تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835307387
اصول و آفات انديشه
واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: اصول و آفات انديشه
آفات انديشه و ادراك
مولانا در تعريف و تشخيص اصول انديشه و منشأ و منتهاي مراتب آن كه چون محك، شك را از يقين باز مينمايد و از آفت كژبيني، با عدم تأكيد بر فكر و فرهنگ خويش مبرّاست، در سراسر مثنوي، ما را از صورت به كُنه و باطن امور و علتالعلل قضايا كه لزوماً قابل رويت نيست، ميخواند:
ديگهاي فكر ميبيني به جوش
اندر آتش هم نظر ميكن به هوش
و از آنجا كه ميداند علتي بدتر ز پندار كمال نيست، اضافه ميكند:
تو همي گويي كه ميبينم، وليك
ديد آن را بس علامتهاست نيك
(قونيه، دفتر5، ص 752)
و همين جاست كه اشاره به چشم آخَر بين ميكند و آن را از چشم آخُر بين كه غرور خطاست، باز ميشناسد و ميداند كه:
فهمهاي كهنه كوتهنظر
صد خيال بد درآرد در نظر
بنابراين در دفتر اول ميگويد:
فهم و خاطر تيزكردن نيست راه
جز شكسته مينگيرد فضل شاه
و در دفتر سوم شاهد مثال آن را ميآورد:
فهم نان كردي نه حكمت اي رهي
زآنچه حق گفتت« كلوا من رزقه»
و اگر از عدم صراحت آيه شريفه بپرسيم، دردفتر چهارم پاسخ ميدهد:
آنك رمزي را بداند او صحيح
حاجتش نايد كه گويندش صريح
اين بلا از كودني آيد تو را
كه نكردي فهم نكته و رمزها
(قونيه، به ترتيب دفاتر 2و1و2و3، صص517، 34، 213 و 423)
با اين همه به رغم فاصلهاي كه او با مخاطب در عباراتي نظير:
... گر بگويم آنچ دارم در درون
بس جگرها گردد اندر حال خون
بس كنم خود زيركان را اين بس است... و يا:
آنچه ميگويم به قدر فهم توست
مُردم اندر حسرت فهم درست
موارد متعددي با او در صعوبت دستيابي به نقطه تمييز همنوايي ميكند:
فكرتت كه كژ مبين نيكونگر
هست هم نور و شعاع آن گُهر ...
يا رب اين تمييز ده ما را به خواست
تا شناسيم آن نشان كژ ز راست
حس را تمييز داني چون شود؟
آن كه حس« ينظر بنور الله» بود...
و در جاي ديگر (با اشاره به سگ اصحاب كهف) به درد و دريغ ميافتد كه:
سگ شناسا شد كه مير صيد كيست
اي خدا آن نور اشناسنده چيست؟
(قونيه، دفتر دوم، صص 195، 108 و 241)
با اين همه در آسيبشناسي او بديهيترين نقطه انحراف و آفت كه ميتواند در عين حال آخرين و مهمترين آن تلقي شود، همان تصرف عدواني يعني انانيت ناشي از سر بر تافتن از وحيانّيت است:
هر چه گويي اي دم هستي از آن
پردهاي ديگر بر او بستي بدان
آفات ادراك آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
قضا و قدر ضروري
او چنان كه در نقد علل و اسباب مانع و مزاحم انسان در لقاي حق، به ويژه در داستان برجست? موسي و فرعون ميگويد:
بس گريزند از بلا سوي بلا
بس روند از مار سوي اژدها ...
صدهزاران طفل كشت آن كينهكش
آن كه او ميجست اندرخانهاش ...
ديده ما چون بسي علت دروست
رو فنا كن ديد خود درديد دوست ...
ما را از ايستادن و توقف در اين ايستگاه با عبارت
«ديدهاي بايد سبب سوراخ كن» بر حذر ميدارد، در جاي ديگر و به ملاحظه حال عموم انسان را ناگزير از عبور از اين مسير مييابد، و از جنبه خارجي، قضا و قدر الهي را نيز در عين ظاهر مانع و مزاحم آن، بر سر پالودن فكر و انديشه از خويش بيني كه ز هر قتال ميخواندش (قبل از فروگذاردن تن خاكي و فنا) ضروري ميشمارد:
... گاو اگر واقف ز قصابان بُدي
كي پي ايشان بدان دكان شدي
يا بخوردي از كف ايشان سبوس...
