واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پفكخوری عراقیها
تبیان:متنی که در زیر می خوانید خاطره ای است از دوران دفاع مقدس که توسط "داوود امیریان" نقل شده است.سگرمههاش تو هم بود. چپچپ نگاهم میكرد. لباس زرد تناش بود و سرش را از ته تراشیده بودند. ایستاده بود و دستانش را روی سینه جمع كرده بود. با زبان بیزبانی میگفت اگه برگردم، پوست از سرتان میكنم.وحید گفت: یك هفته پیش نامهاش آمد. این عكس را برای دسته شما فرستاده. تو نامهاش نوشته پاش به اینجا برسد حسابی از خجالتتان در میآید. نوشته یك آشی برایتان میپزد كه یك وجب روغن روش باشد. ببینم مگر چكارش كردید اینقدر از شماها شاكی شده؟به زحمت خندیدم و گفتم: شوخی كرده. پیرمرد خوشمشرب و مهربانیه. عموته، خودت كه میشناسیش. ما هم با عرض معذرت بهش میگفتیم عمو پفكی!تازه چشمانمان گرم خواب شده بود كه صدای بوقهای ممتد ماشین عمو پفكی بلند شد و پشت بندش از بلندگوی قراضه و گوشخراشش مارش عملیات و صدای كلفتش گوشمان را خراش داد: ای رزمندگان دلیر، بجنگید با كفّار! ای دلیر مردان، دمار از روزگار این دشمنان دین و مملكت در بیاورید و بفرستیدشان به بغداد ویرانه! كریم از ته سنگر با دلخوری گفت: نخیر! بازم شروع شد!همان شب دستور رسید كه باید به سرعت خط را تخلیه كنیم و سیصد ـ چهارصدمتر عقبتر، پشت یك دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع كردیم و یاعلی مددفرشید گفت: الانه كه دوباره عراقیا مگسی بشن و هر چی توپ و خمپارهدارن بریزن سرِ مای بدبخت!عمو پفكی هنوز رجز میخواند و شعار میداد و بوق میزد. آقامحسن كه مسئول دستهمان بود، گفت: هر كی شهرداره بره سهمیه پفك و اسمارتیزمان را بگیره!دو ـ سه نفر خندیدند. با دلخوری بلند شدم و از سنگر رفتم بیرون. ماشین لكنته و درب و داغون عمو پفكی داشت نزدیك میشد. خودش پشت فرمان نشسته بود و مثل سبزیفروشِ محلهمان كه همیشه در موتورِ سه چرخهاش مینشست و با بلندگو خانهدار و بچهدار را به خریدن سبزی و بادمجان و گوجه دعوت میكرد، میكروفن بلندگو را به دهان چسبانده و حین رانندگی رجز میخواند و از روی چاله چولهها ماشین را رد میكرد.كار هر روزش بود. وسط ظهر تو ظلّ گرما كه حتی جك و جانورها به سوراخ لانهشان پناه میبردند تا ساعتی از نور شدید آفتاب استراحت كنند، ماشیناش را روشن میكرد و میآمد خطمقدم تا مثلاً به ما روحیه بدهد. چه روحیه دادنی! تو سرش بخورد. انگار كه عراقیها هم مثل ما به او حساس شده بودند. چون همین كه به خط میرسید باران گلوله و خمپاره را به طرف ما سرریز میكردند و ما تا دو ـ سه ساعت از سر و صدای انفجار و هجوم خاك به سنگر، خواب و خوراك ازمان گرفته میشد.نمیدانم اسمش كبلعلی بود یا حاجعلی، اما ما عمو پفكی صداش میكردیم. رسید دم سنگر. نكرد میكروفن را از دهانش دور كند. انگاری من كَر مادرزاد هستم و نمیشنوم. صداش از تو بلندگو پخش شد كه: سلام بر تو رزمنده غیور كه دست از جان شستهای و به جبهه آمدهای. شیرِ مادر حلالت. درود بر تو باد!زدم به شیشه و علامت دادم شیشه را پایین بكشد. شیشه را پایین كشید. گفتم: عراقیها هم فهمیدند كه من شیر خشكی نیستم و شیر ننهام را خوردهام. بچهها خستهان. سهمیهمان را بده و برو جای دیگه ثواب جمع كن.مثل همیشه بهش برنخورد. صدای خندهاش از بلندگو پخش شد و گفت: احسنت بر شما رزمندگان كه این قدر روحیه دارید. بگیر عموجان، نوش جانتان!نمیدانم اسمش كبلعلی بود یا حاجعلی، اما ما عمو پفكی صداش میكردیم. رسید دم سنگر. نكرد میكروفن را از دهانش دور كند. انگاری من كَر مادرزاد هستم و نمیشنومو چند بسته پفك نمكی و اسمارتیز و آدامس خروسنشان ریخت تو بغلم و چند تا بوق زد و بعد در حالیكه یك سرود حماسی از بلندگو پخش میكرد، گازِ ماشین را گرفت و خاك را بلند كرد و ریخت تو حلقام!عراقیها هم دست به كار شدند و با چند خمپاره شصت او را بدرقه كردند. رفتم تو سنگر. اكثر بچهها خروپف میكردند. خوابم میآمد. دراز كشیدم و یك پفك نمكی باز كردم و شروع كردم به خوردن. فرشید اعتراض كرد: خرت و خرت نكن خوابم میاد!پفك را كنار گذاشتم و خوابیدم.همان شب دستور رسید كه باید به سرعت خط را تخلیه كنیم و سیصد ـ چهارصدمتر عقبتر، پشت یك دژ جاگیر بشویم. شبانه باروبندیلمان را جمع كردیم و یاعلی مدد. عراقیها خواب بودند كه ما به عقب رسیدیم.بعد از نماز صبح كه برای نگهبانی بالای دژ رفتم، دیدم كه عراقیها حمله كردهاند و خط قبلی را گرفتهاند. تو دلم حسابی به ریششان خندیدم. چون غیر از سنگر خرابه و كلی آت و آشغال چیزی نصیبشان نشده بود. دیگر یاد عمو پفكی بیچاره نبودم.دم ظهر بود كه صدای ضعیفی از دور آمد: ای رزمندگان مسلمان، ای سلحشوران ای فرزندان...یكهو آقامحسن از جا پرید و داد زد: ای وای عمو پفكی!فرشید خوابآلود گفت: نگران نباش، داره میاد!ـ چی میگی، اون بنده خدا نمیدونه ما خط را تخلیه كردهایم!برای لحظهای در سنگر سكوتی سنگین حكمفرما شد. لحظهای بعد همه با هم پابرهنه و پوتین پاشنه خواب از سنگر زدیم بیرون و پریدیم بالای دژ. ماشین عمو پفكی را دیدم كه داشت به خط سابق نزدیك میشد و صدایش میآمد: بیایید كه عموجان آمده. ای رزمندگان مسلمان...همگی شروع كردیم به داد و هوار كردن كه او را متوجه خطری كه به سویش میرفت، بكنیم. اما پیرمرد بیچاره شاد و شنگول شعار میداد و مارش حمله پخش میكرد و راست شكم به طرف عراقیها میرفت! عراقیهای بدمصب كه فهمیده بودند شكار دارد خودش به تله نزدیك میشود بی سر و صدا منتظرش بودند!فرشید سلاحش را هوایی شلیك كرد. من هم تیر هوایی زدم. اما عمو پفكی انگار تو باغ نبود. هنوز صدایش میآمد:ـ ای جان نثاران، ای رزمندگان شجاع... اِ اینجا چه خبره! ای وای عراقی، كمك، كمك!و این آخرین كلماتی بود كه ما شنیدیم. چون لحظاتی بعد عراقیها عمو پفكی را اسیر كردند و ماشیناش را مصادره. دمغ به سنگر برگشتیم. تا چند دقیقه ساكت بودیم. یكهو كریم پقی زد زیر خنده. بعد از او فرشید خندید و بعد یكی دیگر و سرانجام تمام افراد دست بر شكم قاه قاه میخندیدند. فرشید كه از فرط خنده اشك از چشمانش راه افتاده بود گفت: فكر كنم عراقیا بیشتر از ما از دستش عاصی شده بودند. حالا هم براش آهنگ عربی گذاشتن و جلوش میرقصن تا انتقام بگیرن.كریم گفت: حیف از پفك نمكی و اسمارتیزها. الان عراقیا دارند كوفت میكنن.آقامحسن گفت: عمو پفكی هم وارد لیست اسیران جنگی شد!تنظیم: امیر مقیمی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 163]