واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: قوى سفيد و بى نظير درون
[باران طلايى]
جوجه اردك ديده ايد گاه در بين بساط كسانى كه تابستان در كنار خيابان جوجه هاى رنگ و وارنگ ماشينى مى فروشند، جوجه اردك هم پيدا مى شود. جوجه اردك ها شيطان و پرجنب و جوش اند، اما كمتر كسى جوجه «قو» را از نزديك ديده است. من جوجه قو را اولين بار در كتاب جوجه اردك زشت، نوشته «هانس كريستين اندرسن» ديدم. يك جوجه سياه زشت بى ريخت بود بين جوجه هاى زرد و بازيگوش يك اردك. بعد كارتون همان داستان را ديدم. بعد هم يك بار در راز بقا ديدمش؛ همان جوجه سياه بى ريخت بود. آن وقت ها داستان فقط از يك جهت، آن هم به خاطر ماجرايش برايم جذاب بود. بعدها فهميدم كه خيلى از داستان ها، از جمله همين داستان، حرف هاى زيادى براى ما دارند.
كم كم تجربه هاى بيشترى در زندگى پيدا كردم. كسب تجربه بر نوع نگاه ما به زندگى تأثير مى گذارد. داستان جوجه اردك زشت همان داستان بود، اما من برداشت ديگرى هم از آن پيدا كرده بودم، در واقع اين دوستم فريده بود كه موجب شد به چنين تجربه اى برسم.
كلاس اول راهنمايى، به علت جا به جايى خانه مان، مجبور شدم به مدرسه ديگرى بروم. بين همكلاسى هاى جديدم يكى بود كه هيچ دوستى نداشت. او قيافه زيبايى نداشت و لباس هايش هر چند هميشه تميز و مرتب بود اما نو نبود، براى همين هيچ كس براى دوستى سراغ او نمى رفت. او اغلب تنها بود، تنهايى درس مى خواند، تنهايى مدرسه مى آمد و تنهايى، زنگ تفريح يك گوشه حياط مى نشست و به بچه ها نگاه مى كرد. من هم تنها بودم و هنوز باكسى دوست نشده بودم. جاى من كنار او بود. روز سوم كه وارد كلاس شدم و سلام كردم، فقط او با لبخند به سلامم جواب داد. اين اول دوستى ما بود. روز بعد، سر امتحان، پاك كن نداشتم. آن را جا گذاشته بودم. فريده، حالا ديگر اسمش را مى دانستم، پاك كن اش را نصف كرد و نصفش را به من داد. اين دوستى ما را محكمتر كرد. هر روز اتفاقى مى افتاد و دوستى ما را محكم تر مى كرد. فريده دختر بسيار مهربان و خوش قلبى بود و هميشه به ديگران كمك مى كرد. با اينكه بقيه بچه ها با او مهربان نبودند و به اصطلاح تحويلش نمى گرفتند، اما او هيچ وقت اين چيزها را به دل نمى گرفت. او بدى هاى ديگران را نديد مى گرفت. هيچ وقت درباره كسى بد نمى گفت و اگر به كمك احتياج داشتى، مى توانستى روى او حساب كنى. يك عادت خوب ديگر هم داشت: هميشه لبخند مى زد. به محض ديدن يك آشنا گوشه هاى لبش تا بالاى سرش مى رفت. كم كم دوستى ما دو تا به دوستى خانوادگى تبديل شد.
حالا ديگر ما مثل دوقلوها، همه جا با هم بوديم؛ با هم درس مى خوانديم، با هم بازى مى كرديم، با هم مى خنديديم و با هم گريه مى كرديم. كم كم نمرات درسى مان بهتر از قبل شد تا جايى كه هميشه جزو پنج نفر اول در كلاس بوديم. تعداد دوستانمان هم بيشتر شد. هنوز هم با هم دوستيم، حالا او يك جراح موفق است و هنوز هم خوش قلب و خوش برخورد است و همان لبخند معروف زيبايش را حفظ كرده است. مهمتر اينكه من از او چيزى ياد گرفته ام كه هرگز فراموش نخواهم كرد.او به من ياد داد درون هر كس - چه زشت و چه زيبا- چيزى بسيار مهمتر وجود دارد. ظاهر ما زشت باشد يا زيبا، اهميتى ندارد اما زشت يا زيبا بودن آنچه درون ماست، اهميت زيادى دارد. در واقع ما هر چقدر هم كه يك جوجه اردك زشت باشيم، روح ما مثل يك «قو» زيبا و سفيد است. ما زشت باشيم يا زيبا، وظيفه داريم سفيدى و زيبايى اين «قو» را حفظ كنيم. «قو»ى درون ما، اگر به خاطر كارهاى بد يا عادت هاى بد ما، سفيدى اش را از دست بدهد، با هيچ سفيد كننده اى نمى توان آن را به حالت اول درآورد مگر با جبران آن كارهاى بد و انجام كارهاى خوب.
قوى زيباى درون ما، منحصر به فرد و بى نظير است و نياز به مراقبت و نگهدارى دارد. او بسيار حساس است و هيچ دوست ندارد سفيدى و درخشندگى اش را از دست بدهد. به خاطر همين است كه اگر كار بدى انجام دهيم، مثلاً دروغ بگوييم، احساس ناراحتى مى كنيم، اما اگر كار خوبى انجام دهيم، مثلاً به كسى كمك كنيم، احساس خوشحالى مى كنيم و حس مى كنيم چيزى دردرون ما منبسط شده و رشد كرده است. ايمان، كمك به ديگران، دوست داشتن همه، راست گويى، امانت دارى و همه خوبى ها سفيدى و درخشندگى درون ما را حفظ مى كند و كارهاى بد، از اين درخشش و سفيدى كم مى كند. فريده به من ياد داد كه به جاى ظاهر آدم ها به روح آنها توجه كنم.
چهارشنبه 24 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 329]