واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: در میان این افراد کمتر کسانی سواد خواندن و نوشتن داشتند و کتاب را خوانده بودند اما آن چه کتاب را میسوزاند نیروی خشمی بود که از درون این آدمها بر میآمد. به نوشته... حماسه مردمان محروم گراهام گرین رمان «قدرت و افتخار»ش را بعد از خواندن «خوشههای خشم» جان اشتاین بک نوشت. ایده اش این بود که نشان بدهد دنیا آن قدر تیره و تار نیست که نویسنده آمریکایی توصیف میکند. میخواست بگوید که همیشه امیدی هست، همیشه یکی پیدا میشود که دستت را بگیرد. فکر هم میکرد موفق شده اما جان فورد که هر دو این کتابها را فیلم کرده («قدرت و افتخار» را البته با عنوان «فراری» و در مقام تهیه کننده) میگفت که گرین نتوانسته چیزی را که میخواهد خلق کند. فورد معتقد بود گرین ناخواسته اشتاین بک را تکرار کرده. فورد میگوید: «نه گراهام گرین و نه هیچ کس دیگر نمیتواند کاری را جز همان که اشتاین بک کرد انجام دهد. اشتاین بک یک چشم قرن ما بود و همه چیزهایی را که میشد دید و تعریف کرد برای یک بار دید و تعریف کرد.» سال 1939 بود. در یک گوشه آمریکا کتاب «خوشههای خشم» جایزه پولیتزر ادبی را میگرفت و در ایالتی دیگر، جان فورد و تیمش مشغول ساختن فیلمی از روی آن بودند. روزنامهها مینوشتند که این رمان حداقل یک فصل به تاریخ ادبیات انگلیسی زبان اضافه کرده و دبیرستانهای آمریکا مسابقه خلاصه نویسی از آن را به راه انداخته بودند. اما نظر همه این نبود. کشاورزهای آمریکایی- کسانی که کتاب درباره آنها نوشته شده بود- گروهی بودند که نظری متفاوت داشتند. آنها در چند ایالت مختلف، کتاب را از ویترین کتابفروشیهای بیرون کشیدند، و آن را در خیابانها آتش میزدند. «ارائه تصویری خلاف واقع از کشاورزان و توصیف آنها به عنوان یک گروه وحشی گرسنه»، «حمله به بنیادهای مذهبی چون کلیسا» و «پرده دری و وقاحت در توصیف صحنههای زننده» عباراتی بود که کشاورزها بیشتر از همه تکرار میکردند.در میان این افراد کمتر کسانی سواد خواندن و نوشتن داشتند و کتاب را خوانده بودند اما آن چه کتاب را میسوزاند نیروی خشمی بود که از درون این آدمها بر میآمد. به نوشته وارتزمن، فئودالها و زمین دارانی که اشتاین بک حقیقت تعدی و بهره کشی و ظلم آنها را در کتاب خود آفتابی کرده بود، از هر راهی برای تحریک مردم علیه کتاب اشتاین بک استفاده کردند. این را خبرنگار روزنامه محلی «کلیولند گازت»، در شماره 24 آگوست 1939 خودش آورده بود و درکنار مطلب او هم، عکسی از یک مرد روستایی چاپ شده بود که در کنار ساختمان شهرداری بیکرزفیلد ایستاده بود و نسخه نیم سوخته ای از «خوشههای خشم» را به دست داشت. این مرد کشاورز کتاب را «به غایت وقیح» و لایق سوختن میدانست. 70 سال بعد، محققی به اسم ریک واتزمن کتابی نوشت با عنوان «به غایت وقیح» و در آن نشان داد که حرفهای آن کشاورز عصبانی، در واقع مال خودش نبوده. ماجرا از این قرار بوده که زمین دارهایی که کتاب در اصل انتقادی صریح به آنها بود، با استخدام گروهی از متخصصان تبلیغاتی، سعی در القای این کلمات به کشاورزان کرده بودند و سیاستمدارهایی هم که نگران گسترش فضای کمونیستی در کشور بودند، به آنها کمک کرده بودند. در آن سالها شکایتهایی هم علیه اشتاین بک تهیه شده بود که در آن، مادران و پدرانی نگران فرزندانشان شده بودند که چنین کلمات خشن و فضای تیره و تاری را میخوانند. این شکایتها البته هیچ وقت رسیدگی نشد اما انتشار متن یکی از آنها در سال 2002 در روزنامهها باعث خنده و رواج شوخیهایی در محافل ادبی شد. جویس کراول اوتس درنامه ای به «نیویورکر» نوشته بود: «نمیدانستم پدران ما تا این اندازه نازک دل بوده اند.» سال 1935 بود. جان ارنست اشتاین بک جونیور، بعد از رها کردن تحصیلات دانشگاهی در رشته زیست شناسی دریایی و تجربه شغلهایی مثل بنایی، نقاشی ساختمان و دربانی و عدم موفقیت در پیدا کردن کار به عنوان یک خبرنگار ورزشی و نفروختن مجموعه داستان کوتاهش با عنوان «چمنزارهای بهشت»، رمانی را پیش ناشر برده بود به اسم «ذرت داغ» که سرگذشت گروهی از سرخ پوستها، اسپانیاییها و سفید پوستها را تعریف میکرد که در کلبههای چوبی جنوب کالیفرنیا سر حال و سرخوش در فقر و بدبختی زندگی میکنند. ناشر رمان را پس داده بود. گفته بود: «مردم خودشان به اندازه کافی بدبختی دارند که دیگر نخواهند بدبختی دیگران را بخوانند» اشتاین بک جوان سراغ سه ناشر دیگر هم رفته بود و در نهایت آخری، به شرطی که خود نویسنده نیمی از سرمایه کتاب را تقبل بکند، حاضر به چاپ آن شده بود. اشتاین بک وامی گرفت و کتاب چاپ شد. ظرف دو ماه کتاب نایاب شد و تمام قرضهای اشتاین بک هم ادا شد. ارنست همینگوی که تازه «داشتن و نداشتن»اش را چاپ کرده بود، درنامه ای به یک دوست این کتاب را معرفی کرد و نوشت: «فکر میکنم نویسنده بزرگی متولد شده است» سال 1902 بود. جان آدولف اشتاین بک- یک ایراندی مهاجر که به خاطر اجداد آلمانی اش مجبور شده بود از اروپا فرار کند- مشغول کار در مزرعه ذرتش بود که با سر و صدای همسایهها فهمید در خانه اش خبری شده. خبر این بود: تولد یک جان اشتاین بک دیگر. روی این پسر لاغر که قابله ده گفته بود احتمال زنده ماندنش کم است، اسم پدر و پدربزرگش را گذاشتند تا مثل آنها عمر طولانی بکند و مثل آنها کشاورز بشود. اشتاین بک جز در نوجوانی، هیچ وقت دیگر کشاورزی نکرد اما اسم او روی مزرعه پدری اش در سالیناس کالیفرنیا مانده و سال 2007، آرنولد شوارتزینگرـ فرماندار کالیفرنیا – اعلام کرد که این مزرعه کوچک بزرگترین گنج کالیفرنیاست. سال 1939 بود. سومین رمان بلند جان اشتاین بک، ماجرای سفر طولانی خانواده ای آواره و تیره روز است. خانواده جاد بر اثر هجوم دیگر کشاورزان خرده پا و کارگرهای کشاورزی، زمینهای خود را در اوکلاهما رها میکنند و چون تمام امید و آروزیشان را بر باد رفته میبینند، به سمت سرزمین افسانه ای کالیفرنیا میآیند تا زمینی برای خودشان به دست بیاورند، مزرعه ای که روی آن کار کنند. کاروانی به سوی غرب راه میافتد که در جادهها اردو میزنند و چون هر لحظه تعداد کارگران زیاد میشود، میزان دستمزدها پایین میآید. فقط، انحطاط و کشمکش با پلیس و کار فرمایان بالا میگیرد. دامادشان به زندان میافتد و بقیه هم هرگز رنگ خوشبختی را نمیبینند. انتشار این رمان در آمریکا و انگلستان توفانی به پا کرد. از یک طرف مجلات و منتقدان ادبی رمان او را ستایش میکردند و از طرف دیگر انتقادهای او از جامعه آمریکا و نظام سرمایه داری، باعث شد تا او به طرفداری از کمونیسم متهم شود؛ همان اتفاقی که برای جک لندن در انگلستان افتاد. به همین علت بود که آثار این نویسنده مورد خشم و غضب سیاستمدارن آمریکا قرار گرفت و درمحافل آکادمیک چندان به آن توجه نشد. در نهایت هم اشتاین بک مجبور شد کشور خود را ترک کند. او به انگلستان رفت و در زمان جنگ جهانی دوم، برای اثبات وفاداری اش به وطنش به عنوان خبرنگار جنگی «هرالد تریبون» راهی خط مقدم جنگ در منطقه مدیترانه شد. سال 1952 بود. جان اشتاین بک بعد از انتشار کتاب خاطرات جنگی اش با عنوان «در جبهه غرب خبری نیست» رمان جدیدش را با اسم «شرق بهشت» منتشر کرد، داستان دیگری از مردم کالیفرنیا که سرنوشت یک خانواده مهاجر ایرلندی را از زمان جنگهای داخلی تا زمان جنگ جهانی میگفت که همیشه و در هر حالی فقط غصه مزرعه شان را دارند. برخلاف «خوشههای خشم» که واکنش دنیای غرب را به دنبال داشت؛ این بار اشتاین بک دوستداران شرقی خود را از دست داد. آنها از اشتاین بک انتظار یک نویسنده سیاسی را داشتند و برایشان قابل قبول نبود که او به ناگهان به فلسفه و احساس بپردازد. این ماجرا با نمایش فیلم «زنده باد زاپاتا»ی الیا کازان – که فیلم نامه اش کار اشتاین بک بود- تشدید هم شد. کمونیستها توقع داشتند که زاپاتای فیلم، یک چپ دو آتشه باشد که نبود. برای همین بود که نمایش فیلم در شوروی ممنوع شد. سال 1968 بود. نویسنده ای که شش سال قبل، جایزه نوبل ادبیات را برده بود و در طول این شش سال هیچ مصاحبه ای نکرده بود، درگوشه مزرعه ای که هیچ وقت خودش در آن کشاورزی نکرده بود، ساکت و آرام خوابیده بود. او پسر بزرگش را صدا زد، به او گفت «مواظب زمینت باش پسر، ما همین یک قطعه خاک را داریم» و بعد مرد.دو ماه بعد از مرگش، آخرین کتابش که باز نویسی حماسه شاه آرتور و شوالیههای عدالت بود، منتشر شد. در مقدمه کتابش نوشته بود: «سالهاست شاه آرتور مرده اما شنیدن داستانش هنوز هم دلچسب است».
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 777]