تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان ، در عالِمِ بى‏بهره از ادب بيشتر طمع مى‏كند تا عالِمِ برخوردار از ادب . پس ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815611548




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جهان - در برزخ هژموني و امپراتوري


واضح آرشیو وب فارسی:قدس: جهان - در برزخ هژموني و امپراتوري


جهان - در برزخ هژموني و امپراتوري

اميرحسين تيموري:«آقاي رئيس‌جمهور، اين نامه را از آن رو براي شما مي‌نويسيم كه متقاعد شده‌ايم سياست كنوني ايالات متحده در برابر عراق موفقيت‌آميز نيست و ما به زودي از ناحيه خاورميانه با تهديدي مواجه خواهيم شد كه پس از پايان جنگ سرد بي‌نظير خواهد بود. در خطابه وحدتي كه پيش‌رو داريد فرصت داريد تا اين تهديد را مورد توجه قرار دهيد. شما بايد استراتژي‌اي جديد پيشه خود ‌سازيد تا منافع ايالات متحده و متحدانش را در خاورميانه و سراسر جهان امنيت بخشد. اولين حركت در راستاي اين استراتژي حذف رژيم صدام‌حسين از عراق است. ما حاضريم در اين تلاش ضروري اما سخت شما را همراهي كنيم.»

اينها جملات آغازين نامه 18 امضايي معروف نومحافظه‌كاران به ويليام كلينتون رئيس‌جمهور وقت آمريكا در 26 ژانويه 1998 است. نامه معروف مذكور كه امضاي افراد سرشناسي چون فرانسيس فوكوياما، زلماي خليل‌زاد، جان بولتون، پال ولفوويتز، دونالد رامسفلد، رابرت كيگان و برخي ديگر را به همراه داشت و سرانجام منجر به تصويب طرح «آزادسازي عراق» در كنگره آمريكا و سپس تبديل شدن آن به قانون با امضاي بيل كلينتون شد، تبلور پروژه‌اي بود كه نومحافظه‌كاران در عصر پس از اضمحلال شوروي با نام «پروژه قرن جديد آمريكا» كليد زده بودند. هنگام انتشار اين نامه و حتي پس از تصويب قانون آزادسازي عراق در كنگره هنوز در محافل آكادميك و سياسي بحث‌هاي جدي حول مفاهيمي چون «امپراتوري آمريكا» درنگرفته بود، اما ورود جورج بوش پسر به كاخ سفيد در ژانويه 2001 و به خصوص حادثه 11 سپتامبر 2001 كه حمله به افغانستان و سپس عراق را در مارس 2003 به دنبال داشت، باعث شد كه هم پروژه قرن جديد آمريكاي نومحافظه‌كاران كليد بخورد و هم آتش بحث‌هاي تئوريك و سياسي حول مفاهيمي چون هژموني و امپراتوري آمريكا شعله‌ور شود. گويي با حمله مارس 2003 به عراق و سقوط صدام و پيش از آن حادثه 11 سپتامبر 2001 ديگر مفاهيم سنتي در تبيين نحوه كنش‌هاي جهان‌گسترانه ايالات متحده عقيم شده بودند. گزارش حاضر سر آن دارد تا به نوعي روايتگر اين دگرديسي‌هاي مفهومي و مضموني در مفاهيمي چون هژموني و امپراتوري به ويژه پس از حادثه دوران‌ساز 11 سپتامبر باشد.
از هژموني ارشادي تا ه‍ژموني دستوري
اما اگر به واقع بخواهيم دلالت‌هاي مفهومي هژموني را بيابيم بهترين دوران در‌گذار از دلالت‌هاي سنتي و باستاني اين مفهوم دوران اواسط جنگ سرد و نيز پايان آن و ظهور جهان تك‌قطبي با محوريت ايالات متحده در عصر پس از اضمحلال شوروي است.
در يك تقسيم‌بندي از نوع تعريف‌ها و تبيين‌هاي مفهوم هژموني به طور كل مي‌توان از دو رويكرد در ميان انديشمندان روابط بين‌الملل در ارجاع به مفهوم هژموني نام برد كه از اين قرارند: 1) رويكرد سيستمي؛ از واقع‌گرايان تا ليبرال‌ها و چپ‌گرايان 2) رويكرد فرهنگي و ايدئولوژيك به مفهوم هژموني.
در ميان انديشمندان رويكرد اول رايت و مدلسكي سعي دارند تا الگوي منظمي از حركت‌هاي بلندمدت تاريخي در زمينه جنگ و سياست و افول و صعود هژمون‌ها را كشف كنند. كوينسي رايت مي‌گويد كه حوادث سه قرن گذشته نشان مي‌دهد كه هر نيم قرن يك‌بار جنگ‌هاي عمده‌اي رخ مي‌دهد و منجر به سقوط هژمون‌ها و روي كار آمدن هژمون ديگري مي‌شود. وي جنگ جهاني دوم را آغاز صعود ايالات متحده مي‌داند. از سوي ديگر جرج مدلسكي مفهوم پيشوايي را به جاي هژموني به كار مي‌برد. قصد وي از اين مفهوم‌سازي اين است كه بگويد پيشواي جهاني بازيگري است كه توان نوآوري و حركت به جلو را در جهت ارتقاي مصلحت عمومي دارد. به نظر وي از سال 1500 ميلادي به اين سو اين نقش از سوي چهار قدرت پرتغال، هلند، بريتانيا و آمريكا ايفا شده است.
اي‌اف ارگانسكي نيز با طرح تئوري انتقال قدرت بر اين نظر است كه كشورها بسته به مبادي عمده قدرت خود در صنعتي شدن وارد مرحله توليد قدرت شده و رشد مي‌يابند و سرانجام وارد مرحله بلوغ مي‌شوند و در اين ميان در هر دوره‌اي يكي از دولت‌ها به بالاترين درجه قدرت مي‌رسد. ارگانسكي اگرچه به مفهوم هژموني اشاره نمي‌كند اما منظورش از وضعيت بالاترين قدرت تقريبا همان هژموني است.
از سوي ديگر اما برخي از انديشمندان كل‌گراي اين رويكرد كه هم واقع‌گرايان را دربر مي‌گيرد و هم ليبرال‌ها را، بر توانايي دولت هژمونيك در تهيه و ارائه كالاي عمومي بين‌المللي به منظور تامين ثبات و نظم بين‌المللي اشاره دارند. در اين راستا مي‌توان به انديشمنداني چون كيندلبرگر، رابرت گيلپين، استفان كراسنر و سورنسون اشاره كرد.
اين انديشمندان كه نظريه خود را در قالب تئوري «ثبات هژمونيك» تئوريزه كرده‌اند بر اين نظر هستند كه براي به وجود آوردن و توسعه كامل اقتصاد ليبرالي بازار جهاني يك هژمون يعني يك قدرت حاكم نظامي و اقتصادي نياز است زيرا در نبود چنين قدرتي قواعد ليبرالي اجرا نخواهد شد. پس در نبود يك قدرت هژمون حفظ اقتصاد بازار آزاد جهاني بسيار دشوار خواهد بود.
رويكرد دوم به بحث هژموني كه نوعي رويكرد فرهنگي و ايدئولوژيك محسوب مي‌شود عمدتا ريشه در آثار روشنفكر چپ‌گراي ايتاليايي آنتونيو گرامشي دارد. اين نوع رويكرد به بحث هژموني كه خود نوعي واكنش به مباحث رئاليستي محسوب مي‌شود، ابتدا توسط شخص وي در دهه 1920 طرح شد.
اما اول كسي كه انديشه‌هاي حوزه جامعه‌شناسي گرامشي را وارد ادبيات روابط بين‌الملل كرد رابرت كاكس بود. كاكس با گشودن اين مسير راه خود را از رئاليست‌هاي مادي‌گرا جدا و تاثير نيروهاي اجتماعي و فرهنگي و روابط غيرمادي در روابط بين‌المللي را تئوريزه كرد. كاكس در باب هژموني مي‌نويسد: «من از واژه هژمون به منظور اشاره به ساختاري از ارزش‌ها و ادراك‌ها درباه سرشت نظمي كه كل نظام بازيگران دولتي و غيردولتي را دربر مي‌گيرد استفاده مي‌كنم. اين ارزش‌ها و ادراك‌ها و نظم هژمونيك نسبتا ثابت و پذيرفته شده هستند. آنها از نظر بيشتر بازيگران به عنوان نظم طبيعي شناخته مي‌شوند. چنين ساختاري از معاني توسط ساختاري از قدرت تقويت مي‌شود. در اين ساختار، قدرت نيز به احتمال بسيار زياد، يك دولت مسلط است، ولي سلطه دولتي براي ايجاد هژموني كافي نيست. هژموني ناشي از شيوه‌هاي اقدام و انديشه لايه‌هاي اجتماعي مسلط در دولت يا دولت‌هاي مسلط است، تا جايي كه اين شيوه‌هاي اقدام و انديشه مورد پذيرش و رضايت لايه‌هاي اجتماعي مسلط ديگر دولت‌ها قرار گيرد.»
با نگاهي به تعاريف بالا از مفهوم هژموني و در نظر گرفتن رويكردهاي مختلف درمي‌يابيم كه نقطه اتصال و فصل مشترك تمام اين تبيين‌ها از مفهوم هژموني، بعد معنوي، ارزشي و اخلاقي اين مفهوم يا به عبارتي تفوق، تسلط، استيلا و يا رهبري قدرت برتري است كه در عرصه نظام بين‌ا‌لمللي بزرگي و سروري‌اش را سايرين با رضايتمندي و نه به زور سرنيزه قبول كرده باشند. اگرچه زور و اجبار نيز چاشني اين مفهوم است اما وجه عمده آن را تشكيل نمي‌دهد و اين يعني هژموني ارشادي در مقابل هژموني دستوري. بدين‌سان هژموني‌اي كه سلطه مشروع خوانده مي‌شود نوعي هژموني ارشادي است و به نوعي مرزبندي با مفهوم امپراتوري مي‌رسد.
بازگشت دوباره امپراتوري؛ از فريد زكريا تا حميد دباشي
اما مفهوم امپراتوري كه به‌ويژه پس از سقوط سه هفته‌اي بغداد در آوريل 2003 محافل آمريكايي و مباحث سياسي را مسخر خويش ساخت از نوعي اشتر‌اكات و نيز افتراقات با مفهوم هژموني بهره مي‌برد.
در مجموع پس از 11 سپتامبر و به ويژه پس از سقوط سه هفته‌اي بغداد مفاهيمي چون هژموني دستوري، يك‌جانبه‌گرايي تهاجمي، امپرياليسم‌نوين، تنها ابر‌قدرت و عمليات پيش‌دستانه نومحافظه‌كارانه به گونه‌اي در ادبيات نظريه‌پردازان مسائل سياست بين‌الملل نضج پيدا كرد كه بسترساز خلق دوباره مفهوم امپراتوري در ادبيات روابط بين‌الملل شد و به تبع آن ايالات متحده پس از امپراتوري روم باستان تنها امپراتوري‌اي شد كه با اشغال كابل و بغداد، خورشيد در سرزمين‌هاي تحت فرمانش هيچ‌گاه غروب نمي‌كرد.
برخي از نظريه‌پردازان همچون نيال فرگوسن و فريد زكريا با بررسي مقايسه‌اي تاريخي ميان آمريكاي كنوني و بريتانياي قرن 19، ايالات متحده را واجد تمام مشخصات يك امپراتوري همچون بريتانيايي كبير مي‌دانند. فرگوسن با مقايسه اين دو پديده معتقد است آمريكا قطعا يك امپراتوري است و مدت‌هاي مديدي است كه يك امپراتوري است. به نظر وي آمريكا وارث طبيعي امپراتوري بريتانياست كه نظم جهاني را براي قرن‌ها برقرار كرد. فرگوسن اما از سوي ديگر ابراز تاسف مي‌كند كه فرهنگ سياسي انزواگرايانه در آمريكا به اين كشور اجازه نمي‌دهد نقش وسيع‌تر و عميق‌تري در شكل دادن به تحولات جهاني ايفا كند. فرگوسن همچنين در جاي ديگر امپراتوري روم را نيز در تحليل خود دخيل كرده و با بررسي سه امپراتوري آمريكا، بريتانيا و روم باستان به طرح اين نظر خطر مي‌كند كه اگر چه هر سه امپراتوري ابعاد مثبت و منفي داشتند اما مولفه‌هاي مثبت امپراتوري آمريكا بر دو امپراتوري پيش از خود مي‌چربد. فرگوسن با اين تحليل خود آمريكا را امپراتوري خيرخواهانه مي‌نامد. فريد زكريا نويسنده ديگري است كه تحت تاثير آراي نيال فرگوسن به مقايسه مشابهي ميان امپراتوري بريتانيا و ايالات متحده و صعود و سقوط اين دو مي‌پردازد. زكريا در يكي از تازه‌ترين نوشته‌هايش با مقايسه جنگ عراق با جنگ بوئرها در اواخر قرن 19 در امكان زوال امپراتوري آمريكا بيان مي‌دارد كه، همانگونه كه جنگ انگليس با بوئرها زمينه‌هاي ضعف اقتصاد و زوال امپراتوري بريتانياي كبير را در قرن بيستم باعث شد جنگ عراق و تبعات آن منجر به افول قدرت آمريكا خواهد شد. زكريا در ابتداي مقاله مذكور در نشريه معتبر فارن افرز اگر چه تلاش دارد جنگ عراق را با جنگ بوئرها مقايسه كند اما در ادامه، روال منطقي تحليل را از دست مي‌دهد و به جاي پردازش عالمانه‌تر به اين مقايسه براي اثبات تز افول قدرت آمريكا مسائل ديگري را طرح مي‌كند و در انتهاي مقاله بيان مي‌دارد كه آمريكا بايد با درك واقعيات جهان غير آمريكايي خود را از مهلكه نجات دهد وگرنه بايد با نيروهاي گريز از مركز دچار چالش شود. اما آنچه در مقاله زكريا مطرح و شكافته نمي‌شود همان تز اوليه مقايسه دو جنگ بوئرها و عراق در افول در امپراتوري بريتانيا و ايالات متحده است.
اما از سوي ديگر طيف نويسندگاني وجود دارند كه نظري كاملا عكس آراي نيال فرگوسن در سر دارند. اين انديشمندان بيان مي‌دارند كه آمريكا يك امپراتوري نيست اما مشكل اينجاست كه اداي امپراتوري در مي‌آورد. بنجامين باربر، جان ايكنبري و با اندكي اغماض جوزف ناي و چارلز كاپچن در زمره اين انديشمندان‌اند. براي مثال بنجامين باربر ليبرال در كتاب «امپراتوري هراس» مي‌نويسد: «دولت جورج بوش با يك جانبه‌گرايي‌هاي خود، به‌كارگيري دكترين حمله پيشدستانه و اتخاذ سياست تغيير رژيم عملا در گفتار وسوسه امپراتوري شده و مشكلات زيادي براي كشور خود به وجود آورده است. به تعبير او منطق جهاني شدن ناقض منطق امپراتوري است زيرا در عصر جهاني شدن، پيچيدگي فزاينده نظام بين‌المللي و وابستگي متقابل كشورها عملا وجود و كاركرد يك امپراتوري مركزي را منتفي كرده است. لشكركشي و تحميل ارزش‌هاي قدرتمندترين كشور دنيا بر سايرين نه فقط حلال مشكلات نيست بلكه خود مادر بسياري از مشكل‌هاست». جان ايكنبري از ليبرال‌هاي مدافع چند جانبه‌گرايي و بها دادن به سازمان‌ها و رژيم‌هاي بين‌المللي نيز در اين خصوص مي‌نويسد: «ايالات متحده به ويژه در مورد كشورهاي ضعيف حاشيه‌اي سياست‌هاي امپرياليستي را پيگيري مي‌كند اما روابط آمريكا با چين، ژاپن، اروپا و روسيه امپرياليستي نيست. اقتصادهاي اين كشورها با آمريكا به شدت در هم تنيده است و اين كشورها با توسل به چانه‌زني و روابط دوجانبه و نهادهاي درون‌دولتي نظمي سياسي را قوام بخشيده‌اند. بنابراين آمريكا يك امپراتوري نيست آمريكا نظم سياسي دموكراتيكي را راهبري مي‌كند كه نامي بر آن نمي‌تـوان نهاد و سابقه تاريخي‌اي نيز ندارد». ايكنبري پيش‌تر گفتمان مبارزه عليه تروريسم دولت بوش را راديكال‌ترين گفتمان پس از جنگ سرد ناميده بود كه مطعون به شكست است و جهانيان را بيشتر عليه آمريكا مي‌شوراند .
چارلز كاپچن استاد روابط بين‌الملل دانشگاه جورج تاون و صاحب كتاب «پايان عصر آمريكا» نيز معتقد است كه صرف نظر از نامي كه بر سلطه آمريكا بر جهان بگذاريم (امپراتوري، هژموني يا رهبري جهان ليبرال) اين سلطه مدت‌هاست رو به افول گذاشته و وقايع 11سپتامبر و سياست‌هاي يك‌جانبه‌گرايانه جورج بوش تنها شايد روند آن را تسريع ‌كرده باشد. به همين سان جوزف ناي خالق تقسيم‌بندي قدرت سخت‌افزاري و نرم‌افزاري با رد اينكه آمريكا به مفهوم كلاسيك كلمه يك امپراتوري است تاكيد مي‌كند كه ايالات متحده قدرت عمده‌ خود را از ناحيه قدرت نرم‌افزاري‌اش كه خود منعبث از هژموني فرهنگي‌اش است، اخذ كرده است. وي با نگارش مقاله‌اي تنها سه ماه پس از سقوط صدام با تقسيم‌بندي مسائل سياست جهاني به سه سطح مسائل نظامي، اقتصادي و فراملتي/ فرادولتي مي‌نويسد: «در سطح نظامي، آمريكا تنها ابرقدرت است يا به كلام ديگر هژموني دارد.
در سطح مسائل اقتصادي با توجه به تعامل آمريكا با اروپا و ژاپن سخت است كه از هژموني آمريكا سخن بگوييم. در سطح سوم اما با توجه به تقسيم هرج و مرج‌گونه قدرت ميان دولت‌ها و بازيگران غيردولتي به هيچ‌وجه سخن راندن از جهان تك‌قطبي يا امپراتوري آمريكا محلي از اعراب ندارد».
رابرت جرويس نيز آمريكا را هژمون تجديد نظرطلبي مي‌خواند كه در عصر بوش پسر به دنبال يك سيستم بين‌‌المللي نوين و بهتري نسبت به سيستم حفظ وضع موجود كنوني است تا بتواند توسط آن قدرت و نفوذش را بيشتر بسط دهد.
اما از ميان نويسندگان ايراني شايد هيچ‌كس همچون حميد دباشي استاد جامعه‌شناسي و نقد ادبي دانشگاه كلمبيا امپراتوري آمريكا را به باد هجمه نگرفته باشد. دباشي در دو مقاله‌اي كه به نام‌هاي «مزدوران داخلي و تكوين امپراتوري آمريكا» و «امپراتوري آمريكا؛ پيروزي پيروزي‌گرايي» در هفته‌نامه الاهرام مصر منتشر ساخته شديدترين حملات خود را نثار دولت بوش و نومحافظه‌كاران و به ويژه حمله آمريكا عليه عراق و افغانستان كرده است و اين دو جنگ و نيز جنگ قريب‌الوقوع عليه ايران را نشانگان احياي امپراتوري استعمارگري ديگري اين‌بار به نام ايالات متحده مي‌داند. دباشي در مقاله نخست به بيان اين مطلب مي‌پردازد كه با هرچه نامشروع جلوه يافتن اعمال جهاني آمريكا، اين كشور به دنبال جذب روشنفكران و يا «اذهان بي‌خانماني» از كشورهاي ديگر است تا با پرورش آنها مشروعيت جهاني خود را بازيابد. دباشي در اين مقاله به نقل از كتاب «آنارشي امپراتوري در تكوين فرهنگ آمريكا» اثر امي كاپلان مي‌نويسد: «امپراتوري آمريكا به خاطر فقدان حمايت داخلي و مشروعيت خارجي هم‌اكنون بر روي اذهان بي‌خانمان و روشنفكران مزدور ساير كشورها سرمايه‌گذاري را آغاز كرده است، اما اين امپراتوري‌اي دوام نخواهد داشت همچنانكه هيچ امپراتوري‌اي دوام نياورده است. اگر امپراتوري‌هاي باستاني باقي مانده بودند تمام جهانيان هم‌اينك بايد به زبان ايرانيان باستان سخن مي‌گفتند». دباشي اما در مقاله دوم خود كه تازه‌ترين نوشته وي در هجمه به امپراتوري آمريكا محسوب مي‌شود كشمكش‌هاي انتخابات رياست‌جمهوري ميان جمهوريخواهان و دموكرات‌ها را دستمايه حمله به اميال امپراتور‌مآبانه و امپرياليستي آمريكا مي‌سازد. وي با اشاره به سخنان باراك اوباما و جان مك‌كين درخصوص القاعده و عراق آنها را نمادي از فراموشكاري تاريخي فراگير در ايالات متحده مي‌داند كه بسترساز تحركات امپرياليستي و خوي تهاجمي ايالات متحده به ساير كشورهاست. دباشي اين امپراتوري را امپراتوري‌اي بدون ايدئولوژي مورد قبول جهانيان يا به تعبيري ديگر امپراتوري بدون هژموني مي‌نامد.
نومحافظه‌كاري، غروب امپراتوري و طلوع مجدد هژموني
در مجموع با توجه به آنچه كه در دو قسمت پيشين نوشته حاضر آمد، مي‌توان به اين نتيجه رسيد كه مفهوم امپراتوري برخلاف مفهوم هژموني كه مفهومي ايجابي و عمدتا مثبت دارد و ناظر بر حمايت عمده ساير بازيگران دولتي و غيردولتي سياست بين‌الملل از تفوق قدرت فائقه نظام بين‌الملل است و از محدوديت‌هاي بيشتري به تعبير ايكنبري برخوردار است اما مفهوم امپراتوري عمدتا مفهومي سلبي است و ناظر بر مخالفت ساير بازيگران با قدرت فائقه‌ـ در اينجا ايالات متحده‌ـ است و منتقدين نيز مفهوم امپراتوري را با مفهوم سلبي امپرياليسم در بسياري از زمينه‌ها و موارد يكي دانسته و آن را مورد شماتت قرار مي‌دهند.
در مجموع درخصوص مورد مطالعاتي ما يعني ايالات متحده رفتارهاي اين كشور از 11 سپتامبر 2001 تا به ويژه اواسط سال 2006 در ذيل مفهوم امپراتوري قابل تحليل است، چراكه در اين مدت هرچند مقاماتي چون دونالد رامسفلد در فرداي سقوط بغداد اعلام كردند كه آمريكا قصد جهان‌گستري ندارد اما اهداف و تحركات نومحافظه‌كاران ارزشي در واشنگتن نشان مي‌داد كه چندجانبه‌گرايي محلي از اعراب ندارد و به تعبير ويليام كريستول سردبير هفته‌نامه ويكلي استاندارد و از نومحافظه‌كاران پيشرو «اگر جهانيان آمريكا را قدرتي امپرياليستي مي‌نامند، بگذار تا بنامند.» بدين‌سان نومحافظه‌كاراني كه وجود نيروهاي هرج و مرج‌طلب و متعارض با نظام تك‌قطبي را تهديد مي‌پنداشتند و معتقدند بودند: 1) آمريكا براي حفظ نظام تك‌قطبي موظف به مبارزه عليه همه اين گروه‌ها در اقصي نقاط دنياست 2) توجيه ارزشي جنگ در بعضي موارد برتر از ضرورت‌هاي ژئوپليتيك است 3) استبداد در تمامي اشكال توسعه‌طلب است 4) دموكراسي در بطن اقتدار نظامي امكان تحقق مي‌يابد و در نهايت 5) دموكراتيزه كردن خاورميانه تنها راه مقابله با حيات تفكرات متعارض با ارزش‌هاي آمريكايي است» بر ذهن چهل و سومين رئيس‌جمهور آمريكا اثر گذاشته و مقدمات فعليت يافتن دو بعد نرم‌افزاري و سخت‌افزاري امپراتوري آمريكا در جهان پس از 11 سپتامبر يعني طرح خاورميانه بزرگ و جنگ عراق را فراهم كردند. اما به تدريج و پس از انكشاف مسائل جديد در خاورميانه و عراق پس از صدام برخي از آرمان‌هاي نومحافظه‌كاران رنگ سراب به خود گرفت و حاكمان كاخ سفيد در برخورد با مسائل سخت منطقه ناچار به تعديل در آن آرمان‌ها شده و پروژه ارزشي نومحافظه‌كاران به تعبير جوزف ناي نئوويلسوني را رنگ و لعاب واقع‌گرايانه‌تري بخشيد. بدين‌سان از اواسط سال 2006 ايالات متحده همزمان با طرح استراتژي جديد درخصوص عراق كه در ژانويه 2007 اعلام شد درخصوص ساير مسائل بين‌المللي از جمله بحران هسته‌اي كره‌شمالي و نيز ايران و خاصه مهار بحران عراق به چندجانبه‌گرايي منطقه‌اي و فرا منطقه‌اي بيشتري روي آورد، به گونه‌اي كه وقتي در ماه جولاي سال جاري ايالات متحده ويليام برنز را به مذاكرات هسته‌اي ايران با خاوير سولانا فرستاد مورد شماتت جدي نومحافظه‌كاران قرار گرفت. بسياري از نومحافظه‌كاران همچنان برخورد نظامي را تنها راه‌حل مسئله ايران مي‌دانند اما موازنه كنوني در واشنگتن به نفع آنها نيست. به هر روي از اواسط سال 2006 با تجديدنظرها در سياست خارجي واشنگتن در قبال مسائل جهاني علي‌الظاهر امپراتوري آمريكا جاي خود را به هژموني آمريكا داده است تا تنها ابرقدرت دنيا در حل مسائل جهاني به تنهايي تمام هزينه‌ها را متقبل نشود و تمام دشنام‌ها را به جان نخرد. امپراتوري مفهومي اگرچه پرطمطراق ولي دشمن‌ساز و تحريك‌آميز است اما هژموني دشمن‌ساز نيست.
 چهارشنبه 20 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: قدس]
[مشاهده در: www.qudsdaily.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 929]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن