تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 14 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):كسى كه از حق دَم مى زند با سه ويژگى شناخته مى شود: ببينيد دوستانش چه كسانى هستند؟ نم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1825918049




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آب زنید راه را...


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آب زنید راه را...
آب زنید راه را...
روایت آزادی آزادگان به قلم سرهنگ پاسدار علی رستمیروایت اولصدام در فکر الحاق کویت به عنوان استان نوزدهم به عراق است و برای کاهش فشار افکار عمومی تهییج مردم عراق به همراهی اش در یورش به کویت و گرفتن ژست حسن نیت درخواست تبادل اسرا را به جمهوری اسلامی ایران پیشنهاد می کند.روایت دومجمعی از پاسداران سپاه در مرز قصر شیرین پادگان الله اکبر اسلام آباد غرب اردو می زنیم و منتظر ورود همرزمان خود می شویم. اسرای عراقی گروه گروه از اتوبوسهای زیبا در نقطه مرزی (خسروی – منظریه) پیاده می شوند آنچه به هیمنه و هیکل آنان نمی خورد "اسیر" است. انگار نه انگار که بعد از 10 سال به وطن خود بر می گردند. همه شیک پوش و ساک بدوش با کوله های پر از سوغات محلی و ریش های آنکارد شده حتی ریش بعضی از آنها به ریش بعضی از ماها طعنه می زند!روایت سومبا چشمانی اشکبار در کناره مرز نظاره گر اتوبوسهایی هستیم که آرام آرام به ما نزدیک و نزدیکتر می شوند از پله اولین اتوبوس "تن" هایی رنجور با لباس های زرد و یک دست که برگودی کمر آنان عبارت P.W "اسیر جنگی" نقش بسته، یکی یکی پیاده می شوند با مأمورانی از U.N که سخت مراقب آنانند و رفتاری مهربانانه و البته ساختگی از چهره هاشان می بارد! ولی آثار خشم و عصبانیت متقابل  بین نگاههای افراد زردپوش و نظامیان عراقی رد و بدل می شود. آنان ناباورانه ما را می پایند و ما نیز ناباورانه منتظر ورود آنان هستیم.روایت چهارمرهبر گروه مارش نظامی ما دستانش را به حالت ضربدری بالا می برد و با پایین آوردن یکباره دستان او، طبل و شیپور و سنج نوای غمگینانه سر می دهند  گروهی از سربازان نیز همنوا با موسیقی سرود "به ایران خوش آمدی" با هیمنه خاصی می خوانند. با ورود اسیران ایرانی، بغض ها در گلو به یکباره می ترکد، اشک ها جاری می شود همه حتی گروه موسیقی می گریند ولی از نواختن دست بر نمی دارند، گروه سرود هم می گریند و ما نیز چون دیگران شیون می کنیم. روایت پنجمهم خسته چهره شان مثل لباس شان زرد، و همه صورتها به تیغ تراشیده شده و گونه های استخوانی و ساکهای کوچک از جنس پارچه زرد لباس ها ولی چشمانی اشک آلود و آشنا که ما را و ایران ما را به نظاره نشسته اند. به دستور یکی از U.N ها شروع به حرکت به سمت ما نه اشتباه می کنم به سمت ایران ما گام بر می دارند. قبل از اینکه آنان در آغوش ما جای گیرند بر خاک وطن سجده می کنند چه سجده کردنی!روایت ششمپادگن الله اکبر اسلام آباد اولین منزل آنان است می بایستی لباس اسارت را از تن بکنند با آب وطن، تن خود را به آب دهند. سوله های بزرگ حمام های صحرایی، لباس های شیک دامادی و...  آماده پذیرایی از اسیران ایرانی است.  از جای جای آن دود کباب با دود عود و اسپند در هم آمیخته...روایت هفتمدژبانی پادگان مملو از جمعیت است اتوبوس ها به سختی وارد می شوند. زنان و مردانی که ساعتها که نه روزهایی را به انتظار فرزندان خود نشسته اند، فرزندان خود نه همسنگران فرزندان خود. هر کدام از آنان قاب عکسی در دست دارند، آخرین عکس فرزند و با پدر خود یا برادر خود را بر دست گرفته اند و با ورود هر اتوبوس دور آن حلقه می زنند و مانع ورود آنان به داخل پادگان می شود هر کس چیزی به آزاد شده ها می گوید. قاب عکس را نشان می دهند:- این پسر من است. یوسف محمدی آیا او را ندیده ای؟- این بابای من است علیرضا اللهیاری او را نمی شناسی؟و در این میان پیرزنی که عکس شهید مفقود الجسدش را به همراه آورده و به امیدی که شاید اسیر او هم باشد.روایت هشتمحضرت آقا پیام می دهد و به اسیران رها شده از چنگال دژخیمان لقب آزادگی می دهد. در و دیوار پادگان پر از پلاکاردهای خوش آمد گویی است. و پرده بزرگی که عکس حضرت امام(ره) و مقام معظم رهبری بر آن نقش بسته و شعر "چون که گل رفت و گلستان شد خراب بوی گل را از چه جوئیم از گلاب" نوشته شده.روایت نهمهمه سوله ها عزاداری است  همانند ظهر عاشورا بر سر و سینه می زنند و فریاد "وا اماما" از همه جا بلند است و سینه زنی آنان برای ما که وظیفه حفاظت و پرستاری از آنان نقش بر زمین می شوند و بسیاری از ماها هم مثل آنان بی هوش می شویم از بس که گریه کرده ایم نای جابجایی تن رنجور خود را نداریم چه رسد به تن های انباشته روی هم که بر اثر شور عزاداری روی هم تل انبار شده اند. مداحشان را می خوانیم تا آنها را آرام کند ولی چه بی فایده  است او می گوید: «ما یکسال است که برای امام پنهانی گریه کرده ایم چرا اجازه نمی دهید...»چند روزی است که از صبح تا عصر کارمان شده فقط گریه و سینه زنی. آزادگان هر کمپی که وارد می شوند آهنگ و سبک خاصی در سینه زنی دارند و در این میان نوحه آن عزیز آذری جگر سوزتر از بقیه است همه نوحه ها برای امام است.بر سر در یکی از سوله ها نوشته شده: اگر اسیران آمدند و من نبودم سلام مرا به آنان برسانید و بگویید خمینی همیشه به فکرتان بود.روایت دهمدر گوشه ای جمعی از آزاد شدگان حلقه بر آرم سپاه که در چارچوبی جای گرفته زده اند و دست بر آن می کشند و تبرک می جویند و بر گونه هاشان می مالند. یکی از آنان می گوید 10 سال می شود که من از این پرچم دورم او می گوید چند نفر از دوستانم را که با لباس سپاه اسیر شدند در حالی که مجروح هم بودند در مقابل چشمان ما به رگبار بستند او با حسرت می گوید ای کاش من هم لباس سپاه داشتم و این روز را و زندگی بدون امام(ره) را نمی دیدم.روایت یازدهمچشمان به گود نشسته آزاده ای مرا وادار به پرسش از او می کند.- چشمت ترکش خورده؟با کمال تعجب می گوید: نه شلاق خورده. شلاق عراقی ها - چرا به صلیب سرخ نگفتی؟سری تکان می دهد و می گوید ای بابا دلت خوشه آقا صلیب هم از خودشون بود گفتم چرا نگفتم؟ گفتند اگر بگویی شلاق خورده از اسرا جدات می کنیم و به اردوگاه مفقودین بی شماره صلیب می روی.یکی از صلیب ها که فارسی هم بلد بود گفت: نوشتم ترکش خورده. و برای همین بود که به من شماره صلیب دادند.روایت دوازدهمسه چهار نفر از آزادگان که با لهجه اصفهانی با هم صحبت می کنند متوجه من می شوند از نگاهشان درمی یابم که می خواهند با من گپی بزنند. هر سه لاغر با بدنهای تکیده و صورتهای استخوانی همه شوخ طبع. یکی از آنها به خنده به من که لباس سبز سپاه تنها نشان پاسداری من است می گوید: تا حالا پاسدار دیدی که ریشش را با تیغ بزند؟! و من هم می خندم و می گویم نه. و او می گوید ما همه عضو سپاهیم. او ادامه می دهد راستی برادر، آقای قربانی را می شناسی؟ مرتضی قربانی را می گویم. می پرسم مرتضی قربانی را چطور می شناسی و قبل از آنکه بگویم او هم اکنون فرمانده قرارگاه سپاه در غرب کشور است با نگاهی ملتمسانه می پرسد: نکند شهید شده؟! می گویم نه اتفاقاً یه ساعت قبل، پیشش بودم اگه دیدم چی بهش بگم؟! می خندد و می گوید بهش بگو احمد سلام رساند، احمد اسرائیلی با تعجب می پرسم اسرائیلی؟! می گوید آره که اسرائیلی این حکایت دارد. ازش بپرس بهت می گه.روایت سیزدهممی شوم مسئول گروهی از آزادگان که باید آنها را تحویل فرودگاه باختران بدهم داخل یکی از اتوبوس هایم که یکسره مورد سؤال آنها هستم از انواع و اقسام سوالات از قیمت پیکان گرفته تا دلایل قبول قطعنامه و تا عزل...از شهر اسلام اباد عبور می کنیم یکی از آزادگان در رابطه با عملیات سازمان منافقین می پرسد و به دنبال آن همه به اتفاق می خواهند ببینند آنچه که آنجا شنیده اند درست است یا دروغ های ساخته پرداخته سازمان در اردوگاهها.بلند می شوم و در وسط اتوبوس با صدای گرفته «مرصاد» را برایشان شرح می دهم و وقتی به «چهارزبر» می رسیم می گویم: بله تا اینجا آمدند ولی نه رفتند و نه برگشتند.روایت چهاردهمفرودگاه باختران تا امروز این قدر هواپیما و این قدر مسافر به خود ندیده با همه خداحافظی می کنم پس از چند بوسه برگونه هم، آنان بوسه ای بر آرم سپاه که روی سینه ام نقش بسته زنند و از من دور می شوند. یکی از آنان پس از خداحافظی برگه ای دستم می دهد فرصت که می کنم در آن شلوغی فرودگاه آن را می خوانم.مادر از راه سفر برگشتم با دلی پر ز شرر برگشتمشرر از داغ غم روح الله دیدگانم همه تر برگشتممن جوان بودم و از داغ غمش شد خمیده کمرم برگشتم مادر غم زده ای شادی کن چشم بردار ز در برگشتمو زیر شعرش نوشته بود «تقدیم به تو برادر خوبم: احمد یوسف زاده اعزامی از کهنوج» شعر احمد به دلم می نشیند. طاقت نمی آورم از بلندگوی فرودگاه او را می خوانم: برادر احمد یوسف زاده به اطلاعات احمد می آید و برای بار دوم او را می بینم جوانی به نظر 20 ساله، سابقه هجرانش را می پرسم با خنده می گوید هفت، هشت سالی می شه می خواستم سال 61 خرمشهر را آزاد کنم که اسیر شدم! با تعجب می پرسم: مگه چند سالت بود که اسیر شدی. باز هم می خندد می گوید اسارت من حکایت دارد من جز اسرای خردسال ایرانی بودم. بلندگوی فرودگاه او را از من جدا می کند کلیه آزادگان کرمانی. کلیه آزادگان کرمانی آماده سوار شدن.روایت پانزدهمهمه اسرا مبادله می شوند. ای کاش مرا هم با گذشته ام مبادله کنند آیا کسی هست که مرا هم آزاد کند و مرا به گذشته ببرد.والسلام 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 2226]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن