تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل را زنده مى كند و از فحشاء و زشتى ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845648408




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ماجراي سلماني پدر روزنامه نگار


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: جام جم آنلاين: همه رسم و رسوم زندگي را كه از ما و شما بگيرند، ‌اين رسم نظافت شخصي در روزهاي پنجشنبه و جمعه را نمي‌توانند. ما ايراني‌ها را و شايد غيرايراني‌ها را هم اگر تكه ‌تكه كنند پنجشنبه يا جمعه بايد حمام برويم و... اصل مطلب همين است.‌ اگر نياز به سلماني رفتن داشته باشيم،‌ آن هم زمانش پنجشنبه و جمعه است؛ البته روزهاي ديگر هم مي‌رويم، اما 2 روز آخر هفته يك چيز ديگر است. اساسا بعضي از ما چنان شرطي شده‌ايم كه نام حمام و سلماني برايمان مترادف با پنجشنبه و جمعه شده است. اين ‌كه سلماني رفتن و موها را مرتب كردن ذوق مي‌خواهد و سليقه و دل‌ خوش، بماند چون براي عده‌اي سلماني رفتن مترادف رنج است. عده‌اي روزي صد هزار بار خدا را شكر مي‌كنند كه سري طاس دارند و مجبور نيستند ماهي، ‌دو ماهي،‌ سه ماهي يا مثل ما شش‌ماهي يكبار به سلماني بروند تا صفايي به موهاي خود بدهند. تعجب نكنيد خواننده عزيز. وقتي 6 صحنه از وقايع مربوط به سلماني را پيش‌رويتان بگذاريم ملتفت خواهيد شد كه اساسا داشتن مو در سر مترادف رنج است. صحنه اول-‌‌دست تقدير: صحبت اهميت دادن يا ندادن نيست. اساسا برخي از ما هفته‌ها مي‌آيد و مي‌رود، اما وقت نمي‌كنيم يك‌لحظه خود را در آينه نگاه كنيم. مدام با احساس دلتنگي و تنهايي روز را به شب و شب را به روز مي‌رسانيم، اما حواسمان نيست كه دلمان براي خودمان تنگ شده و با يك دقيقه جلوي آينه ايستادن مشكل روحي‌مان را مي‌توانيم حل كنيم. هر روز صبح كه از خواب برمي‌خيزيم با تكه دستمالي دندان‌ها را تميز مي‌كنيم ،‌كف دست را با آب دهان تر مي‌كنيم و به موها مي‌كشيم كه يعني آب و جارو شد. از لحظه بيدار شدن تا بيرون رفتن از خانه مسير حركت را طوري انتخاب مي‌كنيم كه از جلوي آينه رد نشويم تا مبادا مجبور شويم به صورت و سر و موها رسيدگي كنيم؛ اما بالاخره دست تقدير كار خودش را مي‌كند نه روزي كه خواب‌آلوده و تلخ و گيجي، تو را از جلوي آينه رد مي‌كند يا آينه را جلويت مي‌كارد تا خوب خودت را ببيني و از زندگي سير شوي. سرنوشت مقدر كرده راهي به سلماني باز كني. صحنه دوم- صدام ورژن 2003: با اكراه توي آينه را ديد مي‌زني. چشمت مي‌افتد به كله‌اي كه از پوست فقط يك پيشاني چين‌خورده و دو تا گونه قلمبه و يك نوك دماغ از وسط انبوهي از پشم و پيل بيرون افتاده، درست مثل چهره‌اي كه از صدام در وقت دستگير شدن ديده‌اي يا حتي انسان اوليه و امثالهم. چشمها را جلوي آينه مي‌مالي و دوباره نگاه. همان است. چرخ لاكردار روزگار را خطاب مي‌كني: خوش انصاف! حالا كه بعد از نود و بوقي مارو جلوي اين آينه گير انداختي خودمونو نشون بده. اين موجود چيه آوردي كاشتي جلومون؟ جاي چرخ گردون، موجود زشت توي آينه جواب مي‌دهد: ‌خيالت راحت، خود خودتم. تو كه وحشت كردي، ببين مردم كه هر روز تو رو مي‌بينن چي مي‌كشن. خودت را به كوچه علي‌چپ مي‌زني: خجالت نمي‌كشي با اين ريختت؟ موهاتو ببين، مثل جنگل كركه. توي آينه پوزخندي مي‌زند: گير افتادي. فردا مثل بچه آدم يه سر به سلموني بزن. تا اسم سلماني مي‌آيد پشتت مي‌لرزد و به عادت معمول كه دچار استرس مي‌شوي، انگشت را داخل موهاي سرت فرو مي‌كني. جنگل موها انگشتت را مي‌بلعد و وقتي مي‌خواهي انگشت را بيرون بكشي، تارهاي پيچ و واپيچ خورده مو، لاي جرزهاي انگشتر يا حلقه ازدواجت گير مي‌كند. با دست ديگر مي‌خواهي موها را از لاي انگشتر و نگين برليان خلاص كني تا به طور مسالمت‌آميز اين مشكل حل شود،‌ اما تار موهاي بيشتري لاي بست و پيله‌هاي بند ساعتي گير مي‌كند كه پدرزنت موقع عروسي از بازار كيلويي‌ها خريده و در روزي مبارك به دستت بسته است. اعصابت به هم مي‌ريزد. دو تا ناسزا به ساعت و حلقه مي‌دهي و هر دو دست را با خشونت از روي سرت و لابه‌لاي موها بيرون مي‌كشي. دسته‌اي مو به انگشتر چسبيده و دسته‌اي هم به بند ساعت كيلويي. آخ جيغ‌داري مي‌كشي و در حالي كه موها را با حرص جدا مي‌كني و روي زمين مي‌ريزي مي‌گويي: حرومت باشه اون همه شامپو كه بهت زدم. موجود توي آينه قهقهه سر مي‌دهد:‌ خودتي داداش، 3 هفته است حموم نرفتي. اين موهاي بيچاره فقط شامپوي آب دهن مي‌بينه. شكلكي براي اون درمي‌آوري و به قصد سلماني از خانه بيرون مي‌زني و در راه سعي مي‌كني داستاني ببافي تا اگر حسن ‌آقاي صومعه‌سرايي پرسيد اين چه ريختيه و چرا به ما سر نمي‌زني، قانعش كني. صحنه سوم- ساعت 5 عصر: سر ساعت خود را مي‌اندازي روي مبل شكسته مغازه سلماني. باز هم بيخ تا بيخ آدم نشسته. حسن‌آقا خنده مي‌كند: اينا نوبتشون ساعت سه بوده. بشين تا نوبتت برسه. مي‌نشيني و از روي ميز مجله‌ها و روزنامه‌هاي فسيل شده را يكي يكي برمي‌داري و مي‌خواني و روي ميز مي‌گذاري. جدول‌هايش را ديگران حل كرده‌اند. هنوز نوبتت نشده. آگهي‌ها را هم مي‌خواني. باز هم نشسته‌اي. شناسنامه نشريات و شماره‌هاي صفحه‌ها را هم يكي‌ يكي مي‌خواني. فايده ندارد. دوباره از نو. تقريبا همه مطالب و تيترهاي روزنامه‌ها و مجلات روي ميز را حفظ شده‌اي. اما نوبتت نشده كه نشده. حواست به ساعت نيست. توجهت را از روزنامه‌ها برمي‌داري و گوش و چشمت را به حسن‌آقا مي‌سپاري. استاد سلماني با هر كسي كه زير دستش قرار مي‌گيرد به نوعي حرف مي‌زند. صميمي مي‌شود و گرم مي‌گيرد. موهايشان را اصلاح مي‌كند، ‌خيس مي‌كند، ‌مي‌شويد، سشوار مي‌كشد، ‌آينه‌اي از پشت و بغل سرشان مي‌گيرد و خوشامدي مي‌گويد كه يعني از روي صندلي بلند شو اما حسن‌‌آقا ‌وقت‌گرفتن پول چنان تعارف مي‌كند كه خيال مي‌كني صلواتي و خير امواتش كار كرده است، ولي اگر پولي را كه به او تعارف كني، بردارد،‌ديگر از بقيه خبري نيست. چنان مشتري را با خود صميمي كرده و تورودربايستي انداخته كه طرف نتواند به بقيه فكر كند. ضمنا استاد سلماني با هر مشتري كه خداحافظي مي‌كند تا او پايش را از مغازه بيرون مي‌گذارد شروع مي‌كند به تعريف بيوگرافي سير تا پياز آن بيچاره. آشنا و غريبه هم فرقي نمي‌كند: اين استاد كاراته است. 2 تا بچه داره. 10 ساله خودشو مي‌كشه عضو تيم ملي بشه، نمي‌تونه. تازگيا رواني شده بود. 2 ميليون خرج روان‌شناس كرد تا خوب شد و... اين بنده خدا زنش مرده، حالا هر چي اصرار مي‌كنن زن نمي‌گيره. مي‌گه تازه دارم مزه زندگي‌رو مي‌چشم. بچه‌هاشو انداخته سر مادرزنش و... اين جوونه عمليه. اون يكي ننه‌مرده‌س، اين يكي هوو آورده،‌زن اولش اونو از خونه انداخته بيرون. اين يكي مي‌خواد زن بگيره چون كف پاش خال داره بهش زن نمي‌دن و از اين اراجيف كه با شنيدنش حيران مي‌ماني اين همه اطلاعات را خودش از زير زبان اين بيچاره‌ها بيرون كشيده يا مامور مخفي در خانه‌شان فرستاده. سعي مي‌كني وقتي زير قيچي رفتي حواست را جمع كني كه اگر سوال عوضي يا خصوصي كرد، ‌زبان وامانده را سفت و محكم نگه داري تا مبادا وقتي از در رفتي بيرون پشت سرت زندگيت را روي پرده سينما بياورد. از طرفي هم دل تو دلت نيست كه مبادا رفتار صميمانه و تو رودربايستي انداختن را براي تو هم پياده مي‌‌كند. پس در و ديوار و روي آينه‌هاي مغازه را با چشم مي‌گردي تا اتيكتي، ‌چيزي پيدا كني كه بفهمي موقع خداحافظي چقدر بايد بسلفي. پيش خودت موجود توي آينه را مجسم مي‌كني و مي‌گويي: خودمونيم، بالاخره هر 2 ماه يكبار وقت سلموني اومدن داريم؛ اما درد، ‌درد پولشه كه بي‌حساب و كتابه و پرچونگي اين حسن آقا. پوزخند مي‌زند و مي‌گويد: براي اين‌كه پول ندي حاضري شبيه اورانگوتان بشي؟ سعي مي‌كني به اون فكر نكني و در عوض مشتريان زير قيچي را رصد كني كه وقتي پول مي‌دهند، چقدر مي‌دهند و چقدر بقيه مي‌گيرند تا سرت توي حساب و كتاب باشد و تو هم همان را بدهي، نه اضافه. صحنه چهارم- ساعت 9 شب: يكي 2 نفر مانده كه نوبت به تو برسد. زماني كه حسابي خسته شده‌اي و دو دلي كه بالاخره بروي يا بماني، روي مبل هي جابه‌جا مي‌شوي و به خود مي‌پيچي و مدام نگاهي به ساعت ديواري داري و نگاهي به در خروج. درست زماني كه مي‌خواهي با تصميم ناگهاني برخيزي و از در بزني بيرون، ‌حسن‌آقا تو را خطاب صحبت و احوالپرسي قرار مي‌دهد. او تنها روي سر مشتري زير قيچي كار نمي‌كند، بلكه از آينه و گوشه چشم و پشت سر، ‌تو را و ديگر مشتريان را مي‌پايد و از حالاتتان افكارتان را هم رصد مي‌كند. با لحني صميمي‌تر از برادر شروع مي‌كند به حرف زدن با تو. چنان كه احساس عشق عميقي نسبت به او در دلت زبانه مي‌كشد. فورا هم مي‌رود سر وقت خانواده و اعضاي فاميل و حال و احوالپرسي: خب، پدر خانمت چطوره؟ عمل قلبش موفقيت‌آميز بود؟ آره بابا. 2 سال پيش عمل كرد. آخه ما كه شما رو زياد نمي‌بينيم. در دل مي‌گويي: اي سياستمدار روان‌شناس. هم احوال مي‌پرسي، هم متلك مي‌اندازي. بسوز. دلم نمي‌خواد زود به زود بيام... . خب،‌ مغازه‌رو چيكار كرد؟ شنيدم اجاره داده. راستي كار و بار خودت چطوره. حرصت درمي‌آيد كه چنين موذيانه خود را به اهدافش نزديك مي‌كند و تو را از هدفت دور. پس با اشاره به در و ديوار و دكور گران‌قيمت مغازه جوابي دندان‌شكن به خيال خودت مي‌دهي: بابا وضع شما كه توپه. ما روزنامه‌نگارا پول ازمون قهر كرده. از صبح تا شب تو دو سه تا روزنامه كار مي‌كنيم تازه اجاره خونه‌مون نمي‌شه. اتفاقا مشتريا ما رو وادار مي‌كنن به مغازه برسيم. اونا پول اين دكورو مي‌دن وگرنه اصلاح كردن ما قابلشونو نداره. از اين ضربه‌اي كه مي‌خوري قلبت به درد مي‌آيد و موجود توي آينه از خنده مي‌خواهد بتركد. سعي مي‌كني خفقان بگيري تا بيشتر خراب نكني. حسن‌آقا كه گوشه رينگ‌ گيرت انداخته ضربه نهايي را مي‌زند و نقش زمين مي‌كندت: بابا دمت گرم آقا جلال! دو سه تا روزنامه كار مي‌كني، از هر كدام حداقل چارصد، پونصد مي‌گيري. ‌اون وقت شيش‌ماه يه بار به ما سر مي‌زني. راستي جايي سراغ نداري 2 ميليون وام بدن؟ سياست خفقان را ادامه مي‌دهي. احساس زنداني‌اي را پيدا مي‌كني كه دستش به جايي بند نيست و فقط بايد مدت حبس را تحمل كند. چشم‌ها را هم مي‌بندي كه يعني چرت مي‌زنم حسن‌آقا! لطفا فكتو ببند. مدتي كه مي‌گذرد بالاخره نوبتت مي‌رسد و روي صندلي مي‌نشيني. عينك را روي ميز مي‌گذاري و چشمها را مي‌بندي كه يعني:‌حال حرف زدن ندارم. كماكان فكتو بچسبون به هم حسن‌آقا! صحنه پنجم- پول خون: حسن‌آقاي صومعه‌سرايي اصلاحش را شروع مي‌كند و تو هنوز هراس هنگام پول دادن را داري. او هم هرلحظه با حرف‌هايي صميمانه و خودماني رابطه خود را با تو بيشتر مي‌كند و تو هم بيشتر در دام حرف‌هايش مي‌افتي. موي سر را كه اصلاح كرد، مي‌پرسد: سشوار بكشم؟ مي‌گويي: نه، قصد حمام رفتن دارم. مي‌گويد: همين جا مي‌شورم. مي‌گويي: يعني ليف هم مي‌كشي؟ مي‌خندد و از توي آينه خنده مخصوص خود را به رخت مي‌كشد و تو مي‌فهمي كه مي‌خواهد بگويد: مي‌دونم دردت چيه و اصرار مي‌كند: صورتت كه اصلاح مي‌خواد. تا جوابش را بدهي نصف صورتت را تراشيده و رفته. او كار خود را مي‌كند و تو هم به تلاش مذبوحانه‌ات مشغولي و بالاخره پس از نيم ساعت، مدت حبس به پايان مي‌رسد. عينك را از روي ميز برمي‌دارد و با دقت و مهرباني روي صورتت مي‌نشاند. صورت و شانه‌ها را با وسواس و احساس مسووليت خاصي از مو پاك مي‌كند و سپس آينه‌اي را از بغل و پشت سرت مي‌گيرد. مجدد در دل احساس انس، الفت، عشق و علاقه‌اي عميق نسبت به حسن‌آقا مي‌كني. بعد به خود مي‌آيي و مي‌گويي عجب روان‌شناسي است. چطور مرا مسخ رفتار خودش كرده، ‌اما دستش درد نكنه. لااقل منو از شر اين موجود زشت توي آينه خلاص كرد. هرچي مزدش مي‌شه نوش جونش. بعد ساده‌لوحانه دسته پول را از جيب بيرون مي‌كشي و جلو مي‌گيري و تعارف مي‌كني و او: بفرماين، قابل نداره، تو رو خدا، ‌مهمون من باشين، ‌دفعه ديگه حساب مي‌كنيم. تو ديگر كاملا شرمنده و خجالت‌زده محبت و بزرگواري حسن‌آقا مي‌شوي و اصرار مي‌كني: اصلا نمي‌شه. قربون آقا، خيلي مردم‌داري و... . حسن از ميان اسكناس‌هاي هزاري توي دستت 8 برگ برمي‌دارد و تو دخل مي‌اندازد و تو هم كه مي‌خواهي اداي آدم‌هاي لارژ را دربياوري باز تعارف مي‌كني: كم نباشه. او هم نامردي نمي‌كند و دو هزاري ديگري براي انعام بچه‌ها برمي‌دارد. موقع پوشيدن كت بر زبان تعارف‌‌كننده است لعنت مي‌فرستي و با دلي خون از مغازه بيرون مي‌زني و مثل ديوانه‌ها هي با خود مي‌گويي: درآمد يك روزمو برداشت. ‌درآمد يك روزمو قاپ زد. ‌مگه قانون نداره؟ ‌مگه حساب و كتاب و نرخ و قيمت نداره؟ مگه واسه نوشته‌هاي من چقدر مي‌دن كه ظرف نيم ساعت اين‌ طور به باد مي‌ره؟ آخه اون نيم ساعت كاركرد و 10 ‌تومن گرفت. من يه صبح تا شب دستمزدم چقدر مي‌شه؟ من اندازه يه پزشك متخصص درس خوندم پس چرا پزشك واسه يه ربع ساعت ويزيت 10 تومن مي‌گيره، ‌سلموني هم مي‌گيره، اما به من نمي‌دن؟ دم و دستگاه مغازه‌اش 200 ‌هزارتومن نمي‌ارزه. هيچ سرمايه‌اي نمي‌خواد جز زبون‌بازي و روان‌شناسي. آخه شغل قحط بود كه روزنامه‌نگار شدي؟ سر و صدات فقط روي كاغذ براي مديران است، اما جلوي يه سلموني كم مي‌ياري. فرشيد شباهنگ‌




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 456]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن