واضح آرشیو وب فارسی:خبر آنلاین:
کتاب - زندگی خوبی داشتیم، سهراب دوستم داشت؛ بعد از چهار ماه غروب یکی از روزهای اواخر شهریور که از باغ ییلاقی دارآباد سرمست از باده جوانی به خانه برگشتیم؛ در محوطه حیاط دو اتومبیل دیگر پارک شده بود...همه یک سوال مشترک داشتند، این دختر کیه؟ مجله نوروزی - مطالعه در نوروز یکی از بهترین، کمهزینهترین و پرثمرترین تفریحاتی است که میتواند لذت کسب آگاهیهای متنوع تاریخی، ادبی، پزشکی و...در روزهایی که با رستاخیز طبیعت همراه شده، میهمان دل های بهاری شما کند، خبرآنلاین در همین زمینه هر روز پیشنهادی برای مطالعه کاربران محترم خود خواهد داشت. رمان «بهانهای برای ماندن» به قلم حسن کریمپور اغلب براساس واگویهها و دیدگاههای راویهای متعدد داستان درباره وقایع و در پی کنجکاویهای یک خبرنگار، براساس روابط میان یک خواهر و برادر نوشته شده است. داستان رمان بر محور نگاه خاص راوی به توصیف ماجراهای کتاب شکل گرفته که در شرحهایی خاطرهگونه و در مواقعی شاعرانه روایت شدهاند. ناشر در معرفی نویسنده آورده است: «کریمپور پس از «درماندگان عشق»، رمان معروف «باغ مارشال» را نوشت که خیلى زود به شهرت رسید و نویسنده را واداشت جلد دوم و سوم آن را نیز بنویسد و در آینده نزدیک در انتشارات پنگوئن در انگلستان به چاپ میرسد.» «خوابى در هیاهو، نقشى بر تصویر دیگر، خیال عشق، وسوسه خانه مادربزرگ، باغ رؤیاها، من محکوم مىکنم، کیش گمکردگان، مرهمى بر زخم کهن، از دیارى به دیار دیگر و آن سوى نیزار» رمانهاى دیگر حسن کریمپور (متولد 1327 در سعادتشهر شیراز) هستند. در آیندهای نزدیک نیز رمان «خانه روبرو» این نویسنده از سوی نشر آموت منتشر خواهد شد. کریمپور درباره این کتاب گفته است: «تا به حال داستانهای زیادی درباره روابط میان زن و مرد نوشته شده، ولی به رابطه عاطفی که ممکن است میان یک خواهر و برادر وجود داشته باشد، کمتر پرداختهایم. در این رمان خانوادهای از فقر به ثروت و خوشبختی میرسد، به گونهای که شاید برخی خوانندگان پایان این کتاب را مبتنی بر تبعات حسن نیت این خواهر و برادر نسبت به یکدیگر تلقی کنند.» حسن کریمپور این روزها در حال نگارش رمانی تاریخی با نام «سرداران تاریخ» است که به گفته خودش نگارش آن براساس سفرهای او به نقاط مختلف دنیا و مستنداتی است که تا به حال 14 سال به طول انجامیده و به زندگی اجتماعی و سیاسی جنگجویان ایرانی از زمان هخامنشی تا دوران معاصر و سرداران جنگ تحمیلی میپردازد. به گزارش خبرآنلاین در بخشی از این داستان که از سوی نشر آموت روانه بازار نشر شده است، میخوانیم: «...وقتی با او روبرو شدیم گویی او آن سپیده خوشگل و خوش ترکیب که صورتش مانند برگ گل پر از لطافت بود، نیست. چه شده سپیده؟ در وهله اول اشک مهلتش نداد... گویا بهار سال گذشته آفتاب لطیف و مدهوش کننده اواخر فروردین سپیده را صبح ها یکی دو ساعت به ایوان مشرف به اتاقش می کشاند. درست روبروری ایوان آن سوی کوچه جوانی پنجره اتاقش را باز می کند، سپیده می گفت در وهله اول اهمیت ندادم، حتی پشت به پنجره جوان نشستم. قبل از آن شنیده بودم آن خانه متعلق به پیرزن ثروتمندی است، پسر برادرش که پدر و مادر و خواهر و اغلب خانواده اش همه به آمریکا سفر کرده بودند گهگاهی به عمه اش سر می زد، جوان خوش سیما اهل موسیقی. سپیده می گفت: هر بامداد که پنجره اتاقم را باز می کردم همراه با هوای سبک و پر طراوت صبح، ارتعاشات روح پرور ویلن او گوشم را نوازش داده و آنچه دورادور از تهران و دامنه البرز شنیده بودم که تهران یک پنجره زیبایی است و آنجا شهری عشق پرور است، احاطه ام کرد و رفته رفته متوجه جوان خوش سیما و ثروتمند شدم، هر روز از روز قبل پنجره ها زودتر باز می شدند، نگاه ها به چشمک، چشمک ها به اشاره، اشاره ها به خنده و علائم به میل درونی تبدیل شد، تا اینکه یک زنی سیاه چرده که قدی بلند داشت و گویا کلفت خانه قصر مانند عمه جوان بود به بهانه ای وارد خانه ما شد و نامه ای به من داد... هوای لطیف بهار، زمزمه های شیرین عشق، تمایلات و احساسات تند و لذیذ جوانی، صحبت های چرب و نرم و پر نوید زن دلال همه دست به دست داده طبع بهانه جو و روح لذت طلب آن دختر چشم و گوش بسته شهرستانی یعنی سپیده زیبا را که از لحاظ طبقاتی فاصلهای از زمین تا آسمان داشته، تهییج و تحریک می شود... سپیده می گفت یک لحظه می خواستم هر چه می گذرد به مادرم بگویم، اما با شناختی که از مادرم داشتم به پدرم می گفت و سپس به گوش برادرم می رسید و داد و قال و فریاد که اگر کسی دختری را می خواهد خوب پدر و مادرش را به خواستگاری می فرستد، از طرفی سپیده نمی خواست آن لقمه چرب و نرم و پولدار و هنرمند و عاشق را از دست بدهد، به فکرش می رسد نخست خودش با او هم صحبت شود. بالاخره روزی به بهانه ای با ارتعاش و رنگ پریدگی مخصوصی که عارض اینگونه مواقع است به ملاقات سهراب همان جوان عاشق می رود. با اینکه خانه خلوت و طبیعت به اختلاط آمیزش نامشروع فوق العاده حریص است بار اول ملاقاتشان خیلی ساده صورت می گیرد. کم کم رودروایستی ها و خجالت و کم رویی اولیه مرتفع شده سپیده از او می خواهد زودتر به خواستگاری او بیاید اما پسر جوان منظور دیگری دارد، رفته رفته دیدارها جنبه خصوصی به خود گرفته و چندین مرتبه تکرار شده و خلوت حاصل می شود... آنگونه که از سخنان سپیده متوجه شدم، برادرش قصد جان آن پسر ویلن زن جوان را کرده بود، بالاخره مجبور به ازدواج می شود، مادر، پدر و خویشان سهراب هنوز در آمریکا بودند. می گفت زندگی خوبی داشتیم، سهراب دوستم داشت... بعد از چهار ماه غروب یکی از روزهای اواخر شهریور که از باغ ییلاقی دارآباد سرمست از باده جوانی به خانه برگشتیم؛ خانه را طوری دیگر مشاهده کردم. در محوطه حیاط دو اتومبیل دیگر پارک شده بود. دختری سیزه چهارده ساله شتابزده از عمارت بیرون آمد خودش را در آغوش سهراب انداخت و گفت: داداش، داداش چقدر دلم برات تنگ شده بود... رنگ از صورت سهراب پریده بود طولی نکشید، مادر و خواهر دیگر و پدر گرد ما جمع شدند، همه یک سوال مشترک داشتند، این دختر یا این زنیکه کیه؟ بین آنها زنی همراه با فرزند دو ساله اش بیش از بقیه سهراب را در آغوش فشرد، گویی در دنیای ناشناخته ای پا گذاشتم. سهراب به من اشاره کرد که ساکت باشم. بستگانش مات زده بهم نگاه می کردند در حالیکه سهراب مرا به گوشه ای برد و چشمانش را از خجالت به زمین انداخته اقرار کرد مسافرین یکی برادر و یکی خواهر، یکی پدرش است تا اینجا خوب مهم نبود، بالاخره می توانست آنها را راضی کند ازدواج کرده و آنقدر زیبا بودم که هرگز در ذوقشان نمی خوردم، اما وقتی اشاره به زن جوان و پسر دو ساله ای کرد و گفت: باید مرا ببخشی به تو نگفته بودم او همسرم و آنهم پسرم هست، دیگر چیزی نفهمیدم، زانوهایم سست شد همانجا روی زمین نشستم نمی دانستم چه کنم، چگونه به خانه پدرم برمی گشتم! 191/60
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خبر آنلاین]
[مشاهده در: www.khabaronline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4321]