واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی: معصومه حسينزاده که بعد از يک تصادف شديد 6 ماه در حالت اغما بوده، ميگويد: فکر ميکني چه عکسالعملي نشان بدهي وقتي همه داشتههايت را از دست بدهي؟! چه کار ميکني وقتي داري وسط شيطنتهاي جوانيات دست و پا ميزني و به آيندهات فکر ميکني، ناگهان حس کني همهچيز سياه است؟! چطور کنار ميآيي وقتي که با درد چشمت را باز ميکني، بفهمي 6 ماه از زندگيات را بين مرگ و زندگي بودهاي؟! چه حسي داري وقتي تا مدتها نتواني از خودت حرکتي داشته باشي؟! چه حسي داري وقتي بفهمي آيندهات آنطور که ميخواستي رقم نخورده، حتي ديگر نميتواني درست صحبت کني و...؟! گريه ميکني، تارک دنيا ميشوي، به زمين و زمان فحش ميدهي، منتظر معجزه ميماني يا چه؟ ... معصومه حسينزاده در روزهاي پاياني دانشگاه و در چند قدمي فارغالتحصيلي، اين حس و حال را تجربه کرده. فکر ميکنيد عکسالعمل او چه بوده؟ در اين شماره، او ميهمان «بازگشت به زندگي» است. با ما همراه شويد! آغاز ماجرا سال 82 بود، فصل امتحانات. فقط يک امتحان ديگر مانده بود تا درسم تمام شود و مدرک کارشناسيام را بگيرم. پيش از آخرين امتحان چند روز تعطيل بود. تصميم گرفتيم همراه برادرم و همسرش سفر کوتاهي داشته باشيم تا هم از تعطيلات استفاده کنيم، هم آبوهوايي عوض کرده باشيم. همهچيز خوب بود. همه شاد بوديم. ميگفتيم، ميخنديديم. دنيا قشنگ بود. آن اتفاق را اصلا به ياد ندارم اما بعدا به من گفتند که اتومبيلمان در جاده اردبيل واژگون شد. من، برادرم و همسرش داخل اتومبيل بوديم که آن اتفاق افتاد. يادم نميآيد اما ميگويند من از اتومبيل به بيرون پرت شدم. نميدانم اگر اين اتفاق نميافتاد الان شرايطم چطور بود ولي در هر حال، دنياي بعد از تصادف من با روزهاي پيش از آن خيلي متفاوت شد. ضربه مغزي مرا 6 ماه به کما برد و در واقع يک جاي خالي 6ماهه در زندگي من باقي گذاشت. آنروزها در ذهن من کاملا سفيد است. چيزي يادم نميآيد. نميدانم درد داشتم يا نه؟ نميدانم صداها را ميشنيدم يا نه؟ نميدانم اصلا زنده بودم يا نه؟ ولي از ديگران شنيدهام که در 2 ماه پاياني، گاهي بهطور غيرارادي چشمم را باز ميکردم. شنيدهام که مثل يک تکه گوشت روي تخت افتاده بودم و شنيدهام که مادرم آن روزها خواب و خوراک نداشته. 6 ماه بعد بعد از 6 ماه، من از کما بيرون آمدم. حالا همهچيز عوض شده بود. سمت راست بدنم به طور کامل فلج بود. اندامهاي حرکتيام بيحرکت شده بودند. مادرم پيرتر شده بود و من دوباره برگشته بودم به کودکيام. حالا ديگر دختري نبودم که تا مدرک کارشناسي فقط يک امتحان فاصله داشت. کودکي بودم که بايد حرف زدن را دوباره ميآموخت. دوباره قدم به قدم شروع به راه رفتن ميکرد و دوباره وارد زندگي ميشد. سخت بود ولي اين سختيها بيشتر به دوش مادرم بود؛ مادري که نميخواست دخترش را بيمار ببيند و هر لحظه در آرزوي اين بود که مرا دوباره سر پا ببيند. او سعي کرد و دلگرم بود به آينده و گرمايش را به دل من هم انداخت. شايد اگر آن روزها تنها بودم و شايد اگر دست مهربان دوستان نبود هيچوقت به جاده خودم برنميگشتم. مادرم در واقع بزرگترين حاميِ من بود. غير از اين، برادرم آن سالها به خاطر من به عسلويه رفت و کار کرد تا مخارج من تامين باشد. آنها مرا تنها نگذاشتند. خانوادهام اطرافم را پر کردند از اميد به آينده و زندگي. آنها مرا آنقدر در خودم بزرگ کردند که بتوانم احساس ضعف را کوچک ببينم. آنها مرا آماده مبارزهاي کردند که بايد به آن تن ميدادم. آن روزها بود که فهميدم ياس يعني پذيرفتن شکست. پس خودم را با اميد براي پيروزي آماده کردم. شيدا را صدا كردم 2 نفر فيزيوتراپ (آقاي رييسي و آقاي ميرزابابايي) هر روز با من کار ميکردند. آقاي ميرزابابايي کارايي دستم را که مچاله شده بود و از کار افتاده با زحمات فراوان دوباره برگرداند. مشکل فراموشي نداشتم ولي تکلمم دچار اشکال شده بود. اعضاي خانوادهام سعي ميکردند مرا به حرف بياورند. ميخواستند من بتوانم صحبت کنم و من توانستم شيدا (همسر برادرم) را که هميشه مثل خواهر در کنارم بود، صدا کنم. شايد اگر يک سال پيش همين کار را انجام ميدادم، يک کار کاملا عادي بود. شايد آن روز هيچکس احساس خاصي نداشت ولي حالا، يعني چند ماه بعد از تصادف، صدا کردن يک نام، خودش يک پيروزي بود. حدود 4 ماه هم طول کشيد تا بتوانم راه بروم؛ راه رفتني که درست مثل لحظه کودکي برايم تازگي داشت، هم براي من و هم براي خانوادهاي که هميشه کنار دختر خود حضور داشتند. امتحان آخرم را در منزل گرفتند من پيش از تصادف دختري بودم که فقط يک امتحان تا مدرک ليسانس فاصله داشت. حالا اين فاصله زياد شده بود. درسها را آنطور که بايد به ياد نداشتم ولي ميخواستم تمامش کنم. آن روزها هنوز راه نيفتاده بودم. خانوادهام خيلي دوندگي کردند. خيلي صحبت کردند تا اينکه مسوولان دانشگاه آمدند و امتحان آخرم را در منزل از من گرفتند. امتحان دادم. قبول شدم و احساس ميکردم چقدر خوب است که آدمها بتوانند به خودشان و به زندگي برگردند. من آرامآرام دوباره وارد جاده شدم؛ با تجربهاي که اگر چه تلخ بود ولي درهر حال، هرطور که به آن نگاه ميکردم، بخشي از زندگي من بود. مادرم صندلي چرخدارم را از پنجره انداخت بيرون! شايد اگر بخواهم از کساني که مرا در بدترين شرايط تنها نگذاشتند و باعث شدند تا دوباره به زندگي برگردم تشکر کنم، لازم باشد يک نامه بلندبالا بنويسم. از پدرم که هرچه داشت و نداشت برايم گذاشت، برادرم و همسرش که هميشه پشتم به وجودشان گرم بود، خواهرم و كادر درماني که باعث شدند از تخت ازکارافتادگي جدا شوم و خيليهاي ديگر. اينها همه بودند اما آن کسي که لحظه لحظه سوختنش را براي ساخته شدن دوبارهام ديدم، کسي که به زنده بودن و زندگي وادارم کرد و کسي که هميشه گرمي نفسهايش را روي گونههايم حس ميکردم، مادرم بود. امروز اگرچه از بار بيماري رها شدهام، اگرچه روي پاهايم ايستادهام، اگرچه ميتوانم نفس کشيدن را دوباره مزمزه کنم، ولي در عين حال ديني روي دوشم سنگيني ميکند که ميدانم هيچوقت نميتوانم آن را جبران کنم؛ دين به رفيقي که رفيق ماند، کسي که مادرانه دوستي کرد، کسي که مادرم بود، کسي که مادرم هست. وقتي روزهاي بعد از کما را ميگذراندم و هنوز قدرت ايستادن نداشتم، پدرم برايم يک