تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نماز شب، موجب رضايت پروردگار، دوستى فرشتگان، سنت پيامبران، نور معرفت، ريشه ايم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837240361




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

غراب


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: غراب
غراب
      نیمه‌شبی دلگیر، که من خسته و خراب،      غرق مطالعه‌ی مجلدی عجیب و غریب بودم از دانش از یادرفته،      در میان سرتکان دادن‌ها، و گاه به خواب‌رفتن‌ها، ناگهان انگشتی به در خورد،      گویی رپ‌رپه‌ای بود، رپ‌رپه‌ای نرم که کسی بر در اتاقم می‌زد      زیر لب گفتم:« میهمانی آمده است، و بر در اتاقم انگشت می‌زندـ      همین و نه چیزی دیگر.»      آه، خوب به یاد دارم که شبی زمستانی و دیجور بود،      و هر نیم‌سوز پا به مرگ شبح خود را بر کف اتاق می‌تنید.      مشتاقانه آرزومند روز بودم؛- به عبث تلاش کرده بودم      تا از کتاب‌هایم درمانی وام کنم برای درد و غمم- غم از دست‌دادن لنور-      دوشیزه‌ای بی‌مثال و تابنده که فرشتگانش لنور نام داده‌اند.      و این‌جا نامی از او نمانده دیگر.      و خش خش محزون و ابریشمین هر پرده‌ی عنابی      دلم را به تپش می‌انداخت- وجودم را از هراس‌هایی وهم‌آلود می‌آکند؛      هراس‌هایی که پیش از این هرگز نداشتم، چنان‌که اکنون، برای‌آرام کردن دل،      ایستادم و بر خود تکرار کردم که:« میهمانی است که بر در اتاق من اذن دخول می‌طلبد-      میهمانی سرزده که بر در اتاق من اذن دخول می‌طلبد-      همین و نه چیزی دیگر.»      حال دل قوی داشتم؛ دیگر تردید نکردم،      گفتم:« حضرت‌ آقا، یا سرکار خانم، من به راستی پوزش می طلبم      حقیقت آنست که خواب مرا درگرفته بود، و شما چنان آهسته بر در زدید،      و چنان آهسته انگشت به در زدید، انگشت بر در اتاقم زدید،      که مطمئن نیستم آن را شنیده باشم.»- در این جا در را چارتاق کردم؛-      ظلمت بود آن‌جا و نه چیزی دیگر.      ژرف به درون آن ظلمت نگریستم، مدت‌ها آن‌جا دودل ایستاده بودم، می‌ترسیدم،      تردید داشتم، رویاهایی می‌دیدم که هیچ تنابنده‌ای جرأت نکرده بود ببیند؛      اما سکوت بی‌خدشه بود، و ظلمت هیچ نشانه‌ای به دست نمی‌داد؛      و تنها واژه‌ای که شنیده‌ می‌شد واژه‌ی نجوایی« لنور!» بود،      این‌ را به نجوا گفتم، و هیچ پژواکی در پاسخ زمزمه نکرد:«‌لنور!»      صرفاً همین و نه چیزی دیگر.      آن‌گاه به درون اتاق رو کردم؛ تمامی روحم در درونم می‌سوخت،      به‌زودی باز دق‌البابی اندک بلندتر از پیش شنیدم.      گفتم:« حتماً، مسلماً چیزی نشسته است بر شبکه‌ی پنجره‌ی اتاقم؛      پس، بگذار ببینم این وبال چیست، و این راز بگشایم-      بگذار لحظه‌ای دلم آرام گیرد و این راز بگشایم؛-      گمانم باد باشد و نه چیزی دیگر!»      در این‌جا کرکره را چارتاق کردم، آنک، نازان و با پرپرزدن‌های بسیار،      غرابی غریب از روزگارانِ متبرکِ گذشته پا به درون گذاشت      نه کوچک ترین حرمتی گذاشت- نه لحظه‌ای درنگ کرد یا فروماند،      بلکه با کّر و فّرِ امیری یا امیربانویی بالای در اتاقم نشست -      فراز نیم‌تنه‌ی پالاس درست بالای درِ اتاقم      جا خوش کرد، و نشست، و نه چیزی دیگر.      آن‌گاه این پرنده‌ی آبنوسی به توهم حزن‌‌آلود من رنگِ خنده زد،      با هیئت رسمی و جدّی که به خود گرفته بود،      گفتم:« هرچند کاکُلت بریده و تراشیده‌اند هیچ به دل هراس راه نداده‌ای،      همان غرابِ شوم و باستانیِ سرگردان بر ساحل شب‌گرفته‌ای-      مرا بگوی که بر ساحل دوزخی شب نام جلیلت چیست؟»      نعیق زد غراب- « نه دیگر»      چه شگفت‌‌زده شدم که این مرغ ناهنگام چنین راحت حرف می‌شنود      هرچند پاسخش نه چندان معنایی داشت- و نه ربطی؛      زیرا چاره نیست بپذیریم که هیچ انسان زنده‌ای      تاکنون از این نعمت برخوردار نبوده که پرنده‌ای را بالای در اتاقش ببیند-      پرنده یا جانوری فراز تندیس نیم‌تنه‌ی بالای در اتاقش      با چنین نامی چون « نه دیگر»      اما غراب تنها، نشسته بر نیم‌تنه‌ی بی‌رنگ فقط آن یک کلمه را      ادا می‌کرد، چنان که گویی جانش را در آن تک‌واژه می‌ریخت.      چیزی از این بیش ادا نکرد- بال از بال تکان نداد-      تا من آهسته زیر لب گفتم:« یاران دیگر پیش از این پرکشیده‌اند-      او نیز فردا ترک‌مان می‌گوید، چنان که آمال من پیش از این پرکشیده‌اند.»      نعیق زد غراب، « نه دیگر»      شگفت‌زده از شکستِ سکوت با پاسخی چنین مناسب،      گفتم:« بی‌شک، آن‌چه او می‌گوید سر تا تهِ ذخیره‌ی واژگانی اوست،      فراگرفته از استادی ناشاد که سرنوشت غدّار      او را پی کرده و تندتر هی کرده- چنان‌که چون امید را فراخوانده،      یأس جان‌گزا بر او آغوش گشوده، به جای امید شیرینی که جرأت کرده و فراخوانده -      با آن پاسخ غم‌بار « نه دیگر»      اما غراب به تمامی روح غم‌زده ام رنگِ لبخند می‌زد،      کرسی تشک‌داری را یک‌راست برابر پرنده کشیدم، و تندیس و در؛      آن‌گاه فرورفته در آن باتلاق مخملین، خود را سرگرمِ      پیوند‌زدن خیالی به خیالی کردم، فکر می‌کردم این مرغ بدشگونِ کهن-      این مرغِ نحس، ناقواره، ناساز، ناهنگام، نکبتی و کهن      چه منظوری دارد از نعیقِ « نه دیگر»      این‌را به گمانه‌زنی نشستم، اما کلامی برلب نیاوردم      خطاب به مرغی که چشمان آتشینش اکنون تا ته سینه‌ی مرا می‌سوزاند؛      نشستم تا در این زمینه و موارد دیگر به حدس و گمان بپردازم، و سرم را به‌راحتی تکیه دادم      بر بالش رویه‌ی مخملی که نور چراغ را فروبلعیده بود،      اما کدام روکش مخملی‌ِ بنفش‌رنگ و غرقه در نور چراغی      زیر سر اوست، آه، نه دیگر!      آن‌گاه، چنان پنداشتم که هوا فشرده‌تر می‌شود، عطرآگین از بخوردانی ناپیدا      تاب خوران به دست فرشتگانی که صدای پایِ نرمشان بر کف نمدپوش می‌آمد      فریاد زدم: « بیچاره، خدایت بر تو رحم آورده- به دست این فرشتگان      بر تو راحت فرستاده- رهایی و درمانِ خاطرات تو از لنور!      بگذار سیر از این معجون بنوشم و این لنورِ از دست‌رفته را فراموش کنم!»      نعیق زد غراب:« نه دیگر»      گفتم: « ای پیام آور، ای عامل شر!- که اگر پرنده یا شیطان، باز پیام‌آوری!-      چه شیطان تو را فرستاده باشد، چه توفان تو را بر این کرانه انداخته باشد،      سرگشته، اما با همه این احوال بی‌باک، بر این کرانه‌ی کویری جادوزده-      در این خانه‌ی دهشت‌زده- راستش را به من بگو، به تو التماس می‌کنم-      آیا- آیا در وادی اردن مرهمی هست؟- به من بگو، به تو التماس می‌کنم!»      نعیق زد غراب« نه دیگر»      گفتم: « ای پیامبر! ای عامل شر!- که پرنده یا شیطان، باز پیامبری!-      سوگند به آسمانی که بر سر ما آسمانه می‌زند- به خدایی که هر دو می‌پرستیم      به این جان گران‌بار از رنج بگو که آیا در دوردست باغ عدن،      به دوشیزه ای قدسی که فرشتگانش لنور می‌خوانند می‌رسد-      به دوشیزه ای بی مثال و تابنده که فرشتگانش لنور می نامند.»      نعیق زد غراب« نه دیگر»      از جا جسته، جیغ زدم:« پرنده یا دیو، بگذار این کلمه کلید جدایی ما باشد!      به درون طوفان و به کرانه‌ی دوزخی شب بازگرد!      هیچ پرِ سیاهی را به نشانه‌ی دروغی که روحت گفته به جا نگذار!      تنهایی مرا بی خدشه باقی بگذار- از تندیسِ بالای درم برخیز!      نوکت را از میان قلبم بیرون‌ کش، و کالبدت را از بالای درم بردار!»      نعیق زد غراب« نه دیگر»      و غراب، بی‌تکانِ پر، هنوز نشسته است، هنوز نشسته است،      بر تندیس‌ بی‌رنگ پالاس درست بالای کتیبه‌ی اتاقم؛      و چشمانش یک سره گویی از آن دیوی است که رویا می‌بیند،      و پرتو چراغ بالای سرش سایه‌ی او را بر زمین می‌اندازد؛      و می‌شود آیا که روح من از آن سایه‌ی جاری بر زمین      روزی جدا شود- نه دیگر! جواب سوال را در این جا بیابید! ادگار آلن پو – مترجم: احمد میرعلاییتهیه و تنظیم برای تبیان : مهسا رضایی - ادبیات  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 192]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن