واضح آرشیو وب فارسی:فارس: جريانهاي فمينيستي معاصر
خبرگزاري فارس: فمينيسم اگزيستانسياليستي اولين بار در سال 1949 توسط سيمون دوبوار در كتاب «جنس دوم» مطرح گرديد. دوبوار بر اساس تفسير اگزيستانسياليستي كه«ديگري» را هميشه عامل مزاحم و برهم زننده آزادي ميشمارد، موجوديت مرد را دوزخ برهم زننده فرديت و آزادي زنان ميداند و برقراري هر نوع ارتباط متعادل و متناسب بين دو جنس را محال فرض ميكند.
در ميان جريانهاي فمينيستي معاصر، هفت گرايش عمده وجود دارد:1. فمينيسم ليبرالي؛ 2. فمينيسم ماركسيستي؛ 3. فمينيسم اگزيستانسياليستي (اصالت وجود)؛ 4. فمينيسم روانكاوانه؛ 5. فمينيسم همجنسگرايانه؛ 6 . فمينيسم زيست شناختانه؛ 7. فمينيسم فرامدرن.
1. فمينيسم ليبرالي
اين گرايش در ميان نظريههاي فمينيستي معاصر در اقليت قراردارد. گرايشات ليبرالي فمينيستي عمدتا مخالف با پذيرش نقشهاي از پيش تعيين شده براي زنان و مردان در محيط خانواده و جامعه است. اين جريان بر رد ايفاي نقش مادري و همسري زنان به عنوان يك تكليف اصرار دارد. اين نظريهپردازان معتقدند كه در ازدواج همه بهرهمنديها و رشدها براي مرد و همه عقبماندگيها براي زن است و لذا پيشنهادات غير بنيادي و برهم زنندهاي را ارائه ميدهند كه براساس اين پيشنهادات، زن بايد آزاد باشدتا از ميان ساختارهاي مختلف زندگي جنسي اعم از خانواده هستهاي و ازدواج، خانواده بدون ازدواج، سقط جنين، همجنسبازي و... هر كدام كه دلخواه اوست را انتخاب كند. آنان براي تغيير وضع موجود و تأمين فرصتهاي برابر اقتصادي و... خواستار بسيج زنان هستند.
2. فمينيسم ماركسيستي
اين ديدگاه با نظريات ماركس و انگلس آغاز شد و بر پايه ستمگري اجتماعي بنا شده است. توجه اصلي اين نظريهپردازان به ستمگري اجتماعي طبقاتي بود. اما به ستمگري جنسي نيز توجهاتي از خود نشان دادند. مضمون اصلي اين نظريه عبارت است از:
الف) تابعيت زنان، از تنظيمهاي اجتماعي سرچشمه ميگيرد.
ب) مبناي رابطه تابعيت زنان در خانواده است و خانواده در واقع چيزي نيست جز نظامي از نقشهاي مسلط و تحت تسلط كه در چارچوب اين نظام، زنان بيرون از خانه شغلي ندارند و در نتيجه از استقلال اقتصادي محرومند.
ج) مشروعيت نظام خانوادگي به عنوان نهادي قديمي و بنيادي بياساس است؛ زيرا در دوران ماقبل تاريخ، ساختار خانواده وجود نداشته است و پيوند خويشاوندي از طريق تبار زنان ايجاد ميشده است و قدرت زنانه از طريق تنظيمات اشتراكي، اجتماعي، پرورش فرزند و تصميمگيري آزادانه و... اعمال ميشده است. كه عواملي اين نوع نظام اجتماعي را نابود كرده و شكست تاريخي و جهاني جنس زنان را به وجود آوردهاند.
فمينيسم ماركسيستي در دوران معاصر، روابط جنسي را درچارچوب نظام طبقاتي سرمايهداري بررسي ميكند و معتقد است، زنان در موقعيت و طبقه يكسان با مردان از منافع كمتري برخوردارند و در حقيقت منبع بيدردسر سود براي طبقات حاكم به شمار ميروند.
3. فمينيسم اگزيستانسياليستي (اصالت وجود)
اين نظريه اولين بار در سال 1949 توسط سيمون دوبوار در كتاب «جنس دوم» مطرح گرديد. وي دراين كتاب به تفصيل به «ديگر بودن» زن پرداخت و اين سؤال را مطرح كرد كه زن چيست؟ دوبوار بر اساس تفسير اگزيستانسياليستي كه«ديگري» را هميشه عامل مزاحم و برهم زننده آزادي ميشمارد، موجوديت مرد را دوزخ برهم زننده فرديت و آزادي زنان ميداند و برقراري هر نوع ارتباط متعادل و متناسب بين دو جنس را محال فرض ميكند. تفسير دوبوار از رابطه دو جنس، كاملا خصمانه و منفي است. به عقيده وي نقشهاي همسري و مادري، زنان را در قيد اسارت نگاه ميدارد. همچنين ميگويد همه آروزهاي زن در شيوه زندگي محدود ميشود و عملاً زنان را به وابستگي اقتصادي و به كار شكنجهآور خانهداري ميكشاند.
4. فمينيسم روانكاوانه
فمينيستهاي روانكاو سعي دارند با به كارگيري نظريه فرويد، پدر سالاري را تبيين كنند. زنان از نظر فرويد، انسانهاي درجه دواند كه سرشت بنيادي روانيشان آنها را براي يك زندگي نازلتر از زندگي مردان آماده كرده است. اين گروه نيز به نوعي معتقد به نظريه ستمگري جنسي «فمينيست زيست شناختانه» هستند. و نظام مرد سالاري را نظام انقياد و ستم بر زنان ميدانند. در اين رهيافت، اعتقاد بر اين است كه فرزندان نسبت به پرورشدهندگان (مادر) حالت دوگانه دارند. عشق و تنفر، نياز و وابستگي، عواطفي هستندكه كنار هم رشد ميكنند. از يك سو فرزند به مادر وابسته است و از سوي ديگر در فرهنگي رشد ميكند كه مردانگي داراي ارزش است. ازاينرو فرزندان پسر به سرعت هويت خود را از زن جدا ميكنند و در بزرگسالي به جستوجوي زن براي تملك برميآيند.
5. فمينيسم همجنسگرايانه
فمينيستهاي همجنسگرا، مردسالاري را در همه جا حاضر و ناظر ميبينند و رابطه با مردان را امري سياسي تلقي ميكنند. ازاينرو، زناني را كه تن به چنين روابطي بدهند، به همدستي در ستم به زنان متهم ميكنند. چنين بينش نامتعارفي از خطمشي جنسي در اين شعار تجلي مييابد: «فمينيسم، نظريه، و همجنسگرايي زنان، عمل است.» البته موضوعجداسازي زنان از مردان در نيمه دوم دهه 1970 باعث شكاف عمدهاي بين زنان همجنس گراي راديكال و ديگر جنبشهاي فمينيستي گرديد.
6. فمينيسم زيست شناختانه
فمينيستهاي زيست شناختي، ستمگري جنسي را اساس تبعيض بين مرد و زن در نظام آفرينش ميدانند. نقطه نظرات آنان در تقابل و تضاد با مباني ديني است؛ زيرا با تفاوتهاي ذاتي در خلقت آدميان در ستيزند و جهان هستي را از هنگام خلقت، ظالم بر زنان ميشمارند. زيرا طبيعت، زن را با اين خصوصيات فيزيكي و ناتواني جسمي و قدرت باروري و نقش مادري به وجود ميآورد كه نوعي ظلم بر زنان است.
7. فمينيسم فرامدرن
شاخصه اصلي ديدگاه فمينيسم فرامدرن، نسبي گرايي است. از منظر انديشمندان اين ديدگاه هر مكتب فكري مانند ماركسيسم، ليبراليسم، سوسياليسم و... كه مدعي درك واقعيتها به صورت يكسان و يكپارچه باشند، نوعي ظاهرفريبي است؛ زيرا واقعيت بسيار پيچيدهتر از آن است كه در روشي واحد بگنجد. بر اين اساس، تلاش براي ايجاديك مكتب فمينيستي خاص را رد ميكنند و معتقدند كه هويت زنان از عوامل مختلفي كه بر يكديگر تأثير ميگذارند مانند سن، قوميت، طبقه و نژاد، فرهنگ، جنسيت، تجربه و... شكل ميگيرد. از منظر آنان:
هيچ تلاشي براي كشاندن اين عوامل به يك اردوگاه ايدئولوژيك واحد، مثمر ثمر نيست. بنابراين، مدل واحدي از فمينيسم كه بتوان آن را بر همه زنان تحميل كرد، وجود ندارد، بلكه هر مدلي براي يك فرد مناسب است. پس ميتوان گفت به تعداد زنان جهان فمينيسم وجود دارد.1
در اين ديدگاه، هر فرهنگي براي رفع مشكلات، پاسخهاي بومي خود را دارد و بايد در محدوده همان فرهنگ مورد ارزيابي قرار گيرد. مشكلات زنان شرقي وغربي و حتي كشورهاي مختلف بايكديگر متمايز و راههاي برون رفت آن نيز متفاوت است.
برخي از متفكران اين گروه، متأثر از روانشناسي رفتارگرايانه بر حفظ ويژگيهاي زنانگي تأكيد ميورزند. مطلوب آنان مانند فمينيستهاي ليبرال جامعهاي دوجنسي است كه تشابه حقوق زن و مرد در آن تأمين شده باشد.2
اين گرايش در چند دهه اخير طرفداران زيادي يافته، ولي مخالفان آن نيز كم نيستند. مخالفان، آنان را به ايجاد خلل در جهاني شدن جنبش متهم ميكنند؛ چرا كه اين تفكر فرصت طفره رفتن از حل مشكلات زنان كشورهاي جهان سوم را به بهانه تفاوتها و مختصات فرهنگي و اجتماعي فراهم ميآورد.
همچنين ميگويند نگرش چند فرهنگي ميتواند به جدايي ميان زنان و مردان در جوامع مختلف بيانجامد و نوعي بيتفاوتي نسبت به امكان همكاري و استفاده از تجربيات ديگران به همراه داشته باشد.3
اين ديدگاه بر اصل تفاوت انسان تأكيد دارد و بر حفظ تفاوت ويژگيهاي زنانگي تأكيد ميورزد. از نظر اينان، زن نيازمند همسر و فرزند است. علت زير سلطه رفتن زنانه، وجود رفتارهايي است كه از بدو تولد، ميان دختر و پسر تفاوت ايجاد ميكند و راه حل آن، مردان و زناني با تعاريف جديد و نيز تشابه حقوق زن و مرد در خانواده و محيط اجتماعي است.
با ظهور مكتب پستمدرنيسم كه در سالهاي اخير گسترش بيشتري داشته است، فمينيسم هم از آن بيبهره نبوده و برخي از فمينيستها مانند: ليوتارد و كريستوا به پستمدرنيسم تمايل پيدا كردهاند و برخلاف ساير فمينيستها، تلاش براي ايجاد يك مكتب فكري فمينيستي را رد ميكنند؛ چرا كه پستمدرنيسم،همانطور كه گذشت، هر مكتب فكري را كه مدعي درك واقعيت به صورت يكسان و يكپارچه باشد ـ چه ليبراليسم باشد و چه ماركسيسم يا سوسياليست و يا غير اينها ـ نادرست و گمراهكننده ميداند. از منظر پستمدرنيسم، عينيت يا حقيقتي غايي وجود ندارد كه با كاربرد مفاهيم جديدي از قبيل خرد و شناخت كه مشخصه عصر روشنفكري بود، قابل فهم باشد. بلكه معرفت بشري از گفتمانهاي تاريخي خاص و محدود نشأت ميگيرد. از همين رو، فمينيستهاي پستمدرنيست، روش زنان را براي درك خويش، متنوع و چندگانه ميدانند.4
از منظر پستمدرنيسم «زن» يك مقوله ثابت يا مفروض نيست؛ بلكه، موجوديتي سيال و بسته به شرايط و عوامل متعدد است. هويت هر زن از طريق يك رشته عوامل مانند: سن، قوميت، طبقه، نژاد، فرهنگ، جنسيت، و تجربه شخصي درك ميشود كه بر يكديگر تأثير ميگذارند و هيچ تلاشي براي كشاندن آنها به يك اردوگاه ايدئولوژيك واحد، ثمربخش نيست. بلكه تك تك زنان بايد به عنوان فرد در چنين تفاوتهايي ذاتي بين زنان غور كنند. زنان بايد با ايجاد زبان و شيوههاي تفكر جديدي درباره هويت خويش، خويشتن را از معاني ستمگرانهاي كه مردان بر آنها تحميل كردهاند، رها سازند.5
طرفداران اين ديدگاه، تحت تأثير برخي از فيلسوفان نسبيتگرا، مانند فوكو، لاكان و دريدا، معتقدند كه زبان، بيانگر واقعيت نيست، بلكه خود به واقعيت معني ميبخشد؛ لذا مفاهيمي مانند «زن و مرد» و «طبيعت زنانه» و نيز تقسيمات رايجي مانند «مردانه ـ زنانه» را زاييده فرهنگ و نتيجه گفتمانهاي به لحاظ تاريخي، خاص، ميدانند كه در جهت توليد و بازتوليد روابط قدرت عمل ميكند.
به اعتقاد آنها، زبان، سلاح نيرومندي است براي كاستن تأثيرات قدرت زنان كه مردسالاري را بر تمام قلمرو فرهنگ و ادبيات حاكم كرده است.
طرح جنبههاي ديگر ستم، مانند ستم طبقاتي يا نژادي، در عرض ستم جنسي و تأكيد بر اين كه اين جنبههاي متعدد، تجربه زنان از ستم را متكثر ميسازند، جلوه ديگري از نسبيتگرايي اين ديدگاه است. براي زنان طبقه يا نژاد برتر جنسيت ميتواند مهمترين شكل ستمي باشد كه آنها تجربه ميكنند. اما نسبت به زنان ديگر، ستم طبقاتي يا نژادي ميتواند اولويت بيشتري داشته باشد.
فمينيستهاي پستمدرنيست، در اين جهتگيري تا حدي متأثر از آن دسته از زنان رنگينپوستي هستند كه، تعليمات نظريههاي فمينيستي را مورد اعتراض قرار دادهاند. انتقاد آنان اين است كه اين نظريهها، تفاوتهاي طبقاتي و نژادي زنان را درنظر نميگيرند. به طور مثال، در باب «مادري» نظريهپردازي ميكنند، بدون آنكه تعلق اين نظريه را بر زمينههاي خاص اجتماعي درنظر داشته باشند. استراتژي كلي آنان تأكيد بر تساوي حقوق هر دو ميباشد.
پي نوشت :
1. يان مكنزى و ديگران، مقدمهاى بر ايدئولوژىهاى سياسى، ص 383.
2. نك: اندره ميشل، پيكار با تبعيض جنسى، ترجمه: محمد جعفر پوينده.
3. روحى شفيعى، مقاله «خواهرى جهانى در جستجوى استراتژى»، زنان، ش 32، ص 26.
4. مقدمهاى بر ايدئولوژىهاى سياسى، ص 383.
5. بولتن مرجع، ش4، ص 67 .
منبع :كتاب " فمينيسم"
انتهاي متن/
چهارشنبه|ا|14|ا|دي|ا|1390
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 273]