صندلي چرخدار خريد تا مرا خوشحال کند. مدت زيادي بود که حرکت نداشتم و اين ميتوانست فرصتي باشد براي کمي حرکت. وقتي وارد خانه شد، مادرم پيش از آنکه بتوانم براي اين امکان حرکت(!) خوشحالي کنم، صندلي چرخدار را از پنجره بيرون انداخت. گفت: «تو بايد روي پاي خودت بايستي». آن روز اين حرف را باور نداشتم ولي او باور داشت و آنقدر اين باور در او بزرگ بود که همه ما پذيرفتيم. مادرم آن روز خيلي چيزها را در دل آن صندلي آهني از پنجره بيرون کرد تا خيلي چيزها را در دل ما بروياند. من هميشه به او مديونم. اين نيز بگذرد چشمهاي پراميد خانواده نميگذاشت احساس ياس داشته باشم. نميگذاشت به مشکلات ببازم ولي گاهي اوقات هم ميشد که حس بدي داشتم. ميشد که خاطرات ديروز، ضعفهاي امروزم را به رخم بکشد. حس بدي داشتم وقتي فکر ميکردم اين حادثه خيلي چيزها را از من گرفته و مرا از درسم، از کار و زندگي انداخته است. اين حسها گاهي به سراغم ميآمد ولي گذرا بود. نميماند. ديگر آموخته بودم که چطور بايد جلوي غم ايستاد و چون اين را خوب آموخته بودم، هميشه پيروز مبارزه با ياس بودم. گپي با معصومه حسينزاده زندگي، راه خودش را ميرود سلامت: خانم حسينزاده! امروز دنيا را چطور ميبينيد؟ سبز، روشن و پر از اميد به فرداهاي نيامده. سلامت: و زندگيتان را؟ زندگي، راه خودش را ميرود. هيچوقت نميايستد ولي ميتوان به آن جهت داد. ما ميتوانيم آن را به خوبي يا بدي جهت بدهيم و من هم امروز تمام تلاشم اين است که آن را به سمت يک آينده خوب هدايت کنم؛ آيندهاي که خودم آن را ميسازم. سلامت: برنامهاي هم برايش داريد؟ بله، اولين هدفم ادامه تحصيل است. مدت زيادي از درس و کتاب دور ماندهام ولي الان شرايط بهتري دارم. کلاسهاي متعددي ثبتنام کردهام و تلاشم اين است که فاصلههاي ايجادشده را جبران کنم. از اول مهر براي کارشناسي ارشد هدفگذاري کردهام تا راهم را نيمهکاره نگذارم. در عين حال، در اين مدت، به طور حتم دنبال يک کار مناسب خواهم بود تا همزمان با تحصيلم به کار هم بپردازم تا از زندگي در اجتماع، دور نباشم. بايد زمانهاي از دست رفته را دوباره زنده کنم تا آخر سر چيزي به زندگي بدهکار نباشم. سلامت: فکر ميکنيد به خواستههايتان برسيد؟ هميشه باورم اين بوده که انسان به هرچه که ميخواهد ميرسد. من به اين موضوع اعتقاد دارم و فکر ميکنم تمام آنچه که تا امروز به دست آوردهام هم به پشتوانه همين اعتقاد بوده. سلامت: نگاه مردم در اين مدت چطور بود؟ به دليل مشکلتان از نگاه آنها ناراحت نميشويد؟ همراهي خانوادهام، خيلي مسايل را براي من راحت کرد ولي خب، با اين حال، گاهي اوقات سنگيني نگاه مردم اذيتم ميکرد ولي سعي کردم آن را حل کنم. سلامت: يعني با مشکلتان کنار آمديد؟ نه، مشکلم را کنار زدم. من مدام نگاه مردم را احساس ميکردم و هميشه سعي ميکردم بهتر از قبل باشم. سعي نکردم به وضعيتم يا به نگاه ديگران عادت کنم. تلاشم اين بود به شرايط عادي برگردم. فکر ميکنم راهم درست بوده. به جاي کنار آمدن با مشکل، من خودم را درست کردم. پيمان صفردوست سلامت
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 813]