تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگر خداوند بوسیله تو یک نفر را هدایت کند برای تو بهتر است از دنیا و هر آنچه د...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805245199




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کلاس درس؛ داستانی از غلام‌حسین ساعدی


واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏كرد. گاه گداری دست و پایش را تكان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و...   همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كامیون زوار در رفته‏ای كه هر وقت از دست اندازی رد می‏شد، چهارستون اندام‏اش وا می‏رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما یله می‌شدیم و همدیگر را می‏چسبیدیم كه پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم كه فك‌هایش مدام باز و بسته می‌شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‏چرخید. نفس می‏كشید و نفس پس می‏داد و آتش می‏ریخت و مدام می‏زد تو سرِ ما. همه له له می‏زدیم. دهان‌ها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‏كردیم. كسی كسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده ساله‏ای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی كه از شدت خستگی دندان‏های عاریه‌اش را درآورده بود و گرفته بود كف دستش و مرد چهل ساله‏ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفری از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. كامیون از پیچ هر جاده‏ای كه رد می‏شد گرد و خاك فراوانی به راه می‏انداخت و هر كس سرفه‏ای می‏كرد تكه كلوخی به بیرون پرتاب می‏كرد.    چند ساعتی رفتیم و بعد كامیون ایستاد. ما را پیاده كردند. در سایه سار دیوار خرابه‏ای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند كه هر كدام سطلی به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یك تكه نان كه همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تكیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‏كشید كه ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تكیده و استخوانی. فك پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پایین‏اش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه كه پلك‌هایش آویزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسی است. بعد با صدای بلند دستور داد كه همه بلند بشویم و ما همه بلند شدیم و صف بستیم. راه افتادیم و از درگاه درهم ریخته‏ای وارد خرابه‏ای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال‌ها نشستیم. روبروی ما دیوار كاه‏گلی درهم ریخته‏ای بود و روی دیوار تخته سیاهی كوبیده بودند. پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبه‌های آغشته به خاك. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی‌زد تو ملاج ما. می‌توانستیم راحت‌تر نفس بكشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگین راه می‏رفت. مچ‌های باریك و دست‌های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم‌هایش مدام در چشم خانه‏ها می‏چرخید. انگار می‏خواست همه كس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‏زد و دندان روی دندان می‏سایید. جلو آمد و با كف دست میز سنگی را پاك كرد و تكه‌ای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت: درس ما خیلی آسان است. اگر دقت كنید خیلی زود یاد می‏گیرید. وسایل كار ما همین‌هاست كه می‏بینید با دست سطل‌های پر آب و گونی‌ها را نشان داد و بعد گفت:  كار ما خیلی آسان است. می‏آوریم تو و درازش می‏كنیم و روی تخته سیاه شكل آدمی را كشید كه خوابیده بود و ادامه داد: اولین كار ما این است كه بشوریمش. یك یا دو سطل آب می‏پاشیم رویش. و بعد چند تكه پنبه می‏گذاریم روی چشم‌هایش و محكم می‏بندیم كه دیگر نتواند ببیند. با یك خط چشم‌های مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت: فكش را هم باید ببندیم. پارچه ای را از زیر فك رد می‏كنیم و بالای كله‏اش گره می‏زنیم. چشم‌ها كه بسته شد دهان هم باید بسته شود كه دیگر حرف نزند. فك پایین را به كله دوخت و گفت: شست پاها را به هم می‏بندیم كه راه رفتن تمام شد. و خودش به تنهایی خندید و گفت: “دست‌ها را كنار بدن صاف می‏كنیم و می‏بندیم.» و نگفت چرا. و دست‌ها را بست. و بعد گفت: «حال باید در پارچه‏ای پیچید و دیگر كارش تمام است.» و بعد به بیرون خرابه اشاره كرد. دو پیرمرد مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‏كرد. گاه گداری دست و پایش را تكان می‏داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژنده ای را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.   معلم پنجه‌هایش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست‌ها و پاها تكانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم‌ها گذاشت و با تكه پارچه ای چشم را بست. فك مرده پایین بود كه با یك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون كشید و دهانش را بست و تكه دیگری را از زیر چانه رد كرد و روی ملاج گره زد. بعد دست‌ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادی پنبه از كیسه بیرون كشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بی آنكه كمكی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت: «كارش تمام شد.»   اشاره كرد و دو پیرمرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یكی از گودال‌ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن دره ای كرد و پرسید: «كسی یاد گرفت؟»   عده ای دست بلند كردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت:  «آنها كه یاد گرفته‏اند بیایند جلو.»     بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‏خواست به بیرون خرابه اشاره كند كه دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه‌اش نشستیم و با مشت محكمی فك پایینش را به فك بالا دوختیم. روی چشم‌هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش كردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و كفن پیچش كردیم و بعد بلندش كردیم و پرتش كردیم توی گودال بزرگی و خاك رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.   راننده كامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراهه‏ای به بیراهه‏ی دیگر می‏پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشه ای ابرو نشان می‏داد.  




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 416]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن