واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و... عبدالکریم سروش در باب این بزرگوار باید سخن گفت امّا نه از همه ابعاد او. اگر کسی به شما از سخن اصلیمولانا گفت باور نکنید، مولانا یک سخن اصلی ندارد، هزاران سخن اصلی دارد. حرفها و نکتهها و معارف بسیار است در این دریایی که از او برای ما به جا مانده و لذا هر کسی ازساحلی و از کرانهای به او نزدیک میشود، سهم ما هم گرفتن جرعهای از این دریای موّاجاست.عنوان سخنرانی من «خاموش پُر گفتار» است، میخواهم در این باب قدری توضیح بدهم کهاین بزرگوار که حلّه گفتار به تعبیر خودش چاک میکرد و حرفهای بسیاری برای گفتن داشت باهمه این احوال خموشی را ترجیح میداد و حتّی بنابر بعضی از اقوال، خاموش یا خموش تخلّص شعری او بود. غزلهای بسیار از مولانا به دست ما رسیده است که در بیت پایانی آنها کلمه خاموش آمده است و تکرار این لفظ آن قدر هست که پارهای از متتبعان آثار او را بر آنداشته است که بگویند در به کار بردن این لفظ عنایت ویژهای داشته است و مولانا این تخلّصشعری را برای خود برگزیده است، برخلاف آنچه که بعضی شمس را تخلّص شعری اودانستهاند و گفتهاند:همگان را بچشاند، بچشاند، بچشاندهله خاموش که شمس الحق تبریز از این میبه که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟ به که ماند؟دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالیاین کلمه خاموش در کثیری از اشعار او دیده میشود و لذا تعبیر خاموش در آثار این بزرگوار، تعبیر آشنایی است. از یک طرف نطق میخواست که پوست را بشکافد و حرفهای ناگفتنی رادر میان بگذارد و از سوی دیگر البتّه خود را خموش میخواست و خموشی را میپسندید و بلکه با این همه گفتار به ما میگفت که در حقیقت خاموشی او بیش از گفتن اوست. اینخاموشی چه بوده است؟ سرّ فضیلت خاموشی بر سخن گفتن نزد این بزرگوار چیست؟ ازخموشی او چه بهره میتوان برد حالا که از گفتههای او این همه بهره میبریم برسر این خوانیغما و این سفره سعادتمندانه و کریمانه نشستهایم و قرنهاست که بهره میجوییم و آیندگان همسهم خود را میبرند.غزل بسیار مشهور مولانا که همه ابیاتی از آن را شنیدهایم من پارهای از آن را میخوانم.مفتعلن، مفتعلن، مفتعلن، کشت مراپوست بود، پوست بود، در خور مغز شعرارستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازلقافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببرو بعد این بیت که کمتر خوانده میشود به دنبال آن میآید:کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجاای خمشی مغز منی پرده آن نغز منیهمه نکته در اینجاست:کمتر فضل خمشی کش نبود خوف و رجاای خمشی مغز منی پرده آن نغز منیکسانی که با خزانه بیپایان تصاویری که در اشعارمولانا چه در حدّ تعلیمی او یعنی مثنوی و چه در مدح بسیار شاعرانه او یعنی غزلهای او آشناهستند میدانند که هرگز کسانی چون سعدی یا حافظ در این میدان با او همتاز نیستند و به پایاو نمیرسند، با این همه چنین مردی با این توانائی عجیب حیرتانگیز اظهار میکند که زبانکافی نیست، اندیشههایی دارد، که زبان به او مجال گفتن آنها را نمیدهد. دیگران هم اینسخن را داشتهاند، این حرف را بسیاری از ما، از عارفانمان شنیدهایم که زبان را برای اظهارآنچه که میدانند و دریافتهاند و تجربه کردهاند، نخواستهاند. جامهای است که بر قامتاندیشهها نارساست. هزار جامه معنا که من بپردازم و این تعبیر سعدیزبان حال همه بزرگان ماست. مولانا تمثیل زیباتری دارد.نیزه بازان را همی آرد به تنگنیزه بازی اندر این گوهای تنگنیزه بازی میکند امّا فضاو مجال چندان وسیع نیست که بتواند توانایی و مهارت خود راآنچنان که باید نشان بدهد. گله از تنگی زبان، گله عامی است، اما وقتی از مولوی این گله را میشنویم البتّه معنای مضاعفی پیدا میکند. کسی با چنان درجه از مهارت و توانایی این قدراظهار عجز بکند. آن هم شنیدنی و آموختنی است ولی از طرف دیگر مولوی اظهار میکند کهمن حرف برای زدن بسیار دارم.من زبسیاری گفتارم خموشمن ز شیرینی نشستم روترشمن چو لا گویم مراد الاّ بودمن چو لب گویم لب دریا بودمیگوید به اشاره سخن میگویم، حرفهای من آنقدر انبوه است، آن قدر پرمغز است که شما به عبارت نباید نظر کنید به اشارت باید نظر کنید از لب به لب دریا پی ببرید از لا، از نفس، شمااثبات را بجوئید و در او این معنا را بخوانید، همواره ما را به این نکته آگاهی میدهد و هشدارمیدهد که لزوماً به دنبال عبارت نروید بلکه اشارت را هم دریابید.دریا سخن نمیگوید، شأن او، پیشه او خاموشی است، امّا اشارت میکند و از اشارتهای دریا باید درس آموخت باید نکته آموخت در حقیقت، خود مولانا همان دریایی بود که سخنان او راباید اشارتهای دریا دانست و به دنبال این اشارتها روان شد و معانی بکر و عمیق را در آنها دید. مثنوی با چه کلمهای شروع میشود. میخواهم یک مقایسهای بکنم و بعد ادامه بدهم با کلمهبشنو شروع میشود. قرآن با چه کلمهای شروع میشود، با کلمه اقرأ: بخوان، بگو. مولاناشأنش این نبود که بگوید بگو! به آن درجه نرسیده بود، خاموشی را تلقین میکرد، حرف نزنبشنو، گوشدار تا برای تو بگویمآنچه نامد در زبان و در بیاندم مزن تا بشنوی از دم زنانآشنا بگذار در کشتی نوحدم مزن تا دم زند بهر تو روحاز بشنو آغاز میکرد. مولانا البتّه گوش کرد، بعدها گفت که:تا که قرنی بعد ما آبی رسدین بگو که ناطقه جو میکندلیک گفت سالکان یاری بودگر چه هر قرنی سخن آری بودبعدها این را گفت امّا از بشنو شروع کرد، از بگو شروع نکرد. از انصتوا را گوش کن خاموش باش/ چون زبان حق نکشتی گوش باش. از اینجا آغاز کرد، درس سکوت، درس خاموشی، درسهنر شنیدن را به ما داد. شکایتی را هم که در آنجا مولانا میگوید، واقعاً شکایت نیست اینبیت باید این جور خوانده شود، من در کلام بعضی از بزرگان دیدم که گویا معنای دیگری رااراده و افاده میکردند. در پرانتز میخواهم عرض کنم در واقع این بیت یک نوع، ترقی است بهقول عرفا، بشنو این نی چون شکایت میکند نه، شکایت نمیکند بلکه از جدایی حکایتمیکند، مولانا اهل شکایت نبود. به دلیل شادمانی جاودانهای که در خاطر او بود و این بیتقرینهای دارد که در دفتر اول میگوید.من نیم شاکی روایت میکنممن زجان جان شکایت میکنمدر ابتدای دفتر دوم همهمین نوید را دارد که مهلتی باید، مولوی خموشی گزید به خاطر اینکه حرفش تمام شده بود،کوششی که ابتدا داشت آن کوشش را دیگر نداشت. این خاموشی این سکوت موقت بر اوتحمیل شد. بعدها بود که مولوی فهمید که سرّ پرگفتار بودن چیست؟ چگونه میشود که آدمیبگوید و بسیار بگوید، امّا یاوه نگوید، بگوید و بسیار و بسیار بگوید، امّا کم نیاورد آنجا بود کهفهمید و آنجاست که در دفتر پنجم این اشارت را به ما میدهد، میگوید که:خویش را بدخو و خالی میکنیتا کنی مر غیر را حبر و سنیهین بگو مَهْراس از خالی شدنمتصل چون شد دلت با آن عدنکم نخواهد شد بگو دریاست اینامرقل زین آمدش کاین راستیندر واقع مولوی در اینجا، کمکم به حوزه تجربه نبوی نزدیک میشود. چگونه بود که پیامبر باقُل شروع میکرد. ولی من با بشنو شروع کردم، چرا من گفتم بنشین و ساکت باش و گوش بدهامّا پیامبر میگفت بگو و به او میگفتند که تفاوت در کجاست؟ چرا من کم آوردم،خموشی بر من تحمیل شد. سکوت موقتی را میبایست تجربه میکردم، جوشش طبعافسرده شد. آب شعر از چاه طبع صافی بیرون نمیآمد. تفاوت من با آن دیگران چیست؟ کهتفاوت را حالا برای ما بیان میکند:هین بگو مَهْراس از خالی شدنکم نخواهد شد بگو دریاست اینمتصل چون شد دلت با آن عدنامر قل زین آمدش کاین راستین امّا برویم به سطحبالاتری که مولانا در آن سطح سیر میکرد تا اینجا محدودیتهایی بود که از بیرون بر این مردبزرگ تحمیل میشد، سخنی داشت که گفتنی نبود، با همه در میان گذاشتنی نبود، نامحرمان وترش رویان و عبوسان و عشق ناشناسان و راز ناشناسانی در اطراف او بودند که مجال سخنگفتن را به او نمیدادند. اگر سخنگویی باشد که از خود شما بهتر بگوید، شما در حضور اوباشید آن موقع چطور؟ بازهم حرف میزنید، ولو اینکه هزار زبان داشته باشید، آیا آنجا ساکتمینشینید؟ آنجا که هزار زبان دارید، هزار منبع و مخزن دانش دارید، امّا کسی آنجا نشسته کهشما پیش او قطرهای هم نیستید باید اینجا چه کار بکنید. خاموشی پیشه بکنید یا اینکه بازهمهمین متاع اندک خودت را به نمایش بگذارید؟ حضور پرهیبت هستی و خدای هستیخاموشی را به این بزرگان تحمیل میکند.اندر آن حلقه مکن خود را نگینچون به صاحب دل رسی خاموش نشینبا شهنشاهان تو مسکین وارگوور بگویی شکل استفسار گووقتی به کسی بزرگتر از خودت میرسی وقتی که در جایی هستی که کسی سخنان شنیدنیتریاز تو دارد. وقتی که اصلاً تو بازگویش باشی، چون حرفهای اصلی آنجا زده میشود، به تو چهجای سخن گفتن. آن خاموشی در آن رفیعترین سطح آن وقتی است که آدمی صدای هستی رامیشنود آن موقع حس میکند که بهتر است من خاموش باشمما همه لاشیم باچندین تراشهم بگو تو هم تو بشنو هم تو باشاین دیگر آن نهایت درجه است آن سخن که از آگوستین نقل میکنند که میگفت تضرعمیکردم به درگاه خدا در اعترافاتش گفته و دارد که فریاد میکردم جزع میکردم، گویی که درضمیر من الهام کردند که ما به این داد و فریاد تو احتیاجی نداریم، اگر هم مرادی و مطلبیداریکه میدانیم و میشنویم، ولی تو احتیاجداری که صدای ما را بشنوی و صدای ما را در سکوتخواهی شنید آن قدر داد و قال نکن، صدای ما را در سکوت خواهی شنید. ما همه احتیاجداریم آن صدا را بشنویم و آن صدا را در خموشی خواهیم شنید در سکوت خواهیم شنید.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 530]