همچنين هر فكر كه گر ميدرآن
عيب آن فكرت شدست از تو نهان ...
پس بپوشد اول آن بر جان ما
تا كنيم آن كار بر وفق قضا...
(قونيه، دفتر4، ص538)
و در نهايت تا آنجا پيش ميرود كه:
لطف او عاقل كند مر نيل را
قهر او ابله كند قابيل را
در جمادات از كرم عقل آفريد
عقل از عاقل به قهر خود بريد...
(قونيه، دفتر 4، ص445)
مولانا در عين حال كه معتقد است فهم حقايق بر ما ناپختگان و نااهلان حرام است و هم از اين روي گويي از جانب حق ناتمام مينمايد، ميگويد:
... چون ز فهم اين حقايق كودني
گر بلي گويي تكلف ميكني
وربگويي نيزند نيگردنت
قهر بربندد بدان پي دوزنت
پس همين حيران و واله باش و بس
تا درآيد نصرتش از پيش و پس
چون كه حيران گشتي و گيج و فنا
با زبان حال گفتي اهدنا...
(قونيه، دفتر4، ص 500)
در قرائتي ديگراز مقدرات الهي(اين قضا را گونهگون تصريفهاست/ چشم بندش يفعل الله مايشاست) مولانا حال ما ناپختگان و نااهلان را به كودكان تشبيه ميكند:
طفل داند هم نداند شير را
راه نبود اين طرف تدبير را
چون بيابد او كه يابد گم شود
همچوسيلي غرقه قلزم شود
كودكاني كه در صورت و تقليد صوري خيالپردازانه به بزرگان شباهت ميجويند؛ حال آنكه موقعيت عقل جزئي و ابزاريشان مقتضي معاني ژرف و اسرار و رموز حقايق نيست.
طفل ره را فكرت مردان كجاست
كو خيال او و كو تحقيق راست
فكر طفلان دايه باشد يا كه شير
يا مويز و جوزيا گريه و نفير
آن مقلد هست چون طفل عليل
گرچه دارد بحث باريك ودليل
(قونيه، دفاتر 6 و5، صص430 و 507)
و در نهايت او براي علاج درد ما «خيالانديشگان» به امامالمتقين متوسل ميشود، با عبارت:
هين روان كن اي امامالمتقين
اين خيال انديشگان را تا يقين
(نيكلسون، ج2، ص364)
علم و حكمت
نگاه بيروني ـ اندروني مولانا و خودي ـ غيرخودي او در همه هستي انسان سرايت يافته است. هر چند در ظاهر امر عناصري چون علم و حكمت، فكر و انديشه، فهم و ادراك، حتي دل و جان وعقل و هوش، نسبت به مفاهيمي از قبيل تقليد، شك، جهل و خيال صدرنشين به نظر برسند.
در حالي كه او چنانكه سزاوار است، نخست به نسبت اين كلمات و تركيبات با مصدر و مرجعشان توجه نشان ميدهد؛ چرا كه (به اصطلاح) به اعتبار ثانويه هر يك ميتوانند به ضد خود تبديل شوند، به ملاحظه اينكه انسان متصّف به صفات برشمرده شده بين فرشته و شيطان، به جبر و اختيار ايستاده است.
پس به نسبت دوري و نزديكياش، تقليد و تحقيق، جذب و دفع و بالاخره طبيعت و تربيتش در برخورد با آن حقيقت محض و كانون فيض و نور متصاعد از وحي الهي، ميتواند از خير و شرّ عمل خود برخوردار يا محروم باشد و در نتيجه با همت عالي وجد و جهد خود كه البته جز به عنايت حضرتش ميسور و متصور نيست، ظاهر و باطن عناصر فوقالذكر را دگرگون كند. هم از اين روست كه مفاهيم واحد و مطلق الصدور، در برخورد با انسان «صورت» و تعدّد پيدا ميكنند:
يك گُهر بوديم همچون آفتاب
بيگره بوديم و صافي همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سايههاي كنگره
كنگره ويران كنيد با منجنيق
تا رود فرق از ميان اين فريق...
(قونيه، دفتر اول، ص 34)
نمونهاش همين علم و حكمت است كه لابد علم و دانش اصل و جهل آفت آن دو است. با اين تفاوت كه وقتي مولانا جهل را كفر قلمداد ميكند (كفر جهل است و قضاي كفر علم ـ قونيه، دفتر 3 ،ص 77) مفهوم مخالف آن ايمان خواهد بود و همين جنب? ايماني علم و حكمت است كه آن را اصل و عدول از آن را آفت و آسيب به اصل ميشناسيم و اشاره آيه شريفه «هل يستوي الذين يعملون و الذين لايعلمون» (زمر/9) كنايه از همين يك و يك نبودن است؛ چون «علم و حكمت زايد از لقمهي حلال».(نيكلسون، ج 2، ص 101)
و دقيقاً به همين ملاحظه، خطا متعدد و صواب يكي است و چون خطا و كژروي اصالت ندارد و زاييده وهم و ظن ماست، خداوند تبارك و تعالي در آيات متعّدد از اينكه اين كثرت موجب شگفتي و اغواي ما شود، هشدار ميدهد. و اين علم چنان كه ايمان، وابسته به بينش و بلوغ فرداست، مثل دانايي و ناداني مراتب اعلي و سفلي دارد.
مولانا طبعاً در اصول انديشه به اصل و مبدأ علم و حكمت ارجاع ميدهد كه آن جهاني است و از آنجا كه بازگشت از خطا و جرم، مستلزم رفع كدورت و صيقلي شدن آينه قلب است، روشش در طبابت
پيشگيري است:
دانشي بايد كه اصلش زان سرست
زان كه هر علمي به اصلش رهبرست
پس چرا علمي بياموزي به مرد
كش ببايد سينه را زان پاك كرد
(قونيه، دفتر3 ، ص346)
و در جاي ديگر به علوم «اهل حس» و «اهل دل» اشاره ميكند كه يكي به مثابه پوزبند است وديگري نقش حمال و رسانا را دارد. (نيكلسون، ج1، ص63، ج2، ص212) و آنجا كه يكسره به ترك علم توصيه ميكند (از كجا جوييم علم؟ از ترك علم ـ قونيه، دفتر 6، ص 840) اشاره دارد به علم و ذكاوت تقليدي كه وبال جان است و به قصد بازار تدارك ميشود. (اي بسا علم و ذكاوات و فطن/ گشته رهرو را چو غول و راهزن) يعني همان دانش ناقص وابتري كه فرق خورشيد از برق نميكند و پيامبر اكرم (ص) وي را ملعون ميخواند كه در تأويل نقصان عقول مراد كنند،(كفر و فرعوني هر گبر بعيد/ جمله از نقصان عقل آمد پديد ... ـ قونيه، دفتر 2،ص 331) وگرد نادر گشتن از ناداني و ننگ از اوستاد داشتن و دكان نوگشادن» نيز در زمرة آن است. (نيكلسون، ج1، صص375 و 430 و 407، قونيه، دفتر2، ص231 و نيكلسون) و در مقابل در علم به معني ايماني آن، يك چيز ميجويد:
جان جمله علمها اين است، اين
كه: بدانم من كيم در يوم دين
(قونيه، دفتر 3، ص203)
عقل دوگانه سوز
در عقل دوگانه، فاصله بين نوع كل و جزوياش، صفر و صد است. به اين معني كه عرصه وسيع و عمق ميدان عمل او در حدي است كه يكي را به اوج و ديگري را به حضيض ببرد. به اين ترتيب اصول و آفات انديشه نزد مولانا در اينجا جزئيتر كالبد شكافي ميشوند، از آن روي كه انسان جز خرد سرمايهاي ندارد، اگرچه در قشري از اين عقل و خرد جماد و نبات و حيوان با او اشتراك دارند، همچنان كه او در قسمي از آن با اوليا مشترك است.
غير فهم و جان كه در گاو و خر است
آدمي را عقل و جاني ديگر است
باز غير عقل و جان آدمي
هست جاني در وليّ و آن دمي
(نيكلسون، ج2، ص302)
اما اين عقل و خردي كه خاستگاه خلقت بشر واقع شده و محك شناسايي شخصيت اوست، چيست و چگونه عمل ميكند و علائم صحت و آسيب ديدگي آن كدام است؟ تا چه اندازه تحت تأثير فطرت و تربيت است؟ نفس اماره چگونه جاي او را تنگ ميكند و عشق در كجا در مقابل او ميايستد و دست او تا چه اندازه در سعادت و شقاوت انسان باز است در خير و شر امور او دخالت دارد.
الف) عقل كلي و جزئي: كل عالم صورت «عقل كل» است. پير عقل و دين باطن بين است. عقل و دل بيگمان عرشي و سايه آفتاب حقاند. در لسان پيامبر اكرم(ص) ذرهاي عقل بهتر از صوم و نماز است؛ چون كه عقل جوهر است و آن دو عَرَض...؛ عقل زيبايي كه هزاران فضيلت دارد و يكي از آنها اين است كه محتاج غير نيست.
اين نوع عقل، بال و پر انسان است. برخلاف «عقل جزئي» كه «عقل» و «عشق» را بدنام كرده و نيازمند «تعليم» و «تربيت» وحياني است. و عقلي كامل نيست. عقلي است كه مزاجش مثل خر شده و روز و شب به دنبال علف است. و چون در ظلمت وطن دارد، گرفتار وهم و ظن است. عقل زيركي كه اگر عنايت از او برگيرند، ابلهيها ميكند:
عقل كل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزئي ميكند هر سو نظر
ب) نشانهشناسي: وهمِِِ محتاج شهوت، غير از عقل ضد شهوت است و محك تمييز اين دو از هم قرآن و سيره انبياست. صفت عقل، ايمني و عدلجويي براي نوع انسان است و عاقل با مشعله و دليل راه و پيشواي قافله، آن مؤمن بيخويش رو و تابع نوري است كه جانش از او چريده است.
عقل فريادش از نفس پرعيب (بيني بد برروي خوب) بلند است. با اين حال پيشبيني اين خرد تا گور و صاحب دل تا نفخ صور است. و از آنجا كه تأثير جان بر عقل باعث تدبير اوست، به طريق اولي بر وحي (روح قدسي) احاطه ندارد. نشانه عقلي كه عقل عقل است و بخشش يزدان نسبت به عقل مكسبي و مبتني بر علوم و تحصيل آن (عقل معاش و...) در ميان جان بودن چشمه آن است؛ هر چند معده حيواني ما پوست جوست.
ج) آخر عقل اول عشق: قربان كردن زر عقل اندر ره عشق با فرّ و بهاي دوست كه غير از اين معقولها، معقولات ديگري نزد اوست، قدم نخست در آفتزدايي انديشه است. و اين فروختن عقل و هنر و حيرت خريدن و رو به خواري نهادن را عقل جزئي كه خود را صاحب سرّ و زيرك و دانا ميداند، برنميتابد، هم از اين رو، منكر عشق است. در حالي كه:
داند آن كه نيكبخت و محرم است
زيركي ز ابليس و عشق از آدم است
پس در واگذاشتن «زيركي» ظنّ است، در مقابل «حيراني» كه از مقوله نظر است، نبايد به خود ترديد راه داد. گرچه عقل، رنجور را نزد طبيب ميآورد، در مداواي او مصيب نيست. او چون شحنهاي است كه با رسيدن سلطان ناگزير به كنجي ميخزد. پس نميتوان آن را به بارگاه اله برد كه آنها كمتر از برگ كاه خواهد بود. از اين رو جز بيزاري جستن از وي و برخوردار شدن از چشم غيبي راه نجاتي باقي نميماند:
غير از اين عقل تو، حق را عقلهاست
كه بدان تدبير ارض است و سماست
چون ببازي عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد يا هفتصد
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق يوسف تاختند
عقلشان يك دم شد و باقي عمر
سير گشتند از خرد باقي عمر
اصل صد يوسف جمال ذوالجلال
اي كم از زن شو فداي آن جمال
(قونيه، دفتر 5، ص 765)
امعان نظر
آفتي نبود بتر از ناشناخت
تو بر يار و نداني عشق باخت
يار را اغيار پنداري همي
شاديي را نام بنهاده غمي
اين چنين نخلي كه لطف يار ماست
چونك ما دزديم نخلش دار ماست
اين چنين مشكين كه زلف مير ماست
چونك بي عقليم اين زنجير ماست
(نيكلسون، ج2، ص215)
و با اين تضاد و تناقض است كه كار به توبه و تبدّل ميكشد. و ما از جد و جهد و جهش و جهاد دائمي ناگزيريم. و استدعاي تحول حال از او كه مقلبالقلوب والابصار است، داريم. در حد مردن و دوباره زاده شدن، از ظاهر و پوست گذشتن و به باطن و مغز رسيدن، از شك و تقليد عبور كردن و به يقين و تحقيق رسيدن، بحث نقصان عقل و علم، كمال وحي و حق، صرافي دل و فكرت شناسي نگاه كردن به نور الهي در تميز، به در آوردن دل از چنگ حرص و آز و آفت و به دلدار رساندن و آزاد ساختن وي از جهل و علّت و قياس و زيركي نفساني پاك شدن و به عشق اقتدا كردن و اين همه از «جديت و امعان نظر» است. آن نظر كه با «عشق» و «وحي» برابر مينشيند:
خويش را تعليم كن عشق و نظر
كان بوَد چون نقش في جرم الحجر
با اين حال ميبينيم كه:
آدمي را با همه وحي و نظر
اندر افكند آن لعين در شور و شر
(نيكلسون، ج 3، صص204 و 147)
تا آنجا كه آدم از آن نظر توبه ميكند؛ از آن گستاخانديشي كه نسبتي با طلب مجدانه خطاناپذير ندارد. همين طور با خبر هرزهاي كه «بهر حاضر نيست، بهر غايب است» به درد لاف زدن ميخورد و درست در همين مقام است كه گفته ميشود: پس نظر بگذار و بگزين «انتظار»؛ همان كاري كه آدم به تعجيل و تشجيع شيطان نكرد. بنابراين اگر ما بگوييم صاحب نظريم، پاسخ ميشنويم:
تو نظر داري، ولي امعانْش نيست
چشم افسردهست و كرده ايست
هم از اين رو انسان براي تعديل ضريب خطاي ناشي از عوضي گرفتنش، دائماً به غور كردن و عميق شدن در امور، به واسطه فكرت فطرياش تذكر داده ميشود. اينكه در نگاه بيروني به يك نظر و گذر قانع و به صورت و سطح قضايا بسنده نكند، و در نگاه اندروني گوش را بگذار و آنگه گوش دار را شعار خود سازد. و اين«نظر» در نگاه مولانا حاصل نوعي تجانس و هم خويي است؛ يعني طرفيني است. از اين رو براي تفهيم آن تعبير به جنسيت ميكند:
چيست جنسيت؟ يكي نوع نظر
كه بدان يابند ره در همدگر
آن نظر كه كرد حق در وي نهان
چون نهد در تو، تو گردي جنس آن
هر طرف چه ميكشد تن را نظر
بيخبر را كي كشاند با خبر؟
(نيكلسون، ج3، ص443)
و به اين ترتيب معلوم ميشود آفت علم،علم، آفت انديشه، انديشه وآفت نظر، نظر است؛ اما نه به معني شناخت مانع شناخت و نه حتي صِرف«انانيت» كه منصور و فرعون هر دو ازآن دم ميزدند، بلكه عدم تجانس و جاذبه ضروري عاشقانه و مانع پيوستن فرع به اصل وجزء به كل كه مخل مقصود خالقانه و مربيانه است و به خشنودي دوجانبه منتهي نميشود. و فلسفه«انتظار» در اين ميانه، چيزي جز فرصت خون شيرشدن، تحول و توسعه شخصيت انسان و به منتهاي كمال خود رسيدن و افتادن به دامن دوست نيست؛ زماني است براي سر برآوردن نيازهاي حقيقي و سر فرو بردن نوع كاذب آن. مخاطب و مشتري مقام «ارجعي» شدن و اين همه، البته پيش از فنا و لقا و پيوستن بدو ممكن و ميسور نيست:
خود بداني چو بر من آمدي
كه تو بي من نقش گرمابه بُدي
نقش اگر خود نقش سلطان يا غني است
صورت است از جان خود بيچاشني است
زينت او از براي ديگران
باز كرده بيهوده چشم و دهان
اي تو در پيكار خود راباخته
ديگران را تو ز خود نشناخته
تو بهر صورت كه آيي بيستي
كه منم اين والله آن تو نيستي
يك زمان تنها بماني تو زخلق
در غم انديشه ماني تا به حلق
اين تو كي باشي كه تو آن واحدي
كه خوش و زيبا و سرمست خودي
مرغ خويشي صيد خويشي دام خويش
صدرخويشي فرش خويشي بام خويش
جوهر آن باشد كه با خود قايم است
آن عرض باشد كه فرع او شده است
گرتو آدم زادهاي چون او نشين
جمله ذريات را در خود ببين
چيست اندر خُم كه اندر نهرنيست
چيست اندر خانه كاندر شهر نيست
اين جهان خُم است و دل چون جوي آب
اين جهان حجره است و دل شهر عجاب
(نيكلسون، ج2، ص327)
چهارشنبه|ا|17|ا|اسفند|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[مشاهده در: www.ettelaat.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 152]
-
گوناگون
پربازدیدترینها