوچك در گوشه حياط قرار دارد. گويا آن فردي كه مي‌خواست حوض را بشويد آن ماهي‌ها را داخل ظرف قرار داده بود و فراموش كرده بود كه آنجا خطرناك است و احتمال دارد گربه‌اي فرا برسد و آن ماهي‌ها را بخورد لذا متوجه شدم كه حضرت امام مواظب آن ماهي‌ها هستند. از قضا گربه‌اي هم آن حوالي پيدا شده بود و آقا در حال قدم زدن بود كه متوجه گربه شده بود و ديگر نرفته بود تا مواظب آن ماهي‌ها باشد. آقا تا مرا ديدند فرمودند: خوب شد آمدي، بيا جلو. جلو رفتم و عرض كردم: چه شده است آقا؟ فرمودند: اولا ظرف اين ماهي‌ها كوچك است سريع آن را عوض كنيد. دوم اينكه مواظب باشيد گربه آسيبي به اينها نزند. سريع جاي ماهي‌ها را عوض كردم و مواظبشان شدم تا آن آقا آمد و حوض را تميز كرد و آنها را داخل حوض انداختيم.اسم گربه كه آمد خاطرات علي يادم افتاد. يك گربه سياهي در حوالي خانه امام بود. عكسي از آن را هم دارم. آن گربه وقتي از كنار حضرت امام رد مي‌شد با حالت غرور راه مي‌رفت مثل راه رفتن ببر و پلنگ، و زماني كه كسي مي‌آمد در مي‌رفت. اما بدون آنكه آقا كاري با آن داشته باشد در كنارش راه مي‌رفت. من اين بچه گربه‌ها را نوازش مي‌كردم و گاهي اوقات هم كه ما نبوديم علي بچه گربه‌ها را مي‌گرفت و آنها كاري به علي نداشتند. علي دست گربه‌ها را مي‌گرفت و از پشت آويزان مي‌كرد و كنار آقا راه مي‌رفت. بچه گربه‌ها از حاج عيسي مي‌ترسيدند و از قضا در يكي از روزها كه علي دست بچه گربه را گرفته و از پشت آويزان كرده بود و راه مي‌رفت حاج عيسي از راه مي‌رسد و بچه گربه در آن لحظه سعي مي‌كند از دست علي رها شود و فرار كند اما علي رهايش نمي‌كند و آن بچه گربه يك پنجول به پشت علي مي‌كشد و علي دردش مي‌آيد و بچه گربه را رها مي‌كند. آن وقت آقا مي‌فرمايد كه بابا رهايش كن ديدي كه پشت تو را زخمي كرد.حاج احمد آقا مي‌فرمود كه حضرت امام به آن بچه گربه‌ها غذا مي‌دادند. از قول حاج احمد آقا شنيدم كه حضرت امام وقتي مريض شدند گربه‌ها غذا نخورده بودند و پشت اتاق حضرت امام آنقدر سروصدا كرده بودند تا مرده بودند.مقابل خانه حاج احمد آقا درخت آلوچه بود. ما گاهي وقت‌ها با ياسر به باغ درخت فندق، آلوچه و گردو مي‌رفتيم و ميوه‌ها را مي‌چيديم. در يكي از روزها وقتي با ياسر وارد باغ شديم ديدم آقا با خانم در حال قدم زدن هستند. آقا چون به چادرنماز حساس بودند در گوشه‌اي قايم شديم تا ما را نبينند. همين كه رفتيم قايم شويم نمي‌دانم علي چگونه متوجه ما شد. به او اشاره كردم كه چيزي نگويد. آقا كه از محل دور شدند ما دنبال كار خودمان رفتيم. من بالاي درخت، آلوچه مي‌چيدم و ياسر پائين درخت بود. در همين لحظات متوجه شدم آقا، فاطمه‌ خانم و علي ايستاده‌اند و علي مي‌خواهد از پله‌ها پائين بيايد اما نمي‌تواند و آقا نگران است. در اين حال چشمش به ما افتاده بود و ديده بود كه ما اينجا هستيم. اواخر بود ، حضرت امام نزديك مريضي‌شان بود. خانم علي‌ آقا را از پله‌ها رد كردند و گفتند مواظب علي باشيد. گفتم:‌ خيالتان راحت باشد. خلاصه آلوچه‌ها را چيديم و آورديم. من يادم آمد كه درشت‌ترين آلوچه‌ها را جدا كردم و به علي دادم و گفتم ببريد بالا بدهيد بشويند و بخوريد. قصدم اين بود كه آقا هم بخورند. بعدا از فاطمه خانم پرسيدم گفتند كه يكي از آن آلوچه‌ها را دادم آقا ميل كردند. مدتي گذشت. درخت از نظر مكاني مقابل پنجره بيمارستان و اتاقي بود كه امام در آن بستري بودند. بعدها كه امام رحلت كردند من روزي از آن محل رد مي‌شدم ديدم كه آن درخت حالت پژمردگي به خودش گرفته و برگ آن زرد شده و خزان كرده است. درخت حالت افسردگي گرفته بود ولي خشك نشده بود.آن ايام من به منزل آقاي خسروشاهي كه در كنار منزل امام واقع بود زياد مي‌رفتم چون ايشان تنها بود و زن و بچه‌اش آنجا نبودند. او بود و دو سه باغبانش. من علاقه زياد به گل و گياه داشتم و همين رفت و آمدهايم زمينه‌اي شد بر اينكه تكثير كردن و شيوه‌هاي كاشتن گل را ياد بگيرم چون بعضي از گل‌ها را بايد قلمه زد و پيوند داد؛ لذا من براي چيدن گل از ايشان اجازه مي‌گرفتم و ايشان مي‌گفت از نظر من مانعي ندارد. شما هرچقدر كه مي‌خواهيد از باغچه من گل بچينيد، مي‌خواهيد پيوند بزنيد يا تكثير كنيد. در همه حال من راضي هستم و اشكالي ندارد. ايشان حتي مي‌گفت كه چند شاخه گل مي‌چيدم و يا به منزل حاج احمدآقا مي‌آوردم يا به حضرت امام مي‌دادم. آن را داخل ليوان مي‌گذاشتم و در بيت امام آن را روي تلويزيون كوچك (14 اينچ) خانه‌شان مي‌گذاشتند. يادم هست كه من مدتي گل آوردم و در يكي از روزها آقا فرمودند: فلاني ديگر زحمت نكشيد براي من گل بياوريد. چون گل با اين سبزه‌ها و علف‌ها برايم فرقي نمي‌كند. ايشان ماوراي گل را مي‌ديدند. حضرت امام خودشان بهترين گل‌شناس بودند. قبل از اينكه آفتاب بزند صبح زود مي‌آمدند و چگونگي باز شدن گل‌ها را نظاره مي‌كردند و مقايسه مي‌كردند. حالت‌هاي آنها را در قبل از طلوع خورشيد و پس از طلوع آن. مي‌توانم بگويم بهترين متخصص بودند. به حالت گل دقت مي‌كردند كه چه مقدار ساقه بالا مي‌آيد و گل چگونه مي‌شكفد. اين‌قدر دقيق بودند.در يكي از شب‌ها يكي از بچه‌ها مرا بيدار كرد و گفت: فلاني يك نفر پريده خانه امام. چه كار كنيم؟ سريع بلند شدم، به قول معروف در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. گفتم: اگر اين طرف پريده حتما مسلح است. اگر خداي ناكرده اتفاقي بيفتد من چطور مي‌توانم جواب بدهم؟ مي‌گويند لابد خواب بود. به اين نتيجه رسيدم كه از احمدآقا كمك بگيرم. آيفون زدم، اتفاقا حاج احمد آقا سريع گوشي را برداشت. گفتم قضيه اين‌جوري است. گفت: رضا آمدم. به ايشان قضيه را گفتم، گفت: آن كسي كه گفتي كي است؟ گفتم فلاني. گفت اعتماد به طرف داري؟ دروغ نمي‌گويد؟ گفتم حاج آقا آن فرد مورد اطمينان من است - او از بچه‌هاي قم و از رفقاي من است - حاج احمد آقا گفتند: بگو بيايد اين طرف. به سرعت تماس گرفتم خودش آمد. حاج احمد آقا فرمودند: قضيه چيست؟ گفت: حاج آقا نگهبان بودم تا برگشتم ديدم كسي پريد. خود طرف را نديدم ولي صداي پريدنش را روي برگ‌ها فهميدم. بعدا حاج احمد آقا فرمودند: پس رضا با چند نفر بياييد داخل خانه را بگرديم. گفتم: باشد. با چند نفر از بچه‌ها تماس گرفتم و آنها آمدند. در اين حين حاج احمد آقا به من گفتند كه كساني را كه مي‌خواهند خانه را بگردند شما ابتدا تفتيش بدني بكن. گفتم نه حاج آقا شما خودتان اين كار را بكنيد. خلاصه حاج احمد آقا تك تك افراد را تفتيش بدني كرد تا رسيد به خود من و دست من را كشيد. حسين آقاي فراهاني را آورد و فرمود: بنشين دم در و نه كسي را بگذار داخل بيايد نه كسي را بگذار بيرون برود. ما همه نگران بوديم كه نكند آن فردي كه وارد شده آقا را ترور كند. به داخل رفتيم. پنج شش قدم به اتاق مانده بود كه ديديم يك دفعه چراغ اتاق آقا روشن شد. حاج احمد آقا با خوشحالي گفتند: اِ، آقا براي نماز شب بلند شدند - ساعت دقيقا يك بود- پس بايستيد من بروم از آقا اجازه بگيرم. حاج احمد آقا از پله‌ها بالا رفتند و موضوع را به امام گفتند و اعلام كردند كه مي‌خواهند خانه را بگردند. آقا فرمودند: احمد كسي داخل خانه نيامده نگران نباشيد. حاج احمد آقا پائين آمدند و گفتند:‌ آقا مي‌فرمايند كسي داخل نيامده نگران نباشيد. من به حاج احمد آقا گفتم: من نمي‌توانم قبول كنم كه كسي نيامده است. براي ما يقين است كه كسي وارد حياط شده و شما مجددا برگرديد برويد خدمت آقا و از ايشان بخواهيد كار گشتن خانه انجام گيرد. ايشان دوباره پيش آقا رفتند و برگشتند و گفتند: آقا فرمودند كسي نيامده،‌اما حالا اگر نگران هستيد بيائيد بگرديد. كسي كه مسئول برق بود از اين چراغ‌قوه‌هاي بزرگي كه مال اداره برق بود آورده و ما با استفاده از آنها همه جاي حياط و خانه را گشتيم. تك تك روي درخت‌ها را هم با چراغ قوه كنترل كرديم چون احتمال مي‌داديم طرف بالاي درخت رفته باشد و منتظر بماند تا سر فرصت آقا را ترور كند. خلاصه كسي را نديديم. آن شب پروانه‌وار دور ساختمان آقا را گشتيم. بچه‌ها را دور تا دور كاشته بودم و خودم پاس بخش بودم. نزديكي‌هاي صبح بود كه آقا براي نماز صبح بيدار شدند. ايشان به بيرون تشريف آوردند. يكي از بچه‌ها به ايشان سلام كرد. آقا فرمودند: عليكم‌السلام، خسته نباشيد. شما امشب خيلي زحمت كشيديد و نخوابيديد. من عرض كردم كه براي ما توفيقي بود. سپس آقا آرام آرام به قسمت ملاقات و دست‌بوسي رفتند. با نگراني پيش خودم گفتم نكند اين كسي كه شب آمده نمي‌داند آقا كجا خوابيده‌اند لذا پشت سر امام رفتم،‌ايشان در را باز كردند و به داخل رفتند و من آنجا نرفتم و از بالاي بالكن دور زدم آمدم. ما اين مساله را پي‌گير شديم و بعد از چند روز متقاعد شديم كه لابد سمور يا سنجاب بوده كه از بالاي ديوار به پائين پريده بود.حضرت امام واقعا شجاع و نترس بودند. خدمتكاري داشتيم به نام ننه حوا، ايشان شمالي بود و سال‌ها خدمتگزار بيت حضرت امام بود. اين ننه حوا خيلي ترسو بود. چند مرتبه من ديدم زماني كه هواپيماهاي عراقي مي‌آمدند به آقا مي‌گفت كه آقا برويم داخل حسينيه كه نسبت به جاهاي ديگر محفوظ‌ تر و محكم‌تر است. آن ايام پناهگاهي نبود و حسينيه فعلي هم هنوز گچ و خاك نشده بود و به اصطلاح بيرونش هم سيماني نشده بود. پله‌هاي خاكي داشت و دري هم هنوز برايش تعبيه نشده بود. آجرها هم به خاطر بنايي در وسط حسنيه قرار داشت، آقا مي‌فرمودند: من نمي‌آيم. يادم هست كه زن‌ها به ويژه فاطمه‌خانم - كه علاقه زيادي به آقا داشت- اصرار مي‌كردند، اما آقا مي‌فرمودند: من نمي‌آيم،‌ شما برويد. فاطمه خانم يكبار گفت كه اگر شما نياييد ما هم نمي‌رويم. لذا اين بار آقا به خاطر زن و بچه مجبور شدند و از همين پله‌هاي خاكي رفتند پائين و مدت كوتاهي بعد از آنجا بيرون آمدند. ديگر هم قبول نكردند و هر وقت اصرار مي‌شد كه به حسينيه بروند قبول نمي‌كردند. حتي پناهگاه را هم نپذيرفتند. در بيشتر مواقع كه هواپيماهاي دشمن بالاسر تهران مي‌آمدند، مي‌رفتم شير فلكه اب را مي‌بستم، برق‌ها را قطع مي‌كردم. پدافند كه شروع مي‌شد مردم مي‌آمدند تماشا مي‌كردند، يادم هست كه آن اوايل حضرت امام هم مي‌ايستادند و صحنه را تماشا مر‌كردند و در حياط قدم مي‌زدند. دستشان را به پشت كمرشان مي‌گرفتند و قشنگ هواپيما را مشاهده مي‌كردند. حتي چراغ‌هاي هواپيماهاي دشمن هم معلوم بود. پدافند هم از اين سوي شليك مي‌شد.يكي از روزها هواپيماها خيلي مانور مي‌دادند و اين ننه حوا خيلي مي‌ترسيد. ديدم كه آقا به ننه حوا گفتند كه نترس ننه، طوري نمي‌شود. بيا من شما ره به جايي ببرم كه محفوظ باشي، صدمه هم نبيني. او را به داخل اتاقي كه به اصطلاح در زيرپله بود و ديوارهايش گچي بود و ريخته بود بردند و گفتند كه ننه شما اينجا باش و هيچ هم نترس، جايت محفوظ است. سپس خودشان بيرون آمدند و بنا كردند به قدم زدن و تماشا كردن.در همان‌ لحظات پيش امام آمدم و عرض كردم كه آقاجان هوا سرد است و شما قدري كسالت داريد، سرما برايتان ضرر دارد، به داخل اتاق تشريف ببريد تا سرما نخوريد.خنده‌اي كردند و فرمودند: شما هم نترسيد هيچ طوري نمي‌شود. شما هم برو خيالت راحت باشد. سه بار اين جمله را فرمودند و مرا رد كردند. من باز به داخل آمدم و از پشت پرده ايشان را تماشا كردم كه قدم زنان در حال تماشاي هواپيماها هستند.بعدها كه اعلام كردند كه گلوله‌هاي پدافند بعضي‌هايشان در بالا عمل نمي‌كند و پس از فرود آمدن منفجر مي‌شود، آقا به اصطلاح به اين نكته توجه فرمودند. نيز براي اينكه نوري از بالا مشخص نشود پرده‌هاي سبز رنگي براي پنجره‌ها از تجريش خريديم و نصب كرديم.اين شخصيت خانواده حضرت امام را مي‌رساند كه به كارگران بيت ننه مي‌گفتند. وقتي كه فرزندان آنها به ديدن مادرانشان مي‌آمدند،‌ حضرت امام دست نوه هر يك از ننه‌ها را مي‌گرفتند و در حياط قدم مي‌زدند. بچه‌هايي كه تازه راه‌رفتن ياد گرفته بودند، آقا تاتي تاتي اين بچه‌ها را دور حياط مي‌چرخاندند. من از بالا تماشا مي‌كردم و اين صحنه‌ها را مي‌ديدم.از نانوايي محل نان مي‌گرفتيم و او به قول معروف ما را مي‌شناخت و مي‌دانست كه ما براي كجا نان مي‌گيريم، لذا يك ذره به قول معروف خمير را ناخن مي‌زد. خمير همان خميري بود كه براي همه مي‌پخت ولي براي ما را كمي ناخن مي‌زد، همين. خلاصه نان را كه مي‌آورديم، گاهي وقت‌ها آقا سؤال مي‌كردند كه آيا اين ناني را كه شما آورده‌ايد، نانوايي همين نان را به ديگران هم مي‌دهد؟‌براي همه همين كار را مي‌كند؟ روزي ما واقعيت را گفتيم كه آقا مي‌دانند ما براي كجا نان مي‌گيريم لذا آن را برشته‌تر مي‌كنند و يك ذره بيشتر ناخن مي‌زنند. فرمودند: ديگر از آن نانوائي نان نگيريد. برويد از يك نانوايي ديگر نان تهيه كنيد، از يك نانوايي نان بخريد كه شما را نشناسد و بين خانواده من و ديگران تفاوت قائل نشوند.در جماران حاج آقا خسروشاهي همسايه حضرت امام بود و يادم هست كه امام رضوان‌الله‌ تعالي عليه چند بار فرمودند كه برويد به آقاي خسروشاهي بگوئيد بيايد من مي‌خواهم ايشان را ببينم. من مي‌رفتم و به آقاي حاج‌آقا خسروشاهي خبر مي‌دادم. ايشان مي‌آمد و با آقا ملاقات مي‌كرد. آقا در آن ملاقات مي‌فرمودند:‌ از اينكه ما همسايه شما هستيم و شما را اذيت مي‌كنيم معذرت مي‌خواهيم، چون پاسدارهاي من پشت ديوار شما باعث زحمت و دردسرتان هستند (آن ايام پاسدارها بين ديوار خانه امام و منزل آقاي خسروشاهي قدم مي‌زدند) چند بار هم از درخت خانه آقاي خسروشاهي گردو به حياط خانه امام افتاد كه حضرت امام شخصا آنها را جمع مي‌كردند و از ديوار به آن طرف مي‌انداختند.حضرت امام پس از ورود به ايران و اقامت در مدرسه علوي و رفاه - واقع در خيابان ايران- يكبار به منزل آقاي بروجردي كه در پاسداران بود آمدند ولي پس از آن مدتي در قم اقامت كردند و سپس به تهران آمدند و به بيمارستان قلب رفتند و از آنجا به دربند و سپس به جماران آمدند و در طول چند سال اقامت در جماران از منزلي كه داشتند خارج نشدند يعني در واقع از جماران به هيچ جا نرفتند.گاهي وقت‌ها خيلي‌ها مي‌گفتند كه ما ديديم آقا رفت فلان جا،‌ در صورتي كه ايشان واقعا جايي تشريف نمي‌بردند. حالا با ماشين يا به طور مخفيانه، اصلا هيچ جا نمي‌رفتند ولي خوب موضوع طي‌الارض، مقامي است كه مربوط به بزرگان و عرفا است، آن وادي را خودشان داشتند كه آن هم ظاهر امر من لياقتش را نداشتم ولي آنهايي كه پاكتر از من بودند و چشم و قلب و گوششان پاك بود، [متوجه بودند] يك موردش اين بود كه در دوره مريضي امام با مانيتوري كه در اتاق گذاشته بودند رفت و آمد آقا را زيرنظر داشتند. يكي از روزها به اصطلاح مي‌بينند آن دستگاه قطع شد. پزشك مربوطه مي‌آيد و دستگاه را نگاه مي‌كند و مي‌بيند كه آقا نيستند. زنگ مي‌زنند به حاج عيسي و موضوع را به او خبر مي‌دهند. از اينجا به بعد را حاج عيسي تعريف مي‌كند و مي‌گويد كه ما رفتيم و قدري گشتيم.فكر مي‌كنم از بتول خانم كمك مي‌گيرند و ايشان هم مي‌گردد و مي‌بينند امام نيست كه ديگر قطع اميد مي‌كنند و نگران مي‌شوند. حتي زير و بالاي تخت و هر جاي ممكن را هم مي‌گردند اما آقا را نمي‌يابند. وقتي از همه جا مأيوس مي شوند يك دفعه متوجه مي‌شوند كه آقا روي تختشان خوابيده‌اند. اين در صورتي بود كه آنها لحظاتي قبل از آن تخت را به هم زده بودند و زير روي آن را به دقت ديده بودند. آقا به اصطلاح بيدار مي‌شوند و مي‌فرمايند: بله، چه كار داريد؟ دكتر پور مقدس براي خودم تعريف مي‌كند كه هيچكس نتوانست حرفي بزند و گفتند آقا هيچي فقط اجازه بدهيد من دستتان را ببوسم. دكتر پور مقدس فقط اين اجازه را به خودش مي‌دهد كه جلو مي‌آيد و دست امام را مي‌بوسد و مي‌رود.از خاطراتي كه در طول زندگي برايم خيلي باارزش است و هرگز از يادم نخواهد رفت سفر حج بود. قبل از سفر براي خداحافظي خدمت آقا رفتم كه خداحافظي كنم. دست ايشان را بوسيدم. آقا فرمودند: صبر كنيد. سپس به داخل اتاقشان رفتند. طولي نكشيد كه برگشتند و مبلغي پول به من دادند و فرمودند كه اين خرج راهتان. من هم تشكر كردم و تا آمدم خداحافظ كنم آقا دوباره فرمودند صبر كنيد. نزديك آمدند و مرا بغل گرفتند و چون نمي‌دانستم چه كار دارند تعجب كردم. آن وقت ديدم ايشان دعاي سفر را برايم خواندند. اين زيباترين چيزي بود كه از آقا گرفتم. به هنگام خداحافظي هم ايشان التماس دعا كردند. امام خيلي عجيب به زائر حضرت علي‌بن‌موسي‌الرضا(ع) يا بيت‌الله‌الحرام يا مدينه منوره عشق مي‌ورزيدند و آن زائر را بدرقه مي‌كردند.به مكه رفتم. آنجا توفيقي بود كه يك سري فعاليت‌هايي داشتيم و عكس‌هائي را پخش مي‌كرديم و به افراد و شخصيت‌هاي مختلف اعلاميه مي‌داديم. در مكه چيزهاي جالبي را از افراد سياهپوست و كشورهاي متعدد مي‌ديدم. از جمله اينكه در يكي از روزها در مكه جلوي در هتل گفتند كه فراهاني با شما كار دارند. جلوي در آمدم و ديدم پنج نفر آدم متشخص و مد بالا با كت و شلوارهاي شيك ايستاده‌اند. يكي از آنها گفت: فراهاني شما هستيد؟ گفتم: بله. من آنها را نمي‌شناختم، يكي از آنها گفت ما مي‌خواهيم به بعثه برويم. ظاهرا شخصيت‌هاي كشوري و در حد وزير بودند. قبول كردم و به همراه آن پنج نفر به بعثه رفتم. داخل بعثه فكر مي‌كنم آقاي محفوظي بود. يكي ديگر از فضلاي حوزه علميه قم هم بود. آنها خواسته‌هايي داشتند كه اعلام كردند از جمله اينكه ما تعداد پنج هزار نفر به اصطلاح طلبه داريم حالا يا براي ما مدرس بفرستيد تا در كشورمان به اين پنج هزار نفر آموزش دهند يا اينكه زمينه‌هايي فراهم كنيد كه اينها به قم بيايند و درس حوزوي بخوانند.در مكه عكس‌هاي امام را زير لباس احراممان مخفي مي‌كرديم و به موقع آنها را پخش مي‌كرديم. روزي داشتم مي‌رفتم كه ديدم يك آقا و خانمي مدام دنبال من مي‌آيند. آنها به من گفتند: الصوره، الصوره. من عربي نمي‌دانستم و نمي‌فهميدم آنها چه مي‌گويند. از آنها پرسيدم چه مي‌گوئيد؟ دوباره گفتند: الصوره الصوره. باز نفهميدم. يك دفعه يك ايراني به ما نزديك شد و گفت كه اينها از شما عكس مي‌خواهند، عكس امام را مي‌خواهند.آنجا دوربين‌هاي مداربسته كار گذاشته شده بود و از طرف ديگر نزديك به مقر پليس بود. لذا به آنها گفتم كه عكس موجود است اما اينجا موقعيت خوب نيست. يك كمي جلوتر بياييد پشت يك كاميوني عكس‌ها را به آنها دادم. سپس آنها به من گفتند كه بايد دنبال ما بيايي. پشت سر آنها به راه افتادم و از اين كوچه به آن كوچه رفتيم و آنها مرا به يك جايي بردند و به يك آقائي كه رئيسشان بود معرفي كردند و گفتند كه اين آقا عكس امام خميني به ما داد. جمعيت زيادي دور من جمع شدند كه عكس امام مي‌خواستند. من هم گفتم صبر كنيد به نوبت به همه‌تان عكس خواهم داد. يك ايراني حرف‌هاي مرا به رئيس آنها ترجمه كرد و رئيس حرف‌هاي مرا به زبان خودشان به جمعيت گفت و همه كنار ايستادند. من يك دسته عكس همراه داشتم كه همه آنها را دادم سپس گفتم يك كسي را دنبال من بفرستيد تا هر چقدر عكس بخواهيد به شما بدهم. آن آقا را با خودم به بعثه بردم و عكس‌هاي زيادي به ايشان داد. البته چون جلوي در نمي‌شد عكس را تحويل داد ما تعداد زيادي از عكس‌ها را داخل پارچه‌اي گذاشتيم و از ديوار به پشت ديوار انداختيم و ايشان از آن سوي ديوار آن بسته‌ها را برداشت.پس از بازگشت از سفر حج براي انجام يك سري كارها به قم رفتم سپس به جماران آمدم تا خدمت آقا برسم. حدود ظهر بود و آقا بعد از نماز داشتند تشريف مي‌بردند. ناهار بخورند. آقا تا نگاهشان به من افتاد خنده خيلي شاد و با تبسمي كردند. سريع جلو رفتم و گفتم‌:‌ آقاجان سلام عليكم. دستشان را بوسيدم. آقا فرمودند زيارت قبول. گفتم: سلامت باشيد آقاجان. آنجا نايب‌الزياره بودم. حرف‌هاي ديگري هم به امام زدم، از جمله اينكه گفتم، آقاجان سياه‌هاي آنجا به شما خيلي سلام رساندند. آقا تبسمي كردند و گفتند: عليكم‌السلام، سلام من را هم به آنها برسانيد.يادم هست كه يك پاكستاني آمده بود با امام ديدار كند اما راهش نمي‌دادند. من در اين گونه موارد سعي مي‌كردم اينها دل‌شكسته از اينجا نروند. نسبت به پاسدارهاي ديگر هم دستمان بازتر بود. مثلا مي‌آمديم به احمد آقا يا فاطمه خانم مي‌گفتيم. گاهي وقت‌ها به خود آقا مستقيم مي‌گفتيم و از خودشان اجازه مي‌گرفتيم و اين كارها را انجام مي‌داديم. لذا پيش از آن پاكستاني رفتم و گفتم فردا صبح بيا. او دو جلد كتاب هم در دستش داشت و گويا يكي دو سال هم رفته بود كه زبان فارسي را ياد بگيرد كه خيلي زحمت كشيده بود و آن دو جلد كتاب را جمع‌آوري كرده بود. فردا صبح ايشان آمد و او را خدمت امام برديم. البته من او را به داخل بردم و به آقاي ميريان تحويل دادم. آن دو جلد كتاب را هم به فاطمه خانم دادم. ايشان آنها را نگاه كرد و گفت بگذار اينها را به آقا نشان بدهم. او آن كتاب ها را به آقا نشان داد. عكس امام و عكسي را كه امام،‌علي كوچولو را مي‌بوسيد در آن كتاب بود. آقا خيلي خوششان آمده بود و فرمودند كه بگوئيد ايشان فردا بيايند ببينمشان. موضوع را به آن آقاي پاكستاني گفتم. ايشان رفت و ظاهراً فردا آمده بود پيش آقا و درباره كتاب‌ها توضيحاتي داد كه چگونه آن مطالب را از جرايد خارجي تهيه كرده است. سپس آقا قرمودند قرآني بياوريد و پشت آن قرآن را نوشته و امضا كرده بودند. من خيلي دلم مي‌خواست آن پاكستاني و دست خط امام را ببينم. چون حضرت امام معمولا براي همه امضا مي‌كردند، اما براي آن پاكستاني هم مطلبي نوشتند و هم امضا كردند. آقا پس از امضاي قرآن آن را به آن پاكستاني داده بودند و بعدش هم فرموده بودند كه يك پارچه پيراهن و يك پارچه كت و شلواري براي ايشان تهيه كنيد و بدهيد.ادامه دارد ... منبع:خبرگزاری فارس/ن





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2062]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن