واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین: کتاب - مادر مریم، جایی میاندازد میان گلها و گلدانها، جنازه مریم را میخواباند، سر بریدهاش را هم مرتب با گلاب میشسته و میگذاشته روی یک بالش سفید و تمیز. یک روز خودم هم به تماشا رفتم، چشمها هنوز زنده و جاندار جلوه میکردند طوری که مردم از آن سر شهر میآمدند به تماشا... مجله نوروزی- مطالعه در نوروز یکی از بهترین، کمهزینهترین و پرثمرترین تفریحاتی است که میتواند لذت کسب آگاهیهای متنوع تاریخی، ادبی، پزشکی و...در روزهایی که با رستاخیز طبیعت همراه شده، میهمان دل های بهاری شما کند، خبرآنلاین در همین زمینه هر روز پیشنهادی برای مطالعه کاربران محترم خود خواهد داشت. جدیدترین رمان محمدعلی علومی با عنوان «سوگ مغان» از سوی نشر آموت روانه بازار نشر شده است. رمان «سوگ مغان» یک تراژدی اجرا میکند که یک طرف، انسان ایرانی است که از دورترین ایام در سرزمین خشکسالی زندگی میکند و طرف دیگر، رابطه جمعی و طبیعت است و در بیان موضوعهای این رمان، از نمادها و رموز موجود در متون اساطیری و کتابهای استعاری مانند مار (رمز خرد اهریمنی) و عقاب (رمز پرنده مقدس) بهره زیادی گرفته است. ناشر در معرفی این رمان می نویسد: «راوی «سوگ مغان» که به نظر میآید دچار ناراحتیهای شدید روانی شده است، به توصیه روانکاو به شهرش «بم» میرود تا شاید در آنجا به آرامش برسد. همزمان با سفر، تعدادی از نشانههای رمزی ترسناک شروع میشوند. یک درویش بیابانگرد و مارگیر حضور پیدا میکنند که در کوزه قدیمی خود دست بریدهای را حمل میکند. راوی داستان در سفر خود به مکانی ماقبل تاریخ میرسد و در آنجا با موجودی اهریمنی آشنا میشود. در «بم» راوی سوگ مغان با دوستان خود از ستمهای مکرر کسانی مثل اسکندر و آغامحمدخان و اربابان محلی صحبت میکند و هر بار در فاجعههای بزرگ، راوی، مُغان را میبیند که با آدابی خاص و اندوهی فراوان مشغول سوگواری هستند. سرانجام معلوم میشود که راوی داستان ...» علومی درباره موضوع رمان جدیدش میگوید: از میان رمزها و استعارات این رمان میتوانیم چند بخش متعدد از جمله ماجرایی را که در دوران معاصر میگذرد و راوی داستان را که شخصیتهای خوب و بد را در خود جای داده، پیدا کنیم. سرانجام در پایان داستان مشخص میشود راوی رمان در زلزله بم فوت شده است و تمام گزارشها را از آن سوی مرگ و سرزمین مردگان بیان میکند. وی توضیح میدهد: نوعی نگاه هستیشناسانه براساس بینشی اساطیری در این کتاب مطرح میشود. در نگارش «سوگ مغان» بخشی از منابع الهام من «باغ اناری» محمد شریفی و داستانهای کوتاه یوسف علیخانی بودند و فضاهای وهمناک و اکسپرسیونیستی این آثار در من تاثیر بسیار گذاشت. در این کتاب شخصیتهای معاصری چون ایرج بسطامی وجود دارند و در واقع شخصیت اصلی در این کار نداریم و به طور کلی مسئله کشمکش انسان با کلیت هستی مطرح است. این رمان از نگاه راوی دانای کل روایت میشود و تاریخ اجتماعی کرمان را روایت میکند که به قول باستانیپاریزی، هر کس تاریخ کرمان را بشناسد، تاریخ ایران را نیز خواهد شناخت. به گزارش خبرآنلاین در بخش هایی از این داستان، آمده است: «...بعدها معلوم شد که علی، پدر مریم از عشایر بود. با زن و بچه هاش آمده بود بم، برای باغبانی و رعیتی، نزدیک عید که می شد برای همه همسایه ها گل می آورد؛ آن هم چه گل هایی! آدم از تماشایشان سیر نمی شد، چقدر معطر! خودش این گل ها را می کاشت و پرورش می داد و برای همسایه ها هدیه می آورد، همسایه اسپندار هم بود. برای او هم گل هدیه می آورد. زنش هم کار می کرد. با برگ نخل، جارو می بافت و می فروخت، بادبزن می بافت. دانه های اسفند به نخ می کشید و با تکه پارچه های رنگی، اسفندی درست می کرد. چند تا بچه داشتند که همه شان به غیر از مریم به مدرسه می رفتند. مریم دختر کوچکشان بود. خیلی کوچک بود. خیلی هم قشنگ بود. وقتی میان گل ها راه می رفت به نظر می آمد از گل ها هم قشنگ تر است. از بس که عزیزدردانه پدر و مادرش بود و از بس که التماس و درخواست کرده بود، پدرش قبول کرده بود که یک کبوتر برایش بخرد. پول داده بود. مریم و مادرش رفته بودند سر چارراه امامزاده، از پرنده فروشی ها، یک کبوتر رنگی خریده بودند، داشتند بی خبر به خانه برمی گشتند که ناغافل، حالا یک پشنگ یا یک نامرد دیگر، نارنجک می اندازد. از بدبختی، سر مریم قطع می شود، مادرش زخم سطحی برمی دارد در بهداری سرپایی مداوایش کردند. اما سپندار یک جور دیگر حکایت می کرد. می گفت سر را پیدا کردند، گوش تا گوش بریده شده بود و افتاده بود پای یک درخت سرو، توی نهر آب، آب خنک، تازه، زلال...شاید به همین خاطر سر عیب نکرده بود. یکی از مغازه دارها بقچه سفید و تمیزی می آورد، گلاب می آورد، سر را با گلاب شستشو می دهند و می گذارند میان بقچه...جماعت، سر و جنازه را می برند بهداری، دکتر فوری جواز دفن صادر می کند. اما از جماعت یکی عقل می کند، می گوید ببریمش پیش اسپندار، می گوید که اسپندار درس دکتری خوانده، درس نجوم خوانده، سواد قدیم و جدید دارد. بلکه خدا نظری کرد و مشکل حل شد. به هر حال بهتر است تا بروند طفل معصوم را خاک کنند... اسپندار می گفت دم دمه های غروب بود که در زدند. رفتم در را باز کردم، سه چهار نفر بودند با ماشین پیکان آمده بودند. جنازه مریم توی ماشین بود، سرش را هم که بو و عطر گلاب می داد، پیچیده بودند توی بقچه، اسپندار می گفت که علی، پدر مریم افتاد به گریه و زاری، بنا کرد دست مرا بوسیدن، هر چه دست پس می کشیدم فایده نداشت. گفتم- آخر چی می خواهید؟علی گفت: آ اسپندار، دستم به دامنت، خودت که می بینی.گفتم: آخر کار از کار گذشته، تازه من که طبیب و جراح نیستم که...یکی شان گفت: آ اسپندار، می گویند شما عطر پر سیمرغ داری، می گویند سه قطره اش چکیده به سینه کفترهایی که خبر مرگ رستم را از کابل به زابل رساندند به زال و رودابه، می گویند که... خب اگر این حرف ها به گوش رییس شهربانی و ساواک می رسید پدرم را درمی آوردند، دیگر کاری به راست و دروغش نداشتند. فرهنگ مردم پر است از این باورها ولی بخصوص اگر پشنگ دیهیم می فهمید ترتیبی می داد یا اعدام بشوم و یا تا عمر دارم در تیمارستان بمانم. گفتم خیلی خب بیایید تو. جنازه و سر بریده را بردیم به اتاق نشیمن، نور غروب از پشت پنجره های بزرگ پرپر می زد و به رنگ خون می افتاد توی اتاق روی جنازه و روی آن سر بریده کوچک با چشم های قشنگ مثل آهو، مثل اینکه چشم ها هنوز زنده بودند، جان داشتند. ان وقت یک پرده رنگ و روغن از جنگ رستم و سهراب هم داشتم. رستم خنجر کشیده، بر سینه سهراب جوان نشسته بود و این و آنی بود که پهلوی سهراب را بدرد. نقاش، شکل چند کبوتر را روی درخت های سرو، و روی صخره ها کشیده بودند که داشتند صحنه جنگ رستم و پسرش را نگاه می کردند. اسپندار می گفت که جد ما یک وقتی کنار هیرمند، کبوترهای نر و ماده ای شکار کرده بودند که طرح و شکل عجیبی داشتند، هر سال هم یکی دو جوجه می آوردند. اسپندار می گفت تا جماعت را ردشان کنم، رفتم و قفس کبوترها را آوردم، منتها تا جماعت کبوترها را دیدند انگار در برابر سر و رازی مینوی قرار گرفته اند، خشکشان زد، لرزیدند، رنگشان پرید...دیدم این طور است گفتم کبوترها مال شما، ببرید. خوشحال شدند، خیلی هم ممنون شدند. قفس کبوترها را گرفتند و رفتند... گویا مادر مریم، جایی می اندازد میان گل ها و گلدان ها، جنازه مریم را می خواباند، سر بریده اش را هم مرتب با گلاب می شسته و می گذاشته روی یک بالش سفید و تمیز. یک روز خودم هم به تماشا رفتم عجیب است که چشم ها هنوز زنده و جاندار جلوه می کردند، به نظر می آمد که آمد و رفت آدم ها و همسایه ها را می بینند، انگار گل ها را تماشا می کردند. کبوترهای مرا که در قفس، کنار سرش بودند تماشا می کردند. موضوع را مخفی کرده بودند که خبر به کلانتری نرسد. فرهنگ مردم است دیگر، شاید توقع داشته اند که بال سیمرغ به دادشان برسد...معلوم است که خبری نشد ولی عجیب است که نه جنازه بو گرفت و نه سر بریده، برعکس، بوی عطر و گلاب گرفتند. چشم های قشنگ مریم از اولش هم قشنگ تر و جذاب تر شدند. طوری که مردم از آن سر شهر راه می افتادند می آمدند به تماشا...» از محمدعلی علومی متولد 1340 در بردسیر کرمان، تاکنون کتابهای «آذرستان»، «شاهنشاه در کوچه دلگشا»، «اندوهگرد»، «من نوکر صدامم»، «طنز در آمریکا»، «وقایعنگاری بن لادن» و ... منتشر شده است. 191/60
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 446]