تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر كس رضاى خدا به خشم مردم جويد، خداوند از او خشنود شود و مردم را از او خشنود ك...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831317445




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

پفك‌خوري عراقي‌ها


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پفك‌خوری عراقی‌ها
رزمنده
تبیان:متنی که در زیر می خوانید خاطره ای است از دوران دفاع مقدس که توسط "داوود امیریان" نقل شده است.سگرمه‏هاش تو هم بود. چپ‌چپ نگاهم می‌كرد. لباس زرد تن‏اش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع كرده بود. با زبان بی‏زبانی می‏گفت اگه برگردم، پوست از سرتان می‏كنم.وحید گفت: یك هفته پیش نامه‏اش آمد. این عكس را برای دسته شما فرستاده. تو نامه‏اش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالت‏تان در می‏آید. نوشته یك آشی برایتان می‏پزد كه یك وجب روغن روش باشد. ببینم مگر چكارش كردید این‌قدر از شماها شاكی شده؟به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی كرده. پیرمرد خوش‌مشرب و مهربانیه. عموته، خودت كه می‏شناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش می‏گفتیم عمو پفكی!تازه چشمانمان گرم خواب شده بود كه صدای بوق‏های ممتد ماشین عمو پفكی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای كلفتش گوشمان را خراش داد: ای رزمندگان دلیر، بجنگید با كفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملكت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه! كریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!همان شب دستور رسید كه باید به سرعت خط را تخلیه كنیم و سی‌صد ـ چهارصدمتر عقب‌تر، پشت یك دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع كردیم و یاعلی مددفرشید گفت: الانه كه دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپاره‌دارن بریزن سرِ مای بدبخت!عمو پفكی هنوز رجز می‏خواند و شعار می‏داد و بوق می‏زد. آقامحسن كه مسئول دسته‏مان بود، گفت: هر كی شهرداره بره سهمیه پفك و اسمارتیزمان را بگیره!دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لكنته و درب و داغون عمو پفكی داشت نزدیك می‏شد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزی‏فروشِ محله‏مان كه همیشه در موتورِ سه چرخه‏اش می‏نشست و با بلندگو خانه‏دار و بچه‏دار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت می‌كرد، میكروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز می‏خواند و از روی چاله چوله‏ها ماشین را رد می‌كرد.كار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما كه حتی جك و جانورها به سوراخ لانه‌شان پناه می‏بردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت كنند، ماشین‏اش را روشن می‌كرد و می‏آمد خط‌مقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی! تو سرش بخورد. انگار كه عراقی‌ها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین كه به خط می‏رسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز می‌كردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاك به سنگر، خواب و خوراك ازمان گرفته می‏شد.نمی‏دانم اسمش كبلعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفكی صداش می‌كردیم. رسید دم سنگر. نكرد میكروفن را از دهانش دور كند. انگاری من كَر مادرزاد هستم و نمی‏شنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد كه: سلام بر تو رزمنده غیور كه دست از جان شسته‏ای و به جبهه آمده‏ای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بكشد. شیشه را پایین كشید. گفتم: عراقی‌ها هم فهمیدند كه من شیر خشكی نیستم و شیر ننه‏ام را خورده‏ام. بچه‏ها خسته‏ان. سهمیه‏مان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع كن.مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خنده‏اش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان كه این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!نمی‏دانم اسمش كبلعلی بود یا حاج‏علی، اما ما عمو پفكی صداش می‌كردیم. رسید دم سنگر. نكرد میكروفن را از دهانش دور كند. انگاری من كَر مادرزاد هستم و نمی‏شنومو چند بسته پفك نمكی و اسمارتیز و آدامس خروس‏نشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالی‌كه یك سرود حماسی از بلندگو پخش می‌كرد، گازِ ماشین را گرفت و خاك را بلند كرد و ریخت تو حلق‏ام!عراقی‌ها هم دست به كار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه كردند. رفتم تو سنگر. اكثر بچه‏ها خروپف می‌كردند. خوابم می‏آمد. دراز كشیدم و یك پفك نمكی باز كردم و شروع كردم به خوردن. فرشید اعتراض كرد: خرت و خرت نكن خوابم میاد!پفك را كنار گذاشتم و خوابیدم.همان شب دستور رسید كه باید به سرعت خط را تخلیه كنیم و سی‌صد ـ چهارصدمتر عقب‌تر، پشت یك دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع كردیم و یاعلی مدد. عراقی‌ها خواب بودند كه ما به عقب رسیدیم.بعد از نماز صبح كه برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم كه عراقی‌ها حمله كرده‏اند و خط قبلی را گرفته‏اند. تو دلم حسابی به ریش‏شان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و كلی آت و آشغال چیزی نصیب‏شان نشده بود. دیگر یاد عمو پفكی بیچاره نبودم.دم ظهر بود كه صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...یكهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفكی!فرشید خواب‏آلود گفت: نگران نباش، داره میاد!ـ چی میگی، اون بنده خدا نمی‏دونه ما خط را تخلیه كرده‏ایم!برای لحظه‏ای در سنگر سكوتی سنگین حكمفرما شد. لحظه‏ای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفكی را دیدم كه داشت به خط سابق نزدیك می‏شد و صدایش می‏آمد: بیایید كه عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...همگی شروع كردیم به داد و هوار كردن كه او را متوجه خطری كه به سویش می‏رفت، بكنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار می‏داد و مارش حمله پخش می‌كرد و راست شكم به طرف عراقی‌ها می‏رفت! عراقی‌های بدمصب كه فهمیده بودند شكار دارد خودش به تله نزدیك می‏شود بی سر و صدا منتظرش بودند!فرشید سلاحش را هوایی شلیك كرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفكی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش می‏آمد:ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، كمك، كمك!و این آخرین كلماتی بود كه ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقی‌ها عمو پفكی را اسیر كردند و ماشین‏اش را مصادره. دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساكت بودیم. یكهو كریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یكی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شكم قاه قاه می‏خندیدند. فرشید كه از فرط خنده اشك از چشمانش راه افتاده بود گفت: فكر كنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش می‏رقصن تا انتقام بگیرن.كریم گفت: حیف از پفك نمكی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند كوفت می‏كنن.آقامحسن گفت: عمو پفكی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!تنظیم: امیر مقیمی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن