محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840603721
نا گفته هاى كارگردان فرزند خاك در گفت وگو با جوان تلــخ مثـل عســل
واضح آرشیو وب فارسی:آفتاب: نا گفته هاى كارگردان فرزند خاك در گفت وگو با جوان تلــخ مثـل عســل
اميرحسين دهقان * تحقيق فيلمنامه فرزند خاك را چطور شروع كرديد؟** فيلمنامه را نوشته بودم و يك روز با آقاى على محمودوند تماس گرفتم و گفتم كه مى خواهم براى تفحص فيلم بسازم. او گفت: بله مى دانم كه شما مى خواهيد يك دختر زيبا سوار ماشين كنيد و لب خاكريز منطقه بياوريد تا او فرياد بزند بابام كجاست؟ مامانم كجاست. من هم در پاسخ گفتم: اگر شما به من اطلاعات ندهيد دخترك را بزك كرده و سوار ماشين آخرين مدل مى كنم ( به شوخى) اما بعد از اين سخن خيلى جدى گفتم شما چه مى گوييد چرا كمكى به من نمى كنيد اين چه رفتارى است كه شما داريد؟ او خنديد و در پاسخ به من گفت: از اين حرف زياد گفته مى شود كسى به دفاع مقدس توجهى ندارد.من نمى دانم در اين فيلم ها چه كرده اند كه شخصى مثل على محمودوند آنها را قبول ندارد و اين مساله براى من خيلى مهم بوده به طورى كه پشت تلفن كه با او صحبت مى كردم لرزه به بدنم افتاده بود. آن زمان كه ايشان در منطقه در ماه رمضان حضور داشتند به من اطلاع دادن كه نمايشگاه بزرگى زير پل آهنگ برگزار شده است. من با دهان روزه خسته و گرسنه و تشنه با موتور خود از محل كارم راه افتادم در حالى كه به خانواده هم اطلاع نداده بودم كه براى افطار به منزل نمى روم. * چرا اينقدر تصميم تان براى ساخت فيلم درباره تفحص جدى بود؟**من تصميم داشتم در حوزه تفحص كار كنم. البته قبلا ما ۱۰ اپيزود آماده كرده بوديم كه اين ۱۰ اپيزود دايره وار روى هم قرار مى گرفتند يعنى ۱ با ۲ در ارتباط بود. اما خود همان اپيزود ۱ مستقل بود و ۲ هم مستقل بود و ۳ همچنين مستقل بود و الى آخر كه شماره ۱۰ كه با ۱ در ارتباط بود. در واقع اپيزود ۱۰ همان اپيزود يك بود. بسيار شيوه خوبى بود و من مى خواستم آن را رمان كنم، اما جلوى ۹ تاى آن در همان ابتدا گرفته شد كه به عنوان ناگفته هاى جنگ بود و هر كدام در مورد يك شخصيت خاص بود. * قصه اين ده اپيزود درباره چى بود؟** قصه يك با نام دخترى به نام غزل آغاز مى شد و با صادق ادامه پيدا مى كرد كه صادق در واقع پدربزرگ فرزند خاك است ولى پس از آن با پويا كه يك سرگرد عراقى بود ادامه پيدا مى كرد. بعد از آن با جليل عبدالستار كه يك سرگرد عراقى بود بعد با حكمت كه يك فرمانده قطع نخاعى جنگ بود ادامه پيدا مى كرد و بعد از آن با داود و رخشانه كه در واقع همان بيدارى و روياها بود كه براى پروانه ساخت آن را خيلى اذيت كردند و بعد از آن با گلاويژ يك بچه ۳ ساله كرد عراقى ادامه پيدا مى كرد كه اين بچه سه ساله عراقى بطرى در دست دارد كه آن را غزل در قسمت اول پيدا مى كند، به همين خاطر وقتى ۱۰ به پايان مى رسد بيننده دوست دارد ۱ را ببيند تا بفهمد داستان از چه قرار است و به يكباره بيننده متوجه مى شود كه جليل عبدالستار پدر گلاويژ است و اين دو با هم در ارتباط هستند و ربط دادن اين ده قصه به يكديگر بسيار سخت بود. جنازه جليل عبدالستار كه به وسيله