واضح آرشیو وب فارسی:اطلاعات: كژتابيهاي ذهن و زبان
همان فرزند كژتاب بازيگوش بنده كه در مقالة قبلي شيرينسخني كرده بود، پس از حدوداً يك سال، در اين مقاله هم، مانند هنرمندان خردسال، نقش ايفا ميكند. ماجراي كوچك جديد او از اين قرار است كه يك روز از روزهاي سخت زمستاني، ناگهان بخاري مدل 51 منزل ما ـ كه كانون نيمهگرم خانوادة ما مرهون همت اوست ـ شروع كرد به بدلگامي و بدسوزي و گربهرقصاني و گازهاي بويناك متصاعد كردن. اهل خانه لاجرم درصدد چارهجويي برآمدند. سه ساعت بعد، هوشنگ آقا، بخاريساز ارمني محلة ما ـ كه اخلاق اسلامياش زبانزد همگان است ـ بالاي سر مريض حاضر بود و داشت با بخاري ور ميرفت، و دود و دوده، راه ديد و ديده را بسته بود.
از طرف ديگر همسر ايثارگر و دانشپرورم، براي آنكه مبادا در سير و سلوك علمي اينجانب مختصر فتوري رخ دهد، كه فيالواقع صدمهاش جبرانناپذير است، منقلي پرآتش فراهم ساخته بود. (گواينكه «منقل» هم در اين مثال كژتابي دارد و يادآور حزب منحلة ديگري است) و گذاشته بود نزديك ميز تحرير من. فرزند شش سالة نامبردهام ـ كه ميتوان موقتاً اسمش را گذاشت پل كوچولو ـ از اشتغال علمي اينجانب استفاده كرده، با منقل ور ميرفت. فرزند فهيمتر بزرگترم، به برادر كوچكترش ـ پل كوچولو ـ نهيب زد كه: «بچه فوت نكن، خاكستر بلند ميشه». پل كوچولو، با لحني حق به جانب در پاسخش گفت: «من كه فوت نميكنم. دارم سر خودم رو گرم ميكنم». من، غرق در مشغلة علمي، لبخند كمرنگي زدم، در دل گفتم: عجب پل كوچولوي خوبي كه دارد براي خودش مشغله و «سرگرمي» درست ميكند.
دوباره فرزند بزرگترم به سر برادر كوچكترش داد زد. و پل كوچولو با لحني معصومانهتر و حق به جانبتر، همان جواب را داد. من كنجكاو شدم. يك لحظه خود را به هر زحمتي بود، از غرقابة علم بيرون كشيدم و به آن طرف نگاهي انداختم. ديدم كه پل كوچولو «سرش» را يك وري كرده و روش آتش منقل گرفته است كه «گرم» شود. اينجا بود كه تازه معناي جملة او را كه ميگفت «دارم سر خودم را گرم ميكنم» فهميدم.
دو روز بعد، گفتوگوي كوچك و كژتاب ديگري بين پل و من درگرفت. آن روز، زودتر از موعد هميشگي ناهار، گرسنه شده بودم. عيالم كه خوشبختانه ناراحتي گوارشيام را جدي ميگيرد، غذاي مرا زودتر از غذاي ديگران آماده كرده و چنانكه از «زن خوب فرمانبر پارسا» انتظار ميرود، در سيني و در برابر من گذارده بود. تكروانه مشغول خوردن شدم. در اين اثنا، پل را ديدم كه دور و بر من ميپلكد. فكر كردم او هم دچار گرسنگي زودرس شده است. گفتم: «پل، ميل داري با بابات غذا بخوري؟». گفت: «نه، ميل ندارم.» و من فيالواقع نفهميدم او به غذا ميل ندارد يا به همغذايي با من؟!
يك بار ديگر هم يكي از خويشانم در منزل ما با من ناهار ميخورد. و ضمن غذا خوردن گفت: «والله من در خانة خودمان چندان ميلي به غذا ندارم». من از در طنز در پاسخش گفتم: «شما به يك همغذاي خوب احتياج داريد. مثل من». كه معلوم نبود آن همغذاي خوب، منم، يا من نيز به يك همغذاي خوب احتياج دارم.
حالا بهتر است قدري جديتر شده و بحث را از اين حالت خودماني و خانوادگي و غيرعلمي خارج ساخته، مراتب دقتنظر و صحت عمل خود را، به طريقي منصفانه و بيطرفانه، در باقيماندة اين مقاله بر خوانندگان دقيقالنظر خود ثابت كنم.
چنانكه خوانندگان گرامي استحضار دارند، از يك طرف ما در عصر شبكهها به سر ميبريم: شبكة آبرساني، شبكة برق، شبكة اطلاعات و اطلاعرساني، شبكة اول و دوم ـ و در كشورهاي خارجه: چندم ـ تلويزيون و خلاصه شبكة فساد و جاسوسي و چيزهاي ديگر؛ و از طرف ديگر مواجه با توليد انبوه در هر زمينه هستيم.
از طرف سوم (به قول سرهنويسان: سديگر) آنكه قانون بايد كليت داشته باشد، و احكام و گزارههاي علمي، براي آنكه انشاءالله قانون شوند، بايد از كليت و شمول برخوردار باشند. از طرف چهارم بنده ميخواستم به تيغ مرتضي علي هم كه شده، به بحث خود كه البته ربطي به علم عظيمالشأن زبانشناسي ندارد، جنبه يا وجهه يا حتي جلوة علمي بدهم. لذا گفتم چارهاي نيست جز اينكه شبكهاي كشف كنم، و با توليد انبوه، و در آرزوي برخورداري از شمول قانونها و قانونمنديهاي علمي، مقادير معتنابهي جملة كژتاب كه داراي ساختمان نحوي واحد يا مشابه بوده، يا لااقل به قول مرحوم لودويگ ويتگنشتاين «شباهت خانوادگي» داشته باشند، پيدا و عرضه كنم، تا رشتة علمي نوخاستة «كژتابيشناسي» ـ كه تا اين لحظه و امروز به قول مولانا: «چون كشتي بيلنگر كژ ميشد و مژ ميشد» ـ به قول شيخ اجل: «قدر بيند و به صدر نشيند.»
سه
1ـ اين اولين بار است كه شما را بدون عينك ميبينم.
الف) من كه بيننده هستم، بدون عينكم.
ب) شما كه مورد رؤيت من هستيد، بدون عينك هستيد.
2ـ تا آنجا كه به يادم هست، شما روز اول مهرماه 1369 به منزل ما آمديد، و اين دوازده عكس را از من گرفتيد.
الف) عكسها، عكسهايي است كه روز اول مهرماه 69 در منزل ما، از من انداختهاند.
ب) عكسها، چيزهاي ديگري است، حتي ممكن است عكسهاي رنگي مجلات يا چيزهاي متفرقه باشد، و شما روز اول مهرماه 1369 به منزل ما آمديد و دسته يا پوشة آنها را از من گرفتيد، يعني ستانديد.
سه|ا|شنبه|ا|27|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: اطلاعات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 119]