غزل و عيوب شخصيت قسمتى ديگر از داستان براى كند و كاو به مدرسه مى آيند و مجوز مى گيرند در اتاق مدرسه پيدا مى شود. اين كار كمى پيچيده اما قشنگ بود كه البته جلوى اين ۹ داستان گرفته شد و داود و رخشانه باقى ماندند كه ما آن را آماده كرديم اما يك هفته قبل از فيلمبردارى جلوى آن نيز گرفته شد در حالى كه عوامل انتخاب شده بودند و اجازه داده نشد و اين كار هم به هم خورد و پس از آن به سراغ نبات داغ رفتم. البته در زمان تحقيق گوهرى بر روى غزل بيشتر تحقيق مى كرد. آن موقع در جنوب گروهى بودند كه نخل هاى بى سر را بارور مى كردند. و اين معناى واژه اى بود كه ما براى نخل ها پيدا كرده بوديم، اتفاقا گروهى كه در حال انجام اين كار تحقيق بودند با ديدن اين مساله برايشان خيلى جالب شد كه چطور مساله اى كه به ذهن ما خطور كرده بود كه مى توان نخل هاى بى سر را بارور كرد و رسيدن اين فكر به ذهن ما براى ما به معناى وفادارى به روح شهدا بود كه براى ما همچون نخل هاى سر بريده بودند. از آنجايى كه من بچه آبادان بودم و نخل ها را دوست داشتم وقتى مطلع شدم واقعا گروهى در حال بارور كردن نخل هاى بى سر هستند به دنبال مهندسى كه از خارج از كشور براى اين كار آمده بود رفتيم. ايشان نخل هاى كشورهاى ديگر را هم ديده بود و مى گفت كه پاجوش هاى نخل هاى ايرانى بهترين پاجوش نخل ها در تمام دنياست. همين مساله ايشان را به ايران كشانده بود. ما مى ديديم كه اونخل هاى بى سر و پاجوش آنها را چك كرده و نوع خرماى آنها را مثل گنجينه طلا در يك محفظه نگهدارى مى كرد و خرما و پاجوش را كدگذارى مى كرد. من از اين كه اين نظريه به اين شكل درآمد خيلى تعجب كردم. اما متاسفانه اجازه كار كردن فيلمنامه داده نشد و محمدرضا در آن فضا مشغول كار بود.* خب از مراحل فيلمنامه فرزند خاك دور نشويم. به شما خبر دادند براى بازديد به نمايشگاه برويد؟**من در تفحص مشغول كار بودم. همان طور كه گفتم شخصى اطلاع داد كه به اتوبان آهنگ بروم من رفتم، ساختمان برزنتى بود كه چهارچوب آهنى داشت اما در بسته بود فكر كردم حتما براى افطار رفته اند. كسى از آنجا عبور نمى كرد و اطلاعى نداشت و دعاى بعد از افطار هم در حال پخش بود. موتور را پارك كرده و از بيرون به نمايشگاه نگاه مى كردم كه بعد از ۱۰ دقيقه شخص تنومندى با ريش بلند با موتور سر رسيد كه وقتى پاى خود را از موتور برداشت لحظه اى خم شد من متوجه شدم كه ايشان جانباز هستند. لحظاتى نشستم زمانى كه به ايشان براى بردن موتور خود برگشت، سلام كردم و پرسيدم من با آقاى شهبازى كار دارم. اما فقط نگاه كرد و چيزى نگفت و موتور خود را به داخل برد. من هم فرمان موتور را قفل كردم و داخل رفتم و ديدم كه همان شخص پشت ويترينى كه قرآن، سجاده، تسبيح، مهر و عطر و سربند قرار داشت نشسته است جلو رفتم و پرسيدم شما آقاى شهبازى نيستيد؟ گفت: بله گفتم خوب بگوييد كه شهبازى هستيد من يك ساعت است منتظر شما هستم گفت: با شهبازى چه كار داريد؟ پرسيدم اجازه هست موتور خود را به داخل بياورم كه او در وهله اول اجازه نداد اما بعد من موتور را د اخل بردم و بعد از آن واكمن را روى ويترين گذاشته و روشن كردم. گفتم من آمده ام با شما در مورد تفحص صحبت كنم. او نگاهى به من كرد و واكمن را خاموش كرد و گفت: من با تو حرف نمى زنم. گفتم: بنده آمده ام با شما صحبت كنم. اين چه حرفى است؟ گفت: من كار زياد دارم. ديدم حرف حساب جواب ندارد و واكمن را داخل كيفم گذاشتم. روحيات اين افراد را مى شناختم فكر كردم شايد در حال حاضر حالش مساعد نيست يا درگيرى ذهنى دارد. تصميم گرفتم نماز بخوانم بعد دوباره شروع كنم. قبل از شروع نماز با توجه به تابلوها پيكرهاى شهدا و همچنين شهيد همت كه روى ديوار بود مكانى را پيدا كردم كه اين عكس ها در مسير قبله نباشد و شروع به خواندن نماز كردم. در همان حين شخص بسيجى وارد شد كه حال خوبى نداشت بعد از اتمام نماز شروع به صحبت با او كردم. تسبيحى در دست داشت و قرص هم مى خورد كه باعث شد شكم به يقين تبديل شود. چند سوال از او كردم كه به يكدفعه او عصبانى شد و خواست با من درگير شود كه در همين هنگام در باز شد و شهبازى وارد شد و او را آرام كرد. پسر بسيجى به من گفت اگر اين آقا نبود اشاره به عكس آقاى خامنه اى كرد و گفت: من تو را از اينجا بيرون مى كردم من هم گفتم: من هم به خاطر همين آقا به تو چيزى نمى گويم، وگرنه درستت مى كردم تو به اين مملكت گند زده اى با رفتارت تو اگر زمان حضرت على (ع) بودى چه كار مى كردى؟ در همين حال آقاى شهبازى نشست و گفت: تو چه مى خواهى؟ تو كجا بودى زمانى كه زنان و دختران عراقى جنازه هاى ما را لب مرز به دلار مى فروختند و برمى گشتند. من سريع واكمن را از كيفم در آوردم گفتم آقاى شهبازى خواهش مى كنم يك بار ديگر تكرار كنيد. گفت: من يك كلمه ديگر هم حرف نمى زنم و تو اگر اهلش باشى دنبال آن خواهى رفت. من واكمن را روشن كردم گفتم: شما كجا بوديد زمانى كه زنان و دختران جنازه هاى ما را لب مرز به دلار مى فروختند؟ دقيقا جمله شهبازى را تكرار كردم و گفت: مرا مسخره مى كنى. گفتم: نه خواهش مى كنم. او گفت: من هيچ چيز ديگر نمى گويم. بيرون آمدم و كنار ويترين به او گفتم: ممكن است تلفن خود را به من بدهيد؟ سر را به علامت نه تكان داد. گفته مى دانم عرفان شما خيلى زياد است و شما مى ترسيد ترور شويد. به همين خاطر شماره خود را به من نمى دهيد اما من از هيچ چيز نمى ترسم. اين شماره تلفن من است و شماره تلفن محمدرضا گوهرى را به او دادم. گفتم: اگر دلت خواست و عرفان شما اجازه داد با من تماس بگيريد و دو نفر را به من معرفى كن، اما بالاخره من نفرم را پيدا خواهم كرد و در آخر با پسر بسيجى هم روبوسى كردم و خداحافظى كردم. دو هفته بعد شهبازى با من تماس گرفت و گفت: شخصى را به شما معرفى مى كنم به نام مجيد پازوكى. بيشتر از من مى داند. من گفتم: خود شما چطور؟ گفت: من حرفى براى گفتن ندارم و از بچه ها براى شما رديف مى كنم. من گفتم كه چطور شما از برج عاج پايين آمديد؟ در واقع او از من خوشش آمده بود و خود من هم به اين حس رسيدم. باز گفت كه دنبال محمودوند بروم و اگر مشكلى پيش آمد با او تماس بگيرم. شماره تماس خود را به من داد و بعد از آن با مجيد پازوكى تماس گرفتم. او را دعوت كردم كه او انسان بسيار خوش مشربى بود و ايشان چيزهايى را به من گفت و بيشتر اتفاقات فيزيكى و بيرونى را براى من تعريف كرد.* با تحقيق از اين سه شهيد ( پازوكى، محمودوند و شهبازى) چقدر به تفحص و موضوع فيلم فرزند خاك نزديك شده بوديد؟** به ( موضوع فيلم) هنوز نزديك نشده بوديم. من صحبت ها را بررسى كردم. با على محمودوند صحبت كردم. بعدا حامد حسينى را پيدا كردم كه او بيشتر مسير را براى من تعيين كرد. همه آنهايى كه به من چيزى گفتند را هنوز به خاطر دارم. زمانى كه مجيد پازوكى را در انقلاب بدرقه كردم از او پرسيدم من كدام سوژه را كار كنم او پاسخى نداد. وقتى براى او تاكسى گرفتم وقتى كه تاكسى مى خواست حركت كند او گفت: سوژه تفحص را كار كن مقصود او همان فرزند خاك بود( تلخ مثل عسل). به من نگاه كرد با حس غريبى نگاه مى كرد و من هم به او نگاه مى كردم. بعد از آن زمان ديگر او را نديدم، بعد فهميدم كه شهيد شده است و با خودم گفتم كه ديگر شك ندارم كه اين مسير تاييد شده است شاهدى كه زنده بود و بعد شهيد شد. بعد او على محمودوند ( شهيد شد) و بعد از او آقاى شهبازى و در اين مسير شخصى به نام آقاى غلامى جانباز بود. همچنين آقاى خاتمى كه جسته و گريخته و خيلى كم كارهاى ادارى را انجام مى داد. حامد حسينى كه خيلى كمك كرد. بعد از آن هم به دنبال جاهايى مختلف رفتيم و مستند گرفتيم و اين تحقيقات بسيار لذت بخش و نفس گير بود. اما رسيدن به اين فضا كار من يا محمدرضا گوهرى نبود مسيرى بود كه شخص ديگرى آن را رقم مى زد و به جلو مى برد. من تا سليمانيه عراق رفتم تا چيزى پيدا كنم اما باز به جاى اول خود باز مى گشتم.* در تحقيقات به نمونه هاى شهيد سالم برخورديد. ** من به خاطر دارم محمد حسينى نمونه هاى شهيد زنده (سالم) را از زير برف در منطقه غرب با خود آورد.نمونه ديگرى كه از ايلام برگرداندند و در ورامين دفن كردند و اطلاعات هم اجازه تشييع نداده بود. حتى اجازه نداد در مورد آن گفت وگويى انجام شود. نمونه ها زياد بود حتى گروه ۸۰ نفره اى را آوردند كه سالم بودند و فيلم مستند ويدئويى هم در تفحص از آنها وجود دارد همه آنها اوركت به تن دارند و خوابيده اند و جالب اينجاست كه عراقى ها آنها را در لجن انداخته اند. نمى دانم كه در كجا اين طور اتفاق افتاده است. اما لجنزارى بود كه آنها سالم باقى مانده بودند و پيكر كامل اما چروكيده. نمونه ديگرى كه در ايلام اتفاق افتاده بود اسكلتى بود كه يك پيرزن آن را پيدا كرده بود. گروه تفحص نتوانسته بودند حتى يك عكس از آن تهيه كنند. محمدحسينى مى گفت: عكاسى را آورده بوديم كه عكس مى گرفت، اما وقتى عكس ها ظاهر شده بود عكس ها همه سياه بودند. گروه فيلمبردارى نيز مى گفت: وقتى دوربين به اين پيكرها مى رسيد خاموش مى شد. ما فكر مى كرديم كه ايراد از باترى دوربين است و به همين خاطر بچه ها باترى ها را عوض كردند اما فهميديم كه باترى ها سالم بوده. دوباره فيلم مى گرفتيم اما باز هم برداشت نمى كرد و فيلم نمى گرفت. در نهايت هيچ تصويرى از آن پيكرها گرفته نشد. جوان ۳۰ ساله ورامينى كه كاملا خواب بود و مدت ها در بهشت معراج در غرفه نگهدارى شد، اما بعد از مدتى بدون سر و صدا آن را به ورامين منتقل كردند و در مسير تفحص اتفاقات مختلف ديگرى نيز افتاد. مادرى بود كه مى گفت: پسر من در اينجاست در خواب او آمده است و گفته كه من در اينجا هستم و هر روز به آنجا مى آمد. قبول نمى كرد كه جنازه معراج نيست. به او گفتيم كه خود شما بگو كدام يك از اين تابوت هاست. همه را بر مى داشت و نگاه مى كرد به يك باره يكى از آنها را ديد و گفت: اين است بدون هيچ دليلى و خود را مى زد و جنازه را بغل مى كرد و بعد از بررسى ها متوجه شديم كه او درست گفته است. در واقع آنجا دريايى از ماورا بود و يا بهتر بگويم واقعيتى كه ما نمى توانيم آن را ببينيم. * در نهايت چطور فيلمنامه فرزند خاك به مراحل توليد رسيد؟** در نهايت اين مسير طى شد و به فيلم نامه تلخ مثل عسل كه بسيار بازنويسى شد رسيديم. افراد زيادى آن را بررسى كردند و ما دنبال تهيه كننده بسيار بوديم خيلى هم اذيت شديم ولى كسى حاضر نبود قدم بگذارد. تهيه كننده خصوصى هم وقتى مى ديد كه كار بازگشتى ندارد جلو نمى آمد.در سال ۸۳-۸۲ قرار بر اين شد كه آقاى كاسه ساز اين فيلم را تهيه كند. ما همه كارها را انجام داده بوديم. دوربين هاى فيلمبردارى آماده شده بودند، لوكيشن ها تثبيت شده بود. ا از طرفى نبات داغ، همزمان با مشكلات اين فيلم در حال ساخت بود. سه سال طول كشيد و زمانى كه فيلمنامه را نوشتيم آمريكا هنوز به عراق حمله نكرده بود. اما در فيلمنامه اين اتفاق افتاده بود و دليل آن اين بود كه ما مى خواستيم يك بحران و يك التهاب بر سر مرز وجود داشته باشد. نشانه هايى هم براى آن وجود نداشت. آمريكايى هايى كه گروگان گرفته شده بودند نداشتن اجازه پرواز براى عراق در نوار ۵ درجه عرض شمالى عراق، همچنين نيروى بعث كه اجازه آمدن نداشت يا خودمختارى فئودالى كردها و ديگر اين كه آمريكايى ها جسته و گريخته حضور داشتند همه در فيلمنامه مطرح شده بود. با اين پيش بينى هايى كه ما داشتيم آمريكا به عراق حمله كرد. اگر فيلم در آن زمان ساخته مى شد قضيه فرق مى كرد. اما آمريكا در سال ۸۲ به عراق حمله كرد و ۲ سال قبل از آن طرح فيلم نامه به اين شكل بود و زمانى فيلم به مرحله كليد رسيد كسانى كه قرار بود كمك كنند زير قولشان زدند و به ديگرى پاس دادند. با يك تلفن معمولى كار را تعطيل كردند. تمام زحماتى كه كشيده بوديم به باد رفت. * فيلمنامه را كاملا شما به بايگانى سپرديد. ** من آن فيلم را كنار گذاشتم اما فيلمنامه من را كنار نگذاشت. به نوعى دوباره شروع كرد به اذيت كردن و راه افتادن به دنبال من كه بايد من را بسازى. گروه قبلى دو سال ما را بلاتكليف گذاشت. آقاى ميرعلايى كه از قبل هم به اين فيلمنامه علاقه داشت و خود ايشان هم خيلى ناراحت بود كه چرا من به دلايلى فيلم نامه را نزد ايشان نبردم و دليل آن هم اين بود كه آقاى ميرعلايى در وهله اول قبول نكرد و آقاى كاسه ساز پا پيش گذاشت. آقاى ميرعلايى مراجعه كرد و خواست كه فيلمنامه را به او بدهند اما گفتند كه آقاى كاسه ساز قبول كرده است و ديگر نمى توان كارى كرد. زمانى كه آقاى كاسه ساز نتوانست اين كار را انجام دهد من با آقاى ميرعلايى تماس گرفتم اما ايشان از دست من ناراحت شده بود و من را تحويل نگرفت اما بعدا كه دوباره تماس گرفتم گفت: كه بيا ( با بى ميلى) در موضع تهيه كنندگى با من حرف زد يعنى اين كه من تهيه كننده ام و حالا شما بيا بعد از آن توكل بر خدا. ۵-۴ سال طول كشيد و در اين مدت من نبات داغ را آماده كردم كه دوباره آن هم زمين خورد. شرايط سختى داشت و هنوز هم اكران نشده است.* بعد از اين كه آقاى ميرعلايى تهيه كنندگى فيلم را قبول كردند سال ۸۵ كار ساخت و توليد فيلم كليد خورد؟** در شروع و آغاز كار سال ۸۵ آقاى امير خضوعى به عنوان فيلمبردار و على سبزوارى برنامه ريز دستيار انتخاب شدند. همچنان پيش رفتيم تا برخورد كرديم به بازيگر. كسى حاضر به بازى نمى شد، فيلمنامه را مى فرستاديم بعضى از آنها نمى خواندند و من روى پاكت ها علامت گذارى مى كردم كه اصلا پاكت باز مى شود يا نمى شود. براى نقش گونا به ۴ نفر پيشنهاد داده شد و سر آخر خانم مهتاب نصيرپور و مقدمى براى نقش مينا دعوت شدند. خانم مهتاب نصيرپور فيلمنامه را خواند و از آن خوشش آمد، گفت با اين كه هيچ بازيگرى اين كار را انجام نمى دهد، اما من مى توانم پيشنهادى به شما بدهم. من مى توانم نقش گونا را بگيرم ـ گوناى ۲۵ ساله را. من گفتم: ۳ روز به ما وقت بدهيد. ما بعد از مشورت با حسن نجاريان كه سر كار يوسف بود، حميد خضوعى، على سبزوارى و بحث و جدل خواستيم انتخاب درستى بكنيم كه اگر فيلم هنرپيشه جوان داشته باشد ممكن است با مخاطب به صورت ديگرى ارتباط برقرار كند در نهايت گفتيم مهتاب نصيرپور و خود او هم باور نمى كرد او گفت كه از زندگى خود را براى اين فيلم خواهد گذاشت. من باور كردم و باور من هم زمانى با ترديد بود كه اين خود طبيعى بود. چون بيننده ذهن خود را بر روى يك آدم ۲۵-۲۴ ساله بسته است در حالى كه سن او به اندازه سن ميناست. ما مى خواستيم كه كمى تفاوت سنى وجود داشته باشد. به دليل همين ترديد برعكس همه دوران فيلمسازى جريان اتفاق افتاد. هميشه كار خودش تعطيل مى شود اما اين بار ما خود باعث تعطيلى شديم و حميد خضوعى هم رفت و من بايد مراقب بودم كه فروش فيلم پايين نيايد و به سرعت و سر و ته آن را نزنند و بتوان آن را حفظ كرد چون بايد خانواده رزمنده ها آن را ببينند و برنامه ريزى انجام شود در ماه رمضان كه اين خانواده ها بتوانند بروند و فيلم را ببينند اين فيلم به درد خانواده ها خواهد خورد و بنده اطمينان دارم اين فيلم مثل يك مجلس روضه خوانى آنها را تطهير خواهد كرد. من مطمئنم و ديده ام.* به همين دليل دوباره تلخ مثل عسل تعطيل شد؟و ساخت مجموعه تا صبح را شروع كرديد؟** سريال تا صبح از طرف يكى از كارگردان هاى مشهوردر كنار من بود. من بيش از ۱۵۰ لوكيشن را در دستور كار داشتم و ۴ لوكيشن ثابت هم در دست آنها بود. در سرماى زمستان به ما خيلى سخت گذشت. البته از جهاتى خيلى خوب بود و باعث تغيير روحيه شد و بعد از فيلم نبات داغ، من ديگر فيلم كار نكردم البته فيلم مستند خيلى كار كردم. ۵۰-۴۰ تا فيلم مستند ساختم و اگر به آمار آن نگاه كنيد شايد بيشتر از ۱۰۰ تا هم باشد. فيلم مستند ۱۵ دقيقه اى، ۲۰ دقيقه اى، ۸ دقيقه اى كه خيلى زياد و علمى هستند و بعد از آن روحيه من تغيير كرد. احساس كردم مى خواهم يك كار سخت مثل تلخ مثل عسل را به نتيجه برسانم. من متوجه شدم كه اين كار بايد در سال ۸۵ تعطيل مى شد و من بايد در سريال تا صبح با آن شرايط كار مى كردم چون وقتى بازيگران سر صحنه من مى آمدند و از آن طرف عوامل كارگردانى مى گفتند كه آهنگر كار بلد نيست، نمى تواند كار كند و بازيگرانى كه سر صحنه مى آمدند همه با موضع مى آمدند. من شيوه خوبى را به كار گرفتم تا ثابت كنم كه هيچ شكى وجود ندارد، در واقع، از بازيگرانى كه از آن سمت مى آمدند يك برداشت مى گرفتم اما بازيگرانى ديگر مثل ستاره اسكندرى، حميد ابراهيمى، افشين نخعى كه با من شروع كرده بودند، برداشت آنها را تكرار مى كردم و گاهى به ۶ تا برداشت هم مى رسيد، اما وقتى فلان شخص از آن سمت مى آمد و موضع هم داشت و براى او هم اهميت نداشت كه ما در اين جا چكار مى كنيم. او به هر نحوى كه بازى مى كرد مى گفتيم كات اصلا نمى گفتيم كه خوب و يا بد بود. او منتظر بود كه دوباره تكرار كنم چون بازى او خراب مى شد و مى رفت و بعد گفت برداشت من خوب نشده. از من دوباره بگيريد بعد ما سوال مى كرديم كه مطمئنيد كه خوب نشده است.* با توجه به اين شرايط سخت مشكلى با عوامل و بازيگران مجموعه پيش نيامد؟ ** چرا يك روز يكى از اين خانم هاى بازيگر آمد و گفت: چرا شما با من اين طور رفتار مى كنيد؟ من گفتم: من اگر از شما يك سوال بپرسم شما درست جواب مى دهيد. چرا با موضع سر فيلم من مى آييد؟ گفت: به من گفتند كه آهنگر كار بلد نيست. گفتم: حالا بلد بودم يا بلد نبودم؟!گفت: من نمى دونم بايد نتيجه كار رو ببينم اما روى صحنه مطمئنم كه از پس كار برمى آييد. گفتم: حالا مى خواهيد راجع به چه چيزى صحبت كنيم راجع به اين كه برداشت ها را تغيير بدهم؟ هيچ مساله اى نيست من از بازى شما راضى نيستم. اين خانم بازيگر گفت: بازى من آنجاست در آن سمت است من گفتم من به آن سمت كارى ندارم. من به شخصيت شما كار دارم و نشانه هاى زيادى در مورد شخصيت بازى او آوردم. همچنين گفتم: اين فضا درون شخصيت فرد قرار مى گيرد و شما شخصيت اصلى فيلم هستيد. من گتفم: نتيجه حاصل براى خود يك برنامه ريزى بكنيد و هيچ لزومى هم نيست كه شما به آنها بگوييد كه احيانا آنها فكر كنند من خواسته ام ذهنيت شما را به هم بريزم. شما در آن فضاى سرد بازى كن همان طور كه گفتم اما در اين فضا كه انقلابى ها وجود دارند و حضو ردارند گرم باش. اتفاقا بازى شما تغيير پيدا خواهد كرد و او خود نيز استقبال كرد. بعد از آن بازيگر ديگرى هم از آن سمت مى آمد. اين بازيگر به او توضيح داده بود و به همين خاطر من با او بهتر برخورد مى كردم.بازيگر پيشكسوتى هم از آن سمت قرار بود كه به اين جا بيايد و با من تماس مى گرفتند و مى گفتند كه كار ايشان بايد نزديك به ساعت ۴ تمام شود و نبايد ايشان را معطل كنيد و من گفتم: شايد من بازيگر پيشكسوت نديده باشم و كار نكرده باشم اما نه به اين معنا كه اصلا نديده باشم من برنامه ريز بوده ام، دستيار بوده ام و قرار بر اين شد كه بازيگر مورد نظر بيايد و سكانس خيلى سختى بود. بنده عادتى كه داشتم اين بود كه در همه فيلم ها، اين گمشده، تا صبح، نبات داغ زياد كات نمى زدم و نمى زنم، سعى مى كردم اول ميزانسن بازيگر چيده شود بعد ميزانسن بازيگر با دوربين تركيب شود و اين شيوه را دوست دارم اما در يك فضا در حركت دوربين با بازيگر به يك مديوم برسيم و در يك حركت به يك تيرى شات و لانگ شات و در نهايت به يك لوزآپ برسيم كه بسيار كاربر است و بايد خط ها كشيده شود و بازى انجام شود. آيا بازى مصنوعى از آب در نيايد؟ و دليل آمدن آن تا به آنجا پيدا شود. دليل رفتن تا به آنجا پيدا شود. دليل نزديك شدن دوربين فاصله گرفتن دوربين كه همه اينها دلايلى دارد كه دلايل دراماتيك است. دلايلى كه براساس وسايل صحنه و كارى است كه بازيگر انجام مى دهد و همچنين براساس حس مى باشد. يكى از حس هايى كه بنده دارم همه اينها را خيلى سريع پيدا مى كنم و وارد لوكيشن مى شوم. آنها را از بهترين زاويه براى خود پيدا مى كنم و ممكن است احيانا و الزاما بهترين زاويه نباشد اما از ديد من بهترين زاويه است، از قواعد دراماتيك و فضاسازى دوربين ديزانسن ها در فيلم تا صبح بسيار استفاده شده است. چه طور اين هميشه سكانسى را كه قرار است كار كنيم براى من توضيح مى دهند. من قسمت به قسمت پرداخت سريعى روى آن انجام مى دهم سكانسى را ديدم كه دياموم داشت. گفتم اگر ما بخواهيم اين سكانس را به شيوه اى كه آنها كار مى كنند كار كنيم ممكن است يك روز هم طول بكشد شيوه فيلمسازى من در اين مقطع اين طورى است كه قبل از شروع به كار كردن رفتم و راش هاى آنها را ديدم آنها يك هفته كار كرده بودند و كات مى زدند و بازيگرها ايستاد ساكن (حس ها ساكن) بودند. من به ناصر گفتم: بيا به شيوه اى كه خودم فكر مى كنم كار كنيم در ميزانسن حركتى اگر ريل هم كم رفت شما بگيريد. دوربين را روى ريل برديم نور آنها اشتباها به سمت رنگ گرم رفته بود به همين خاطر ما نور را به سمت رنگ سرد برديم اما سردى كه باعث اذيت نشود. ما مجبور به اين كار شديم تا دو كار مثل هم نشود و اين مساله را به آنها نمى گفتيم و من كار خودم را مى كردم و آقاى ميرعلايى به عنوان تهيه كننده هم به من اعتماد داشت در سكانس كه بازيگر پيشكسوت حضور داشت آمد من قبل از آمدن او با تمام بازيگرها تمرين كرده بودم فقط ۲ يا ۳ بار ديگر بايد حركت رو انجام مى داديم تا حركات كاملا هماهنگ شود و كل سكانس را در يك سكانس پلان گرفتيم هم پلازت داشت اين پلان هم نماى دوربين مديوم، تيرى شات، مديوم تيرى شات، حركت دوربين و هم ميزانسنى داشت كه اين سكانس نزديك ۳ دقيقه بود. دوربين را روى اين پروجپ هايى كه چرخ هاى لاستيكى دارد، قرار داديم تا بتوانيم به همه جا حركت كنيم و يك نفر را هم جلو گذاشته بوديم كه اين چرخ ها را بچرخاند تا حركت كند خلاصه بازيگر پيشكسوت يك ربع به ۳ آمد و ۳:۳۰ كار ما تمام شد و ايشان وقت رفتن پيشانى من را بوسيد و رفت البته موقع آمدن اين طور نبود، موقع رفتن اين طور شده بود در آن سمت هم گفته بود كه حرف هايى كه شما درباره اين فرد مى گوييد اصلا درست نيست ايشان يك سكانس بسيار سخت را در ۴۵ دقيقه تمام كرد ايشان ساعت ۳:۳۰ كار من را تمام كرد و بعد از آن هم از بچه ها تشكر كردم.
يکشنبه 17 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفتاب]
[مشاهده در: www.aftabnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 93]
-
گوناگون
پربازدیدترینها